#پیام_معنوی
🍃 #دائم_الوضو باشیم 🍃
✳️ #خواب با #وضو، #عبادت است ؛
#رسول_خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود :
کسی که با وضو بخوابد بستر او برایش #مسجد می شود، و خوابش (ثواب کسی را دارد که) به #نماز مشغول است تا این که شب را به صبح رساند.
💫 #مرگ با وضو، #شهادت است؛
#رسول_خدا(صلی الله علیه واله وسلم) فرمود:
اگر توانستی شب و روز با وضو باشی این کار را انجام بده، زیرا اگر در حال وضو از دنیا بروی #شهید خواهى بود...
🔅 در #قیامت نورانی می شوی؛
#پیامبرخدا(صلی الله علیه و آله و سلم) می فرمایند: فردای قیامت خدای متعال امّت من را بین بقیّه ی امّتها در حالی محشور میکند که به خاطر وضویی که در دنیا گرفتند روسپیدند و پیشانیهای نورانی دارند...
📚منابع:
۱- بحارالأنوار: ج۸۰، ص۳۱۴، روایت۲، باب۵
۲- وسایل الشیعه: ج۱، ص ۲۹۷
۳- ثواب الاعمال، شیخ صدوق
@Islamlifestyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم #بخش_10 ✅ امام آسونِش میکنه
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیستم
#بخش_11
🤔 امام برا چیه؟! برای اینکه سختتر بکنه؟!
☺️ سینه میزنه، زنجیر میزنه، خسته نمیشه امام آسون میکنه دیگه!
✅ امام آسون میکنه.
👈🏻 هر موقعه چیزی برات سخت شد امامت رو ندیدی کامل. امام همَ رو آسون میکنه.
🌷 میگی: یا ابن الحسن دستش رو میکشه به قلب تو همه چی آسون میشه. امام آسون میکنه!
👌🏻 با ورع به سوی ولایت برو... با ولایت به سوی ورع برو... هر دو بر یکدیگر مؤثرند.
✨ هر لحظه زمان یکیشه. فرصت ولایتمداری شد ولایت ندار نباش برو ولایتت رو قوی کن.
✨ فرصت ورع شد برو ورعت رو قوی کن. ورعت رو به عشق امیرالمؤمنین تقویت کن.
💓عشق امیرالمؤمنین رو به عشق امیرالمؤمنین تقویت کن.💓
❤️ عشق آقا رو ببر بالا، نه برای اینکه پاک بشی! اون خود به خود پاک میشی غصش رو نخور! برای اینکه آقا شایستشِ که عشقت رو ببری بالا...
✨ إِنْ ذُكِرَ الْخَيْرُ كُنْتُمْ أَوَّلَهُ وَ أَصْلَهُ وَ فَرْعَهُ وَ مَعْدِنَهُ وَ مَأْوَاهُ وَ مُنْتَهَاه
✅ اگر یه خوبی گفته بشه اول شمایید، آخرش شمایید، اصلش شمایید، فرعش شمایید، همش شمایید......
😢عزاداری داریم، عزاداری برا اونایی که ناراحتن آقاشون رو زدن😔 ناراحته که کجا برم اعتراضم رو بگم😒 یه جایی میخوام برم داد😩 بزنم.
❤️ محبتم که یواشکی نیست! مودته.
👈🏻 مودت یعنی:محبتیه که باید داد زد باید ابراز کرد.
🤔 محبت واجبه یا مودَّت؟! مودَّت
👈🏻 اگه محبت واجب بود، تو قلبت میگفتی: آه علی جان دوستت دارم میروم خانه استراحت کنم همین که دوستت دارم کافیست.
✅ ولی محبت که نگفتن! مودت گفتن
🔖 ولی ده مرتبهای حداقل بگی علی جان فدات بشم. بنویسن به محضر آقا بدن.
