- إسـراء -
کربلاء را ندیدهام؛
اما امشب رفح را دیدم 💔،
آتش در خیمهها . .
بدنهای بیسر؛
اجساد در بین رمل و خاک . .
زنی که فریاد میزند !!
شیرخوارهای خونین در آغوش پدر :)
کودکان سرگردان میدویدند . .
مردمی که بدون یاور و بیپناه
در راه حق کشته میشوند ،
آه مقتل رفح؛ روضهی باز است . . ؛
- إسـراء -
بسمِ اللھ ! انشاءالله تصمیم گرفتهـ شده چھل روز تا اولِ ماهِ محرم زیارتِ عاشورا بخونیم :)! یهـ چلهـ[
چله امشب شروع میشه راس ساعت ۹ :>
نشر بدید کسی جا نمونه . .
#روایتهشتم [سادات]
#قسمتاول
بسمِ اللهـ !
آبجی واقعی نبودیم .
ولی تنها کسی بودم که میتونستم تو بی قراری هاش با حرفام آرومش کنم .!
وقتی بهونه میگیره سنگ صبورش بشم و مثل یه خواهر واقعی خواهرانه کنارش باشم . . 🌱
وقتی خیلی بچه بود گریه میکرد ولی در همون حد بود و تمام . .
روز به روز که بزرگ تر میشد . .
فهمیده تر . .
خانم تر میشد .
نبود مهر پدری رو بیشتر حس میکرد . 🙂
اینکه بابای اون نیست ولی بابای دوستاش هستن . .
اینکه تو مدرسه از شغل بابا هامیپرسن و بچه ها با کلی ذوق و شوق از باباشون و کارایی که کرده تعریف میکردن ولی آبجی من فقط یه چیز میدونست و وقتی ازش مپرسیدن بابات چیکارس
میگفت :
پاسداره :>>
اولا از اینکه باباش پاسدار بود و هیچ وقت پیشش نیست شکایت میکرد 🌱
از اینکه باباشو از رو عکسا میشناسه و حتی یه بار دخترانه بغلش نکرده شکایت میکرد . .
از اینکه نمیتونه مثل بقیه دوستاش و دخترای دیگه
با باباش بره پارک
با باباش بره دور بزنه ؛
از همه اینا شکایت میکرد.
بعضی وقتا شکایت حتی به اینجا میرسید که دوستش ندارم حالا که نمیاد پیشم 💔
اولا خب نمیدونستم چی بگم بهش چجوری قانعش کنم؟!
چجوری آرومش کنم ؟!
اینا همش برام شده بود سوال . . .
فقط شکر میکردم که اوایل خونه مون ویلایی دو طبقه بود و آبجیم و مادرش خونه بالایی خونه ما زندگی میکردن :>>
کلاس اول که بود دبیرستان من با مدرسش فاصله ای نداشت هر روز صبح خودم میبردمش مدرسه میزاشتمش . .
ظهر ها هم خودم میرفتم دنبالش بعضی وقتا هم که کلاس داشتم مادرش میرفت دنبالش . .
نویسنده فعلا ناشناس ؛
کپی ممنوع :
[ Eitaa.Com/Isra_F ]
#روایتهشتم [سادات]
#قسمتدوم
قشنگ یادمه
سه شنبه بود و من باید طبیعتا مثل هر هفته تا دو میموندم مدرسه و کلاس داشتم ولی چون دبیر نیومد تعطیل مون کردن . .
خواستم برم دنبال آبجیم که غافل گیرش کنم♥️
ولی جای اون من غافل گیر شدم . . 💔
معلمشون برای تدریس درس ( م ) گذاشته بود گذاشته بود روز سه شنبه که اسم آقا صاحب الزمانم توی تدریسش بیاره اسم مَهدی 🌱
و شروع کرده بود داستان گفتن از امام مهدی 🌱
جوری که بچه ها بتونن درک خوبی از آقا داشته باشن .
و تصویر خوبی تو ذهنشون نقش ببنده . .
تو حرفاش خیلی چیز ها گفته بود . .
از مهربونی های آقا . .
از اینکه چقدر دلتنگمونه و میاد سرمون میزنه . .
از اینکه ماها نمیبینیمشون . .
از اینکه بابای همه آدم خوباست .
و آدم خوبا رو دوست داره . .
از اینکه حتی آدم خوبا رو برده پیش خودش و یه روزی باهاش میان 🌱♥️
خلاصه . .
وقتی رسیدم جلو در مدرسه خلاف همیشه دیدم جلوی در نیست . .
اولش گفتم حتما مامانش اومده دنبالش و رفتن ولی دلشورم اینو نمیگفت شروع کردم به گشتن ؛
هر چی گشتم آبجیم نبود . .
تو حیاط رو دیدم .
اونجا هم نبود. نگران و پرسون پرسون رفتم دفتر که دیدم مادرشم اونجاست و داره اشک میریزه . .
دلم هری ریخت که آبجی کوچولوم الان کجاست .
رفتم تو کلاسش دیدم اونجا هم نیست . .
برگشتم تو دفتر و برای اولین بار به خاطرش صدامو انداختم تو گلوم که مگه این مدرسه صاحب نداره چرا خبر ندارین الان بچه های مردم کجان ؟!!!
مگه دوربین نداره خب دوربین هارو چک کنید ببینید کجاست یا با کی رفته نمیبینید حال مادرشو . .
مادرش که داشت آب قند میخورد هم بلند شد و حرف منو تکرار کرد . .
ادامه . . 🌱
نویسنده فعلا ناشناس ؛
کپی ممنوع :
[ Eitaa.Com/Isra_F ]
- إسـراء -
#روایتهشتم [سادات] #قسمتدوم قشنگ یادمه سه شنبه بود و من باید طبیعتا مثل هر هفته تا دو میموندم
سادات رو که دیگه معرفِ حضورتون هست :)
ازش زیاد گفتیم اینجا آبجی کوچولومونو میگم . .
شاید این روایتا باشه برای اینکه یکم دلتنگی هارو
بیشتر درک کنیم و راحت قضاوت نکنیم ♥:>
وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِي آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِي الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُمْ مِنَ الطَّيِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَى كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِيلًا .
ما آدمیزادگان را گرامی داشتیم؛ و آنها را در خشکی و دریا، (بر مرکبهای راهوار) حمل کردیم؛ و از انواع روزیهای پاکیزه به آنان روزی دادیم؛ و آنها را بر بسیاری از موجوداتی که خلق کردهایم، برتری بخشیدیم، آن هم چه برتری :))
#آیات سوره اسراء آیه ۷۰ ،