تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت بیست و سوم بلند شدمو رفتم سمت گلزار، کنار شهیدی که ع
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت بیست و چهارم
خاله ساعده : این طور که مشخصه شماها به درد من نمیخورین، سلما یه کم وسیله بردار برین تو اتاقتون، بابا حسین و حاج رضا اومدن صداتون میکنم
سلما: چشم مامان خوشگلم، پاشو بریم سارا
سلما: خوب شروع کن
- نوچ، اول تو
سلما: باشه، من دارم ازدواج میکنم(از خوشحالی جیغ کشیدم که سلما دستشو گذاشت روی دهنم)
سلما: هیسسسس، چه خبرته
- واییی شوخی نکن
کیه؟ میشناختیش؟
سلما: نه نمیشناختم ،به بار که اومدم ایران ،همراه بابا رفتیم ستادشون واسه عکاسی اونجا دیدمش...
- وایییی، پس عاشق هم شدین...
سلما: نوچ، من عاشق شدم...
- شوخی میکنی، از تیپش خوشت اومد؟
سلما: از گریه هاش - یعنی چی، دیونه شدی
سلما: یه بار که رفته بودم همراه بابا، ستاد مشغول عکس گرفتن بودم، صدای گریه شنیدم، صدا رو دنبال کردم دیدم یه مردی روی ویلچر نشسته داره به عکسا نگاه میکنه و گریه میکنه
اولش فقط جالب بود برام ، و چند تا عکس گرفتم ازش خونه که اومدم از بابا پرسیدم که چرا این آقا گریه میکنه بابا هم گفت، علی یکی از مدافعین حرم بوده، همراه چند تا از دوستاش میره و بدون اونا برمیگرده، علی هم به خاطر خمپاره هایی که انداختن پاهاش آسیب میبینه و قطعش میکنن
خیلی برام جذاب بود، روزای دیگه هم به بهانه های مختلف همراه بابا میرفتم میدیدمش، که کم کم فهمیدم عاشقش شدم
- وایییی دختر تو عاشق یه مرد ویلچری شدی؟
سلما: آره...
- تو دیونهای خوب، بعدش چی کار کردی؟
سلما: اولش فکر میکردم یه حس ترحمه ولی کم کم متوجه شدم نه این حس، حسه عشقه، یه روز رفتم باهاش حرف زدم، گفتم من از شما خوشم میاد با من ازدواج میکنین -وایییی تو دیگه کی هستی ...
سلما: یه عاشق ...
- خوب اونم حتما از خدا خواسته گفت باشه نه؟
سلما: نه، گفت قصد ازدواج ندارم - واییی خدااا، سلما: اونم به همین خاطر دیگه ستاد نیومد. که شاید این حس از سرم بپره، ولی من وقتی نمیاومد بیشتر دلتنگش میشدم
واسه همین به بابا گفتم، از اونجایی که بابا همیشه به نظراتم احترام میزاشت، چون هیچوقت نشده بود کاری انجام بدم که اشتباه باشه
بابا هم گفت میره باهاش صحبت میکنه
-خاله ساعده چی؟
سلما: مامان که تا مدت باهام حرف نمیزد
تا اینکه خودش رفت با علی صحبت کرد، نمیدونم چی گفتن به هم که مامان راضی شد
الانم یه صیغه محرمیت خوندیم که درسم تمام بشه بعد عقد و عروسی و باهم بگیریم
- سلما من هنوز تو شوکم..
سلما( خندید)سارا وقتی عاشق بشی دیگه نقطه ضعف طرف اصلا پیدا نمیشه ...
- پس خدا کنه عاشق نشم...
سلما: من که دعا میکنم عاشق بشی تو...
- سلما الان باید بیای ایران زندگی کنی؟
سلما: نه، همینجا زندگی میکنیم، علی میخواد بیاد همینجا پیش بابا کار کنه
سلما: خوب حالا نوبت توعه، بگو میشنوم
- من به غیر از ناراحتی و غصه چیزی ندارم بگم
سلما: اخه چرا، چی شده مگه؟(همین لحظه صدای در اومد)
خاله ساعده: بچهها بیاین شام باباهاتون اومدن
سلما: ای بابا، سارا بعد شام باید تعریف کنیاااا - باشه(شامو که خوردیم، با سلما میزو جمع کردیم، ظرفارو شستیم، شب بخیر گفتیم به همه و برگشتیم توی اتاق)
- سلما اتاقت یه آرامش خاصی داره، خیلی دوست دارم اتاقت و ...
سلما: قابلت و نداره....
- حیف که تو چمدونم جا نمیشه وگرنه میبردمش..
