eitaa logo
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
1.8هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.1هزار ویدیو
36 فایل
#کپی_مطالب_آزاد 🙂 ارتباط بامشاورین تنهامسیری @MoshaverTM پیشنهادات وانتقادات ونظرات 💫لینک کانال اصلی تنهامسیرآرامش http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم #بخش_9 ⁉️ خدا چرا پیغمبرا ر
⇦سلسله مباحث :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) ✅ امام آسونِش می‌کنه. 🌷 الهی الهی الهی همه دور امامامون بگردیم. اینا کین آخه! ✨ مَوَالِيَّ لاَ أُحْصِي ثَنَاءَ‌كُمْ وَ لاَ أَبْلُغُ مِنَ الْمَدْحِ كُنْهَكُمْ مَا أَحْلَي أَسْمَاءَ‌كُمْ 🤔 شما کی هستید آخه؟ چیکار می‌کنید؟ 🤔 شما داستان شیعه تنوری امام صادق که می‌دونید؟ ✅ شیعه تنوری امام صادق گفت: آقا می‌خوایم کمکتون کنیم؛ 🌷 فرمود: برو تو آتیش 😢 گفت: آقا من نمی‌تونم آخه آتیشه! 🌷 آقا به یه نفر دیگه اشاره فرمود: برو تو آتیش! 😳 رفت تو آتیش! 🤔 این یعنی چی؟! 👈🏻 یعنی امامت تو آتیش رفتن رو آسون می‌کنه. 🔻نه اینکه تو فکر می‌کنی اون مبارزه با نفس کرد گفت: چه کنم دیگر دستور آقاست. اگر نروم به جهنم می‌روم. ای خدا کمک کن! من چه کنم؟ دیگر می‌روم جهنم، می‌روم آتیش. ⛔️ نه تو هنوز به ولایت نرسیدی! چون برات آسون نشده! 🌱 اصلا برین بچه‌های خوبی بشین تا نشون بدین، خدایا ببین برای من آسون شده! یا ابن الحسن ببین، ببین داره برام آسون میشه! ببین پس من تو رو دوست دارم دیگه! آره ببین اصلا خودتون رو از اینوری بچسبونین. 🌷 امیرالمؤمنین(علیه السلام) می‌فرماید: به ولایت ما نمی‌رسه مگر با ورع
✨ یَا سُلَیْمُ إِنَّ مِلَاکَ‏ هَذَا الْأَمْرِ الْوَرَعُ‏ لِأَنَّهُ لَا یُنَالُ وَلَایَتُنَا إِلَّا بِالْوَرَع 🤔 یعنی چی ورع؟! 👈🏻 یعنی آسون شده ترک هوای نفس. آسون شده زدی از تقوا ۲۰ گرفتی ۲۰ بگیری تو تقوا میشه ورع. ✅ ورع یعنی ترک 🌷 یعنی امیرالمؤمنین پرسید: آقا ماه رمضون بهترین کار چیه؟! 🌹 پیامبر فرمود: ورع ✅ آخر ماه رمضونه، ورع ✅ آخر تقواست ورع ✅ آخر ولایته ورع 🔖 ورع تو همه اینا یعنی ترک هوای نفس تا آخرش به آسونی با فاصله.... 🌷می‌فرماید: لِأَنَّهُ لَا یُنَالُ وَلَایَتُنَا إِلَّا بِالْوَرَع 🌱 به ولایت ما نمی‌رسه مگر آدم با ورع 🌷 امام صادق(علیه السلام) یکی از دوستانش رو دید. از دستش چرک و خون میزد بیرون. اومد پیش امام صادق گفت: آقا من مریضم. آقاجون یه نگاهی بکن! یه دعایی بکن! ⛔️ (نفسو ببین! امام ببین آسون می‌کنه همه چیو! امام شفا میده! امام دل رو اول شفا میده! مسؤلیت اصلیش اونه) ✨ آقا فرمود: باشه دعا می‌کنم ولی شاید خدا خواسته دوست داره این‌جوری تو رو ببینه! 🌷 گفت: آقا دیگه نمی‌خوام باشه. ☺️ از اون روز به بعد با لبخند به دیگران می‌گفت: ببینید این مریضیمو این خدا خواسته‌ها گفت و گفت و گفت تا جون داد. 🌷 امام آسون می‌کنه نفسو ببین نفسو ببین امام رنج‌ها رو آسون می‌کنه. ⚡️ادامه دارد... @IslamLifeStyles_fars
160 👈🏻 حالِ بد رو در درون خودت برطرف کن، بعد اگه زورت رسید مشکلات بیرونی رو حل کن.🙂 🤔 اگه زورت نرسید👈🏻 این بیماری رو، اون مشکل فقر رو یا هر مشکلی رو برطرف کنی، باشه تحمل می‌کنی، حالت فعلا نباید بد باشه.☺️ 👤 استاد پناهیان 🎬 سلسله مباحث حالِ خوب 🌱 @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت سی و ششم - نه ،از ترسه ،ببخشید من باید برم ،کلاسم
