eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.4هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
668 ویدیو
83 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
یه زمانی به ما حمله شد، مرز غربی کامل درگیر شد، تهران بمباران شد، دشمن داخل خاک ایران پیشروی کرد، سپاه تازه تاسیس شده بود، ارتش ازهم‌گسیخته بود، مسئولان ترور می‌شدند، گروهک‌ها هرکدوم یه قسمت رو دست گرفته بودن، فرمانده و نخبه نظامی کم داشتیم، هیچ چیزی به اسم پدآفند هوایی و رادار و... نداشتیم، آسمون کشور یه طوری بی‌دروپیکر بود که راحت هواپیمای بعثی می‌اومد توی ارتفاع پایین به مردم تیراندازی می‌کرد، هیچ سلاح پیشرفته‌ای نداشتیم، یه مشت سلاح قدیمی از زمان شاه برامون مونده بود، پهپاد و موشک رو اصلا نمی‌دونستیم چیه، یه گلوله هم نمی‌تونستیم بسازیم، سازمان رزم درست و درمون نداشتیم، هیچی نداشتیم، هیچی به معنای واقعی، و صدام همه‌چیز داشت، حمایت آمریکا و شوروی و کشورهای دیگه رو داشت، تا دلتون بخواد سلاح داشت، ما با دست خالی جلوی صدام ایستادیم، ما هیچی بجز ایمان به خدا نداشتیم، و این قوی‌ترین و مهم‌ترین سلاح ما بود. صدام حمله کرد، قتل‌عام کرد، بمباران کرد، ولی ایران ایران موند. صدام رفت و ایران موند. این سردارهای شهید، از اول سردار شهید و نخبه نظامی نبودن، اونا جوون‌های ساده‌ای بودن، مثل ما، فقط زمانی که نیاز بود به وظیفه‌شون عمل کردن. اونا از اول سردار نبودن، توی بستر جنگ رشد کردن. پس فکر نکنید شهادت سرداران سپاه به معنی اینه که دیگه هیچکس نمونده! نه! ما هستیم، وقتشه ما رشد کنیم، وقتشه ما عیارمون سنجیده بشه. و یادتون باشه، این دنیا دست خداست، هیچ قدرتی برتر از خدا نیست، و تنها راه پیروزی توکل به خدا و در راه خدا جهاد کردنه. هر وقت خواستید ناامید بشید به زمان جنگ فکر کنید، از اون موقع که وضع ما بدتر نیست! و هر موقع خواستید از اسرائیل بترسید، یادتون بیاد که خدا همیشه از همه‌ی زورگوها و قلدرهای تاریخ قوی‌تر بوده، و همیشه خدا برنده شده، و این خداست که از اول قوی‌ترین بوده، قوی‌ترین هست، و قوی‌ترین خواهد بود. http://eitaa.com/istadegi
باورم نمی‌شد یه روز با چشم خودم، توی آسمون بالای سرم، رهگیری پدآفند هوایی رو ببینم😎
Hamed ZamaniHamed Zamani _ Ammar Dare In Khak (UpMusic).mp3
زمان: حجم: 10.9M
تو عمرم انقدر این آهنگ رو با جون و دل نخونده بودم🇮🇷👊🏻
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای نماز صبح با صدای دوتا انفجار مهیب بیدار شدیم؛ جنگ این شکلیه...
