eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
🔴 به ذهنم رسید که چالش این باشه: ۱. ادامه این داستان رو بنویسید. خلاقانه و ترجیحا طنز! ۲. می‌تونید
دارم نوشته‌هاتون برای چالش یلدا رو می‌خونم، و شاید باورتون نشه ولی مدت‌ها بود برای هیچ چیزی انقدر ذوق نکرده بودم!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام فکر کنم لازمه دست به قلم بشید و یکم خشونت واقعی برای اعضای کانال بنویسید که جبران مهربونی من بشه🙄 بهتون اختیار تام میدم هر بلایی خواستین سر عباس بیارین😈
سلام لازم نیست حتماً طنز باشه. چندنفر هم طنز ننوشتن. و این که، به خودتون اعتماد داشته باشید. از دید بیشتر نویسنده‌ها، داستانشون مسخره ست ولی مخاطب چنین نظری نداره!
نوشته‌هایی که برای چالش فرستادید همه حکایت از عشق و محبت زیادتون نسبت به من داره🙄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️امشب توی خوشی‌هامون یادمون نره، توی غزه یلدا این شکلیه... یعنی هر روز این شکلیه... جنگ، سرما، گرسنگی، آوار...💔 غزه رو یادمون نره... جنایت اسرائیل برامون عادی نشه... اللهم عجل لولیک الفرج... http://eitaa.com/istadegi
کمی آن طرف‌تر افرادی هستند که به جای کرسی، روی آوار نشسته‌اند، به جای حافظ، اشهد می‌خوانند، به جای تنقلات، گرسنگی می‌خورند، به جای جمع خانواده، کنار پیکر بی‌جان و کفن پوش عزیزانشان هستند، و به جای همه ما در دنیایی متفاوت میان یلدا یک قاچ هندوانه با طعم مقاومت را می‌چشند. ✍🏻محدثه پیشه
مه‌شکن🇵🇸
🕊 شما در خانه‌هایتان نشسته‌اید؛ از مرز چه خبر دارید؟ شما پسرتان را، دخترتان را می‌فرستید مدرسه، می‌آ
ما در خانه کنار عزیزانمان نشسته‌ایم، یلدا را جشن می‌گیریم، چه می‌دانیم بر خانواده شهدای امنیت چه می‌گذرد...؟ چه می‌دانیم که بر مرزداران و خانواده‌هایشان چه می‌گذرد...؟ https://eitaa.com/istadegi
خب بریم سر چالش یلدا...
هدایت شده از مه‌شکن🇵🇸
به قلم: راحانا 💬"به نام خداوند صبر دهنده" هر سه نفرمون با اخم و جدیت تمام به روبه رو زل زده ایم. لامپ بالای سرمان مدام حرکت می‌کند و به نوبت نور را روی صورت متهم و ما می‌اندازد. پرونده قطور رو به روم رو بر میدارم و سعی میکنم با خونسردی که به زحمت تا الان حفظش کرده ام به چشمان متهم زل بزنم. _ خانم فاطمه شکیبا شما به جرم هایی که مرتکب شده اید اعتراف میکنید؟ با دقت به صورتش زل میزنم این همه آرامش را درک نمیکنم انگار نه انگار همین یک ساعت پیش با بچه های کانال جلوی در خونشون به صورت ناگهانی کرده بودیمش تو گونی و آورده بودیمش توی همچین جای مخوف و ترسناکی. راحت روی صندلی لم داده و انگار دارد فیلم تماشا می‌ کند . بالاخره صدایش در می‌آید و نشان می‌دهد تار های صوتی اش سالم است. _ میشه بگید چه جرمی مرتکب شدم و با چه مدرکی اینجام؟ صدای بازجو کنارم با عصبانیت بلند می‌شود _ خانم شکیبا شما به جرم اخلال در نظم کانال ، ریختن خون چند تا جوون معصوم و بی گناه، در آوردن اشک هزار و صد نفر و افسرده کردن آنها بازداشتین. هنوز هم با راحتی تمام گوش می‌دهد یک لحظه سرش رو بالا میاره و وقتی با قیافه های آتشین و غضبناکمون روبه رو میشه روی صندلیش صاف میشینه و میگه: - خب مدرکتون چیه؟ چطوری میخواید به مقامات بالا حرفایی که زدید رو ثابت کنید؟ صدا ها تو گلومون خفه میشه خب باید اعتراف کنم مدرکی نداریم. عباس، بشری، ابلفضل، کمیل، حاج حسین و... هیچ کدام راضی به شهادت دادن علیه مادرشون نشدند میگن ممکن اه مادرشون بدتر دامن گیرشون بشه. صدرزاده و اروند هم با این خانم دستشون توی یه کاسه هست و نمیشه از اونا هم کمک خواست. بازجوی سوم که سمت چپ من نشته بهم میگه چیکار کنیم حالا، نمیتونیم زیاد نگرش داریم. بازجوی دوم که خود زخم خورده یزید بازی های شکیبا هست درحالی که سعی می‌کند شخص پشت گوشیی که تازه زنگ خورده بود را آرام کند تماس را قطع می‌کند و روبه من میگه دستور از بالا آمده که سریع آزادش کنیم. با حرص لب میزنم: -اگه