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت سی و هفتم امیرطاها: اذیت نکن محسن ساحره: ععع محسن استاد ارمنی داره میره بریم سوالمونو بپرسیم(ساحره و محسن رفتن، منم می‌خواستم برم که) امیرطاها: خانم رضوی - بله امیرطاها: من قبول می‌کنم (یعنی من چشمام داشت در میومد) اگع میشه آدرس محل کاره پدرتونو بهم بدین (اینقدر هول شدم تو کیفم یه کاغذ و خودکار برداشتم آدرس محل کارو شماره تلفن و دادم بهش) امیرطاها: خیلی ممنونم، یاعلی امیرطاها رفت و من اصلا یادم رفت تشکر کنم، یادم رفت ازش بپرسم که چی شد نظرش عوض شد... خیلی خوشحال بودم، از کلاس که اومدم بیرون دیدم ۵ تماس بی پاسخ از عاطفه داشتم شمارشو گرفتم - الو عاطفه عاطفه: یعنی من از دست تو چیکار کنم هاااا ( خندم گرفت) چی شده مگه؟ عاطفه: خبر مرگت چرا گوشیتو بر نمیداری؟ - خوب کلاس بودم عاطفه: الان مگه کلاس داری؟ - آره دیگه، گفته بودم کلاسامو عوض کردم عاطفه: واااای ساراا، می‌کشمت، آخر هفته کدوم خری کلاس برمی‌داره، من به خاطر تو اومدم خونه - وااا این همه دانشجو هستن تو دانشگاه دیگه، تازه تو به خاطر من اومدی یا آقا سید کلک عاطفه: کلاست کی تموم میشه - یه کلاس دیگه دارم، ساعت۵ تمام میشه عاطفه: از سمت دانشگاه بیا دنبالم بریم بیرون - باشه عاطفه: فعلا کلاسم که تمام شد رفتم سمت ماشینم سوار شدم دیدم، ساحره و شوهرش محسن، با امیرطاها بیرون ایستادن، رفتم جلو شیشه رو دادم پایین - ساحره جون جایی می‌خواین برین، میرسونمت ساحره: نه عزیزم مزاحم نمیشیم خودمون ماشین می‌گیریم میریم - نه بابا چه مزاحمتی بیاین سوار شین ساحره: بچه ها سوار شیم امیرطاها : شما برین من یه جایی کار دارم (نمیدونم چرا اینو گفت مگه می‌خواستم بخورمش) ساحره و محسن سوار شدن و حرکت کردیم گوشیم زنگ خورد: اخ اخ عاطفه بود، جواب ندادم، دوباره زنگ زد ساحره: ساراجون چرا جواب نمیدی - دوستمه، قراره باهم بریم خرید محسن: ببخشید خانم رضوی مزاحمتون شدیم، اگع میشه بزنین بغل ما خودمون میریم - نه بابا این چه حرفیه، خونش تو مسیرمونه میرم دنبالش با هم میریم اگه دیرتون نمیشه ساحره: نه عزیزم این چه حرفیه منم خوشحال میشم دوستت و ببینم (دوباره گوشیم زنگ خود) - جانم عاطفه( یعنی صدای جیغ و دادشو ساحره و محسن شنیدن هر دوتا خندشون گرفت) عاطی: معلوم هست کجایی تو، یه ساعته لباس پوشیدم چوب خشک شدم من - شرمنده، دوسه دقیقه دیگه بیا دم در عاطی: آره جون عمه ات، دوسه دقیقه تو... دو سه ساعته (از خجالت قطع کردم ) - ببخشید، دوستم یه کم شوخه ساحره: آره مشخصه رسیدیم دم در خونه عاطفه چند تا بوق زدم که عاطفه اومد پایین ساحره از ماشین پیاده شد به عاطفه سلام کردو عقب کنار محسن نشست (عاطفه صورتش سرخ شده بود ) - سلام بانو، بیا سوار شو عاطفه سوار شد و با محسن و ساحره احوالپرسی کرد حرکت کردیم - عاطفه جان، ساحره جون و شوهرش هم دانشگاهیم هستن عاطی: خیلی خوشبختم ساحره: همچنین عزیزم ساحره و محسن و رسوندیم خونشون بعد خودمون رفتیم بازار - خوب عاطی خانم کجا بریم عاطی: بریم مزون یکی از دوستام، حراج زده بریم ببینیم... - خوب، کارت آقا سیدم آوردی عزیزم عاطی: نه خیر کارت آقا سید بعد عروسی میاد تو دستم فعلا که کارت حاجی رو دارم - وایی از دست تو (رسیدیم به مزون دوست عاطفه، لباسای قشنگی داشت، چشمم به یه پیراهن بلند آجری با مروارید نباتی افتاد، قیمتش هم تو حراج خیلی خوب بود واسه همین خریدم، یه روسری ابریشم خیلی قشنگ هم گرفتم که بدم به مریم) - عاطفه اینا همه مال خودت گرفتی؟ عاطی: نه واسه عمه ام گرفتم - واییی به فکر قلب حاجی هم باش که الان پیامک میره براش دارد..
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت سی و هشتم عاطی: لوووس عاطفه رو رسوندم خونشون بعد رفتم خونه ساعت ۹ شب بود درو باز کردم، بابا و مریم رو مبل نشسته بودن سلام کردم بابا رضا: سلام بابا، چقدر دیر کردی؟ - آخ ببخشید یادم رفت زنگ بزنم، با عاطفه رفته بودیم خرید بابا رضا: اشکال نداره برو لباساتو عوض کن بیا شام بخوریم - چشم رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم روسری مریمو گذاشتم داخل یه نایلکس بردم پایین رفتم تو آشپز خونه، رفتم سمت مریم - مریم جون قابلتونو ندارن، شرمنده سلیقه ام زیاد خوب نیست مریم: وایی سارا جان دستت درد نکنه ( بغلم کرد) خیلی ممنونم(بابا رضا هم با دیدن این صحنه لبخند زد) موقع غذا خوردن بودم که یه دفعه بابا گفت: امروز یکی اومد دفتر مریم: خوب! کی بود؟ بابا رضا: آقای کاظمی( غذا پرید تو گلو سرفه ام گرفته بود مریمم ترسید بلند شد زد به پشتم) مریم: چی شدی تو، سارا جان چرا اینقدر تند می‌خوری - خوبم، خوبم بابا رضا: می‌شناسی سارا، آقای کاظمی رو - ( من من کردمو) نه زیاد هم دانشگاهی هستیم ولی هم کلاس نیستیم، چیزی گفته؟ بابا رضا: اومده بود خاستگاری - جدی؟ خوب شما چی گفتین؟ بابا رضا: من گفتم که باید با تو صحبت کنم ( وااااییی معلوم بود بابا راضیه) بابا رضا: خوب تو چی میگی؟ - هوووممم نمی‌دونم من زیاد نمی‌شناسمش بابا رضا: خوب میگم فردا شب با خانواده ش بیاد با هم صحبت کنین - هر چی شما بگین مریم لبخند زدو گفت: انشاءالله هر چی خیره همون بشه غذامو خوردم و رفتم تو اتاقم خیلی خوشحال بودم که بابا راضی شده گوشیمو برداشتمو و شماره ساناز و گرفتم - الو ساناز ساناز: به خانم بی معرفت، یعنی ما یه زنگی نزنیم تو نباید زنگ بزنی ببینی دختر خاله ات مرده است، زنده است؟ - وااییی ساناز ول کن اینارو، یکی و پیدا کردم ساناز: بگووو جانه من - جان تو(صدای جیغ و خنده اش میاومد) ساناز: خوب چه جوری پیدا کردی - حالا مفصله ماجراش هر موقع اومدم پیشت برات تعریف می‌کنم ساناز: باشه باشه، به مامان بگم از خوشحالی بال درمیاره - باشه فعلا من برم کار دارم ساناز: باشه عاشقققققتم اینقدر خوشحال بودم که انگار روی زمین نیستم، تصمیم گرفتم فردا دانشگاه نرم، خونه به مریم کمک کنم صبح چشمامو باز کردم دیدم ساعت ۱۱ نزدیک ظهره تن تن اتاقمو مرتب کردم رفتم پایین پیش مریم - مریم جووون شرمنده خواب بودم مریم: قربون دختر گلم برم همه کارا رو رسیدم فقط میوه و شیرینی می‌مونه که حاجی گفت غروب زودتر میام می‌خرم (رفتم بغلش کردم) خیلی ممنونم غروب بابا اومد - سلام بابا جون بابا رضا: سلام دخترم بیا اینا رو بگیر از دستم - چشم دستتون درد نکنه میوه‌ها رو شستم و خشک کردم مرتب چیدم شرینی رو هم داخل ظرف چیدم بردم گذاشتم روی میز مریم: سارا جان برو آماده شو مهمونا الاناست که برسن دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ویژه 📌 دَم مرگم بخونم صلی علی الحسین ▪️ # السلام علیک یااباعبدالله ▪️ هوایت نکنم می‌میرم @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅 صفحه 201 🌷هدیه به 14 معصوم علیهم‌السلام و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات ان‌شاءالله. 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیه‌السلام: ❇️ دادِ مردم را از خودت و خانواده‌ات و نزديكانت و كسانى كه به آنها گرايش و علاقه دارى، بستان و با دوست و دشمن به عدالت رفتار كن. 📚 غررالحكم حدیث ۲۴۰۳ 🌷 @IslamLifeStyles_fars
🌤️تمام روزهای هفته بوی غربت می دهد، اما جمعه ها بیشتررر...... سلام! امام غریبم 🍃 *اَلسَّلامُ عَلَی الْمَهدی*🍃 🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼 🌺 @IslamLifeStyles_fars
•| |• 🌿 علامه (ره): برادرم ! عبرت بگير! ✍ دست به دامن خاتم اوصياء و اولياء مهدى موعود حجة بن الحسن العسكرى (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دراز كن كه گردنه‌هاى سهمگين و هولناک در پيش دارى و آن بزرگوار امير كاروان است. @Islamlifestyles_fars
🌅 اختصاصی | مرد مبارز جنگل‌ها 🔺وقتی جوان گیلانی سرِ قبر "میرزا كوچک‌خان" می‌رود و می‌بیند این مرد تنها، این مرد باایمان و باصفا، اگرچه در وسط جنگل‌های گیلان در مظلومیت مُرد، اما شخصیت خودش را در تاریخ ایران تثبیت كرد؛ مُرد، اما یک مشعل شد. 🔹ما در دوران مبارزه‌ خودمان، هر وقت نام میرزا كوچک‌خان را به یاد می‌آوردیم و شرح حال او را می‌خواندیم، نیرو می‌گرفتیم. 🔹او از همت و اراده و شخصیت و هویت خود خرج كرد، برای اینكه به یک نسل هویت و شخصیت و نیرو و اراده ببخشد. این بسیار ارزش دارد. 🔹امثال او تعدادی بودند كه در غربت مبارزه كردند، در غربت هم مُردند؛ اما می‌بینید كه امروز غریب نیستند. 🔹جریان تاریخ، جریان عجیبی است. نگذاشت و نخواهد گذاشت شیخ فضل‌اللّه‌ها و میرزا كوچک‌خان‌ها و خیابانی‌ها و امثال این‌ها، همچنان كه غریب مُردند، غریب بمانند. دشمنان می‌خواهند این مفاخر را از دست جوان ایرانی بگیرند. 👤 بیانات رهبر انقلاب در دیدار جوانان و فرهنگیان در مصلّای رشت‌ (۱۳۸۰/۰۲/۱۲) 🌷 @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت سی و هشتم عاطی: لوووس عاطفه رو رسوندم خونشون بعد رفتم
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت سی و نهم رفتم تو اتاقم در کمدو باز کردم، داشتم انتخاب می‌کردم کدوم لباسو بپوشم چشمم به لباسی که تازه خریده بودم افتاد لباسمو پوشیدم، خیلی توتنم قشنگ بود لباس کاملا بلند تا روی زمین، کمرش کلوش بود، بالاتنه هم با مروارید کار شده بود یه شال نباتی که لبه هاش مروارید دوزی بود، سرم کردم. رفتم پایین مریم جون: وااای عزیزززم چه ناز شدی برم یه اسپند دود کنم برات... بابا رضا هم با دیدنم لبخند زد چشمام به ساعت خشک شد(نکنه نیاد، نکنه پشیمون شده) فکرم هزار راه رفت که یه دفعه صدای زنگ ایفون اومد مریم: سارا جان تو برو تو آشپزخونه هر موقع صدات زدم چایی بیار(از این کار اصلا خوشم نمی‌اومد ولی مجبور بودم) - چشم از داخل آشپزخونه صدا شونو می‌شنیدم که یه دفعه امیرحسین اومد و دستشو آورد بالا و عدد ۷ و نشون داد گفت چایی بیار خندم گرفت... یه دفعه مریم جون صدام زد: سارا جان چایی بیار چایی رو داخل استکانا ریختم و رفتم داخل سلام کردم امیرطاها به همراه پدر و مادر و خواهرش اومده بود فک کنم ازش کوچیکتر باشه چایی رو دور زدم رسیدم به امیرطاها سرش پایین بود و دستاش می‌لرزید امیرطاها: دستتون درد نکنه نشستم روی مبل کنار مریم که یه دفعه مادر امیر طاها گفت: اگه میشه این دوتا جوون برن تو اتاق باهم صحبت کنن(قلبم داشت می‌اومد تو دهنم، ولی مجبور شدم) بابا رضا: سارا بابا، آقا امیرو به اتاقت راهنمایی کن - چشم من جلو حرکت کردم از پله ها رفتم بالا وارد اتاقم شدم(شانس آوردم که اتاقمو مرتب کرده بودم صبح وگرنه آبروم می‌رفت) روی تختم نشستم امیرطاها هم روی صندلی کنار میزم نشست تا ده دقیقه چیزی نگفتیم سرش پایین بود و پاهاشو تکون می‌داد بعد بلند شد و گفت بریم - بریم؟ ما که حرفی نزدیم امیرطاها: مگه قراره چیزی بگیم(راست می‌گفت چیزی نداشتیم واسه گفتن، چون همش فرمالیته بود) بعد نیم ساعت رفتیم پایین به بابا یه لبخندی زدم که بابا متوجه شد و گفت مبارکه بابا رضا گفته بود چون ما همدیگه رو زیاد نمی‌شناسیم دوماه صیغه باشیم بعد دوماه عقد کنیم منم چیزی نگفتم و قبول کردم فردا صبح همراه مریم جون با امیرطاها و مادرش رفتیم واسه خرید حلقه و لباس تو طلا فروشی اصلا امیرطاها نگام نمی‌کرد مامانش هم می‌گفت پسرم خیلی خجالتیه ولی فقط من می‌دونستم دلیلشو حلقه ست ساده گرفتیم لباسم فقط یه دست اونم واسه شب مراسم، امیرطاها هم یه دست گرفت بعدازظهر من رفتم آرایشگاه خیلی خوشگل شده بودم لباسمم یه پیراهن حریر بلند سفید که لبه پایین لباس پر بود از شکوفه‌های صورتی به خاطر بابا لباسمو با حجاب برداشتم چون نمی‌خواستم ناراحت بشه مریم جون اومد دنبالم، باهم رفتیم خونه مهمون خاصی نداشتیم فقط مادر جون و آقاجون بودن با خاله زهرا و آقا مصطفی، عمو هادی و زن عمو صدیقه هم بودن با همه سلام و احوالپرسی کردم رفتم تو اتاقم تا مهمونای امیرطاها بیان دارد... 🌷 @IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهلم روی تخت نشسته بودم و به عکس مامان فاطمه نگاه می‌کردم، اینجوری نگام نکن مامان، خودت خواستی این تصمیمو بگیرم، وقتی از پیشمون رفتی فکر این روزا رو نکردی نه؟ ولی الان خیلی دیر شده برام دعا کن برم از اینجا یه دفعه در باز شد مریم جون: سارا جان بیا مهمونا و عاقد هم اومدن از پله‌ها رفتم پایین همه دست میزدن امیرطاها یه دسته گل پر از گلای مریم تو دستش بود اومد سمتم امیرطاها: بفرمایید - واییی دستتون دردنکنه بعد رفتیم روی مبل دونفره نشستیم عاقد خطبه رو خوند و منم گفتم بله بعد از امیرطاها پرسید، امیرطاها هم گفت بله باورم نمیشد که به این راحتی همه چی تمام بشه حلقه‌ها رو آوردن که بزاریم تو دست همدیگه امیرطاها حلقه رو گرفت آروم گفت ببخشید، دستمو گرفت و حلقه رو گذاشت تو انگشتم(چرا عذر خواهی کرد ما که محرم هم بودیم)منم حلقه رو گذاشتم تو انگشتش همه یکی یکی میاومدن جلو و تبریک می‌گفتن، محسن و ساحر هم اومده بودن ساحره دم گوشمم گفت: وااییی سارا این امیر چه جوری عاشقت شده ما نفهمیدیم خندیدم و چیزی نگفتم دنبال عاطفه می‌گشتم که دیدم یه گوشه کز کرده و گریه می‌کنه بعد که خلوت شد عاطفه و آقا سید اومدن سمت ما و عاطفه لال شده بود و از چشماش اشک می‌اومد اون می‌دونست که من چرا ازدواج کردم آقا سید: ببینید سارا خانم نمی‌دونم، صبح تا الان فقط داره گریه می‌کنه عاطفه رو بغل کردم: دختره دیونه چرا گریه می‌کنی، باید خوشحال باشی الان عاطی: حرف نزن، جیغ میزنم، دختره خل و چله احمق، با زندگیت چه کردی چیزی نگفتم عاطفه به امیرطاها تبریک گفت و با آقا سید رفتن مادر امیرطاها(ناهید خانم) اومد کنارمون و اشک تو چشماش جمع شد مادرش اومد جلوتر و بهم گفت مواظب قلب پسرم باش (نفهمیدم چی گفت، مگه از موضوع خبر داشت؟ امکان نداره امیرطاها گفته باشه) همه مهمونا رفتن امیرطاها هم رفته بود منم رفتم تو اتاقم و یه نفس راحتی کشیدم به حلقه ام نگاه می‌کردم واقعا قشنگ و ساده بود خوابم برد دو روزی از امیرطاها خبر نداشتم، شمارشو هم نداشتم بهش زنگ بزنم یادم اومد تو گوشی بابام شماره اش هست به یه بهونه‌ای گوشی بابا رو ازش گرفتم شماره امیرطاها رو پیدا کردم داخل گوشیم ذخیره‌اش کردم... بهش پیام دادم سلام، اگه میشه فردا بیام دنبالتون باهم بریم دانشگاه بعد ده دقیقه جوابمو داد: سلام، خانواده خوبن، باشه چشم منتظرتون میمونم بعد پیام دادم: ببخشید میشه آدرسو بفرستین (چه عروسی بودم من اگه کسی می‌فهمید تو گینس ثبتش می‌کرد) آدرسو برام فرستاد صبح زود بیدار شدم لباسمو پوشیدم کیفمو برداشتم رفتم پایین مثل همیشه مریم جون تو آشپزخونه بود - سلام مریم جون: سلام عروس خانم، بشین چایی بریزم برات - مرسی مریم جون: سارا جان از امیر آقا خبر نداری؟ چرا بعد عقد نیومده دیدنت - هووم نمی‌دونم حتما کار داشته، ولی امروز با هم میریم دانشگاه مریم جون: خدارو شکر، پس بهش بگو امشب حاجی گفته شام بیاد اینجا - (نمی‌دونستم چی بگم)باشه خداحافظی کردمو، سوار ماشین شدم نیم ساعت بعد رسیدم دم خونشون بیرون ایستاده بود(وااای چرا زنگ نزده زود برسم) پیاده شدم - سلام امیر آقا(جا خورد با شنیدن اسمش، خوب چی باید می‌گفتم ما دیگه محرم شده بودیم ضایع بود فامیلی شو صدا میزدم) امیر: سلام سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم هیچ حرفی نمیزد فقط چشمش به بیرون بود، حوصله‌ام سر رفته بود. ضبط و روشن کردم داشتم همراه آهنک می‌خوندم دیدم زیر لب داره ذکر میگه آهنگ و قطعش کردم یه نفس عمیقی کشیدم - امیر آقا، بابام امشب گفته شام بیاین خونه ما دارد... 🌷 @IslamLifeStyles_fars
161 🔖 قُنوط، یک حالت بدتر از یأسه. 😔 خیلیا دچار یأس هستن، یأس مرگ خاموشه که مثل برخی از حال‌های بد نیست که آدم رو اذیت کنه، صداش دربیاد بره دنبالش، برطرفش کنه. 👈🏻 یأس ممکنه تو آدم باشه و آدم باهاش زندگی کنه، پس همیشه حالش بده، اعتراضی هم نداره بنده خدا. 👤 استاد پناهیان 🎬 سلسله مباحث حالِ خوب 🌱 @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅 صفحه 202 🌷هدیه به 14 معصوم علیهم‌السلام و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات ان‌شاءالله. 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🔅 امام کاظم علیه‌السلام: ❇️ پولِ زمين و مِلک، از بين مى‌رود، مگر آن كه با آن، زمين يا مِلكى مانند همان خريده شود. 📚 الكافی جلد ۵، صفحه ۹۲ 🌸 @IslamLifeStyles_fars
🦋بیا که پروانه وار بَر گِرد وجود نازنینت بچرخیم... صبح ‌شنبه را با سلام و دعای بر صاحب زمانمان شروع کنیم! 🌼 *اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَباصالِحَ الْمَهدی*🌼 *اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیکَ الفرَج*🤲🏻 🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼 🌺 @IslamLifeStyles_fars
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز ... ..mp3
2.32M
🔈 ختم گویای نهج البلاغه‌ در ۱۹۲ روز. 🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس 🔷 سهم روز صد و چهل و دوم : خطبه ۱۳۷ تا خطبه ۱۳۴ ┄┄┅┅✿🌷❀🌷✿┅┅┄┄
🍃 باشیم 🍃 ✳️ با ، است ؛ (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود : کسی که با وضو بخوابد بستر او برایش می شود، و خوابش (ثواب کسی را دارد که) به مشغول است تا این که شب را به صبح رساند. 💫 با وضو، است؛ (صلی الله علیه واله وسلم) فرمود: اگر توانستی شب و روز با وضو باشی این کار را انجام بده، زیرا اگر در حال وضو از دنیا بروی خواهى بود... 🔅 در نورانی می شوی؛ (صلی الله علیه و آله و سلم) می فرمایند: فردای قیامت خدای متعال امّت من را بین بقیّه‌ ی امّت‌ها در حالی محشور می‌کند که به خاطر وضویی که در دنیا گرفتند روسپیدند و پیشانی‌های نورانی‌ دارند... 📚منابع: ۱- بحارالأنوار: ج۸۰، ص۳۱۴، روایت۲، باب۵ ۲- وسایل الشیعه: ج۱، ص ۲۹۷ ۳- ثواب الاعمال، شیخ صدوق @Islamlifestyles_fars ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم #بخش_10 ✅ امام آسونِش می‌کنه
⇦سلسله مباحث :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) 🤔 امام برا چیه؟! برای اینکه سخت‌تر بکنه؟! ☺️ سینه میزنه، زنجیر میزنه، خسته نمیشه امام آسون می‌کنه دیگه! ✅ امام آسون می‌کنه. 👈🏻 هر موقعه چیزی برات سخت شد امامت رو ندیدی کامل. امام همَ رو آسون می‌کنه. 🌷 میگی: یا ابن الحسن دستش رو می‌کشه به قلب تو همه چی آسون می‌شه. امام آسون می‌کنه! 👌🏻 با ورع به سوی ولایت برو... با ولایت به سوی ورع برو... هر دو بر یکدیگر مؤثرند. ✨ هر لحظه زمان یکیشه. فرصت ولایتمداری شد ولایت ندار نباش برو ولایتت رو قوی کن. ✨ فرصت ورع شد برو ورعت رو قوی کن. ورعت رو به عشق امیرالمؤمنین تقویت کن. 💓عشق امیرالمؤمنین رو به عشق امیرالمؤمنین تقویت کن.💓
❤️ عشق آقا رو ببر بالا، نه برای اینکه پاک بشی! اون خود به خود پاک میشی غصش رو نخور! برای اینکه آقا شایستشِ که عشقت رو ببری بالا... ✨ إِنْ ذُكِرَ الْخَيْرُ كُنْتُمْ أَوَّلَهُ وَ أَصْلَهُ وَ فَرْعَهُ وَ مَعْدِنَهُ وَ مَأْوَاهُ وَ مُنْتَهَاه ✅ اگر یه خوبی گفته بشه اول شمایید، آخرش شمایید، اصلش شمایید، فرعش شمایید، همش شمایید...... 😢عزاداری داریم، عزاداری برا اونایی که ناراحتن آقاشون رو زدن😔 ناراحته که کجا برم اعتراضم رو بگم😒 یه جایی میخوام برم داد😩 بزنم. ❤️ محبتم که یواشکی نیست! مودته. 👈🏻 مودت یعنی:محبتیه که باید داد زد باید ابراز کرد. 🤔 محبت واجبه یا مودَّت؟! مودَّت 👈🏻 اگه محبت واجب بود، تو قلبت می‌گفتی: آه علی جان دوستت دارم می‌روم خانه استراحت کنم همین که دوستت دارم کافیست. ✅ ولی محبت که نگفتن! مودت گفتن 🔖 ولی ده مرتبه‌ای حداقل بگی علی جان فدات بشم. بنویسن به محضر آقا بدن. ⚡️ادامه دارد... @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهلم روی تخت نشسته بودم و به عکس مامان فاطمه نگاه
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهل و یکم امیر: همونجور که چشمم به بیرون بود گفت: عذرخواهی کنین از طرف من، نمی‌تونم بیام(با عصبانیت زدم رو ترمز، باکله رفت تو شیشه) اول خندم گرفت بعد با جدیت گفتم - ببخشید من جزامی ام؟ امیر: چرا این حرف و می‌زنی؟ - بابا ما محرم همیم، چرا نگام نمی‌کنی؟ چرا اصلا حرفی نمیزنی؟ تو که می‌خواستی از اول همینجوری رفتار کنین می‌گفتی اصلا محرم نمیشدیم بابام مشکوک شده میگه چرا نمیای خونمون چرا زنگ نمی‌زنی(سرمو گذاشتم رو فرمون و گریه کردم: چه بدبختی ام من گیر تو افتادم) امیر: ببخشید من منظوری نداشتم فقط نمیخواستم علاقه‌ای ایجاد بشه نگاهش کردم: چرا باید علاقه‌ای ایجاد بشه، منو شما مثل دوتا دوستیم، می‌خندیم، میریم بیرون، حالا این بین دستمون به هم خورد هم اشکالی نداره محرمیم اینجوری که شما رفتار میکنین بابام بعد دوماه عمرا بزاره عقد کنیم امیر: شرمندم باشه چشم دیگه تکرار نمیشه. خندم گرفت از این حرفش پسره دیونه مثل بچه کوچیکا رفتار می‌کنه رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم.... - امیر آقا امیر: بله... - من کلاسم تمام شد تو کافه منتظرتون میمونم بیاین با هم بریم خونه ما ... امیر : باشه چشم تو راهرو از همدیگه جدا شدیم و رفتیم کلاسمون اینقدر ازدواجمون زود و سریع شد کسی باخبر نشده بود که من و امیر ازدواج کردیم رفتم داخل کلاس میز جلونشستم، یاسری هم ته کلاس بود بادیدنم وسیله هاشو جمع کرد اومد جلو هم ردیف من نشست واییی باز شروع شد همین لحظه استاد وارد کلاس شدتا آخر کلاس یاسری چشمش به حلقه روی دستم بود و دستاشو مشت می‌کرد عصبانتیتش از چهره‌اش پیدا بود اما دلیلشو نمی‌دونستم کلاسام که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر امیر شدم رفتم یه کیک خریدم با نسکافه یه میز خالی پیدا کردم رفتم نشستم یه دفعه یکی مثل عزرائیل اومد نشست یاسری بود، میترسیدم بلند شم باز آبرو ریزی کنه یاسری: مخه کیو زد؟ - یعنی چی؟(به حلقه دستم اشاره کرد): کی تونسته بره مخ حاجیتو بزنه - به شما هیچ ربطی نداره بلند شدمو و از کافه رفتم بیرون از پشت صداشو بلند کردو گفت: هوووو دختر باتوام عصبانی شدم و برگشتم سمتش: هوووی پدر مادرتن، که وقت نزاشتن بهت تربیت یادت بدن دستشو بلند کرد بزنه منو که یکی پشت دستشو گرفت امیر بود امیر: شما به چه حقی با ناموس دیگران اینجوری حرف میزنی یاسری: برو بابا پی کارت تو چیکاره شی که زر میزنی امیر: من همه کاره شم، زنمه، دفعه آخرت باشه جلوش آفتابی شدیاا... چند تا از بچه‌های حراست اومدن سمتمون: چیزی شده امیرطاها امیر: نه دادش حل شد یاسری هیچی نگفت(امیر دستمو گرفت و رفتیم از دانشگاه بیرون) سوار ماشین شدیم، هیچی نگفتم تو راه بودیم نمی‌دونستم کجا برم، خونه برم یا خونه امیر امیر: اگه میشه بریم بهشت زهرا - چشم رسیدیم بهشت زهرا امیر جلوتر می‌رفت منم پشت سرش تا رسیدیم سر خاک مامان (این اینجارو از کجا بلد بود؟) بعد که فاتحه خوند امیر: میرم سمت گلزار و بر می‌گردم منم چیزی نگفتم نشستم کنار سنگ قبر مادرمو سرمو گذاشتم روی سنگ مامان جون میشه بغلم کنی، میشه آرومم کنی، حالم خرابه خرابه، البته نه از اون خرابهای قبلیاااا، خرابیش جدیده دیدی دامادتو، نمی‌دونم چرا کنارش احساس آرامش می‌کنم، نمی‌دونم چرا تو دانشگاه اومد جلو به همه گفت این زنمه احساس خوشبختی کردم، کمکم کن مامان، کمکم کن درست تصمیم بگیرم بلند شدمو رفتم سمت گلزار دیدم رفته کنار همون شهید گمنام نشسته قرآن می‌خونه رفتم نزدیک شدم کنارش نشستم لحن خوندن قرآنش خیلی قشنگ بود امیر: ببخشید که تو دانشگاه دستتونو گرفتم، مجبور بودم اینکارو کنم - دستشو گرفتم و باخنده گفتم، من زنتم دیگه پس می‌خواستی دسته کیو بگیری... سرشو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد واییی.... هیچ وقت اینجوری بهش نگاه نکرده بودم. بعد سرشو برد پایین خندم گرفت - ببخشید امیر آقا، شما اینقدر سرتون پایینه، چشماتون سیاهی نمیره امیر: ( خندید) بریم؟ - کجا بریم؟ امیر: دست بوسی حاجی - عع باشه بریم دارد... 