313.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معاونت آموزشی دانشگاه: سلامت جسمی و آرامش و امنیت روانی شما دانشجویان برای ما خیلی مهمه😌☺️ در نتیجه، امتحانات طبق برنامه قبلی حضوری برگزار میشه😁🙄 پ.ن: دیوونه منم که دارم توی این دیوونه‌خونه درس می‌خونم😐
به مناسبت عید غدیر، قسمت آخر قلعه بتنی منتشر میشه☺️🌱
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعه‌ی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت شانزدهم شهریور ۰۳ الان همه‌چیز
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعه‌ی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت پایانی شهریور ۰۳ شب اربعین، وقتی توی گلستان شهدا دنبال موکبم بودم، دلم را یک دل کردم. همان شبی که مهندس از کربلا برگشته بود. فکر کنم دعایش گیرا بود. ترم اول که بودم، برای درس مردم‌شناسی مقاله‌ای می‌خواندم با موضوع آداب و رسوم کهن مردم جیرفت برای دفن مردگان؛ دقیق یادم نیست، یک چنین چیزی بود. اول مقاله، نویسنده بحثی را مطرح کرد به نام مناسک گذار. مناسک گذار، اصطلاحی در مردم‌شناسی ست و به معنای آداب و رسومی ست که در فرهنگ‌های مختلف و در مقاطع مهم زندگی اجرا می‌شده؛ مراحلی که زندگی انسان دچار تغییر بزرگی می‌شود، دگرگونی اساسی هویت انسان. مراحلی چون تولد، بلوغ، ازدواج، پیوستن به دین یا گروه و مرگ. از گذشته، مردمان جوامع کهن، برای چنین مراحلی آدابی داشتند و مناسکی به جا می‌آوردند تا هم خود فرد برای تغییر بزرگ آماده شود و هم به دیگران گوشزد کنند که به زودی آنان نیز به مرحله تازه‌ای خواهند رفت. ترنر معتقد است گذار خود چهار مرحله دارد: گسست، بحران، جبران، پیوند دوباره. اگر زندگی انسان را یک ابدیت در نظر بگیریم، ابدیتی ست مرحله‌ای؛ از جهانی به جهانی دیگر و از هویتی به هویتی تازه‌تر. از رحم مادر به این دنیا، از کودکی به بلوغ، از تجرد به تاهل و والدگری و از دنیای مادی به جهان پس از مرگ؛ و شاید در آن جهان نیز مراحلی هست برای تغییر و پله‌هایی برای رشد. هریک از این مراحل، مرگی تازه است و تولدی تازه. دل کندن است و دل بستن. گسستن است و پیوستن. تلخ است و شیرین. مثل مرگ، مثل زایش. اکنون من در آستانه تجربه مرگی جدیدم و تولدی جدید. گسستی و پیوندی. گسست از دخترِ خانه بودن و کودکی و نوجوانی و عالم تنهایی و خیلی چیزها که توی خانه پدر دارم؛ و پیوند با یک انسان جدید و در واقع، یک جهان جدید. هر انسان یک جهان است و قرار است جهان من و دیگری با یکدیگر پیوند بخورند و جهانی تازه بسازند. پیوند با یک خانواده جدید، شناختن آدم‌های جدید... ترسناک و زیباست، مثل اقیانوس. دارم مناسک گذار را طی می‌کنم. شنبه مهربرون بود. دوشنبه و سه‌شنبه رفتیم آزمایش. چهارشنبه آیینه و شمعدان خریدیم. جمعه بله‌برون بود. هنوز به عقد نرسیده‌ام. نمی‌دانم آن لحظه چطور خواهم بود و چه حالی خواهم داشت؛ ولی می‌دانم دیگر به حالت قبلی برنمی‌گردم. مثل تغییر شیمیایی ست. امیدوارم هیچ‌وقت دلم نخواهد برگردم و شیرینیِ مسیر به تلخی‌اش بچربد. امیدوارم جهان کسی که انتخاب کرده‌ام را دوست داشته باشم. دارم در قلعه بتنی را برای یک نفر باز می‌کنم. امیدوارم وقتی وارد قلعه شد، نترسد و عصبانی نشود و بدش نیاید و دلش بخواهد بماند، همان‌طور که یک سال است پشت در قلعه مانده و سعی کرده از موانع عبور کند. و راستش... اعترافش سخت است ولی روی دیوارهای خاکستری و کدر قلعه بتنی و