آزادش کنیم معلوم نیست به چه قتل های مرتکب بشه هنوز جون سلما و سلمان و هاجر، مسعود و... در خطره. به هر حال چاره ای نداریم با خشم فرو نشدنی از روی صندلی بلند میشوم به طوری که صندلی با صدای بدی می افتد. دوتا دستانم را روی میز می‌گذارم رو به چهره خونسرد و زلزله ناپذیر شکیبا لب میزنم این بار رو هم قسر در رفتی، دفعه دیگه نمیزارم این اتفاق دوباره تکرار شه. به سمت در میروم اون رو باز میکنم اما در آخرین لحظه تنها چهره شیطانی و لبخند حرص آور شکیبا رو میبینم که با زبان بی زبانی میگه: -شتر در خواب بیند پنبه دانه. حالا حالا ها دارم براتون، هنوز دستم به خون چند تا شخصیت آلوده نشده این طوری شب خوابم نمی‌بره. و در رو با صدای بدی میبندم. پایان 🌿🌿🌿 خیلی بامزه بود😅 یه درصد فکر کنین شخصیت‌ها جرات داشته باشن علیه من شهادت بدن😎
به قلم: نورا امشب شب قدر است، حیف شد که نتوانستم به هیئت بروم. عباس هم به خاطر من نرفت. من را به محل کارم رساند و قول داد که به دنبالم می‌آید و می‌رویم و نمازمان را به جماعت می‌خوانیم. احساس عجیبی دارم. انگار قرار است اتفاق خوبی بیفتد. فعلا کاری ندارم آن پنج نفر هم که قرار است فردا آنها را تحویل دهیم خواب هستند. شروع میکنم به خواندن دعای جوشن کبیر. دعا که تمام میشود دوباره فکرم میرود سمت آن روز قشنگ: «کمی استرس دارم. امروز روز مهمی است. بیست و دوم رجب! روزی که قرار است قشنگ ترین لحظه زندگی من رقم بخورد. روز عقدم! به عباس نگاه میکنم، او هم مانند من مضطرب است. قرآن را به دستم میدهد و سوره الرحمن را باز میکنم.به عباس فکر میکنم زمانی که برای اولین بار پا به خانه ما گذاشت احساس کردم که با دیگران فرق دارد. در تمام مدت طول خواستگاری سرش پایین بود. تا زمانی که مادرش خواست که با هم به اتاق برویم و حرف بزنیم. آن موقع بود که کوتاه نگاهم کرد. اولین سوالم این بود که شغلش چیست؟ چون احساس کردم زمانی که پدرم شغلش را پرسید جواب درستی نداد. گفت: در سپاه مشغول هستم. احساس کردم نمیخواهد درمورد شغلش جواب واضحی بدهد پس صبر کردم ببینم دیگر چه میگوید. گفت: من شغلم حساس و مهم است از شما خواهش میکنم اگر این وصلت سر گرفت درمورد شغل من به کسی چیزی نگویید. تقریبا متوجه شدم منظورش از شغل حساس چیست! گفتم: چشم! گفت: چشمتان منور به ضریح ارباب! باید چیز دیگری هم در رابطه با شغلم بگویم. من ممکن است بعضی شب ها به خانه نیایم، به ماموریت های کوتاه مدت و بلند مدت بروم. شما با این موضوع مشکلی ندارید؟ کمی فکر کردم،به تعریف های همکارانم،به تحقیق ها و حرف های بابا، به رفتار هایی که از خودش دیده بودم، ارزشش را دارد! من همیشه آرزویم بود که همسرم به مردم کشورش خدمت کند. گفتم: من مشکلی در این باره ندارم. خوشحال شد. همه چیز مثل برق و باد گذشت و حالا روز عقد ما هست. به خودم می آیم سوره الرحمن را تمام کرده ام و عاقد هم برای بار سوم پرسیده و منتظر جواب است. قرآن را می بوسم و میگویم: با توکل به خداوند و با اجازه امام زمان (عج) و پدر و مادرم بله! صدای صلوات بلند می‌شود. عاقد از او هم بله را می‌گیرد و ما وارد قسمت جدیدی از زندگی می‌شویم. با صدایی از فکر آن روز بیرون میایم. صدا از سلول است حال یکی از متهم ها خوب نیست. دلش درد می‌کند. می‌روم و برایش چایی نبات میاورم. یک دفعه سنگینی را روی بدنم احساس می‌کنم و روی زمین می‌افتم. همه شان به سمتم حمله میکنند و شروع میکنند به زدنم. از خود دفاع میکنم اما باز هم آنها پنج نفر هستند و من یک نفر. می‌خواهم داد بزنم و کمک بخواهم اما یکی از آن‌ها روسری اش را در دهانم می‌گذارد و به گردنم فشار می آورد. صدای تق گردنم را میشنوم. گردنم شکست. احساس خفگی می‌کنم. صدای همکارانم را میشنوم که به این سمت می‌دوند. خیالم راحت می‌شود که آنها نمی‌توانند فرار کنند. چشمانم را می‌بندم و به عباس فکر می‌کنم. به بیست و دوم رجب... 🌿🌿🌿 قشنگ بود؛ ولی جالبه بدونید که ماجرای عباس و مطهره اینطوری نبوده...
