بسم الله الرحمن الرحیم
#...
✍️فاطمه شکیبا
میدانید به چی فکر میکنم؟ به این که اگر قسمتمان نشود، بازهم به این معنی نیست که رهایمان کردهاند. همین که داریم گریه میکنیم، همین که قلبمان آتش گرفته و همین که آرام آرام خاکستر میشویم، یعنی خدا هنوز ما را دوست دارد و همین مایه امیدواری ست. همین یعنی هنوز امیدی هست برای شنیده شدن دعاها. اگر خدا کسی را دوست نداشته باشد، محبت حسین را از دلش برمیدارد و آن وقت... بیچاره!
ولی میدانید، وقتهایی که یکی از من میپرسد چندبار رفتهای کربلا، دوست دارم قبل از ادامه مکالمه، دهانش را با چسب پهن ببندم یا از نزدیکترین در موجود، به بیرون هدایتش کنم. چون اگر ادامه پیدا کند و با یک لبخند ساختگی بگویم نرفتهام، و او لبخند ترحمآمیزی بزند و بگوید: «آخی! انشاءالله بری...»، یا با پشت دست دهانش را پر از خون میکنم یا از نزدیکترین پنجره موجود پرتش میکنم پایین. و لازم نیست بگویم به غایت از این ترحمهای ساختگی که هیچ سودی جز سوزاندن دل من ندارد، متنفرم؛ مخصوصاً اگر از سوی یک آدمِ کربلا رفته باشد که اصلا نمیتواند حسرتِ ما کربلا نرفتهها را درک کند و ترحمش فقط از سر تعارف و نقش بازی کردن است.(خشونت بالای متن بخاطر این است که الان عصبانیام، وگرنه تابحال هیچکس را از پنجره پرت نکردهام، توی دهان کسی هم نزدهام. نهایتا با یک لبخند ساختگی تمامش کردهام.)
امروز یکی از اقوام زنگ زدند: میتونی ساعت سه و نیم ترمینال کاوه باشی؟ داریم با یه کاروان خیلی عالی میریم کربلا. اگه میخوای بیا.
-چی؟ سه و نیم؟ همین امروز؟
-آره آره.
به این فکر کردم که هم گذرنامه آماده است، هم کارت واکسن دیجیتالی. ساعت را نگاه کردم. دوازده و پنجاه و هفت دقیقه یا به عبارت سادهتر: یک. ادامه داد: فقط کافیه ساک ببندی و دوش بگیری و بیای.
در ذهنم ادامه دادم: و از بابا اجازه بگیرم و گوشیمو شارژ کنم.
مغزم کلا قفل شد و به من من افتادم: خب... چیزه... آخه...
منظورم این بود که آخر من اصلا نرفتهام و نمیدانم چی باید ببرم با خودم. بعد اصلا هزینهاش چی؟ و بعدتر از آن این که کاروانش مهر تایید پدر را میخورد یا نه؟
-زود از بابا بپرس و به من بگو.
توپ را انداختم در زمین بابا. گوشی را دادم به بابا و پدر گرام گفتند به علت شرایط ناپایدار عراق، پاسخشان نه قطعی ست. خب دور از انتظار هم نبود. کمی برایم بهانه آوردند که تا بیایی نمازت را بخوانی نیمساعت طول میکشد و... خب اصلش همان شرایط ناپایدار امنیتی بود. و البته برای منی که کلا بدسفرم و اصلا مسافرتی که از یک هفته قبل همه امورش هماهنگ نشده باشد را نمیروم، آماده شدن تا ساعت سه و نیم غیرممکن بود.
حقیقتاً خیلی دلم شکست و یکی دو ساعتی با صدای گریهام خانه را روی سرم گذاشته بودم؛ چون آن بنده خدا یکی از کسانی بود که احتمال داشت بتوانم با او بروم کربلا و البته چندباری تلویحاً پرسیده بودم که چطور کربلا میروی و اینها... ولی مستقیماً نپرسیده بودم چون نمیخواستم برنامههایش را بهم بریزم و در رودربایستی با من، مجبور شود مرا هم ببرد. با خودم گفتم مثل سالهای قبل، اگر بخواهد من را هم ببرد از اوایل محرم بحثش را با خودم و پدر مطرح میکند و حالا که حرفی نزده، یعنی به هر دلیلی برنامهاش جایی برای گنجاندن من ندارد. و خب اصلا برنامه مردم به من چه ربطی دارد که بخواهم انتظاری ازشان داشته باشم؟
ولی قسمت خندهدار ماجرا اینجاست که دقیقا دو ساعت مانده به حرکت، زنگ میزند و هولهولکی دعوتم میکند و با کمال میل جواب منفیاش را میگیرد. یکی نیست بگوید مومن، تو اگر میخواستی من را ببری حداقل دیشب خبرم میکردی(که البته خودش هم ساعت یازده متوجه زمان حرکت شده و میتوانست همان یازده خبر بدهد نه یک بعدازظهر)، و اگر نمیخواستی ببری، لازم نبود به انگشتان دستت زحمت بدهی و بر مبلغ قبض تلفنت بیفزایی و یک تعارف اصفهانی بپرانی که بتوانی بعدا توجیه کنی: من گفتم بیا، خودت نیامدی!
خب مومن، خودت میرفتی زیارت، ما را هم دعا میکردی و البته، دعا نکردی هم نکردی؛ ما دعا هم نخواستیم از شما.
دقیقا با شمایی هستم که عازمید. بله دقیقا شما که احتمالا الان دم مرز منتظری یا در اتوبوس هستی و یا فردا و پس فردا عازمی... شما لطفا فقط بروید به زیارتتان برسید، لازم نکرده به فکر ما زیارتنرفتهها باشید، حلالیت هم لازم نیست بطلبید، دعا هم لازم نیست بکنید... به ما هیچ ربطی ندارد که طلبیده شدهاید. لطفا در سکوت زیارتتان را بروید و سربهسر ما نگذارید، وگرنه طوری پشت سرتان آه میکشیم و با همان آه آتشتان میزنیم که خاکسترتان به زور تا مرز برسد.
#اربعین