🌷 پیامبری به نام حضرت موسی از کنار یک کسی عبور کردن، دیدن دستش رو در خانه خدا بالا برده به عبادت. خب ازش گذشتن تا یک هفته بعد برگشتن، دیدن این هنوز دستش در خانه خدا بالاست!
🌷 حضرت موسی صدا زد
✨ یَا رَبِّ هَذَا عَبْدُکَ رَافِعٌ یَدَیْهِ إِلَیْکَ یَسْأَلُکَ حَاجَتَهُ وَ یَسْأَلُکَ الْمَغْفِرَةَ مُنْذُ سَبْعَةِ أَیَّامٍ لَا تَسْتَجِیبُ لَهُ قَالَ فَأَوْحَى اللَّهُ إِلَیْهِ یَا مُوسَى لَوْ دَعَانِی حَتَّى یَسْقُطَ یَدَاهُ أَوْ یَنْقَطِعَ لِسَانُهُ مَا اسْتَجَبْتُ لَهُ حَتَّى یَأْتِیَنِی مِنَ الْبَابِ الَّذِی أَمَرْتُه
⚠️ یارب این بنده توست، دستش رو دراز کرده به سوی شما! حاجتی از شما میخواد، از شما مغفرت میخواد، ۷ روز است، اما شما هنوز جوابش رو ندادی❌
اینجا خداوند متعال وحی فرستادن اینقدر دعا کنه تا دستهاش قطع بشه، تا زبانش قطع بشه، من جوابش رو نمیدم مگر از اون دری که بِهِش گفتم بیاد.🚫
🤔 اون در چیه؟
🔖 حالا اینا این بخش ماجراست.
🤔 اون در چیه؟ حالا اگر از اون در بره! چجوری میشه؟! حالا باید اول بررسی کنیم. اول اون در کجاست؟!
👈🏻 دقیقا برعکسشِ دیگه! اصلا به اشاره تو رو میبرن. از درش نَری، تیکه تیکه بشی تحویلت نمیگیرن!
✅ از راهش وارد شی به اشاره میبرن.
هر دوتاش رو باید قبول کرد. یک کمی دقت میخواد، بیشتر از دقت هم صفای باطن میخواد. که امشب هر یک از شما بیش از هر زمان دیگری از این صفای باطن برخوردار هستید.👌🏻
🤔 راهش چیه؟
👈🏻 بگذارید یک روایت دیگر برایتان بخونم بعد مرور کنیم این نتیجه ای که تا دیشب، از بحث ۲۱ شبه قبل گرفتیم.
ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰ویژه #روزدانشجو
📹رهبرانقلاب: گفتمان #انقلاب باید در #دانشگاه غلبه پیدا کند
🔹در دفاع از #نظاماسلامی، صریح باشید.
🔺وقتی چیزی به صورت گفتمان عمومی درآمد، مسئولان هم در همان جهت حرکت می کنند.
@Islamlifestyles_fars
#حالِ_خوب 165
🤔 جزوعا و منوعا یعنی چی؟
👈🏻 جزوعا یعنی کسی که زیادی بیتابی میکنه. دیدی یه مشکل بهش بخوره، چقدر میره تو هم و نق میزنه.
👈🏻 منوعا یعنی کسی وقتی خیری بهش برسه از دیگران دریغ میکنه.
جزوعا و منوعا بَده.⛔️
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهل و ششم من مریضم، نمیتونم باهات ازدواج کنم -یعنی چ
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهل و هفتم
- اخ من چقدر بدبختم که همه میدونن من خوشخوابم.
از اون روز دیگه زندگیمون عوض شد...
بدون امیر نمیتونستم زندگی کنم از بابا خواستم که عقد و عروسیمونو باهم بگیره که هرچه زودتر بریم زیر یه سقف کلاسارو یه خط درمیون میرفتم، روزا با مریم جون میرفتم خرید جهیزیه...
بابای امیر یه آپارتمان ۱۰۰ متری نزدیک خونشون برامون خرید خیلی قشنگ بود دلم میخواست هر چه زودتر بریم سر خونه زندگیمون وسیله هامو بچینم امیر هیچ وقت به خاطر حجابم اعتراض نکرده بود واسه همین چون طلبه هم بود دلم میخواست لباسی انتخاب کنم که اون شب کنار همه راحت باشم واسه همین خیلی گشتیم تا یه لباس باحجاب پیدا کردیم
رفتم داخل از فروشنده خواستم لباس و بده تا پرو کنم دلم میخواست اولین نفری که منو با این لباس میبینه امیر باشه امیرو صدا زدم درو باز کردم...