سلما: خوب، من پایین میخوابم، تو رو تختم بخواب - نه بابا زشته، بیا باهم بخوابیم، جا میشیماا...
سلما: نه قربون دستت، جنابعالی میخوابین حواستون نیست مثل مدار ۱۰ درجه میچرخین، از جونم سیر نشدم...
- نه دیگه الان بچه خوب شدم فقط درجه میچرخم...
سلما: همینش هم خطر مرگ داره برام، خوب حالا تعریف کن ماجرای خودتو چی شده
- بزاریم واسه فردا؟
امشب اینقدر حرفای قشنگی شنیدم نمیخوام با گفتن حرفام حالم بد بشه
سلما: باشه - قربونت برم من، راستی شوهرت کی میاد ببینمش؟
سلما: دو روز دیگه میاد میبینیش - چه خوب، حالا بخوابیم خستم ...
سلما: واااییی دختر ،از دست تو،
(باز با صدای اذان بیدار شدم، چشممو باز کردم دیدم سلما با اون چادر نماز قشنگش داره نماز میخونه چقدر این دختر شبیه فرشتههاست، ای کاش اون مردی که این دختر عاشقش شده، قدرشو بدونه)
#ادامه دارد...
🌺@IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت بیست و پنجم
سلما: پاشو ،پاشو سارا، چقدر میخوابی تو دختر - مممممممممممم بزار یه کم بخوابم...
سلما: دختر لنگ ظهره دیگه، اگه قرص خوابم خورده بودی تا حالا باید بیدار میشدی
پاشو میخوایم بریم بازار - باشه الان بلند میشم
بلند شدم و دست و صورتمو شستم ،لباسامو پوشیدم
رفتم بیرون - سلام
خاله ساعده: سلام سارا جان بیا بشین صبحانه بخور
سلما : سارا زود باش - چشم
چند تا لقمه نون پنیر خوردم و از خاله ساعده خداحافظی کردیم و رفتیم بیرون آدمای مختلفی میدیدم، هم با حجاب ،هم بی حجاب، با سلما رفتیم یه کم خرید کردیم بعد هوا اینقدر گرم بود رفتیم یه کافه آبمیوه خوردیم
منم کل ماجرایی که برام اتفاق افتاده بود و براش تعریف کردم
سلما هم مثل عاطفه قاطی کرد...
هر چی دلش خواست بهم گفت
بعدش باهم برگشتیم خونه، رسیدیدم بابا و عمو حسین هم خونه بودن
بابا رضا: سارا جان خوش گذشت
سلما: عموجان از دستای پر ما نگاه کنین متوجه میشین ....
- آره بابا جون، عالی بود
عمو حسین: امشب جایی قرار نزارین میخوایم بریم بیرون
منو سلما: آخجوووون
بعد ناهار منو سلما رفتیم تو اتاق، روی تخت دراز کشیدیم
سلما: سارا؟
- جانم
سلما: یه موقع با سرنوشتت بازی نکنی
- خیالت راحت هرچی باشه از اوضاعی که الان دارم میدونم بهتر میشه...
سلما: نخند دارم جدی صحبت میکنم باهات، تو دختر خیلی خوبی هستی، نزار آیندهات خراب بشه
- هییی، بگذریم بخوابیم، شب برین بیرون...
سلما: واااییی باز بخوابی...
- آره خستم
غروب همه سوار ماشین عمو حسین شدیم و رفتیم شهر بازی وااایییی از شهربازی تهرانم خطرناک تره ولی خیلی جای قشنگی بود،
بعدش شام عمو حسین مارو برد یه رستوران شیک شام رو اونجا خوردیم بعد رفتیم یه کم دور زدیم تا برگردیم خونه ساعت ۱ شب شد
شب بخیر گفتیم و رفتیم تو اتاق
- واااییی سلما فردا علی جونت میاد...
سلما: آره...
سلما به خاطر دیدن یارش خوابش نمیبرد، هر از گاهی چشمامو به زور باز میکردم میدیدم بیداره و داره قرآن میخونه،، چه صدای دلنشینی داشت نزدیکای صبح خوابش برد
صبح با صدای خاله ساعده از جا مثل موشک پریدیم ...
خاله ساعده: سلما، سلما پاشو علی اقا اومد
سلما: واااییی مامان شوخی نکن، آبروم رفت
- میگم خواب منم به تو سرایت کرده هااا
(بالشتشو پرت کرد سمتم)
سلما: واااییی خدا تو نپوسیدی اینقدر خوابیدی
- دیگ به دیگه میگه روت سیاه...
خاله ساعده: زشته بابا، بیچاره خیلی وقتع اومده نزاشت بیدارت کنم، سارا هم تو اتاق بود نتونست بیاد داخل...