⚡️ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهلم روی تخت نشسته بودم و به عکس مامان فاطمه نگاه
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهل و یکم
امیر: همونجور که چشمم به بیرون بود گفت: عذرخواهی کنین از طرف من، نمیتونم بیام(با عصبانیت زدم رو ترمز، باکله رفت تو شیشه)
اول خندم گرفت بعد با جدیت گفتم
- ببخشید من جزامی ام؟
امیر: چرا این حرف و میزنی؟
- بابا ما محرم همیم، چرا نگام نمیکنی؟ چرا اصلا حرفی نمیزنی؟ تو که میخواستی از اول همینجوری رفتار کنین میگفتی اصلا محرم نمیشدیم
بابام مشکوک شده میگه چرا نمیای خونمون چرا زنگ نمیزنی(سرمو گذاشتم رو فرمون و گریه کردم: چه بدبختی ام من گیر تو افتادم)
امیر: ببخشید من منظوری نداشتم فقط نمیخواستم علاقهای ایجاد بشه
نگاهش کردم: چرا باید علاقهای ایجاد بشه، منو شما مثل دوتا دوستیم، میخندیم، میریم بیرون، حالا این بین دستمون به هم خورد هم اشکالی نداره محرمیم
اینجوری که شما رفتار میکنین بابام بعد دوماه عمرا بزاره عقد کنیم
امیر: شرمندم باشه چشم دیگه تکرار نمیشه.
خندم گرفت از این حرفش
پسره دیونه مثل بچه کوچیکا رفتار میکنه
رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم....
- امیر آقا
امیر: بله...
- من کلاسم تمام شد تو کافه منتظرتون میمونم بیاین با هم بریم خونه ما ...
امیر : باشه چشم
تو راهرو از همدیگه جدا شدیم و رفتیم کلاسمون اینقدر ازدواجمون زود و سریع شد کسی باخبر نشده بود که من و امیر ازدواج کردیم رفتم داخل کلاس میز جلونشستم، یاسری هم ته کلاس بود بادیدنم وسیله هاشو جمع کرد اومد جلو هم ردیف من نشست واییی باز شروع شد همین لحظه استاد وارد کلاس شدتا آخر کلاس یاسری چشمش به حلقه روی دستم بود و دستاشو مشت میکرد
عصبانتیتش از چهرهاش پیدا بود اما دلیلشو نمیدونستم کلاسام که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر امیر شدم رفتم یه کیک خریدم با نسکافه یه میز خالی پیدا کردم رفتم نشستم
یه دفعه یکی مثل عزرائیل اومد نشست
یاسری بود، میترسیدم بلند شم باز آبرو ریزی کنه
یاسری: مخه کیو زد؟
- یعنی چی؟(به حلقه دستم اشاره کرد): کی تونسته بره مخ حاجیتو بزنه
- به شما هیچ ربطی نداره
بلند شدمو و از کافه رفتم بیرون از پشت صداشو بلند کردو گفت: هوووو دختر باتوام
عصبانی شدم و برگشتم سمتش:
هوووی پدر مادرتن، که وقت نزاشتن بهت تربیت یادت بدن
دستشو بلند کرد بزنه منو که یکی پشت دستشو گرفت امیر بود
امیر: شما به چه حقی با ناموس دیگران اینجوری حرف میزنی
یاسری: برو بابا پی کارت تو چیکاره شی که زر میزنی
امیر: من همه کاره شم، زنمه، دفعه آخرت باشه جلوش آفتابی شدیاا...
چند تا از بچههای حراست اومدن سمتمون: چیزی شده امیرطاها
امیر: نه دادش حل شد
یاسری هیچی نگفت(امیر دستمو گرفت و رفتیم از دانشگاه بیرون)
سوار ماشین شدیم، هیچی نگفتم تو راه بودیم نمیدونستم کجا برم، خونه برم یا خونه امیر
امیر: اگه میشه بریم بهشت زهرا
- چشم
رسیدیم بهشت زهرا امیر جلوتر میرفت منم پشت سرش تا رسیدیم سر خاک مامان
(این اینجارو از کجا بلد بود؟)
بعد که فاتحه خوند
امیر: میرم سمت گلزار و بر میگردم
منم چیزی نگفتم نشستم کنار سنگ قبر مادرمو سرمو گذاشتم روی سنگ
مامان جون میشه بغلم کنی، میشه آرومم کنی، حالم خرابه خرابه، البته نه از اون خرابهای قبلیاااا، خرابیش جدیده
دیدی دامادتو، نمیدونم چرا کنارش احساس آرامش میکنم، نمیدونم چرا تو دانشگاه اومد جلو به همه گفت این زنمه احساس خوشبختی کردم، کمکم کن مامان، کمکم کن درست تصمیم بگیرم
بلند شدمو رفتم سمت گلزار دیدم رفته کنار همون شهید گمنام نشسته قرآن میخونه
رفتم نزدیک شدم کنارش نشستم
لحن خوندن قرآنش خیلی قشنگ بود
امیر: ببخشید که تو دانشگاه دستتونو گرفتم، مجبور بودم اینکارو کنم
- دستشو گرفتم و باخنده گفتم، من زنتم دیگه پس میخواستی دسته کیو بگیری...