امیر: خیلی قشنگ شدی بانوی من
(منم ذوق مرگ شدم با این حرفش)
قرار شده بود عقدمونو تو گلزار شهدا بگیریم بعدش همه شام بریم تالار، بدون هیچ آهنگ و بزن و برقصی(خیلی ساده و معنوی)
البته خانواده من مذهبی بودن و با خوشحالی قبول کردن ولی خانواده امیر خیلی سخت راضی شدن مخصوص مادر امیر.
دو روز مونده بود به عروسیمون که جهیزیه مونو بردیم چیدیم. همه چیزی اون طوری که دلم میخواست اتفاق افتاد شب قبل عروسی تو اتاقم دراز کشیده بودم که مریم اومد داخل
مریم: میتونم بیام داخل...
- بله بفرمایین
مریم اومد جلوم نشست و اشک تو چشمام حلقه زده بود
مریم: ای کاش مادرت اینجا بود...
- مریم جون مادرم همیشه بامنه هر کجا، هر لحظه، شما هم کمتر از مادر نبودین برام
(بغلش کردم) مریم جون خیلی دوستتون دارم
صبح شد و امیر اومد خونمون در حالی که من هنوز خواب بودم
امیر: سارای من، سارا جان بیدار نمیشی؟
- نمیشه یه کم دیگه بخوابم، دیشب تا صبح نخوابیدم...
امیر: یعنی من تا حالا عروسی ندیدم که روز عروسیش تا لنگ ظهر خوابیده باشه..
-(چشمامو نیمه باز کردمو نگاهش کردم) مگه شما جز اسفالت و تسبیح چیزه دیگه ای هم میبینین برادر...
امیر: بله که میبینیم شما کجاشو خبر داری
- عع یه نمونه اشو بگین ما هم فیض ببریم برادر
امیر: هووووممم بزار فکر کنم
- اوووو پس نمونه خیلی داری، از قدیم میگفتن از نترس که هایو هو دارد، از آن بترس که سر به تو دارد، داره به تو میگه هااا...
امیر: استغفرلله، پاشو پاشو خواستم خوابت بپره یه چی گفتم، من میرم پایین تو هم زود بیا
- آررررره جون خودت، تو گفتی و من باور کردم، باشه برو...
#ادامه دارد...
🌸 @IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهل و هشتم
دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم برم پایین که گوشیم زنگ خورد عاطفه بود
- آخ که چقدر دلم برات تنگ شده عاطی
عاطی: سارا اصلا حالم خوب نیست؟
- چرا ؟
عاطی: این چه کاریه که میخوای انجام بدی! چرا میخوای آینده تو خراب کنی
- واااااییی عاطی یادم رفت بهت بگم
عاطی: چیو
- اینکه من دیگه نمیخوام برم، میخوام با امیر زندگی کنم
عاطی: برو بابا دروغ میگی که آرومم کنی
- به جون آقا سیدت راست میگم
عاطی: جونه شوهرمو الکی قسم نخور
- به خاک مامان فاطمه، عاشقش شدم (صدای جیغش، گوشمو کر کرده بود)
هوووو چته تو، گوشی دم گوشمه هاااا
عاطی: سارا میکشمت، پوستتو میکَنم الان به من میگی، میدونی چه حالی داشتم این مدت
- جبران میکنم فعلا من برم شاه دوماد پایین منتظرمه
عاطی: باشه...
واااییی چی بپوشم من بای بای
- دیووونه از پله ها رفتم پایین مریم جون لقمه به دست دم در منتظر من بود....
- الهی فداتون بشم چقدر ماهین شما
مریم: خوبه حالا لوس نشو برو که زیر پای امیر آقا علف سبز شد...
- واییی آره آره بیچاره فعلا
مریم: در امان خدا
رفتم دم در دیدم امیر نیست
به گوشیش زنگ زدم
- الو امیر کجایی؟
امیر: شرمنده بانو جان دیر کردی پشیمون شدم رفتم
- عع لوووس نشو دیگه بیا
امیر: شرمنده خواهر دیگه خودتون باید بیاین دنبالم
تماس و قطع کرد
- واااا پسره لوووس رفتم سمت ماشین که خودم برم آرایشگاه دیدم داخل ماشین نشسته
- خیلی بیمزه بود
امیر: ها ها....