- آه چه حیف شد، خوب خاله جون بیدارم میکردین میاومدم بیرون، علی آقا میاومد
سلما: کوفت نخند ،پاشو پاشو
سلما رفت دست صورتشو شست، یه بلوز و شلوار اسپرت پوشید موهاشو هم بالا دم اسبی بست، رفت بیرون
منم دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم، تعریفایی که سلما از علی کرده بود، یه پیراهن بلند پوشیدم با شال گذاشتمو موهامو زیر شال بردم رفتم بیرون دیدم آقا سید دستش یه دسته گله با گلای رنگارنگ سلما هم صورتش سرخ شده نشسته بود کنارش -سلام
(علی آقا سرش و پایین کرده بود): سلام، ببخشید که بیدارتون کردم - نه بابا من که بیدار بودم، این سلما خانم بودن که هفت پادشاه خواب بودن...
سلما: عع سارا، بدجنس
- آها ببخشید، اینم بگم، دیشب سلما جان به خاطر این دیدار امروز تا صبح نخوابید، دم صبح خوابید، اینو من شاهدم...
سلما: واییی سارا تو که مثل خرگوش خوابیده بودی که(علی آقا همونطور که به سلما نگاه میکرد میخندید)
خاله ساعده: حالا اینقدر به هم نپرین، بیاین صبحانه بخورین (صبحانه رو که خوردیم )
سلما: سارا بریم آماده شیم - چرا؟
سلما: بریم بیرون دیگه - واییی تو چقدر ماهی، نامزدت بعد مدتی اومده باید باهم تنها باشین،
مزاحم میخواین چیکار
علی آقا: این چه حرفیه، شما هم مثل خواهر من، درست نیست خونه تنها باشین
سلما: واا سارا، این حرفا چیه، پاشو بریم - اصلا میدونین چیه، خوابم نصفه موند، میخوام برم بخوابم...
#ادامه دارد...
🌺@IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 194
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
❇️ نرمش و مدارا، تيزى مخالفت را كُند مىكند.
📚 غررالحكم حدیث ۵۶۰
🌷 @IslamLifeStyles_fars
✨السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یا اباصالحَ المَهدي
یا خلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
🌴سلاااام_یابن_الزهرا_مولاجاااانم
خالقم قلب مرا
وقف شمــا کرده و من
خانه وقفی خود
از همه پس میگیرم
تا سلامت نکنم
زندگیم تعطیل ست
با سلامی به شمــا
اذنِ نفس میگیرم
اللهمعجللولیڪالفرج✨
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ استاد #رائفی_پور
🔖 «مکالمه ابلیس با خدا»
📥 لینک دانلود سخنرانی کلیپ 👇
🌐 t.me/Masafbox/1582
📥 لینک دانلود با کیفیتهای مختلف 👇
🌐 aparat.com/v/tC2qJ
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
•| #تلنگرمهدوی |•
#حاجآقازعفریزاده
✍ شما خیال نڪنید #اولیاءالله ،
آنهایی ڪه به درجات و مقام رسیدند،
چڪار ڪردند، دائم در حالِ #نماز و
#ذڪر بودند؛ نه اینطور نبوده!✨
اما دائم در حالِ #بندگی و #عبادت بودند.
عبادت هم فقط به سجاده پھن ڪردن
و #نمازخواندن نیست.
👌 #عبادتیعنیپیرویازفرمایشاتالھی،
پیروی از #امامزمان(ارواحنافداه)
یعنی انسان،نظرِ #امامزمان را
در زندگیاش به ڪار ببندد.
خودش را در زندگی،
با امام زمانش همراه ڪند.
↳| @Islamlifestyles_fars 🌙
#حالِ_خوب 154
🤲🏻 خدایا حالِ ما را خوب کن.
🤲🏻✨بد حالی ما را با اون حالِ خوبی که از جانب خودت هست، به ما بده.✨
👌🏻 از خدا بخواید خدا حالتون رو خوب کنه.🌷
😌 روز قیامت دو نفر رو میبرن بهشت، اعمالشون با هم مساویه.
😍 یک دفعه یک کسی رو میبرند اوج.
😩 اون یکی پایین میمونه.
🤔😢 این میگه آقا ما الان داشتیم محاسبه میشدیم تو یه رده بودیم چی شد یه دفعهای؟
🌷 خداوند متعال میفرماید: این زیاد از من میخواست، دعا زیاد میکرد، من جواب اون دعاهاش رو دارم میدم. اعمالش با تو مساوی بود. حس و حالش با تو مساوی بود. دعاش خیلی بیشتر از تو بود.