سرشو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد
واییی.... هیچ وقت اینجوری بهش نگاه نکرده بودم.
بعد سرشو برد پایین خندم گرفت
- ببخشید امیر آقا، شما اینقدر سرتون پایینه، چشماتون سیاهی نمیره
امیر: ( خندید) بریم؟
- کجا بریم؟
امیر: دست بوسی حاجی
- عع باشه بریم
#ادامه دارد...
🌸 @IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهل و دوم
بلند شدیمو رفتیم تا برسیم دم ماشین، یه نگاهی به من کردو باز سرشو پایین انداخت(آخه پسرم اینقدر خجالتی)
رسیدیم خونه دیگه ساعت ۹ شب شده بود. بابا هم خونه بود
مریم جونم اومد دم در:
سلام خوش اومدین امیر آقا
امیر: خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم
بابا و امیر باهم دیگه احوالپرسی کردن و رفتن نشستند
رفتم تو اتاقم، لباسم عوض کردم
رفتم پایین امیر اصلا متوجه من نشد
رفتم آشپزخونه به مریم جون کمک کردم. فردا تصمیم گرفتم ناهار برم خونه امیر اینا
رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا برام خریده بود و پوشیدم چمدونمم آماده کردم، گذاشتم کنار اتاق
کیفمو هم برداشتم که برم خونه امیر
به مریم جونم گفتم ناهار میرم خونه امیر اینا با امیر میایم
توی راه رفتم گل فروشی یه شاخه تکی گل مریم گرفتم رفتم سمت خونه امیر اینا
زنگ درو زدم ناهید خانم اینقدر خوشحال شده بود داشت بال درمیآورد
ناهید: خیلی خوش اومدی عزیزم
برو تو اتاق امیر، امیر رفته دوش بگیره
- ببخشید ناهید جون اگه میشه صبر میکنم امیر آقا بیاد
ناهید: باشه عزیزم
حنانه: زنداداش خیلی خوشحال شدم اومدی اینجا، چند بار به امیرطاها گفتماا هی بهونه میآورد که تو سرت شلوغه
- اخیی عزیزززم... ببخشید دیگه(حنانه سال دوم دبیرستان بود، خیلی دختر آروم و مؤدبی بود) صدای در اومد...
حنانه: امیر طاهاست
حنانه رفت دم در حمام از پشت در پرید جلوی امیر
امیرم ترسید(خندم گرفت) بعد با لنگه دمپایی دنبال حنانه کرد
یع دفعه اومد سمت پذیرایی تا منو دید دستش با دمپایی خشک شده بود
-فکر میکردم به غیر از تسبیح و قرآن خوندن کاره دیگهای بلد نباشی رفتم جلو و گل و گرفتم سمتش: تقدیم به شما
امیر صورتش قرمز شد: خیلی ممنون
حنانه اومد جلو و با شیرین زبونی گفت: آقا داداش ببین چه خانمی داری
ناهید: عافیت باشه مادر، انشاءالله حمام دومادیت
امیر: ممنونم
ناهید: امیرطاها، سارا رو به اتاقت راهنمایی کن، هر چی گفتم برو خودت گفت نه صبر میکنم تا امیر بیاد
امیر: چشم مامان جان، بفرمایید سارا خانم
رفتیم داخل اتاقش درو بست اتاقش خیلی مرتب بود دیوارش پر بود از شعر. یه کتابخونه خیلی بزرگی داشت همه شون یا شعر بودن یا مذهبی
نشستم روی تختش وبهش نگاه کردم
- از اتاق رفت بیرون، نمیدونم چرا کم کم داشت ازش خوشم میاومد.