سوار ماشین شدم و رفتیم سمت آرایشگاه
ساعت دو بود که آماده شده بودم
شماره امیرو گرفتم
- سلام برادر
امیر: سلام خواهر
- برادر من آماده ام منتظر شمام
امیر: ببخشید خواهر من که ماشین ندارم شما بیاین دنبال من
- وااا امییر
امیر: جاااانه امیر
- بیا دیگه دیر میشه هااا
امیر: میترسم بیام بیرون دخترا بدزدنم...
- نترس بابا تو تا آخر عمر بیخ ریشه خودمی زود بیا منتظرم
امیر: بیا بیرون دم درم
- واااییی شوخی نکن
الان میام رفتم بیرون امیر اومد جلو با یه دسته گل، گل مریم
امیر: تقدیم به همسر عزیزم
- واییی امیر چه خوشگل شدی
امیر: ععع اختیار دارین شما هم خوشگل شدی
یه چادر از پشتش درآورد
امیر: خانمم میشه این چادرو بزاری سرتون؟ دلم نمیخواد این صورت زیبا رو نامحرم ببینه(یه نگاه به چشمای عسلیش کردم)
- چرا که نمیشه...
چادرمو گذاشتم سرم، امیر جلوی چادرمو کشید پایین هیچ جایی رو نمیدیدم
- امیر آقا الان دارم درکتون میکنم که به جز آسفالت چیزیو نمیبینی
سویچ و دادم دستش: ببخشید دیگه زحمت رانندگی و خودتون باید بکشین
امیر: نمیشه با آژانس بریم
- نخیر دلم میخواد باهم دوتایی بریم (امیر تو بچگی یه تصادف خطرناکی داشته با خانوادهاش، که خدا رو شکر خطر جانی نداشت ولی از اون به بعد ترس از رانندگی داشت)
- امیر جان نرسیدیم؟
امیر: نه عزیزم(چادرمو یه کم زدم بالا): وااا امیر لاکپشت از تو سریع تر میره اینجوری تا شبم نمیرسیم
امیر: سارا جان دیگه بیشتر از این نمیتونم گاز بدم
-یادم باشه بعد عروسی، چند جلسه برات کلاس رانندگی بزارم
بعد دوساعت رسیدیم بهشت زهرا
همه اومده بودن. پیاده شدم، امیر دستمو گرفت که زمین نخورم رسیدیم گلزار شهدا عاقد هم شروع کرد به خوندن عقد
و بار سوم من بله رو گفتم، بعدش عاقد از امیر پرسید اونم گفت بله
بعدش همه اومدن کنارمون بهمون تبریک میگفتن اصلا کسی و نمیدیدم فقط صداشونو میشنیدم چقدر سخته، ای کاش چادر نمیزاشتم ...
#ادامه دارد....
🌸 @IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 206
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
❇️ هر كه در اموالْ انحصارطلبى كند، نابود مىشود.
📚 تحف العقول صفحه ۲۱۷
🌷 @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤 نکتهای در سلام به امام مهربان ❤️
#تذکر
*پیشنهاد_دانلود*
👤#استاد دولتی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هر روز صبح سه مرتبه بگو:
❤️صَلّي اللّهُ عَلَيكَ يا صاحِبَ الزَّمانِ وَ رَحمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ
ألحَمدُلِلّهِ الَّذي أحْياني بِوِلايَتِكَ وَ وِلايَةِ آبائِكَ الطّاهِرينَ.
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز ..mp3
3.01M
🔈 ختم گویای نهج البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس
🔷 سهم روز صد و چهل و چهارم : خطبه ۱۳۱ تا خطبه ۱۲۹
#نهج_البلاغه
┄┄┅┅✿🌷❀🌷✿┅┅┄┄
•| #پیامکی_از_بهشت |•
🌿 #شهیدشرافتی
✍ تا می توانید معلومات خود را نسبت به #قرآن و به طور کلی #اسلام بالا ببرید،
از آن مهمتر اینکه بر دانسته های خود جامه بپوشانید ...
سعی کنیدتمام امور زندگی خود را در پوشش نظام #ولایت_فقیه در آورید.