نام: داماد دریایی به قلم: رویا و نورا به نام خدا در بهشت برزخی هستیم و بین درخت های زیبا قدم می‌زنیم. حامد و کمیل سر به سر هم می‌گذارند و سیاوش پشت سر آنها راه می‌رود و به آنها می‌خندد. من هم آرام پشت سر آنها و در کنار مطهره قدم بر میدارم. حالم خوب است. نه ریه ام می‌سوزد، نه پهلو ام درد می‌کند، و نه هیچ جای دیگرم. اما در میان این همه حس خوب ناراحت و نگران خانواده ام هستم. کمیل متوجه نگرانیم شده و رو به من می‌گوید: هی، عزیز تازه از دست رفته، یکم گاز بده داداش، تند تر بیا دیگه بابا. حامد هم به سمتم برگشته. می‌گوید: خب، عباس آقا احوال شما؟ چه خبر اخوی؟ خندیدم و گفتم: خبر های خوب. کمیل رو به من گفت: آره از قیافت معلومه. بعد هم کمی به حامد نگاه کرد. اینجا لازم نیست کسی حرف بزند حتی با نگاه هم مخاطبت متوجه منظورت می‌شود. و اینجا هم حامد متوجه فکر شومی که در ذهن کمیل بود شد. با صدای خنده سیاوش و نگاه های شیطنت آمیز مطهره فهمیدم فقط من از موضوع بی خبرم. ناگهان کمیل و حامد به سمتم هجوم آوردند و دست و پایم را گرفتند و بلندم کردند. کمیل به سیاوش که نزدیک بود از خنده غش کند گفت: عه! ساکت! میخوام بچه بخوابونم. و حامد هم شروع کرد به خواندن لالایی مختار نامه: لالاعه لا لالاعه لا لالاعه لاعه لای... و محکم تابم می‌دادند. مطهره همانطور که با متانت می‌خندید گفت: آروم! من تلاش می‌کردم خودم را از چنگالشان رها کنم. محکم چرخیدم و رو زمین افتادم. درد نداشت فقط لذت بود. می‌دویدیم و می خندیدیم. سیاوش جلوی راهم سبز شد و من را مجبور کرد که بایستم. حامد هم رسید و از پشت من را گرفت و گفت: کجا اخوی؟ از برادر می گریزی؟ ما عقد اخوت بستیم. کمیل هم از دور داد میزند: ولش نکن اومدم. می‌دانستم اگر کمیل به من برسد کارم تمام است. می‌خندیدم و خودم را به چپ و راست می کشیدم اما حامد رهایم نمی‌کرد. سیاوش روی چمن ها نیم خیز شده بود و فقط می خندید. کمیل رسید و پاهایم را گرفت و دوباره بلندم کردند. در مقابلمان دریاچه ای کوچک و زیبا ظاهر شد. مطهره آنسوی دریاچه ایستاده بود و به من می خندید. خطاب به او گفتم: بابا من همسرتم یه کمکی بکن! مطهره حالت لجوجانه ای به خود گرفت و گفت:نمی خوام، حقته. خواستم دوباره بچرخم و خودم را آزاد کنم اما کمیل و حامد سریع من را در دریاچه انداختند. داشتند می خندیدند. اگر روی زمین بودم الان دماغم و گلویم میسوخت و سرفه می‌کردم و حتی عصبی می‌شدم اما اینجا چیزی جز لذت حس نمی‌کردم. سرم را از آب بیرون آوردم حامد رو به من کرد و گفت: عه داماد دریایی پیدا کردیم! و سه نفری از خنده ریسه رفتند. من هم می خندیدم. آرام لب دریاچه آمدم و محکم پای حامد را کشیدم و او را در آب انداختم. بعد به سمت مطهره رفتم آرام آرام نزدیکش شدم او هم گوشه چادرش را جلو صورتش گرفت و گفت عباس به خدا اگه آب بپاشی... _به حرف شوهرت گوش نمیدی آره؟ _عباس نکن! _حالا که اینطوری... و مقدار زیادی آب به سمتش پاشیدم مطهره بلند شد و کمی دور تر ایستاد و خندید. پشت سرم را نگاه کردم کمیل دور خیز کرده بود و می خواست بدوید سمت دریاچه. قبل از اینکه بپرد مقدار زیادی آب به سمتش پاشیدم، تعادلش بهم خورد و با پهلو توی آب افتاد؛ روی آب آمد و گفت: ای نامرد!! و دنبالم کرد تا رویم آب بریزد. حامد و سیاوش هم فقط می خندیدند، رو به سیاوش گفتم: آقا سیاوش شما چرا هنوز خشکی برادر؟ خنده اش محو شد و آمد فرار کند که... 🌿🌿🌿 چقدر پر از حس خوب بود✨
