eitaa logo
🎋جوانان انقلابی
211 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
108 فایل
مقام‌معظم‌رهبرے: جوان‌ها‌امروز‌درفضاے‌ مجازے فعالند,فضاےمجازے مےتواندابزارےباشدبراےزدن توے دهان دشمنان✊ #بیاد_شہیدمحسن‌حججے و #شهیدجوادمحمدی «عضو شدن درڪاناݪے ڪہ دم از شہدا میزنہ سعادتـہ» [کپے با ذڪر #صلوات مجاز است✔]
مشاهده در ایتا
دانلود
💝🕊💝🕊💝🕊💝 قسمت۶ *═✧❁﷽❁✧═* همان کتابهای📚 پالتویی روایت فتح,خاطرات همسران شهدا🌷 می گفت:خوشم میادشمااین کتابارونخوندین,بلکه خوردین. فهمیدم خودش هم دستی برآتش🔥 دارد. می گفت:(وقتی این کتابارومی خوندم ,واقعاًبه حال اوناغبطه می خوردم که اگه پنج سال ده سال یاحتی یه لحظه باهم زندگی کردن,واقعاً زندگی کردن ایناخیلی کم دیده می شه,نایابه✅) من هم وقتی آن هارامی خواندم,به همین رسیده بودم که اگرالان سختی می کشند,ولی حلاوتی راکه آن هاچشیده اند,خیلی هانچشیده اند 👌این جمله راهم ضمیمه اش کردکه(اگه همین امشب جنگ بشه,منم می رم.مثل وهب😳) می خواستم کم نیاورم,گفتم: (خب منم میام.)منبرکاملی رفت.مثل آخوندها,ازدانشگاه 🏦ومسائل جامعه گرفته تااهداف زندگی اش.ازخواستگاری هایش گفت واینکه کجاهارفته وهرکدام راچه کسی معرفی کرده.حتی چیزهایی که به آن هاگفته بود.گفتم:(من نیازی نمی بینم ایناروبشنوم☹️) می گفت:(اتفاقاًبایدبدونین تابتونین خوب تصمیم بگیرین✅)گفت:(ازوقتی شمابه دلم نشستین😍,به خاطراصرارخانواده بقیه خواستگاریاروصوری می رفتم.می رفتم تابهونه ای پیداکنم یابهونه ای بدم دست طرف😑)می خندیدکه(چون اکثردختراازریش بلندخوششون نمیاد,این شکلی می رفتم.اگه کسی هم پیدامی شدکه خوشش میومدومی پرسید که آیاریشاتون رودرست ومرتب می کنین,می گفتم:نه😕 من همین ریختی می چرخم.) یادم می آیدازقبل به مادرم گفته بودم که من پذیرایی نمی کنم❌مادرم در زد وچای ☕️ومیوه آوردوگفت:(حرفتون که تموم شد,کارتون دارم‌.)ازبس دلشوره داشتم,دست ودلم به هیچ چیزنمی رفت.یک ریزحرف می زدولابه لایش میوه🍎🍊 پوست می کندومی خورد. گاهی باخنده ☺️به من تعارف می کرد:《خونه خودتونه بفرمایین.》زیادسوال می پرسید.بعضی هایش سخت بود.بعضی هم خنده دار☺️خاطرم هست که پرسید:(نظرشمادرباره ی حضرت آقاچیه?)گفتم:(ایشون روقبول دارم وهرچی بگن اطاعت می کنم✅)گیرداده بودکه چقدرقبولشون دارید?درآن لحظه مضطرب😨 بودم وچیزی به ذهنم نمی رسید.گفتم:(خیلی)خودم را راحت کردم که نمی توانم بگویم چقدر. زیرکی به خرج دادوگفت:(اگه آقا بگن من رابکشید,می کشید❓)بی معطلی گفتم اگه آقابگن ,بله ❗️)نتوانست جلوی خنده اش😌 رابگیرد. ══ ೋ💠🌀💠ೋ══ 👈 ادامه دارد... 👉
💝🕊💝🕊💝🕊💝 قسمت۷ *═✧❁﷽❁✧═* اوکه انگارازاول بله راشنیده 😏,شروع کرددرباره ی آینده ی شغلی اش حرف زد. گفت:دوست داردبرودتشکیلات سپاه,فقط هم سپاه قدس. روی گزینه های بعدی فکر😇کرده بود,طلبگی یامعلمی,هنوزدانشجوبود. خندید☺️وگفت که ازداردنیافقط یک موتور🏍تریل داردکه آن هم پلیس ازرفیقش گرفته وفعلاً توقیف شده است🙁 پرروپرروگفت:(اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین,امیرعباس,زینب وزهرا)😏 انگارکتری آبجوش ریختندروی سرم.کسی نبودبهش بگه هنوزنه به باره نه به داره😖)یکی یکی درجیب های کتش دست می کرد. یادچراغ جادوافتادم هرچه بیرون می آورد,تمامی نداشت.باهمان هدیه ها 🎁جادویم کرد. تکه ای ازکفن شهیدگمنام که خودش تفحص کرده بود. پلاک شهید,مهروتسبیح📿 تربت باکلی خرت وپرت که ازلبنان خریده بود.