#شهیدانه🕊
@Islamlifestyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیست_و_یکم #بخش_1 ✨ آخرین شب از شب
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیست_و_یکم
#بخش_2
🌷 امام صادق علیه السلام میفرمایند در اصول کافی
✨ ذَلِّلْ نَفْسَکَ بِاحْتِمَالِ مَنْ خَالَفَکَ مِمَّنْ هُوَ فَوْقَکَ وَ مَنْ لَهُ الْفَضْلُ عَلَیْکَ فَإِنَّمَا أَقْرَرْتَ بِفَضْلِهِ لِئَلَّا تُخَالِفَهُ
👈🏻 نفس خودت رو ذلیل کن، فروتن کن با تحمل فرمان کسی که داره با تو مخالفت میکنه به عنوان مافوق تو.
🏭 برو در پادگان، اشکالی نداره، من نمیدونم!
🏚برو تو خونه بگو مامانمِ، بابامِ نمیدونم!
🏢 برو تو اِداره، محیطِ کار
✨ ذَلِّلْ نَفْسَکَ
✅ نَفسِت رو ذلیل کن با تحمل امر کسی که مافوق توست داره باهات مخالفت میکنه.
✨ وَ مَنْ لَهُ الْفَضْلُ عَلَیْکَ فَإِنَّمَا أَقْرَرْتَ بِفَضْلِهِ لِئَلَّا تُخَالِفَهُ
👈🏻 و کسی که بر تو برتری داره نسبت به تو، تو اقرار کردی به فضل او، برای اینکه با او مخالفت نکنی❌
✨ این کلام حضرت، یک کلامی است که میشه به عنوانِ یه عبارت فلسفه اخلاقی او رو تلقی کرد، نه یک گزاره دینی، چون در آن از خدا و امام حرف نزده.🚫
🔖نفس انسان برای اینکه به همه جا برسه، به اون جایی که باید برسه، باید اول ذلیل بشه.
👈🏻 ذلیل بخوای بشی، باید خودت رو باهاش مخالفت کنی، باید مبارزه با هوای نفس کنی مبارزه به هوای نفس بکنی باید فرمان مافوق باشه.☺️
💠 ما در این چند شب می گفتیم تنها مسیر اینه که انسانی که مجبور است به مبارزه با هوای نفس. حتی اگر زشتترین هرزگیها رو بکنه، حتی اگر بدترین زندگیها رو داشته باشه، انسان مجبور است به مبارزه با هوای نفس
نمیشه کاریش کرد!❌
🔖 آنجایی که دنیا میپیچوندت، اونجایی که خدا بلا سرت میزاره
دست شما نیست. آنجا که مشکلات عدیده در زندگی پیش میآید که دیگه در اختیار شما نیست. آنجایی که میخوای خوشی بکنی، برای رسیدنِ به خوشی ۱۰۰۰ تا باید مبارزه با هوای نفس بکنی. اصلا فرق نمیکنه، چه دینی داشته باشی!
👤 انسانی که مجبوره به مبازره با هوای نفس، مجبوره به رنج.
🌹 خدا بهش میگه: خودت بیا یه برنامه برای مبارزه با هوای نفس بریز که فعالانه مبارزه با هوای نفس بکنی نه منفعلانه.❌
✅مؤثر باشه برات.
🤔 مبارزه با هوای نفس بکنم برای چی؟
👈🏻 برای اینکه ذلیل بِشی.
🤔 چرا باید ذلیل بشم ؟
👈🏻 برای اینکه رسیدن به خدا توسط یه آدم ِ متکبر امکان نداره.❌
ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهل و هشتم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم برم پای
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت چهل و نهم
رفتیم از خانوادهها خداحافظی کردیم تو چشمای بابا بغضو میشد دید
رفتم جلو بغلش کردمو صورتشو بوسیدم: بابا جون عاشقتم
بابا رضا: سارا جان مواظب خودتون باشین
- چشم
خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم رفتم خونه خودمون
خونه منو امیر..
تصمیم گرفتیم بعد دوروز بریم دانشگاه....