به قلم: رئوفی دست و پام از سرما یخ زدند. احساس می‌کنم وجود ندارند و من روی پاهام راه نمیرم. با عصبانیت زیر لب می‌گم: قحط جاست مارو برداشتی آوردی!؟ اینهمه کشور گرمسیر تو دنیا وجود داره. شکیبا لبخندی به عصبانیتم میزنه و میگه: هنوز نفهمیدی جنایت تو سرما یک چیز دیگه است!؟ میگم آخه دختر تو توی عمرت گرینلند رفتی که از اونجا برامون داستان مینویسی!؟ بازم می‌خندد. دلم می‌خواست دانیال رو پیدا می‌کردم، شکیبا رو می‌سپردم بهش جنازه تحویل می گرفتم. به در خونه سلما که می‌رسیم، می‌بینم در باز و سلما و مسعود با آرامش نشستن و دارن چایی می‌خورن. از حرصم پس گردنی محکمی به شکیبا میزنم. با اخم نگاهم می‌کنه و میگه: چه مرگته الان!؟ می‌گم من دارم از سرما یخ میزنم، به اینا چایی میدی!؟!؟ خب تو هم برو بخور. تو کوچه!؟!؟؟ خب برو تو خونه چایی بخور. وارد میشم، هاجر از تو آشپزخونه سلام می‌کنه و یک لیوان چایی برام می‌ریزه. شکیبا هر کاری می‌کنه نمی‌تونه وارد بشه. با تعجب می‌پرسه: چه خبره!؟ چرا نمی‌تونم وارد بشم!؟!؟ دانیال از تو اتاق سرک می‌کشه و میگه: دیوار نامریی زدم، قاتلا رو راه نمیدیم. شکیبا داد میزنه: لامصب خودت که سوپر قاتلی. دانیال لبخند میزنه: نه شکیبا جان من کاره ای نیستم، ذهن قاتل تو منو قاتل کرده. از پشت بخار چایی صورت قرمز شده شکیبا رو می بینم و فقط کمی دلم خنک میشه. 🌿🌿🌿 همین مونده دانیالم برای من شاخ و شونه بکشه😒
به قلم: HELMA_313 شب بود. باران رگ باری بر پشت بام خانه می‌زد. رعد و برق پنجره ی اتاق کوچک زیر شیروانی رو می‌لرزاند... عباس، مسعود، کمیل، حاج حسین و سلما همه و همه گرد هم نشسته بودند و سعی می‌کردند راهی برای زنده ماندن از دست قاتل زنجیره ای " فاطمه شکیبا" پیدا کنند... هر چند مادرشان است اما بلاهایی که در این مدت بر سر این طفل‌ها آورده جبران ناپذیر است... صدای چکه کردن آب از سقف سکوت را می‌شکند مسعود بلند می‌شود و طول اتاق کوچک زیر شیروانی رو طی می‌کند و رو به بقیه می‌گوید: تا من را هم به کشتن نداده بهتر است سریع تر راهی پیدا کنیم. رو به عباس می‌کند و می گوید: تو که زجر کشیدی بگو چه کنیم؟ اما دلهره به عباس اجازه تصمیم گیری درست را نمی‌دهد دو دل است چه کند؟ هر لحظه ممکن بود شکیبا پیدایش شود و باز همان درد و رنج های همیشگی... سلما انگار جرقه ای در ذهنش روشن می‌شود: میگم چطوره از محدثه یا زهرا کمک بگیریم؟؟ حاج حسین سریع پاسخ می‌دهد: نه اصلا اونا هم همدست شکیبان و هیچ وقت به ضرر شکیبا کاری نمیکنن. انگار حاج حسین راست می‌گفت از دست زهرا و محدثه هم کاری بر نمی‌آمد... عباس از پنجره کوچک اتاق نگاهی به آبی که مانند رود روی زمین جاری می‌شود می اندازد و تصمیم آخر را می‌گیرد... - چاره ای نداریم! باید هر طور شده جلوی شکیبا رو بگیریم بنابر این با سپاه عظیم الجثه‌ای به جنگ با شکیبا و قلمش می‌رویم... همان شب عباس درخواست کمک خود را با نامه‌ای به گردن کبوتر سفید رنگ به دست فرمانده گردان ثارالله رساند و قرار شد با سپاه قدرتمند ثارالله و ۱.۱k ممبر با ارزش به جنگ با قلم شکیبا بروند... 🌿🌿🌿 تلاش مذبوحانه‌ایه برای جنگ با قلم من😎
به قلم: سایه همه جا تاریک است و تنها نور کم‌جان و اندک مهتاب است که فضا را از کم‌هم کم‌تر روشن کرده که آنچنان تاثیری در دیدم ندارد. همانطور که آرام آرام جلو می‌روم متوجه لرزش بدن و دستانم می‌شوم؛ تاریکی هوا برایم مهم نیست و آنچه که باعث لرزشم شده خشم، غم و اندکی عذاب وجدان است اما این ماموریت من است و باید انجامش دهم. در همان حالت خمیده با اشاره انگشتان و چشم‌‌ها موقعیت همراهانم را مشخص می‌کنم و دوباره به مسیرم ادامه می‌دهم. در حیاط خانه‌ای کوچک در یکی از مناطق بی‌حواشی و کم رفت و آمد اصفهان که حوض آبی رنگی که البته خالی‌ است در وسط آن است که اطراف آن را درخت‌هایی که گویا چندین سال است کسی به آن‌ها نرسیده احاطه‌اش کرده‌اند. معلوم است که یک قاتل فقط بوی خون به مشامش می‌رسد و چشمش تنها خون می‌بیند. پس این آشفتگی آنچنان هم عجیب نبود. به در ورودی خانه که می‌رسیم، بچه‌ها اطراف پراکنده می‌شوند و تنها سه نفر جلوتر می‌رویم. در را به آرامی و بدون سروصدا باز می‌کنم و اول دو نفر همراهم وارد می‌شوند و در آخر هم خودم. در را پشت سرم می‌‌بندم تا هنگام فرار تا بخواهد آن را باز کند بچه‌ها بگیرندش. خانه هم در ظلمات