👌🏻🌸 از خدا بخوایم حال خوب به ما بده. خدا لطف میکنه یقینا. خدا حالِ خوب به ما خواهد داد.
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت بیست و پنجم سلما: پاشو ،پاشو سارا، چقدر میخوابی تو
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت بیست و ششم
سلما: من که میدونم بهونه اس، باشه، ولی فردا حتما باید بیای همراهمون بیرون - باشه چشم سلما و علی آقا رفتن، من تو کارای خونه به خاله ساعده کمک کردم از اونجایی که علی اقا جایی رو نداشت باید شب خوابیدن میاومد اینجا، منم وسیله هامو جمع کردم بردم یه اتاق دیگه گذاشتم، موقع ظهر همه اومدن خونه منم میزو آماده کرده بودم که ناهار بخوریم
سلما: ساراجون خسته شدی امروز شرمنده - واییی این حرفا چیه من کاری نکردم کارای مهم و خاله ساعده انجام داد
سلما: من میرم لباسمو عوض میکنم میام - برو عزیزم موقع ناهار من رفتم کنار بابا رضا نشستم، سلما و علی آقا کنار هم
واقعا خیلی به هم می اومدن، یاد عاطفه و آقا سید افتادم
چقدر خوشحال بودم که هر دوتا دوستم با کسی که دوستش داشتن ازدواج کردن
بعد ناهار ظرفا رو من و سلما جمع کردیم و شستیم بعد رفتم تو اتاقم
یه دفعه سلما اومد تو اتاق
سلما: سارا چرا وسایلت و آوردی اینجا - خوب میخواستم تو و علی آقا با هم باشین...
سلما: چقدر تو خوبی!
ولی نمیخواد علی آقا خودش گفت سختشه نمیاد تو اتاق من - واا چه حرفا، بهش بگو من از اینجا تکون نمیخورم، دوست داره میتونه پذیرایی بخوابه ...
سلما: واییی از دست توو
سلما رفت و من تو اتاق تنها بودم، حوصلم سر رفته بود واسه عاطفه زنگ زدم
عاطی: سلام بیمعرفت - واااییی تو چقدر پروییی، دست پیش گرفتی، پس نیافتی؟ یه زنگ نزدی که زنده رسیدیم؟ مردیم؟ منفجر شدیم ؟
(صدای خنده اش بلند شد): واییی سارا مطمئن بودم سالم میرسی، عزرائیل تو رو میخواد چیکار...
- کوفت مگه من چمه؟
عاطی: هیچی بابا، هر کی بردتت پس میاره تو رو - اره راست میگی
عاطی برگشتین از راهیان نور؟
عاطی: اره عزیزم، دیروز اومدیم، الانم تو گشت و گذار و مهمونی به سر میبریم - خوش بگذره پس، فقط زیاد نخور چاق میشی، آقا سید پشیمون میشه ...
عاطی: دیوونه، تو چی خوش میگذره - عالی
عاطی: سوغاتی یادت نره هااا، میکشتم - ای واایی شانس آوردی گفتی باشه چشم
عاطی: سارا جان کاری نداریم برم آماده شم همراه آقا سید بریم بیرون
- نه گلم، سلام برسون...
#ادامه دارد...
🌺@IslamLifeStyles_fars
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت بیست و هفتم
صبح باصدای سلما بیدار شدم
سلما: سارا بیدار شو میخوایم بریم بیرون - نمیااام دیشب تا صبح خوابم نبرد، دم صبح خواب رفتم...