یه هفتهای مونده بود به محرم، امیرم هر شب میرفت به هیئت سر کوچمون کمکشون میکرد
یه شب که امیر داشت میرفت هیئت ازش خواستم که منو هم ببره همراهش
امیرم قبول کرد
یه مانتوی مشکی بلند پوشیدم با یه شال مشکی، میدونستم امیر دوست نداره موهام پیدا باشه
رسیدیم دم هیئت حال و هوای خیلی خوبی داشت همه مشغول یه کاری میشن
بعضیها هم زیر لب مداحی زمزمه میکردن.. دیدم محسن و ساحره هم هستن خوشحال شدم که تنها نیستم
همه خانوما چادر مشکی داشتن به سرشون داشتن کارا رو انجام میدادن
یه بار از یه خانمی که اسمش طاهره بود پرسیدم
- طاهره خانم
طا هره خانم: جانم
- سختتون نیست با چادر کارارو انجام میدین؟ چرا درش نمیارین
طاهره خانم: عزیزم به خاطر این چادر، چه خونهایی که ریخته نشد، این چادر ارثیه حضرت زهراست باید عاشقش باشی سرت کنی وگرنه زود خسته میشی (حرفاش خیلی قشنگ بود، خیلی ذهنمو مشغول کرده بود من به خاطر امیر خیلی تغییر کرده بودم بابت حجاب ولی چادر چیزی بود که به قول طاهره خانم باید عاشقش میشدم)
سه روز مونده بود به محرم و من هنوز عاشق چادر نشده بودم
شبی که امیر میخواست بره هیئت بهش گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بیام خودت برو. امیر که رفت، رفتم سراغ چادری که مادر جون بابت کادوی دانشگاه بهم داده بود
برش داشتم و نگاهش کردم گذاشتمش روی سرم، یاد حرف طاهره خانم افتادم، چه خون ها که ریخته نشد بابت این چادر...
آماده شدم چادرمو گذاشتم سرم که برم هیئت، ببینم امیر با دیدنم چه عکس العملی نشون میده نزدیکای هیئت شدم که دیدم امیر داره سر دره هیئت و سیاه پوش میکنه.
من این سمت جاده بودم امیر اون سمت جاده چند بار صداش زدم به خاطر رفت و آمد ماشینا وسط جاده صدامو نشنید
گوشیمو درآوردم و بهش زنگزدم
اخرای بوق بود که جواب داد
امیر: جانم سارا جان
- امیر جان میشه این ور خیابونو نگاه کنی (امیر روشو سمت من کرد)
امیر: وایی که چقدر ماه شدی با چادر صبر کن الان میام پیشت
گوشیو قطع کردم داشتم به اومدنش نگاه میکردم که یه ماشین با سرعت زد به امیر
- یا حسین
نفمیدم چه جوری خودمو رسوندم به امیر، همه از هیئت اومدن بیرون یکی زنگ زد به آمبولانس، صورت امیر پر خون بود
جیغ میزدمو تکونش میدادم
- امییییر بیدار شو
امیر چشماتو باز کن منو ببین
واییی خدااایاااا
ساحره منو بغل کرد و میگفت آروم باش
آمبولانس اومد و سوار ماشین شدیم توی راه دستای امیرو گرفتم و میبوسیدم
امیر من چشماتو باز کن، امیر سارا میمیره بدون تو امییییر?
رسیدیم بیمارستان بردنش اتاق عمل
واااییی خدااا باز بیمارستان باز انتظار پشت در نشستمو فقط گریه میکردم بابا رضا و مریم و بابا، مامان امیر هم اومدن، ناهید جون هی میزد تو سرو صورتش و میگفت واااییی پسرم
مریم جونم اومد پیش من: چی شده سارا، چه اتفاقی افتاده؟
(نگاهی به چادر سرم کردم هنوز سرم بود)
مریم و بغل کردم گریه میکردم: همش تقصیر من بود، ای کاش نمیرفتم هیئت
ای کاش صداش نمیکردم
#ادامه دارد..
🌸 @IslamLifeStyles_fars
بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
رفتم سمتش اقای دکتر چی شده؟
حالش خوبه؟
دکتر: ضربهای که به سرشون وارد شده باعث ایجاد لخته تو مغزش شده ما لخته خونو درآوردیم
ولی متاسفانه سطح هوشیاریشون پایین اومده اگه ادامه پیدا کنه میرن تو کما
- یا فاطمه زهرا...
پاهام جون راه رفتن نداشت رفتم پشت در سی سی یو
ناهیدجون نشسته بود روصندلی و گریه میکرد
بابا رضا و بابا حمید هم رفته بودن نماز خونه
از پشت شیشه میتونستم ببینم امیرو، اینقدر به پرستارا التماس کردم که برم داخل
بالأخره راضی شدن بزارن برم داخل لباس آبی پوشیدم، یاد مادر افتاده بودم نکنه امیرم ..