است و تنها نور کم‌رمقی از تک اتاق کوچک آن خارج می‌شود. آرام آرام به سمت اتاق می‌رویم. خودش است، در انتهای اتاق پشت یک میز و لپ‌تاپ نشسته و تنها چشم‌هایی که انگار چشم‌های شیطان هستند پیداست، احتمالا لبخند کج شرورت آمیزی هم بر روی لبانش است و انگشتانش تمد تند روی کیبورد جا به جا می‌شوند؛ خدا می‌داند این‌بار کدام بی‌گناه را نشانه رفته. در دل با خود می‌گویم خوب بخند که آخرین خنده‌هاته قاتل! یکی از همراهانم نیز پوزخندی بر لب دارد. ناگهانی، تنها وارد اتاق می‌شوم، اسلحه‌ام را سمتش می‌گیرم و می‌گویم: - خانم فاطمه شکیبا؟ حالا دیگر چشمانش حالت دو دقیقه قبل را ندارند. انگشتانش روی کیبورد می‌مانند و مردمک چشم‌هایش برای لحظاتی کوتاه به لرزش در می‌آیند. چشمانش روی من ثابت می‌مانند و وقتی مرا می‌شناسد مردمک‌هایش علاوه بر لرزش گشاد هم می‌شوند و ابروهایش بالا می‌رود. حالا تنها مردمک‌هایش نیست که می‌لرزد، لرزش دستان مات مانده بر روی کیبوردش هم شروع می‌شود. احساس آدمی خیانت دیده را دارد و طبیعیست. هیچوقت فکر نمی‌کرده یکی از متعصب‌ترین طرفدارانش حالا با تفنگ رو به روی ایستاده و آن را نشانه رفته باشد. در چشمانش ناباوری و اضطراب موج می‌زند اما انگار تنها بخاطر من نیست چون مدام چشمش بین صفحه‌ی لپ‌تاپ و من در گردش است. گویا می‌خواهد کار نیمه‌تمامش را تمام کند. کورخوانده. چند قدم آرام جلوتر می‌روم: - خون عباس، مطهره، مادر عباس، حاج حسین و کلی آدم دیگه گردنته. هزاران نفر شاکی خصوصی داری و به جرم اغتشاش و ایجاد ناامنی در کانال باید بازداشت بشی. فکر کنم دلایل خوبی برای تسلیم شدن باشن، من اگر جات بودم خودم خودم رو تحویل می‌دادم. دوباره تنها نگاهم می‌کند و یک نگاه به لپ تاپ. مستاصل است اما روح شیطانی‌اش اجازه نمی‌دهد این آخری بدون مکیدن خون برود. دستانش را پایین می‌برد تا بی‌توجه به من ادامه کارش را انجام دهد و می‌گوید: - عجیب نیست برام. تنها تو نیستی که نمک خوردی و نمکدون شکستی، ولی نمی‌تونی کاری بکنی نه تو نه هیچکدومتون من تنها کسیم که آخر خورشید نیمه شب رو می‌دونه. جدا از اون مدرکی برای اثباتش نداری. دوباره شرارت در ظاهرش پدیدار می‌شود. گفته بودم که کورخوانده. همانطور که جلوتر می‌روم می‌گویم: فکر نمی‌کنم وقتی یکی از مدارکم خودش اینجا باشه دیگه مشکلی داشته باشیم. دوباره سرش بالا میاید و نگاهم می‌کند. همین موقع مسعود وارد اتاق می‌شود و شکیبا مات مانده، درمانده و مستاصل نگاهمان می‌کند. اینبار واقعا حیرت کرده و نمی‌تواند باور کند پسر خلفش چه خیانتی در حق او کرده. مسعود می‌گوید: خودت بهم یاد دادی هیچوقت بی‌گدار به آب نزنم مامان فاطمه! حالا کاملا خلع سلاح شده، جلو می‌روم و دستبند را به دستانش می‌زنم صفحه‌ی لپ‌تاپ را خاموش می‌کنم و او را همانطور که مات و حیرت زده مانده به بیرون می‌برم. در همان حین با دست دیگرم بیسیمم را در می‌آورم: - کمیل کمیل حیدر. - حیدر به گوشم. - متهم دستگیر شده، نیروهای پشتیبانی رو بفرستید. یاعلی - دریافت شد. پ.ن: القاب به دلایل امنیتی با نام‌های مردانه انتخاب شده و تمامی شخصیت‌ها به جز مسعود دختر هستند. 🌿🌿🌿 دلایل امنیتی؟🙄 این مسعود حقشه افرا باهاش آشتی نکنه😒
به قلم: زهرا اطهر عباس بعد از آن همه التماس ناموفق با ابروانی گره خورده و دست به سینه سرش را پایین انداخته. خانم شکیبا کششی به بدنش میدهد و پشت میز مینشیند. عباس برای آخرین تلاش با لحنی مستأصل میگوید: «مامان حالا به من رحم نمیکنین هیچ! به اون اعضای فلک زده کانالتون رحم کنین. واقعا هیچ راهی نداره؟ فقط توی همین یه داستانتون از این رویه صرف نظر کنین. واقعا نمیفهمم این چه اصراریه که به داغ بر دل گذاشتن دارید.» خانم شکیبا انگشتش را بر روی بینی میگذاردو میگوید هیییییش! حواسم رو پرت نکن واگرنه مجبور میشم به روش های خشن تری رو بیارم. عباس معترضانه می‌گوید:ماماااان! همه مادرها آرزوی دامادی پسرشونو دارن اونوقت مادر ما رو باش، باورم نمیشه دارم باهاتون بحث میکنم که از کشتن مطهره صرف نظر کنید! خانم شکیبا چشم هایش را تنگ میکند و میگوید: نـــــچ! نمیشه! حالا میتونید تشریفتونو ببرید که خیلی کار دارم. و بلند می‌شود و همان طور که عباس را از اتاق بیرون میکند میگوید: بفرما! بفرما بیرون پسر خوب. *** فاطمه با صدای داد و بیداد بیدار میشود. نور خورشید چشم هاش را میزند، دلش نمیخواهد چشم‌هایش را باز کند. اما سنگی که پنجره اتاقش را نشانه میرود او را از جا می‌پراند. با وحشت به خورده شیشه‌ها نگاه می‌کند. حالا صدای فریادها بهتر شنیده می‌شود: شکیبا شکیبا مروتت کجا رفت عباس بیچاره مُرد، مطهره‌ش کجا رفت؟! تازه یادش می‌افتد که قسمت شهادت مطهره رو دیشب منتشر کرده است و اینها اعضای معترض کانال هستند. کسی خانه نیست، معترضان موفق شده‌اند وارد خانه شوند. تنها دستوری که مغزش می‌دهد این است که باید فرار کند. سریع از جا بلند می‌شود و سراغ دفتر فیروزه‌ای‌اش میرود و درون کیف می‌اندازدش. در با شدت باز می‌شود و کسی فریاد می‌کشد: خودشه! بگیریدش… 🌿🌿🌿 ای بیچاره عباس😅
به قلم: شیعه جاوید به نام خالق جهانیان :) حدود ۱۵ دقیقه ست که راننده سرویس سلما رسونده خونه، بهم زنگ زد و گفت واسش پاستیل و شیر کاکائو بگیرم من علاوه بر چیزهایی که خانم فرمایش داده بود تنقلات دیگه‌ای هم گرفتم! وضعیت این روز های کشور اصلا خوب نیست یکی به اسم آزادی به بیت المال ضربه میزنه؛ یه عده یه جوون رو گیر میارن و میگن اگه به رهبری توهین نکنی می‌کشیمت!! و... می‌رسم داخل کوچه همه دارن برخلاف من حرکت می‌کنند ولی چرا؟ بوی دود همه جا رو گرفته! گوشیم زنگ می‌خوره، سلماست. _جانم بابایی دارم میام. _بابا عباس تروخدااا کمک آتیش!! آتیش!! خونه رو آتیش زدن! برای یه لحظه صدا توی سرم می‌پیچه، اتیش؟ ناخودآگاه شروع به دویدن می‌کنم. سلما تو خونه‌ست، یادگار مطهره من تو خونه‌ست و اونا اونا... نفس زنان وایسادم جلو خونه انگار پاهام بی‌حس شدن! سه نفر وایساده دم در خونم و دست شون چماقه انگار دارن میگن که کسی نزدیک نشه میگن اینجا خونه یه مزدوره! بقیه حرف هاشون حالمو بهم می‌زنه! بعضی از مردم می‌گن شاید تو اون خونه زن و بچه باشه! ولی اونا گوش شون بدهکار نیست. جمعیت رو کنار می‌زنم وایمیسم جلو کسی که صورتشو پوشونده، میگه برو عقب! تا دید کاری نکردم اومد جلو و می‌خواست کاری بکنه و به یه چشم بهم زدن خوابوندمش کف زمین! دونفر دیگه اومدن جلو و تا میخواستم کاری کنم یه چیزی محکم از پشت خورد تو سرم افتادم روی زمین! همه جا رو تار میدیدم گرمی خون رو پشت گردنم حس میکردم یهو صدای کمیل رو شنیدم اولش فکر کردم شاید اشتباه شنیدم ولی کمیل بود با چند نفر دیگه کمیل داد میزد پاشو عباس برو داخل سلما اون توئه! بلند شدم و در حالی که تلو تلو می‌خوردم رفتم سمت در کلید رو در آوردم و در رو باز کردم تو حیاط بودم اونا چطور اومده بودن تو و خونه آتیش زده بودن؟ رفتم داخل همه جا رو دود برداشته بود و من بدون وقفه سلما رو صدا میزدم... در حالی که دستم پشت گردنم بود داد میزدم، از عمق وجودم داد میزنم: بابا سلما کجایی ؟؟ آشپزخونه تو آتیش غرق شده بود خدا خدا میکردم سلما اونجا نباشه ؛دیگه به سرفه افتاده بودم !رفتم سمت اتاق سلما، زیر تخت رو دیدم خبری ازش نبود در کمدش رو باز کردم سلما در حالی که گوشی تو دستش بود سرش خم شده بود آوردمش بیرون با دستم به صورتش میزدم ولی جوابی نمیداد لکنت گرفته بودم. -با... ب... با... سلما... بغلش کردم از اتاق اومدم بیرون. یهو افتادم‌ روی زمین سرم گیج می‌رفت و نفسم بالا نمیومد. به خاطر سلما هرجور شده بود باید بلند میشدم! یکی از دست‌هامو تکیه گاهم کردم و بلند شدم و رفتم سمت در، کمیل رسیده بود تو حیاط و اومد طرفم میخواست سلما رو بگیره که نذاشتم. خوابوندمش کف زمین. -بابایی بیدار شو! صدای کمیل همه جا رو گرفته بود: این آمبولانس کجا مونده پس... 🌿🌿🌿 آخی🥺