گوشه کنار محوطه بی‌روحش، جوانه‌ها و گل‌هایی درحال روییدن‌اند. جوانه‌هایی که قبلا در شرف روییدن لگدمال شده بودند و خودم با اسید سوزانده بودم‌شان، حالا دوباره دارند راهشان را از میان بتن و آجرهای قلعه باز می‌کنند و سر بیرون می‌آورند. جوانه‌هایی سبز و تازه و شکوفه‌هایی به رنگ آبی و بنفش و حتی صورتی! چیزهایی که مطمئن بودم هیچ‌وقت در قلعه نمی‌بینمشان. اسید نتوانسته بود ریشه را بسوزاند. من دارم می‌میرم؛ و این مرگ سنگین‌تر از مرگ‌های قبلی ست. مرگ‌های قبلی آرام اتفاق می‌افتادند و تغییر شگرفی رقم نمی‌زدند؛ ولی این مرگ واقعا از جهاتی مرگ است. حالا فهمیده‌ام که مرگ بد نیست و تقریبا دارم برای مرگ بعدی آماده می‌شوم. هرچه به دل کندن‌ها فکر می‌کنم، یاد مرگ بعدی می‌افتم که خروج از جهان ماده است و دل کندن از آن. حالا دارم عمیقا این را درک می‌کنم که: ما عندکم ینفند و ما عند الله باق. حالا بیشتر فهمیده‌ام نباید دل به هیچ‌چیز و هیچ‌کس ببندم؛ چون آخرش از همه‌چیز جدا می‌شوم و دل بستن تنها درد بیشتری دارد. و من چقدر به الانِ خودم دل‌بسته‌ام و چقدر برایم دشوار است...! نمی‌دانم با این‌همه دل‌بستگی چطور قرار است بمیرم. سال پیش همین موقع، یکی از اقوام‌مان فوت شده بود و توی مراسم ختمش بودیم. جنازه‌اش را تشییع کردیم و برایش نماز خواندیم. با او وداع کردیم و در خاک گذاشتیمش. تک‌تک مراحلش را دیدم؛ آن هم درحالی که فردایش تولدم بود. تولد و مرگ قاطی شده بودند و من حواسم نبود که هردوی این‌ها یک باطن دارند. چقدر آن روزها – شهریور پارسال – برایم تلخ و سخت گذشت. انقدر تلخ که فکر می‌کردم با هیچ شکر و عسلی شیرین نمی‌شود. لحظاتی انقدر پر از اندوه و ناامیدی و خشم بودم که حس می‌کردم هیچ‌وقت هیچ‌وقت نمی‌توانم خوشحال باشم. حتی لحظاتی که خوشحال بودم هم ته ته دلم غم بود و نسبت به خوشی‌های کوچک هم حریص شده بودم. هیچ‌وقت باورم نمی‌شد شادیِ الان را. اصلا و ابداً فکرش را نمی‌کردم چنین لحظاتی را.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعه‌ی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت پایانی شهریور ۰۳ شب اربعین، وق
حالا فهمیده‌ام نه غم ابدی ست نه شادی. شادی الان دوام نمی‌آورد، همان‌طور که غم دوام نیاورد. شادی غم می‌زاید و غم شادی. نباید به هیچ‌کدام دل بست. لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ. بقیه زندگی‌ام هم همین خواهد بود: معجونی از شادی و غم. لحظاتی پر از شادی و لحظاتی پر از ناامیدی. و اکنون فهمیده‌ام که در تاریکی مطلق هم نور وجود دارد. عسر را همراه یسر چشیده‌ام. هردو باهمند؛ نه قبل و بعد هم. همین من را شکرگزارتر کرده و از این بلوغ یکساله خوشحالم. بابت چشیدن همه‌ی آن تلخی‌ها از خدا ممنونم. مانند دارو بود؛ تلخ اما سودمند. و از خدا عذرخواهم بابت شکایت و ناشکری که از خامی و کوچکی و نفهمی بود. شنبه، بیست و چهارم شهریورماه، روز ازدواج حضرت خدیجه و حضرت محمد(صلوات الله علیهما)، با خانواده آمدند خانه‌مان؛ بعد از چندماه تعامل دورادور و خصمانه. مطمئن بودم سرانجام این جلسه به دعوا می‌رسد؛ اما نرسید. برخلاف تصورم، سر مهریه به توافق رسیدند و پیش‌نویس قباله را نوشتند. و آن لحظه که داشتند از روی قباله می‌خواندند اسم‌مان برای اولین بار کنار هم قرار گرفت؛ برای همیشه. انگار خواب بودم؛ باورم نمی‌شد توی یک ساعت، چندین ماه دعوا و بدبینی به خوبی و خوشی تمام شده باشد. چهارشنبه رفتیم برای خرید آینه و شمعدان و چادر. هنوز انگار خواب بودم، وقتی که داشتم در میان آینه و شمعدان‌ها می‌گشتم و در انتخابشان گیج بودم هم هنوز فکر می‌کردم خوابم. و وقتی خاله‌ام از انعکاسمان در آینه‌ای که انتخاب کرده بودیم عکس گرفت، و وقتی رفته بودیم چادر سپید بخریم و من یکی‌یکی چادرها را انداخته بودم روی سرم و خودم را در آینه می‌دیدم، و وقتی گفتم صورتی دوست ندارم... تمام این لحظات مثل خواب بود و من گیج بودم. وقتی چادر را بردیم بدهیم به خیاط که اندازه‌ام را بگیرد و بدوزدش، یاد شهید عصمت پورانوری افتادم. وقتی می‌خواستند چادر عروسی‌اش را برش بزنند، عصمت زیر لب دعای شهادت کرده بود و من هم مثل عصمت همین کار را کردم. عصر جمعه، سی‌ام شهریورماه، همراه چندتن از بستگانش و با کلی هدیه و آینه و شمعدان آمدند خانه‌مان و چند نفر از فامیل ما هم بودند. آنجا بود که داشت کم‌کم باورم می‌شد؛ خیلی کم. صبح فرداش، سی‌ویکم شهریور، روز تولد حضرت رسول و امام صادق(صلوات الله علیهما)، آخرین صبح تابستان بود و آخرین صبحی که مجرد بودم. مثل شهید رقیه رضایی، آرایشگاه نرفتم و فقط لباس ساده سپید پوشیدم؛ چون نماد پاکی بود. هربار یادم می‌افتاد که قرار است با کی ازدواج کنم شگفت‌زده می‌شدم و همه‌ی این یک سال و نیم ناامیدی را به یاد می‌آوردم. این که به هیچ وجه باورم نمی‌شد یک روز توی محضر، بین او و پدرم بنشینم و پدرم خوشحال و راضی باشد؛ ولی بود. انقدر این اتفاق به دلایل مختلف عقب افتاده بود و بهم خورده بود که توی محضر هم احتمال می‌دادم بهم بخورد و برای همین به هیچ‌کس نگفته بودم قرار است ازدواج کنم؛ حتی به نزدیک‌ترین دوستانم. دستانم انقدر می‌لرزید که هیچ‌یک از امضاهایم شبیه هم نشدند. و یادم رفته بود متنی که برای بله گفتن می‌خواهم بگویم را روی کاغذ بنویسم و مقابلم بگذارم؛ آن را توی یادداشت‌های گوشی‌ام نوشتم و سر سفره عقد گوشی را گذاشتم جلوی خودم! سر سفره عقد هم هنوز باورم نشده بود؛ ولی از لرزش دست و عرق کردن دستانم و تپش قلبم می‌فهمیدم که بیدارم. خاله‌ام چندبار به شوخی گفت: یادت باشه بار سوم باید بگیا! بار اول بله نگیا! و یک اتفاق قشنگی که افتاد، این بود که بجای جمله‌ی لوس و مسخره و دروغِ «عروس رفته گل بچینه» و «عروس رفته گلاب بیاره»، هربار که عاقد گفت وکیلم، خاله‌ام گفت: عروس خانم درحال مطالعه سوره نور هستند. عروس خانم درحال مطالعه ترجمه سوره نور هستند. چه جمله قشنگی ست اگر جا بیفتد؛ هرچند من دلم می‌خواست سوره مریم را بخوانم: کهیعص؛ ذکر رحمت ربک عبده ذکریا؛ اذ نادی ربه نداءً خفیا ... واذکر فی الکتاب مریم اذ انتبذت من اهلها مکاناً شرقیا... سوره مریم داستان رخ دادن اتفاقات غیرممکن است و ازدواج من اتفاق غیرممکنی بود که داشت رخ می‌داد؛ مثل تولد یحی و عیسی(علیهما السلام). بسم الله و بالله و علی ملۀ رسول الله؛ لا حول و لا قوه الا بالله... بله گفتم و زندگی‌ام برای همیشه به دیگری گره خورد. اتفاق قشنگ دیگر، این بود که اولین جایی که رفتیم گلستان شهدا بود. رفتیم که از شهدا عذرخواهی و تشکر کنم. عذرخواهی بابت نق‌هایی که بهشان زده بودم و تشکر بابت این که همه‌چیز خوب و صلح‌آمیز و آبرومندانه پیش رفت. مهندس آنجا فهمید نصف دوستان آشناهای همسرش توی گلستان شهدا هستند: زهره بنیانیان، بتول عسکری، سیدحسین دوازده‌امامی و... من هم تازه آنجا فهمیدم عمویش در اثر جانبازی شهید شده؛ چیزی که هیچ‌وقت نگفته بود.