رفتم بالا سر امیر صداش کردم. امیر
نمیخوای چشماتو باز کنی؟
پاشو ببین چادرمو، تو که خوب منو ندیدی باچادر، پاشو بریم هنوز کارای هیئت تمام نشده، مگه منتظر محرم نبودی؟
فردا اول محرمه هااا پاشو باهم بریم پیش بچهها کمکشون کنیم، امیر... جان سارا چشماتو باز کن، خدایا به من رحم کن، خدایا به دل پر دردم رحم کن، امیرو برگردون
(پرستار اومد و منو از اتاق بیرون برد)
حالم اصلا خوب نبود صدای اذان و شنیدم وضو گرفتم رفتم نماز خونه
اولین بار بود میخواستم نماز بخونم، یادم میاومد بچه بودم همش کنار بابا نماز میخوندم نمیدونم از کی دیگه نخوندم و از خدا دور شدم.
نمازمو خوندم و سرمو به سجده گذاشتم «معبود من، میدونم یه عمر راه و اشتباه رفتم، میدونم هر کاری کردی که خودتو نشونم بدی ولی من باز چشمامو بستمو باز به سمت پلیدی رفتم، ولی تو که بزرگی، تو که رحیمی، تو منو ببخش، خدایا منو با عزیزانم امتحانم نکن»
فردا دکتر گفت، که امیر خدارو رو شکر سطح هوشیاریش خوب شده ولی نمیدونه چرا هنوز چشماشو باز نکرده
پرستارا گفته بودن که فقط یه نفر میتونه بمونه
منم گفتم که خودم میمونم
دوستای امیرم همه اومده بودن بیمارستان و من از همه شون میخواستم که برای امیر دعا کنن از تو بیمارستان صدای دستهها و زنجیر زدناشونو میشنیدم، شب تاسوعا بود بابام با مریم جون برام غذا آورده بودن
مریم: سارا جان من امشب میمونم تو برو خونه یه کم استراحت کن
- نه مریم جون هستم خودم
بابا رضا: سارا بابا بیا بریم خونه یه کم استراحت کن باز هر موقع خواستی بیای بیمارستان من خودم میارمت
با اصرار بابا قبول کردم
به بابا رضا گفتم که منو ببره خونه خودمون
رسیدیم خونه
بابا رضا: سارا جان من میرم بیمارستان هر موقع خواستی بیای بگو بیام دنبالت
- چشم بابا جون
در خونه رو باز کردم بوی امیر کل خونه رو پر کرده بود
نشستم یه گوشه چشمم به عبای قهوه ای امیر افتاد(هر موقع امیر میخواست نماز بخونه این عبا رو میزاشت رو دوشش)
رفتم عبا رو برداشتم وگذاشتم رو صورتمو شروع کردم به گریه کردن،
ده دقیقه نگذشت که دلم میخواست برگردم بیمارستان ،نمیتونستم به بابا زنگ بزنم میدونستم نمیاد
چادرمو برداشتم و سرم کردم که برم سر کوچه ماشین بگیرم
خیابونا شلوغ بود، دسته پشت دسته
رسیدم سر کوچه که چشمم به هیئت خورد
رفتم داخل هیئت، ساحره منو دید اومد سمتم(بغلم کرد)
ساحره: سارا جان خوبی؟ امیر بهتر شد؟ (نگاهش کردمو اشک از چشمام سرازیر میشد) انشاءالله که خوب میشه
ساحره منو برد سمت زنونه
همه جا شلوغ بود منم رفتم یه گوشه نشستم
مداح شروع کرد به روضه عباس خوندن پشت سرم یه پارچه بزرگ سیاه بود که روش نوشته بود یا فاطمه زهرا
سرمو گذاشتم زیر پارچه سیاه شروع کردم به گریه کردن صدای گریه همه بلند شده بود انگار همهی این آدمها خواستهای دارن از صاحب امشب... منم شروع کردم به زمزمه کردن«یاحضرت عباس، امشب شب توعه، تو ناامید شدی از بردن مشک به خیمه هاا، تو از رقیه و علی اصغر شرمنده شدی، تو از رباب شرمنده شدی، تو رو به نا امیدیت قسم منو نا امید نکن، تو رو به مادرت زهرا قسم ناامیدم نکن...
ادامه دارد...
🌸 @IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 166
✨ آدم برای خودش کار میکنه، حالش خوب نمیشه.☹️
👈🏻 آدم برای دیگران یه خدمتی میکنه، حالش خوب هست.☺️
👿 ای ابلیس رجیم، ای ابلیس لعین، لعنت خدا بر تو باد. تا میای برای کسی خرج کنی، میگه ببین! پس خودت چی؟
👈🏻 میخواد حالت بد بشه، اون که به نفع تو نیستش که. ابلیس به نفع تو یه کلمه هم حرف نمیزنه تو عمرش.😒
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 207
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
❇️ هر كه انديشه نكند، سَبُک شود و هر كه سبک گشت، مورد احترام قرار نگيرد.
📚 غررالحكم حدیث ۷۹۲۷
🌷 @IslamLifeStyles_fars
❤️سلام مولای ما، مهدی جان
بدون شما، دور از دیدار روی دلربا و زهراییاتان، در حسرت شنیدن صوت داودی و حیدری اتان و در فراق استشمام عطر ملیح و احمدی اتان... زندگی جز دلتنگی و چشم براهی، چیز دیگری نیست...
روزها را به امید ظهورتان میشماریم و میدانیم که سرانجام سپیدهی آمدنتان سرمیزند و ما لبخند و نشاط و امید را تجربه میکنیم...
به همین زودی...
به همین نزدیکی..
اللهم عجل لولیک الفرج🤲🏻
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
#پنجشنبه است
🌷 آیت الله بهجت میفرماید:
– سوره حمد یک مرتبه
– چهار قل هر کدام یک مرتبه (سورههای توحید، کافرون، ناس و فلق)
– سوره قدر هفت مرتبه
– آیت الکرسی سه مرتبه
👈سپس آیت الله بهجت میفرماید:
هرکس برای میتی اینگونه فاتحه بخواند، هم رفع گرفتاری از خودش میشود و هم گنجی است برای میت.✨
#گنجی_برای_اهل_خاڪ
━⊰✾ 🦋 ✾⊱━━━━─━
🌺 @IslamLifeStyles_fars
━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━
•| #پیاممعنوی|•
🌿 #آیتاللهمصباحیزدی
دو قدم دوستداشتنی!
🔹 در یک روایتی میفرماید که #خدا دو قدم را که انسان بر میدارد خیلی دوست دارد.
یک قدمی که در راه #جهاد بر میدارد که برود در صف مجاهدین حضور پیدا کند.
🔸 یکی هم قدمی که برای برقراری رابطه با آن #خویشاوندی که قطع رابطه کرده است. اگر خویشاوندی قطع رابطه کرده با شما؛ شما رفتید طرف او رابطه برقرار کنید؛ این قدم زدنتان آن قدر #ثواب دارد که مثل ثواب کسی که در راه #جهاد قدم برمیدارد، #خدا برایتان اجر میفرستد.
#صله_رحم
@Islamlifestyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیست_و_یکم #بخش_2 🌷 امام صادق علیه
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیست_و_یکم
#بخش_3
🌷 خدا میفرماید:
✨ اَلْكِبْرِيَاءُ رِدَائِي
👈🏻 تکبر بزرگی رداء من است.
کسی بخواد سر این رداء با من دعوا بکنه، چانه بزنه نابودش میکنم.
✨ إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ
✅ کسانی که تکبر بورزند از عبادت من، من اونها رو با خواری به جهنم🔥 میبرم.
👈🏻 راه رسیدن به خدا تذلله.
🤔 چرا؟
✅ نفست رو بزن تا له و خورد بشه.
🔖 «من» داشته باشی، «منم» داشته باشی، به خدا راه نداری.❌
زجر دنیا رو میکِشی، مثل اسب🐴 یا حمار 🦓طاحونه آسیاب، دور خودت میچرخی، آخرشم به جایی نمیرسی.❌
اینیست که هست.
🤔 چرا نفس تا ذلیل نشه در مقابلِ خدا، راه به خدا نداره؟
👈🏻 بخوای ذلیل بشی همون مبارزه با نفسی که مجبور بودی (روغن سوخت رو نذر امامزاده کن) همهی اینها رو به خودم میگم!
👈🏻 ای انسان بدبخت، ای انسان بیچاره، ای انسان نادان، تو که مجبوری مبارزه با نفس بکنی، له میشی که، بیا در خونه خدا له شو! روغن سوخته رو نذر امام زاده کن.