به قلم: میترا به نام خدا با سلام خدمت بینند... اهم خوانندگان عزیز، من یکی از بروبچ گل کانال در این لحظه دارم برای شما یکی از رمان‌های حساس و نفس گیر خانم شکیبا رو گزارش میکنم. در این لحظه که شما همراه ما هستید شکیبا دست به قلم شده که اتفاقات جدیدی رو در رمانش رقم بزنه. رمان با سوت داور آغاز میشه... شکیبا برای دست گرمی چند تا تعقیب و گریز کوچیک توی رمان میذاره و حالا یک صحنهی حسااااس... چه صحنه‌ای! مطمئنم نفس شما بینند... ببخشید خوانندگان عزیز مثل من توی سینه تون حبس شده... منتظریم که ببینیم که در اینجا چه اتفاقی می‌افته و شکیبا چه تصمیمی داره؟ آیا می‌خواد مثل رمان های قبل با زجر دادن عباس و عذاب دادن ارمیا و کمیل بازهم همه رو شاکی کنه یا نه...؟ حالا شکیبا قلم رو بر میداره و میره به سمت اینکه تیر بزنه به شخصیت اصلی که صبر کنیدددد صبر کنییید! اینجا چه خبره؟! اعضای کانال ریختن توی زمین! عجب فضایی شده! ندای: "شکیبا حیا کن، شخصیت رو رها کن" در تمام کانال پیچیده! عجب بلبشویی به پا شده! نگاه کنییدد نگاه کنیییید شکیبا داره فرار میکنه! بگیرینش نذارین در بره! خوانندگان عزیز متاسفانه در این لحظه باید از شما خداحافظی کنم باید برم ببینم این شکیبا کجا فرار کرد؟ تا گزارشی دیگر شما رو به خداوند منان می‌سپارم. صدای پس زمینه: "شکیبا حیا کن، شخصیت رو رها کن". 🌿🌿🌿 رها نمی‌کنم😈
به قلم: ماهدخت "به نام خدایی که انتقام گیرنده‌ی ظلم‌های شکیباست!" متفکرانه نگاهم را بین شکیبا و صفحه‌ی رایانه‌ می‌چرخانم. دیشب طیِ یک عملیات فوق سنگین، هواداران شکیبا او را به ما تحویل دادند تا به پرونده‌ی ننگینش رسیدگی کنیم. نگاش کن تو رو خدا! از رو هم نمیرود! خونم به جوش می‌آید و با حرص به طرف شکیبا حمله‌ور می‌شوم. شکیبا که تا آن لحظه حق‌به جانب و با قلدری نگاهم می‌کرد در خودش جمع می‌شود و جیغ می‌کشد: هوووییییی!!! سلما آرووم! لپش را نیشگون می‌گیرم و با حرص می‌کشم:سلما و حنّاق! پس تو مسبب اصلی بدبختیای منی!؟ بزنم... شکیبا دوباره قلدر میشود: ببین با من درست حرف بزنااا! مثلا من مادرتونم! در صورتش جیغ میکشم: تو مادری آخه! تو قاتلی! میخوای هرچی بدبختی سرمون آوردی رو سرت بیارم؟ و او دوباره دستپاچه میشود:بابا بدبختی کدومه... سلمان که روی تخت نشسته بود و رایانه را برداشته بود، نچ نچی کرد و با تاسف به شکیبا خیره شد: یعنی شیطونِ میگه هرچی بلا میخواستی سرم بیاری رو با رسم شکل سرت بیارم! این چه سرنوشتِ شومیِ برای من رقم زدی! من میخواستم سرِ فرصت زن بگیرم! شکیبا چپ چپ نگاهش میکند: چشمم روشن! سلمان هم با نگاهی کج و کوله جوابش را می‌دهد. دست شکیبا را تا رسیدن عباس و کمیل‌ها می‌بندم و خودم و سلمان رو به رویش می‌نشینیم. شکیبا با ترس آب دهانش را با صدا قورت می‌دهد و زیرلب زمزمه میکند: یا حضرت عباس... سلمان_حضرت عباس نزنه به کمرت اللهی! اصلا با این همه بلا که سرِ ما آوردی حضرت عباس هم سپردتت دست‌ما گفته واسه خودتون! شکیبا دوباره حق به جانب می‌گوید: هر آدمی بلا سرش میاد دیگه! مگه من میرم یقه‌ی خدا رو بگیرم بگم چرا بلا سرم میاری؟ تیز می‌شوم برایش: نه مثل اینکه تا نزنم اون قیافه‌ی حق به جانبت رو بترکونم دس برنمیداری! شکیبا پشت چشمی نازک میکند: باشه بابا باشه...چیش! کمی سکوت حاکم میشود و دقایقی بعد عباس و  دوتا کمیل می‌رسند. شکیبا همچنان سعی میکند با چرب زبانی‌اش سرمان را شیره بمالد. روبه آن سه نفر میکند: شما که مثل این دوتا نمیخواید بلا سرمن بیارید مگه نه؟ اصلا یه فرصت بدید من درستش میکنم. کمیل شماره‌ی۱ شاکی میشود: منِ سوخته رو میخواید پماد سوختگی بزنی تا خوب‌شَم؟ یا پوست نو واسم بخری؟ کمیل دوم همینطور که آستین‌هایش را بالا میزند میگوید: آبروی از دست رفته‌ی من رو چی میگی؟ شکیبا می‌نالد: درستش میکنم دیگه... عباس عاقل‌اندرسفیهانه نگاهش میکند: اول تا آخرِ من رو شُرحه شُرحه کردی میگی درستش میکنم؟ لااله‌الا‌الله! شکیبا که انگار حساب کار دستش آمده میگوید: خب شما بگید چیکار کنم؟ سلمان بشکنی میزند: آها! این شد حرف حساب! کمیل(۱) با شیطنت حرفش را کامل میکند: برای جبران فقط می‌تونی کاری کنی که بایدن "یه توپ دارم قلقلیِ" رو بخونه. اونوقت می‌بخشیمت! دهان شکیبا باز می‌ماند‌. تهدید آمیز میگویم: باید یه تنبیه درست حسابیش بکنیم! از ما که گذشت لااقل سلمان بلایی سرش نیاد بتونه انتقاممون رو از اسرائیلم  بگیره. شکیبا ‌کلافه میگوید: بابا اصلا همش تقصیرِ اسرائیله! اون عباس رو زد، کمیل رو سوزوند، آبروی اون یکی کمیل رو هم اون ریخت، تو رو هم اون بی پدر مادر کرد حالا هم میخواد سلمان رو ناقص کنه به من چه؟ عباس ابروهایش را بالا می‌اندازد: صد رحمت به اسرائیل! تو به اسرائیل هم رحم نکردی و نابودش کردی بعد میگی تقصیرِ اونه!؟ کمیل‌۱ میگوید: خب حالا چیکارش کنیم؟ - ولم کنید برم! جعبه دستمال کاغذی را به سمتش پرت میکنم: من تا تورو قیمه قیمه نکنم ولت نمیکنم! سلمان موذیانه می‌گوید: من یه پیشنهاد عالی دارم! مشتاق می‌گویم: بگو! سلمان: ببریم تحویلِ اسرائیل بدیمش! اینقدرم راجبشون بد گفته که دمار از روزگارش در میارن! کمیل(۲) میگوید: ولش کنیم تو سیبری، تا بقیه عمرِ ننگینش رو با خرسای قطبی سپری کنه! عباس لبخند دندان نمایی میزند:جنگل آمازون هم فکر بدی نیست! کمیل(۱): میشه راجبِ خروجش از جوِّ زمین هم فکر کرد! شکیبا حیران و ترسان نگاهش به ماست و  ما هم با قیافه‌های شیطانی به او...  🌿🌿🌿 از این همه محبت اشک تو چشمام حلقه زد😐
به قلم: هلیا حقیقی 💬سلام من همونم که خواب دیده بود با دوستش اومده شما رو کشته😅 بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم چشم‌هایم‌ را باز کردم. اینجا کجا بود؟ چقدر شبیه اتاق سلما در گرینلند بود. اما مگر می‌شود؟ سریع بلند شدم. صدای قدم‌های یک نفر بلند تر و بلندتر می‌شد. دستم را روی دستگیره گذاشتم اما خودش پایین رفت و در باز شد. من جیغ زدم. او هم جیغ زد. - تو کی هستی؟ - از خونه‌ی من برو بیرون! + مَ مَ مَ ن ن ن... سلما روبه‌رویم ایستاده بود و وحشت کرده بود. +من... من از عباس خبر دارم من می‌تونم ببرمت پیشش. حالت چهره اش از اخم به غم تبدیل شد. -تو کی هستی؟ هنوز حرفی نزده بودم که صدای در آمد. سلما خشکش زد اما من از اتاق دویدم بیرون او هم دنبالم. - باز نکن! _ بازکن منم. «من» کیست؟ سلما خشکش زد.این چشه؟ در را باز کرد. عباس آمد تو! نمی‌دانستم چه بگویم. سریع گفتم: - دیدی گفتم! سلما خشکش زده بود. گریه‌اش گرفته بود. عباس گفت: اعضای مه شکن اینجا رو پیدا کردن فرار کنید. و آمد تو. پشت سرش هم تمام شخصیت‌های رمان‌هایم آمدند تو. و در را بستند. حتی دانیال و رونن بار و پدر و مادر سلما هم بودند! دانیال و عباس داشتند باهم دعوا می‌کردند. کل داعشی‌ها و شخصیت‌های بد هم افتاده بودند به جان شخصیت‌های خوب و همان لحظه صدای در آمد. محافظ دوم ( :/ ) رفت باز کرد و کل اعضای مه شکن و گردان ثارالله ریختند تو. *** حلما موبایلش را گذاشت کنار و گفت: هلیا فاطمه شکیبا مُرد! هلیا گفت: آخیییش چه‌جوری؟ رفتن خونه‌ی آریل دستگیرش کردن آوردنش ایران بعد تمام شخصیت‌هایی که تو رماناش مُرده‌ان اومدن گفتن ازش راضی‌ان و خلاصه آزادش کردن. بعد رفت خونه‌شون و فرداش هم چند تا از اعضای مه‌شکن که ول‌کن ماجرا نبودن و تا انتقام نمی‌گرفتن خیالشون راحت نمیشد، رفتن از جلوی در دانشگاه تا خونه‌اش دنبالش کردن و یه جای خلوت گیرش آوردن و دقیقا مثل عباس کشتنش. هلیا گفت: آخیییش دلم خنک شد! فردا کل اعضای مه شکن و گردان ثارالله و رمان مذهبی امنیتی و... جشن گرفتند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد. 🤣 پایان 🤣 🌿🌿🌿 آقا جریان این گردان ثارالله چیه؟ یه گروه مخفی علیه منه؟🙄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا