این بهترین اتفاق روز دانشجو بود...
ظاهر اینه که شهید مهمان ما بود؛ اما درواقع ما مهمان شهید بودیم.🥀
#فاطمیه #روز_دانشجو #فرات
🥀
چادرت را بتکان روزی ما را بفرست...
امشب به احترام شهادت حضرت مادر سلاماللهعلیها رمان منتشر نمیشه.
التماس دعا...🥀🌱
#فاطمیه #ایام_فاطمیه
مهشکن🇵🇸
عکس آرمان عزیز رو قراره هدیه بدم به همکلاسیها...✨ روز دانشجو هم مبارک!🌷 #لبیک_یا_خامنه_ای #آرمان_د
سلام
ما با کمک چندنفر از دوستان، شکلات هم خریدیم و قبل از عکسها به همه تعارف کردیم. عکس رو من تکبهتک به همکلاسیها دادم و خیلی خوشحال میشدند، درباره آرمان عزیز میپرسیدند و درباره مهشکن.
البته من روزهای قبل جلوی بچهها عکسها رو برش میزدم و برای بعضی از همکلاسیها سوال میشد که عکس کیه و براشون توضیح میدادم؛ برای همین یه آمادگی ذهنی وجود داشت.
تعدادی از عکسها رو هم در ایستگاه اتوبوس دانشگاه هدیه دادم.
پ.ن: دوستانی که هدیه گرفتین، خب خودتون بیاید نظرتون رو بگید دیگه🙄
ایتای شما هم مشکل داره؟
صبح تاحالا میخواستم داستان چندنفر از عزیزان رو منتشر کنم ولی اصلا ایتا باز نمیشد😕
بسم رب الشهدا و الصدیقین🥀
برای #آرمان🍂
تقدیم به ساحت مقدس حضرت فاطمه زهرا (س)
🥀به مناسبت چهلم #شهید_آرمان_علی_وردی🥀
✍🏻به قلم #علمدار
امشب نیز مانند هرشب، همسایهی طبقهی بالا و پایینمان در ایوان خانهشان، برای در آوردن لج ما و خالی کردن حرص خودشان شروع میکنند به شعار دادن.
هیچوقت نمیگذارم بعد از تاریکی هوا فرزندانم بیرون بروند؛ به خصوص که حالا کشور آشوب است.
چند شب است خانهمان فرقی با خیابان ندارد و بین همسایهها و اغتشاشگران تفاوتی نمیبینم. فقط همین که آسیب جانی برایمان ندارند؛ والا شعارهایشان که به جرئت میتوانم بگویم خودشان هم معنی حقیقیاش را نمیدانند، گوشمان را کر کرده.
با رسیدن عقربکهای ساعت به روی ده، فریادها بر سر خانهمان آوار میشود. فرزندان کوچکم میترسند و هراسان خودشان را به آغوشم میرسانند و من نمیتوانم مانع ترکیدن بغض حبس شده در گلویم بشوم...
غفلت و نادانی همسایهها از یک سو و ترسیدن کودکانم از این شعارهای توخالی، کانون خانواده و از آن مهمتر کشورم را در هم خرد میکند.
وقتی میان فریادشان به رهبری و نظام دشنام میدهند و صدای مرگ بر دیکتاتورشان دل من و فرزندانم را میلرزاند، لحظهای با خود میاندیشم که مگر فاطمه(س) پشت در نسوخت و فرزندش را فدا نکرد؟ با این حال باز پشت رهبر زمانهاش ایستاد و برای او جان خویش را فدا کرد!
حال مگر غربت علی زمانهام برهمگان عیان نیست؟ پس چرا من به اندازهی خودم از امامم دفاع نکنم؟
با "یا فاطمه"ای از جا بلند میشوم. فرزندان کوچکم را به دختر بزرگم میسپارم و پا به ایوان میگذارم. قلبم بیامان به سینهام میکوبد؛ ولی اکنون زمان ترس نیست که دشمن پشت دروازههای ایمانم کمین کرده و منتظر است تا اندکی سست شوم!
فریادهای پیدرپی از بالا و پایین چون میخ در سرم فرو میرود و اسم علی که به میان میآید، قلبم شروع به زار زدن میکند.
دیگر سکوت را جایز نمیدانم. یا علی میگویم و با صدایی لرزان اما طنینانداز فریاد میزنم:
- از عشق تو رهـــــــــبرا نمردن ظلم است/در گوشهی خانه جان سپردن ظلم است/ من مقـــلد فاطـــــــــمه ی زهـــــــــــرایم/ در راه تو یک سیـــــلی نخوردن ظلم است!
لحظهای تمام فریاد ها خاموش میشود و تنها صدای زنانهی من سکوت شب را در بر میگیرد. گر گرفتهام و آتش وجودم هنوز شعلهور است.
صدایم که خاموش میشود، پس از چند دقیقه زیر باران فحش و ناسزا به رگبار بسته میشوم و ترس کودکانم بیشتر میشود؛ ولی ارزشش را داشت!
حداقل برای اینکه بگویم تا ما هستیم علیمان تنها نمیماند...
فرزندانم با قلب هایی ناآرام و لرزان به خواب میروند؛ ولی من هرچند از کارم خشنودم اما بازهم خواب به چشمانم میهمان نمیشود.
بوسهای به پیشانی فرزند کوچکم میزنم و آرام از کنارش بلند میشوم.
هنوز هراس کاری که کردهام ته دلم مانده و اضطراب اینکه ممکن است برای همسر و فرزندانم دردسر ساز باشد، وجودم را میلرزاند. ولی... من به وظیفهام عمل کردهام.
نگاهم که به ساعت میافتد از جا میپرم. زمان چقدر زود گذشت! نیامدن حمید تا این موقع شب، آن هم در این شرایط، تلمبار میشود روی دلواپسیهای دیگرم. هیچگاه تا این موقع شب بیرون از خانه نمیماند. به خصوص حالا که همسایهها برایمان از خانه، شکنجهگاه ساختهاند، سعی میکند شبها زودتر به خانه بیاید... ولی امشب خیلی دیر کرده است!
دلواپسی پایم را به لب پنجره باز میکند. پرده را کنار میزنم و نگاهم را دور تا دور کوچهی همیشه خلوتمان میچرخانم.
صدای شعار و سوت و کف از خیابانی نه چندان دور به گوش میرسد. این سر و صداها بیقراریام را چند برابر میکند. از این هیاهو خستهام... کاش تمام شود این اضطراب و دلنگرانیها!
ولی نه... اتفاقا گاه لازم است آزمونی سخت از همه گرفته شود تا ببینیم چه کسی مرد این میدان است؟ گاه باید علف هرزهها را از میان گلها چید تا جلوهی باغ را زشت نکنند.
چندین بار شمارهاش را میگیرم ولی در دسترس نیست. میترسم میان این شلوغیها گیر افتاده باشد!
زیر لب آیتالکرسی میخوانم و دیگر حریف اشکهای حبس شده در مردمک چشمانم نمیشوم. ترس بیپدر شدن بچههایم چندین بار تا دم در میکشاندم ولی نمیتوانم فرزندانم را در حصار گرگهای گرسنه، رها کنم.
حیران و سردرگم به دنبال راه چارهای میگردم که با صدای دویدن چند نفر در کوچه، به امید آمدن حمید، تا پای پنجره میدوم. ولی با دیدن حملهی چند نفر به سمت جوانی بیدفاع، جریان خون در رگهایم قطع میشود. حتی جرئت نمیکنم پنجره را باز کنم!