سلما: اره جونه خودت، تو گفتی و من باور کردم، پاشو خرگوش خانم - گفتم که خوابم میاد باشه فردا حتما میام
سلما: باشه ( منو بوسید) فعلن
- به سلامت
سلما و علی آقا که رفتن منم بیدار شدم تخت و مرتب کردم، رفتم بیرون
خاله ساعده: عع سارا جان چرا همراه سلما نرفتی - نه خاله جون، بزارین راحت باشن
خاله ساعده: الهی قربونت برم بیا صبحانه تو بخور
صبحانه مو خوردمو رفتم اتاقم چون هوا گرم بود لباسامو درآوردم و یه مانتو سفید پوشیدم که خودم تنهایی برم یه دور بزنم
خاله ساعده: سارا جان یه موقع گم نشی؟ - نه خاله جون بچه کوچیک که نیستم
خاله ساعده: باشه پس، صبر کن آدرس و شماره خونه رو بنویسم برات اگه یه موقع گم شدی یه ماشین بگیر بگو بیارتت خونه
- چشم
از خونه رفتم بیرون، پیاده رفتم سمت بازار، که واسه عاطفه و علی آقا سوغاتی بخرم
رفتم داخل یه مغازه، چشمم به یه روسری ابریشمی بلند افتاد، خیلی خوشم اومد خریدم با یه ادکلن مردانه بعد از خرید کردن رفتم داخل یه پارک یه دور زدم یه لحظه احساس کردم دو نفر دارن منو تعقیب میکنن، اولش فک کردم مسیرمون یه سمته ولی وقتی مسیرمو عوض کردم متوجه شدم اره واقعا دارن منو تعقیب میکنن
ترسیدم از پارک اومدم بیرون
منتظر ماشین شدم ولی کسی واینستاد، رفتم اون سمت خیابون
کلن خونه رو گم کرده بودم، رفتم داخل چند تا از کوچه پس کوچهها قائم بشم تا منو گم کنن
کوچهها اینقدر خلوت بود که از خلوتش بیشتر ترسیدم تمام تنم میلرزید، اصلا نمیدونستم از کدوم کوچه وارد شدم، داخل کوچه انگار زیر زمین لوله شکسته بود آب میاومد بیرون
چشمم به جاده رفتاد سریع رفتم که برم سر جاده ماشین بگیرم
یه دفعه یکی جلوم مثل دیو ظاهر شد
به زبون انگلیسی صحبت میکرد، ولی من متوجه نمیشدم چی میگفت، اصلا
از ترس عقب عقب میرفتم اشک از چشمم جاری میشد، تو دلم فقط از خدا کمک میخواستم، خدایا کمکم کن، خدایا آبروووم ...
خدایا بابام دق میکنه اگه یه بلایی سرم بیارن
قلبم داشت میاومد تو دهنم، همینجور که عقب میرفتم دیدم یه نفر پشت سرمم هست
شروع کردم به جیغ کشیدن و کمک خواستم که یکیشون دستشو گذاشت رو دهنم، با دست دیگه اش دوتا دستمو گرفت، اون یکی هم رفت یه ماشین آورد به زور منو میکشوندن، منم گریه میکردمو خودمو عقب میکشیدم
یه دفعه دیدم از پشت یه نفره دیگه اومد، اونم انگیسی باهاش صحبت میکرد.
فهمیدم که اومده نجاتم بده، باهم درگیر شدن منم از ترس فقط گریه میکردمو عقب میرفتم که افتادم زمین تمام لباسم خیس شده بود
دیدم اون آقاهه فرار کردو سوار ماشین دوستش شد و رفتن
واییی از ترس زبونم بند اومده بود و گریه میکردم، اصلا نفهمیدم تو این درگیری شال سرم کجا افتاد، یه دفعه دیدم اون آقا، شالمو پیدا کرد گذاشت روی سرم، مانتوم چون سفید بود، کلاً گِلی و خیس شده بود، کیفشو باز کرد یه عبا درآورد گذاشت رو دوشم ( یه دفعه شروع کرد به فارسی حرف زدن) سلام، نترسید، من ایرانی هستم، فامیلیم کاظمی هست، مشخصه که اهل اینجا نیستین، بلند شین من میرسونمتون جایی که بودین به زور بلند شدم و رفتیم سر جاده یه ماشین گرفتیم توی راه اصلا نگاه نکرد به من
منم سرمو روی شیشه گذاشتمو و گریه میکردم
کاظمی: ببخشید کجا باید بریم، میدونین آدرستون کجاست؟
( کیفم دستش بود، ازش گرفتم و بازش کردم، آدرسو بهش دادم )
منو رسوند دم در خونه،وسیله هامو گذاشت کنار در خداحافظی کرد و رفت...
خواستم زنگ درو بزنم، که نگاهم به عبا افتاده، یادم رفته بود عبا رو بهش بدم
عبا رو گذاشتم داخل نایلکس وسیله هام
زنگ و زدم، خاله ساعده با دیدن من زد تو صورتش
خاله ساعده: خدا مرگم بده چی شده سارا جان
- چیزی نشده سر خوردم افتادم داخل جوب
( یه لبخندی هم زدم که باور کنن)
رفتم تو اتاقم درو بستم لباسامو عوض کردم، روی تخت دراز کشیدم
برای اولین بار خدا رو شکر کردم، شکر کردم که نگاهم کرد، سرمو بردم زیر پتو و گریه میکردم اینقدر گریه کردم که خوابم برد
#ادامه دارد...
🌺@IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 195
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی عليهالسلام:
🔴 هر كه عقل خود را كامل بداند، بلغزد.
📚ميزان الحكمه، جلد ۷، صفحه ۵۵۳
🌷 @IslamLifeStyles_fars
💠 *السَّلامُ عَلَیکَ*
*یا صاحِبْ اَلزَّمانْ*
سلام ....
