🇮🇷°•| #خاطرات_الشهدا |•°🇮🇷
قرار بود احمد، امیر، رحیم و عباس
به ایران برگردند اما ماموریتشان را تمدید کردند و ماندند و دوباره رفتند به خط.💣✊🏼
عباس گفته بود: «حضور من اینجا خیلی واجبتره. مسائل ایران رو میشه یه کاریش کرد اما اینجا رو نه.»
تعداد بیشتر نیروها و ارتباط قلبی و عاطفی میان نیروها بسیار کمک کننده بود. بالاخره شب عملیات فرا رسید.⚔
عمار گفت: «عباس! تو توی مقر بمون پای بیسیم و مشغول کارای مخابراتی باش. امیرم وایسته مواظب عباس باشه که نیاد تو منطقه. نور بالا میزنه، آخرش شهید میشه.»💔
فکر ما این بود که میتوانیم جلوی شهادت عباس را بگیریم. عملیات انجام شد و موفقیت آمیز هم بود.😎✌️🏼
عباس هم که از پشت بیسیم صدای ما را میشنید خیلی خوشحال بود.🌿
🔖شهید حسین جوینده_همرزم شهید
#شهدا_گاهی_نگاهی
✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧
↓●ڪلیڪ ڪن●↓
http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🇮🇷°•| #خاطرات_الشهدا |•°🇮🇷
در دوران آموزشی، یک روز فرمانده گروهان به دانشجویان گفت که یکی از سالنهای دانشگاه را نظافت کنند.🧹
آن روز یکی از دانشجوها شیطنت کرد و کار نظافت خوب پیش نرفت. فرمانده گروهان بسیار عصبانی شد و با مشتی از خجالت آن دانشجو درآمد!😱🤭
لحظاتی بعد، عصبانیتش فروکش کرد و چند برگه کوچک به دست دانشجویان داد. از همه معذرت خواهی کرد و گفت: «توی این برگه ها هرچی میخواید بنویسید؛ چه نصیحت، چه فحش...»
هرکس چیزی نوشت.📝
یادم هست که عباس نوشته بود: «ما شنیده بودیم که فرمانده بددهن باشه، شنیدیم که فرمانده توبیخ و تنبیه میکنه اما نشنیدیم که فرمانده نیروی خودش رو بزنه. به نظر من شما که این دانشجو رو جلوی جمع زدید باید جلوی جمع از ایشون معذرت خواهی کنید.»⚠️
فرمانده گروهان نوشته عباس را که خواند، گفت: «فردا همه باید بیان نمازخونه گردان شهید باکری»
فردای آن روز وقتی همه در نمازخانه جمع شدند، فرمانده گروهان از آن دانشجو معذرتخواهی کرد و دستش را بوسید.😇🌱
🔖مرتضی معاضدفرد_همکار شهید
#شهدا_گاهی_نگاهی
✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧
↓●ڪلیڪ ڪن●↓
http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🇮🇷°•| #خاطرات_الشهدا |•°🇮🇷
با پول بیت المال چیزی نمیخرید. گاهی که بیرون میرفت برای بچه ها با هزینه شخصی شیرینی میگرفت.🍰
جوان مومن انقلابی یعنی کسی که دغدغه بیت المال داشته باشد و ریخت و پاش نکند.✔️
ما در سوریه تنخواه داشتیم و عباس میتوانست از آن استفاده کند؛ اما این کار را نمیکرد. از پول خودش خرج میکرد.👌🏻
خیلی مراقب بود که کسی اسراف نکند. این دقت ها شاید در یک محیط امن عادی باشد اما وقتی در شرایط جنگی حواست به اسراف نکردن و هدر نرفتن بیت المال باشد، ماجرا فرق میکند.
عباس میدانست که با حرف کاری پیش نمی رود؛ به اصول عمل میکرد.☝️🏻🍃
🔖عباس رحمانیان_همرزم شهید
#شهدا_گاهی_نگاهی
✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧
↓●ڪلیڪ ڪن●↓
http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🇮🇷°•| #خاطرات_الشهدا |•°🇮🇷
روزی من و عباس در حیاط روی تخت چوبی نشسته بودیم.
از عباس پرسیدم: «اگه من از شما یه لیوان آب طلب کنم و شما سریع بری و برای من آب بیاری. فکر میکنی برخورد من چطور خواهد بود؟»
گفت: «معلومه از من تشکر میکنی»
گفتم: «حالا اگر چند دقیقه با تاخیر برای من آب بیاری چی؟»
گفت: «شاید تشکر سردی از من بکنی»
گفتم: «اگر ده_پانزده دقیقه دیر بیاری؟»
گفت: «تشکر نمیکنی»
گفتم: «نماز اول وقت هم همینطوره. اگه اول وقت خوندی، محبت خدا و ثواب زیاد به همراهش خواهد بود.
و اگر نماز هر چه از سروقت دیر بخونی ثوابش کمتر میشه.»
#شهدا_گاهی_نگاهی
✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧
↓●ڪلیڪ ڪن●↓
http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🇮🇷°•| #خاطرات_الشهدا |•°🇮🇷
جوانتر بود. یک پیراهن آبی آسمانی و یک شلوار نظامی پوشیده بود. توی هیئتی داشت چایی میداد و خدمت میکرد.
گفتم: «عباس تویی؟» گفت: «خودمم!»
نشستیم. بهم گفت: «سید! با لباس نظامی خریدن و...به شهادت نائل نمیشی. باید از پایهکار کنی. خودسازی کن. شهادت خودش میآد.»‼️
گفتم: «عباس چه کنم؟» گفت: «به همین اهل محله خودت خدمت کن. دست این پیرمردها رو بگیر و دستهجمعی ببرشون زیارت علیبنمهزیار اهوازی.»
داشت میرفت گفتم: «عباس میری؟» گفت: «میرم باید به دوستان برسم.» گفتم: «کی تو رو میبینم؟» گفت: «به شما سر میزنم.»🌱
ناگهان از خواب بیدار شدم.
🔖حجتالاسلام اسماعیل موسوی_دوست شهید از شهرستان اهواز
#شهدا_گاهی_نگاهی
#جَـواݩـانِ_اِنقـِلابـے
↓●ڪلیڪ ڪن●↓
http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🇮🇷°•| #خاطرات_الشهدا |•°🇮🇷
صبح های جمعه با عباس برای رفتن به دعای ندبه قرار داشتم. قرارمان این بود که اگر من زودتر بیدار شدم به او یک تکزنگ بزنم و بالعکس!
وقتی به هم زنگ میزدیم، ده دقیقه بعد سر خیابان منتظر هم بودیم. سر صبح با خنده و شوخی به مسجد الزهرا میرفتیم و در دعای ندبه شرکت میکردیم.
آن روزها من تصور میکردم که نزدیکترین دوست عباس هستم؛ چون هم همکلاسی بودیم و هم هممحلی.
اما وقتی در مراسم یا کلاس های بسیج شرکت میکردیم متوجه میشدم که عباس دوستان زیادی دارد. او با لطافت قلبیاش دیگران را به خود جذب میکرد.
🔖محمد ترحمی_دوست شهید
#شهدا_گاهی_نگاهی
#جَـواݩـانِ_اِنقـِلابـے
↓●ڪلیڪ ڪن●↓
http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4