مطمئن شده بودکه جوابم مثبت است‌✅ تیرخلاص رازد. صدایش راپایین ترآوردوگفت: (دوتانامه💌 نوشتم براتون: یکی توی حرم🕌 امام رضا"علیه السلام"یکی هم کنارشهدای گمنام بهشت زهرا)برگه هاراگذاشت جلوی رویم. کاغذکوچکی هم گذاشت روی آن ها.درشت نوشته بود. ازهمان جاخواندم. زبانم قفل🤐 شد: تومرجانی,تودرجانی,تومرواریدغلتانی😍 اگرقلبم❤️ صدف باشدمیان آن توپنهانی انگاردراین عالم نبود.سرخوش! مادروخاله ام آمدندوبه اوگفتند:(هیچ کاری توی خونه بلدنیست‌🚫 اصلاً دورگازپیداش نمی شه.یه پوست تخمه جابجانمی کنه! خیلی نازنازیه!) خندید☺️وگفت:(من فکرکردم چه مسئله مهمی می خواین بگین!اینهامهم نیست!)حرفی نمانده بود. سه چهارساعتی🕰 صحبت هایمان طول کشید.گیردادکه اول شماازاتاق برویدبیرون.پایم خواب رفته بودونمی توانستم ازجایم تکان بخورم. ازبس به نقطه ای خیره مانده بودم,گردنم گرفته بودوصاف نمی شد☹️ التماس می کردم:(شمابفرمایین,من بعدازشمامیام.) ول کن نبود. مرغش یک پا داشت. حرصم درآمده بودکه چرااین قدریک دندگی می کند😣 خجالت می کشیدم 🙈بگوییم چرابلندنمی شوم. دیدم بیرون برو نیست. دل به دریازدم وگفتم:(پام خواب رفته😑) ازسرلغزپرانی گفت:(فکرم می کردم عیبی دارین وقراره سرمن کلاه بره😏) دلش روشن بودکه این ازدواج سرمی گیرد.💯 ┅─═ঊঈ💝🌷💝ঊঈ═─┅ 👈 ادامه دارد... 🔜👉
قصه دلبری: شهید مدافع حرم؛ محمدحسین محمدخانی به روایت همسرشهید مرجان در علی به قلم:محمدعلی جعفری
🌱این عالم بزرگ و عارف و الگوی تقوا و فضیلت درسال ۱۲۸۸ در شیراز متولد شد. پس از پرورش صحیح و خواندن ادبیات و سطوح به نجف اشرف کنار مزار امیرالمومنین(ع) شهید محراب ،مهاجرت نمود. 🌸در آنجااز محضر آیات عظام استفاده و با دریافت اجازات عدیده اجتهاد و غیره به شیراز مراجعت و در مسجد جامه عقیق به اقامه جماعت و تبلیغ دین پرداخت . ایشان رئیس حوزه علمیه فارس و نمایندگی امام خمینی (ره) را در آن استان داشت. 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 📚موضوع مرتبط: #شهید_آیة_الله_سيد_عبدالحسین_دستغیب #شهید_محراب منبع:سایت شهید آوینی 🗓مناسبت مرتبط: تاریخ شهادت #09_20 #martyr #jihad #شهدا_گاهی_نگاهی ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫کلام_شهید💫 ☘ همیشه میگفت:من پیرو خط ولایت هستم ، آقا اگر دستور به سکوت بدن من سکوت میکنم 🌹 اگر دستور به جهاد بده هر جای دنیا باشه، من برای جهاد میرم همیشه تو زندگی حرفهای آقا رو در نظر بگیرید. شهید_سیدمهدی_حسینی🌹🕊 ولایت_فقیه♥️ #شهدا_گاهی_نگاهی ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
#دعوتنامه_ای_ازبهشت ⏪اینجا پر است از👇👇 ☑️ #عطر_و_بوی_شهدا ☑️ چهره های نورانی و خدایی 👈 اینجــــا که باشی پات نمیلغزه و گناه نمیڪنے😜 من چیزے نمیگم و از این کانال تعریف نمیکنم.‌‌.. #شهدا_گاهی_نگاهی ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
... مقنعه با تمثیل پدرشهید💔 امروز برای کاری سرزده رفتم مدرسه . . . که نهال رو ازمدرسه بیارم ؛یهو دیدم تمثیل شهید قاضی خانی . . . روی مقعنه ی نهاله گفتم:(( نهال چرا عکس بابارو زدی به مغنه ات؟؟ با ناراحتی😔 ودرحالی که اشک توچشماش جمع شده بود،گفت: اخه بچه ها هی میگن:توبابا نداری!!😢 عکس بابا روزدم تا ببینن منم😊 بابا دارم.گفت:مامان نمیدونی توکتابم هم عکس بابا رو زدم😇 به نظر شما!؟من حرفی برام می مونه که به نهال بگم⁉️ راوی:همسرشهید مدافع‌حرم ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