☀️ راستی هیچ تکراری
نوتر از سلام نیست..
🌺@IslamLifeStyles_fars
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز .. ...mp3
3.47M
🔈 ختم گویای نهج البلاغه در ۱۹۲ روز.
🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس
🔷 سهم روز صد و سی و نهم : خطبه ۱۴۷ تا خطبه ۱۴۶
#نهج_البلاغه
┄┄┅┅✿🌷❀🌷✿┅┅┄┄
•| #تلـنگر |•
#آیت_الله_بهجت(ره)
✍ هماهنگی و موافقت اخلاقی بین مرد و زن
در محیط #خانواده از هر لحاظ و به صورت
صد در صد برای غیر انبیاء و اولیاء «علیهم السلام» غیر ممکن است .
اگر بخواهیم محیط خانه گرم و باصفا و صمیمی باشد،
فقط باید #صبر و #استقامت و #گذشت و
#چشم_پوشی و #رأفت را پیشۀ خود کنیم
تا محیط خانه گرم و نورانی باشد.
📚در محضر بهجت،ج ١،ص ٣٠٠
@Islamlifestyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیستم #بخش_4 🔱 براعت موضوع عجیب غر
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی)
#جلسه_بیستم
#بخش_5
⁉️ولایت کار رو سختتر میکنه در مبارزه با هوای نفس یا آسونتر؟! آسونتر میکنه....
💢بگی آسونتر میکنه، واقعا معتقد باشی اونوقت کسی ولایت آمد و دینداری را آسانتر کرد و باز قبول نکرد.
🔥 او مستحق خلود در جهنم است. باور کن رذالت او رو. نجات بده خودت رو.
❌ لازم نباشه سفیانی بیاد چه بکنه! چه نکنه! تا باور کنی بعضیا چقدر رذلن.
🔻 حالا یه وقت کسی جاهله اونو ولش کن ما با جاهلان صحبت نداریم.. اصلا نمیدونه این حرفا رو.
⁉️ اصلا اسلام چیه؟ امیرالمؤمنین کیه؟
اصلا ایشون کی هستن نمیدونه!
✴️اونوقت اگه ایشون مثلاً مؤمن به علی ابن ابیطالبِ، پس مخلد در عذابن بابا اون اصلا براش جا نیفتاده اون خارج از محاسبه ماست فعلا..
‼️ اونی که مواجه میشه با جلوه ای از جلوات ولایت خصوصا جلوه امیرالمؤمنین، پس میزنه.
❌ نه باور نمیکنی کسانی که امیرالمؤمنین اذیت کردن خیلی رذلن حتی اگه کمکش کرده باشن، اذیتش کرده باشن، خیلی رذلن....
@IslamLifeStyles_fars
👈بیا کربلا بهت نشون بدم.همهی اونایی که خون به جگر علی بن ابیطالب کردن تو کربلا دیدی چیکار کردن؟!
🔰 حالا فهمیدی بچه ها رو چرا کتک میزنی؟!اصلا امام حسین به شهادت رسیده، تموم شد، دیگه نعلِ تازه زدن به اسب و تازوندن بر آدمِ حسین چه نفعی برای شما داره؟!
⁉️این کدوم کینه شما رو آروم میکنه؟!
آدمهای پست فطرتِ، نامردِ، رذل....
⁉️تو کدوم جنگها این کار رو کردن؟!
از چی حِرست داره در میاد؟بچه پیغمبرِ،
⁉️تو کجا پنهان کرده بودی این کینه رو؟!شما فکر کردید کربلا جای ساده ایه!کربلا آخر معرفته...
🔱میگه جبهه اشقیا رو بببین!!!ببین کیا هستن؟!ابن ملجم رو نفهمیدی ؟!بیا تو کربلا تفسیر ابن ملجم رو برات بگن.
♨️ابن ملجم قله ی یه رذالتی بود که از زیرِ آب زده بود بیرون!تمامه اون بدنه ی اون کوه رو بخوای ببینی بیا تو کربلا ببین!
⁉️چجوری میشن آدما، اینقدر وحشی میشن یه دفعه ای؟!والا شما خودتونو بزارید جای آدمای بد،آدم اینقدر بد میشه...
😭امام زین العابدین میفرماید:
بچهها ی امام حسین تا گریه میکردن، اینا با چوبِ نیزه میکوبیدن به سر بچههای امام حسین....
😠نامرد چرا میزنی؟!این چیکار کرده ؟!
خب بچهاَست تو بیابون، باباش رو میخواد!چرا میزنی اونو؟!