🌸 @IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهل و دوم بلند شدیمو رفتیم تا برسیم دم ماشین، یه نگاهی به من کردو باز سرشو پایین انداخت(آخه پسرم اینقدر خجالتی) رسیدیم خونه دیگه ساعت ۹ شب شده بود. بابا هم خونه بود مریم جونم اومد دم در: سلام خوش اومدین امیر آقا امیر: خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم بابا و امیر باهم دیگه احوالپرسی کردن و رفتن نشستند رفتم تو اتاقم، لباسم عوض کردم رفتم پایین امیر اصلا متوجه من نشد رفتم آشپزخونه به مریم جون کمک کردم. فردا تصمیم گرفتم ناهار برم خونه امیر اینا رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا برام خریده بود و پوشیدم چمدونمم آماده کردم، گذاشتم کنار اتاق کیفمو هم برداشتم که برم خونه امیر به مریم جونم گفتم ناهار میرم خونه امیر اینا با امیر میایم توی راه رفتم گل فروشی یه شاخه تکی گل مریم گرفتم رفتم سمت خونه امیر اینا زنگ درو زدم ناهید خانم اینقدر خوشحال شده بود داشت بال درمیآورد ناهید: خیلی خوش اومدی عزیزم برو تو اتاق امیر، امیر رفته دوش بگیره - ببخشید ناهید جون اگه میشه صبر می‌کنم امیر آقا بیاد ناهید: باشه عزیزم حنانه: زنداداش خیلی خوشحال شدم اومدی اینجا، چند بار به امیرطاها گفتماا هی بهونه می‌آورد که تو سرت شلوغه - اخیی عزیزززم... ببخشید دیگه(حنانه سال دوم دبیرستان بود، خیلی دختر آروم و مؤدبی بود) صدای در اومد... حنانه: امیر طاهاست حنانه رفت دم در حمام از پشت در پرید جلوی امیر امیرم ترسید(خندم گرفت) بعد با لنگه دمپایی دنبال حنانه کرد یع دفعه اومد سمت پذیرایی تا منو دید دستش با دمپایی خشک شده بود -فکر می‌کردم به غیر از تسبیح و قرآن خوندن کاره دیگه‌ای بلد نباشی رفتم جلو و گل و گرفتم سمتش: تقدیم به شما امیر صورتش قرمز شد: خیلی ممنون حنانه اومد جلو و با شیرین زبونی گفت: آقا داداش ببین چه خانمی داری ناهید: عافیت باشه مادر، انشاءالله حمام دومادیت امیر: ممنونم ناهید: امیرطاها، سارا رو به اتاقت راهنمایی کن، هر چی گفتم برو خودت گفت نه صبر می‌کنم تا امیر بیاد امیر: چشم مامان جان، بفرمایید سارا خانم رفتیم داخل اتاقش درو بست اتاقش خیلی مرتب بود دیوارش پر بود از شعر. یه کتابخونه خیلی بزرگی داشت همه شون یا شعر بودن یا مذهبی نشستم روی تختش وبهش نگاه کردم - از اتاق رفت بیرون، نمی‌دونم چرا کم کم داشت ازش خوشم میاومد. ناهارمونو خوردیم منو حنانه میزو جمع کردیم و ظرفارو باهم شستیم امیر روی مبل نشسته بود... امیر آقا؟ امیر: بله - حاضر نمیشین بریم؟ امیر: چشم الان میرم وسیله هامو جمع می‌کنم ناهید جون: جایی می‌خواین برین؟ - امیر آقا نگفته بهتون؟ می‌خوایم همراه بابا و مریم جون بریم مشهد ناهید جون: واییی چه عالی؟ التماس دعا - چشم(نیم ساعت بعد امیر با یه ساک اومد، خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم) امیر: سارا خانم اگه میشه یه سر بریم دانشگاه من یه کتابی باید بدم به محسن - چشم امیر: چشمتون بی بلا رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم رفتم کنار امیر، رفتیم داخل محوطه محسن و ساحره رو دیدیم رفتیم کنارشون ساحره: بی‌معرفت قبلا بیشتر می‌دیدمت محسنم به امیر تیکه مینداخت قاطی مرغا شدی عوض شدی داداش - شرمنده ببخشید، امروزم اومدیم خداحافظی کنیم باهاتون ساحره: کجا می‌خواین برین - مشهد (ساحره بغلم کرد): واییی عزیزززم التماس دعا فراوان دارم - چشم گلم محسن: آقا امیر، رفتی حرم فقط واسه خودت دعا نکنیاااا، ما رو هم دعا کن امیر: چشم با بچه‌ها خداحافظی کردیم و رفتیم خونه بابا و مریم جون منتظر ما بودن من رفتم چمدونمو برداشتم دادم به امیر که بزاره داخل ماشین بابا مریم جون: سارا جان چادر گرفتی واسه حرم رفتن - واییی یادم رفتن برگشتم تو اتاق چادری که مادرجون بهم داد و برداشتم و حرکت کردیم به خواست بابا، مریم جون جلو نشست، منو امیر عقب ماشین نشستیم... دارد... 🌸 @IslamLifeStyles_fars
162 👈🏻 یک غریزه‌ای، یک احساسی در وجود انسان هست به نام دیگر دوستی☺️ ✔️ به نام👈🏻 از خود گذشتگی ✔️ به نام👈🏻 فداکاری ✔️ به نام👈🏻 مهربانی کردن 🔖 حالا این مهربانی و دیگر دوستی ممکنه به یک نفر باشه. 🧕🏻مادر به فرزندانش باشه👧🏻👶🏻 👥 یا به نوع انسانها باشه حالا دیگه درجه این حال خوب، متفاوته😊 👤 استاد پناهیان 🎬 سلسله مباحث حالِ خوب 🌱 @IslamLifeStyles_fars