این پیام را همیشه و تا آخر عمرتون يادتون باشه... بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارن، بعد چشمشون به یه گردو می افته... خم میشن تا گردو رو بردارن، یهو الماسه می افته رو شیب زمین، قل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره... میدونی چی می مونه...؟ یه آدم دهن باز... یه گردوی پوک... و یه دنیا حسرت... مواظب الماسهای زندگیمون باشیم، شاید به دلیل اینکه صاحبش هستیم و بودنش برامون عادی شده ارزشش رو از یاد بردیم ... میدونی الماسهای زندگی آدم چی میشه : پدر، مادر، همسر، فرزند، سلامتی، سرفرازی، خانواده، دوستان خوب، کار، عشق و... ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
قصه دلبری: شهید مدافع حرم؛ محمدحسین محمدخانی به روایت همسرشهید مرجان در علی به قلم:محمدعلی جعفری
💝🕊💝🕊💝🕊💝 قسمت۸ *═✧❁﷽❁✧═* نزدیک در🚪به من گفت:(رفتم کربلا,زیرقبه به امام حسین《علیه السلام》گفتم:برام پدری کنید. فکرکنیدمنم علی اکبرتون😢هرکاری قراربودبرای ازدواج💞 پسرتون انجام بدید. برای من بکنید. دلم 💔بی قراربود. به همین سادگی پدرم گیج شده بودکه به چه چیزاین آدم دل خوش کرده ام😏نه پولی,نه کاری,نه مدرکی,هیچ. تازه بایدبعدازازدواج می رفتم تهران. پدرم با این موضوع کنارنمی آمد❌ برای من هم دوری ازخانواده ام خیلی سخت بود. زیادمی پرسید:توهمه ی اینهارومی دونی وقبول می کنی⁉️پروژه ی تحقیق پدرم کلیدخورد. بهش زنگ 📞زدسه نفررومعرفی کن تااگه سوالی داشتم,ازاونابپرسم. شماره ونشانی دونفرروحانی ویکی ازرفقای دانشگاهش🏦 راداده بود. وقتی پدرم باآن هاصحبت کرد,کمی آرام وقرار گرفت. نه که خوشش نیامده باشد. برای آینده زندگی مان نگران بود.برای دخترنازک نارنجی اش. حتی دفعه ی اول که اورادید👀,گفت:این چقدرمظلومه! باز یاد حرف بچه هاافتادم,حرفشان توی گوشم👂 زنگ می زد: شبیه شهدا🌷مظلومه. یادحس وحالم قبل ازاین روزهاافتادم. محمدحسینی که امروزمی دیدم, اصلاًشبیه آن برداشت هایم نبود🚫 برای من هم همان شده بودکه همه می گفتند. پدرم کمی که خاطرجمع شد. به محمدحسین زنگ 📞زدکه می خوام ببینمت. قرارمدارگذاشتندبرویم دنبالش. هنوزدرخانه دانشجویی اش زندگی می کرد. من هم باپدرومادرم رفتم. خندان سوارماشین 🚙شد. برایم جالب بودکه ذره ای اظهارخجالت وکمرویی درصورتش نمی دیدم😳پدرم از یزد راه افتادسمت روستایمان. اسلامیه وسیرتاپیاز زندگی اش راگفت:ازکودکی تاازدواج💞 بامادرم واوضاع فعلی اش. بعدهم کف دستش راگرفت طرف محمدحسین وگفت:(همه زندگی ام همینه.گذاشتم جلوت. کسی که می خواد دوماد خونه ی من بشه, فرزندخونه ی منه وبایدهمه چیزاین زندگی روبدونه)👌 اوهم کف دستش رانشان دادوگفت:منم باشماروراستم ✅ تااسلامیه ازخودش وپدرومادرش تعریف کرد.حتی وضیعت مالی اش راشفاف بیان کرد. دوباره قضیه موتور تریل راکه تمام دارایش بودگفت. خیلی هم زودباپدرومادرم پسرخاله شد😳 موقع برگشت به پیشنهادپدرم رفتیم امام زاده🕌 جعفر(علیه السلام)یادم هست بعضی ازحرفهاراکه می زد, پدرم برمی گشت عقب ماشین رانگاه👀 می کرد. ازاومی پرسید:این حرفهارابه مرجان هم گفتی? گفت:(بله.) درجلسه ی خواستگاری همه رابه من گفته بود. مادرش زنگ زدتاجواب بگیرد. من که ازته دل راضی بودم.پدرم هم توپ⚽️ راانداخته بود در زمین خودم. مادرم گفت:به نظرم بهتره چندجلسه دیگه باهم صحبت کنن. ( کورازخداچه می خواهددوچشم بینا😍) قارقارصدای🔊 موتورش درکوچه مان پیچید. سرهمان ساعتی که گفته بودرسید👌 👈 ادامه دارد