🤨میزنی شفای صدر پیدا میکنی؟چته شما؟؟؟؟خدایا بچههای امام حسین رو گذاشتی زیر دستِ کیا.....؟!
⁉️سادست، کسی علی بن ابیطالب رو دوست نداشته باشه؟کسی سبِّ علی کنه! کسی به بغض علی، حسین بُکُشه!
💢اینها یک نوع از جانورانی هستند به نامِ انسان!اونا رو باید باور کنی!
⚡️ادامه دارد...
@IslamLifeStyles_fars
تنهامسیریهایاستانفارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت بیست و هفتم صبح باصدای سلما بیدار شدم سلما: سارا ب
*✧✾🦋🦚✾ « ﷽ » ✾🦋🦚✾✧*
✨نگاه خدا
📃قسمت بیست و هشتم
سلما : سارا جان ، بیدار شو ناهار بخوریم -من گشنم نیست شما بخورین
سلما: سارا گریه کردی؟
-( چشمام پر اشک شد ) نه چیزی نیست
سلما: چرا ،یه چیزی شده بگو چی شده؟
- تو رو خدا اذیتم نکن سلما ،لطفن تنهام بزار
سلما: باشه چشم سلما رفت و من دوباره شروع کردم بهگریه کردن ،هوا تاریک شده بود
در اتاقم باز شد ،نگاه کردم بابا رضاست
اومد کنار تخت نشست بابا رضا: سارا بابا ،
- جانم بابا
بابا رضا: چیزی شده ،چرا نمیای غذا نمیخوری؟
- فک کنم مریض شدم ،حالم خوب نیست
( بابا دستشو گذاشت روی سرم)
: واییی تب داری سارا،پاشو بریم دکتر - نه بابا جون قرص بخورم خوب میشم ( بابا از اتاق رفت بیرون و با سلما اومد، سلما هم دیدن حالم فهمید که تب کردم )
سلما: عمو رضا نگران نباشین من امشب میمونم کنارش قرص هم میدم بخوره که تبش بیاد پایین
بابا رضا قبول کرد و رفت سلما هم رفت با قرص و یه تشت آب اومد کنارم نشست
سلما: پاشو این قرص و بخور
- دستت درد نکنه
( تمام تنم شروع کرده بود به لرزیدن )
سلما: مامان گفت که امروز با لباس خیس اومدی خونه سارا نمیخوای چیزی بگی
- ( بغضم ترکید ، ماجرا رو واسش تعریف کردم ،اونم شروع کرد به گریه کردن)
سلما: واییی سارا من که گفتم همراه ما بیا بیرون، اگه یه بلایی سرت میاومد ما جواب عمو رضا رو چی میدادیم ( منم فقط گریه میکردم)
سلما: حالا خدا رو شکر که اون اقا اومد نجاتت داد ( سلما گفت که احتمالن یه طلبه باید باشه چون عبا همراهش بود)
تا صبح سلما بالا سرم بود و پاشویم میکرد
صبح که بیدار شدم دیدم سلما نیست
لباسمو پوشیدم رفتم بیرون
خاله ساعده داخل آشپز خونه بود داشت غذا درست میکرد تا منو دید اومد سمتم
خاله ساعد: وااایییی،چرا بلند شدی از جات ،برو تو اتاقت برات یه چیزی بیارم بخوری
- خاله جون سلما کجاست؟
خاله ساعده: رفته علی اقا رو برسونه فرودگاه ،الاناست که برگرده. ..
خاله ساعده صبحانه رو آورد توی اتاق ،خوردم
نیم ساعت سلما اومد خونه
وارد اتاقم شد
سلما: به خانم خانومااا ،خیلی واسه مامان خانوم ما عزیزین که صبحانه اتو آورده توی اتاق
- ببخشید دیشب تا صبح نخوابیدی !
سلما: (اومد کنارم دستشو گذاشت رو پیشونیم) نه خدا رو شکر تب نداری ،من برم لباسمو عوض کنم میام - سلما به کسی که چیزی نگفتی؟
سلما: چرا اتفاقن به همه گفتم ،فقط مونده خواجه حافظ شیرازی...
- بی مزه نزدیکای ظهر بابا و عمو حسین اومدن خونه ،بابا رضا اومد توی اتاقم
بابا رضا: خدا رو شکر که بهتری
( لبخندی زدم )
بابا رضا: سارا جان واسه غروب بلیط گرفتم برگردیم -
( خیلی خوشحال بودم که بر میگردیم خونه): باشه بابا جون
موقع ناهار سلما با غذاش بازی میکرد و چیزی نمیخورد ( منم با اینکه حالم خوب نبود ،نمیخواستم کسی چیزی بفهمه گفتم)
- سلما جوون به همین زودی دلت واسه علی اقا تنگ شده غذا نمیخوری؟
( همه خندیدن و سلما سرخ شد )
بعد ناهار رفتم اتاقم وسیله هامو گذاشتم داخل چمدون دیدم سلما دم در اتاق داره نگام میکنه - بفرما داخل دم در بده...
سلما: نمیشه نرین سارا هنوز دوسه روز مونده تا تعطیلات تمام شه - یه عالم کار دارم باید برگردیم ،تازه میخوام واسه حاج بابا برم خواستگاری
( اومد بغلم کرد): من که از دلت باخبرم چه جوری میخندی تو دختر ( حرفی نزدم)
بابا رضا: سارا بابا اماده ای بریم فرودگاه - اره بابا جون ( خاله ساعده رو بغل کردم ) : خاله جون خیلی خسته شدین این مدت
خاله ساعده: ای چه حرفیه سارا جان تو هم مثل سلمایی برام
- میدونم
رو به سلما کردمو گفتم : خیلی دلم برات تنگ میشه ،حتمن زود بیاین ایران ( سلما اشک میریخت و چیزی نمیگفت ،فقط منو سلما میدونستیم علت این گریه ها چیه).
عمو حسین مارو برد فرودگاه
عمو حسین و بابا رضا همدیگه رو بغل کردن و خدا حافظی کردن سوار هواپیما شدیم
سرمو گذاشتم روی دستای بابا
- بابا جون
بابا رضا: جانم بابا
-میشه تادو سه روزکسی نفهمه که رسیدیم؟
بابا رضا: چرا سارا جان
-میخوام یه کم استراحت کنم ...
بابا رضا: چشم بابا...
ادامه دارد....
🌺@IslamLifeStyles_fars
#حالِ_خوب 155
✨ خدا یه کاری کرده برای امید، برای ما و اون اینکه👈🏻 حسین فاطمهاش را به سوی کربلا اعزام کرده😢
و اگر خدا میخواست دست ما رو نگیره به ما حسین میداد؟😭🤔
به حسین اجازه میداد جلوی ما قربانی بشه😭
👈🏻 این هزینهی بزرگ رو بده.
😞 اگر خدا سعادت ما رو دوست نداشت، اگر خدا طرفدار ما نبود، به حسینش اجازه میداد این همه هزینه بده؟😭
🌷 خدا شاهده این ماله👈🏻 محبت خداست به ما.❤️
👤 استاد پناهیان
🎬 سلسله مباحث حالِ خوب
🌱 @IslamLifeStyles_fars
🔅 #هر_روز_با_قرآن
صفحه 196
🌷هدیه به 14 معصوم علیهمالسلام
و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات انشاءالله.
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیهالسلام:
❇️ ناديده گرفتن احسان[ديگران]، منتگذارى زشت آنان را سبب مىشود.
📚 غررالحكم حدیث ۴۷۹۸
🌷 @IslamLifeStyles_fars
سلام بابای خوب و غریبم ، مهدی جان
هر روز از هفته ، هر ساعت از شبانه روز ، هر جای دنیا که می شود به تو فکر کرد ، حال من خوب است .
فرقی نمی کند کجای جهان ایستاده ام یا کدام لحظه را می گذرانم ، نام تو که بر زبانم جاری می شود ، تمام وجودم شکرستان می شود .
یاد تو که در دلم می وزد ، در تمام سلول هایم بوی نرگس می پیچد .
من با تو خوبم ، بهترین بابای دنیا ...
اللهم عجل لولیک الفرج
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼
🌺 @IslamLifeStyles_fars
•| #لذت_بندگی |•
✍ #عبادت را سه مرتبه است:
👌 بعضى #خدا را #عبادت کنند به امید #ثواب
#آخرت و خوف از عقاب؛که عامه مؤمنانند.
👌 و بعضى #خدا را #عبادت کنند که شرف
عبودیت یابند و خدا آنها را #بنده خود خواند.
👌 و بعضى خدا را #عبادت کنند از جهت هیبت
و جلال او و #محبت بدو که مرتبه اعلاى
#عبودیت است.
✍ به فرموده #امام_صادق(علیه السلام)
«کلمه عبد از سه حرف "ع - ب - د" تشکیل شده است.
"عین" کنایه از #علم و یقین بنده نسبت به خداوند متعال است و
"باء" اشارهاى به بینونت و جدایى و دورى او از غیر حق تعالى است.
و حرف "دال" دلالتى است بر دنوّ و نزدیکى و
#تقرب بنده به #پروردگار بزرگ،
بدون هیچ حجاب و واسطه»
🌺 @Islamlifestyles_fars