ناهارمونو خوردیم
منو حنانه میزو جمع کردیم و ظرفارو باهم شستیم امیر روی مبل نشسته بود...
امیر آقا؟
امیر: بله
- حاضر نمیشین بریم؟
امیر: چشم الان میرم وسیله هامو جمع میکنم
ناهید جون: جایی میخواین برین؟
- امیر آقا نگفته بهتون؟ میخوایم
همراه بابا و مریم جون بریم مشهد
ناهید جون: واییی چه عالی؟ التماس دعا
- چشم(نیم ساعت بعد امیر با یه ساک اومد، خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم)
امیر: سارا خانم اگه میشه یه سر بریم دانشگاه من یه کتابی باید بدم به محسن
- چشم
امیر: چشمتون بی بلا
رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم
رفتم کنار امیر، رفتیم داخل محوطه
محسن و ساحره رو دیدیم رفتیم کنارشون
ساحره: بیمعرفت قبلا بیشتر میدیدمت
محسنم به امیر تیکه مینداخت قاطی مرغا شدی عوض شدی داداش
- شرمنده ببخشید، امروزم اومدیم خداحافظی کنیم باهاتون
ساحره: کجا میخواین برین
- مشهد
(ساحره بغلم کرد): واییی عزیزززم التماس دعا فراوان دارم
- چشم گلم
محسن: آقا امیر، رفتی حرم فقط واسه خودت دعا نکنیاااا، ما رو هم دعا کن
امیر: چشم
با بچهها خداحافظی کردیم و رفتیم خونه
بابا و مریم جون منتظر ما بودن
من رفتم چمدونمو برداشتم دادم به امیر که بزاره داخل ماشین بابا
مریم جون: سارا جان چادر گرفتی واسه حرم رفتن
- واییی یادم رفتن
برگشتم تو اتاق چادری که مادرجون بهم داد و برداشتم و حرکت کردیم به خواست بابا، مریم جون جلو نشست، منو امیر عقب ماشین نشستیم...
#ادامه دارد...
🌸 @IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 162
👈🏻 یک غریزهای، یک احساسی در وجود انسان هست به نام دیگر دوستی☺️
✔️ به نام👈🏻 از خود گذشتگی
✔️ به نام👈🏻 فداکاری
✔️ به نام👈🏻 مهربانی کردن
🔖 حالا این مهربانی و دیگر دوستی ممکنه به یک نفر باشه.
🧕🏻مادر به فرزندانش باشه👧🏻👶🏻
👥 یا به نوع انسانها باشه
حالا دیگه درجه این حال خوب، متفاوته😊
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 203
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
❇️ هر كه در اموالْ انحصارطلبى كند، نابود مىشود.
📚 تحف العقول صفحه ۲۱۷
🌸 @IslamLifeStyles_fars
💠 *السَّلامُ عَلَیکَ*
*یا صاحِبْ اَلزَّمانْ*
سلام ....
☀️ راستی هیچ تکراری
نوتر از سلام نیست..
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
•| #تلـنگر |•
🌿 #امام_علی(علیه السلام)
✨ «ان من احب عبادالله الیه عبدا اعانه الله علی نفسه فاستشعر الحزن و تجلبب الخوف فزهر مصباح الهدی فی قلبه... فهو من معادن دینه و اوتاد ارضه »✨
✍ همانا محبوب ترین #بنده نزد #خدا بنده ای است
که خدا او را در پیکار #نفس یار است،
بنده ای که از درون، اندوهش شعار است
و از برون، ترسان و بی قرار،چراغ #هدایت
در دلش روشن است...
پس او گوهرهای #دین را کان است و
کوهی است که زمین بدو از لغزش در امان است.
(نهج البلاغه، خطبه 87)
@Islamlifestyles_fars