eitaa logo
🎋جوانان انقلابی
201 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
4.5هزار ویدیو
109 فایل
مقام‌معظم‌رهبرے: جوان‌ها‌امروز‌درفضاے‌ مجازے فعالند,فضاےمجازے مےتواندابزارےباشدبراےزدن توے دهان دشمنان✊ #بیاد_شہیدمحسن‌حججے و #شهیدجوادمحمدی «عضو شدن درڪاناݪے ڪہ دم از شہدا میزنہ سعادتـہ» [کپے با ذڪر #صلوات مجاز است✔]
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷°•| |•°🇮🇷 قرار بود احمد، امیر، رحیم و عباس به ایران برگردند اما ماموریتشان را تمدید کردند و ماندند و دوباره رفتند به خط.💣✊🏼 عباس گفته بود: «حضور من اینجا خیلی واجب‌تره. مسائل ایران رو میشه یه کاریش کرد اما اینجا رو نه.» تعداد بیشتر نیروها و ارتباط قلبی و عاطفی میان نیروها بسیار کمک کننده بود. بالاخره شب عملیات فرا رسید.⚔ عمار گفت: «عباس! تو توی مقر بمون پای بی‌سیم و مشغول کارای مخابراتی باش. امیرم وایسته مواظب عباس باشه که نیاد تو منطقه. نور بالا می‌زنه، آخرش شهید می‌شه.»💔 فکر ما این بود که می‌توانیم جلوی شهادت عباس را بگیریم. عملیات انجام شد و موفقیت آمیز هم بود.😎✌️🏼 عباس هم که از پشت بی‌سیم صدای ما را می‌شنید خیلی خوشحال بود.🌿 🔖شهید حسین جوینده_همرزم شهید ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🇮🇷°•| |•°🇮🇷 در دوران آموزشی، یک روز فرمانده گروهان به دانشجویان گفت که یکی از سالن‌های دانشگاه را نظافت کنند.🧹 آن روز یکی از دانشجوها شیطنت کرد و کار نظافت خوب پیش نرفت. فرمانده گروهان بسیار عصبانی شد و با مشتی از خجالت آن دانشجو درآمد!😱🤭 لحظاتی بعد، عصبانیتش فروکش کرد و چند برگه کوچک به دست دانشجویان داد. از همه معذرت خواهی کرد و گفت: «توی این برگه ها هرچی میخواید بنویسید؛ چه نصیحت، چه فحش...» هرکس چیزی نوشت.📝 یادم هست که عباس نوشته بود: «ما شنیده بودیم که فرمانده بددهن باشه، شنیدیم که فرمانده توبیخ و تنبیه می‌کنه اما نشنیدیم که فرمانده نیروی خودش رو بزنه. به نظر من شما که این دانشجو رو جلوی جمع زدید باید جلوی جمع از ایشون معذرت خواهی کنید.»⚠️ فرمانده گروهان نوشته عباس را که خواند، گفت: «فردا همه باید بیان نمازخونه گردان شهید باکری» فردای آن روز وقتی همه در نمازخانه جمع شدند، فرمانده گروهان از آن دانشجو معذرت‌خواهی کرد و دستش را بوسید.😇🌱 🔖مرتضی معاضدفرد_همکار شهید ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🇮🇷°•| |•°🇮🇷 با پول بیت المال چیزی نمی‌خرید. گاهی که بیرون می‌رفت برای بچه ها با هزینه شخصی شیرینی می‌گرفت.🍰 جوان مومن انقلابی یعنی کسی که دغدغه بیت المال داشته باشد و ریخت و پاش نکند.✔️ ما در سوریه تنخواه داشتیم و عباس می‌توانست از آن استفاده کند؛ اما این کار را نمی‌کرد. از پول خودش خرج می‌کرد.👌🏻 خیلی مراقب بود که کسی اسراف نکند. این دقت ها شاید در یک محیط امن عادی باشد اما وقتی در شرایط جنگی حواست به اسراف نکردن و هدر نرفتن بیت المال باشد، ماجرا فرق می‌کند. عباس می‌دانست که با حرف کاری پیش نمی رود؛ به اصول عمل می‌کرد.☝️🏻🍃 🔖عباس رحمانیان_همرزم شهید ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🇮🇷°•| |•°🇮🇷 روزی من و عباس در حیاط روی تخت چوبی نشسته بودیم. از عباس پرسیدم: «اگه من از شما یه لیوان آب طلب کنم‌ و شما سریع بری و برای من آب بیاری. فکر می‌کنی برخورد من چطور خواهد بود؟» گفت: «معلومه از من تشکر می‌کنی‌» گفتم: «حالا اگر چند دقیقه با تاخیر برای من آب بیاری چی؟» گفت: «شاید تشکر سردی از من بکنی» گفتم: «اگر ده_پانزده دقیقه دیر بیاری؟» گفت: «تشکر نمی‌کنی‌» گفتم: «نماز اول وقت هم همین‌طوره. اگه اول وقت خوندی‌، محبت خدا و ثواب زیاد به همراهش خواهد بود‌. و اگر نماز هر چه از سروقت دیر بخونی ثوابش کمتر میشه‌.» ✧جَـواݩـانِ اِنقـِلابـے✧ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🇮🇷°•| |•°🇮🇷 جوان‌تر بود. یک‌ پیراهن آبی‌ آسمانی و یک‌ شلوار نظامی پوشیده بود. توی هیئتی داشت چایی می‌داد و خدمت می‌کرد. گفتم: «عباس تویی؟» گفت: «خودمم‌!» نشستیم. بهم گفت: «سید! با لباس نظامی خریدن و...به شهادت نائل نمی‌شی. باید از پایه‌کار کنی. خودسازی کن. شهادت خودش می‌آد‌.»‼️ گفتم: «عباس چه کنم‌؟» گفت: «به همین اهل محله‌ خودت خدمت کن‌. دست این پیرمرد‌ها رو بگیر و دسته‌جمعی ببرشون زیارت علی‌بن‌مهزیار اهوازی.» داشت می‌رفت گفتم: «عباس‌ میری؟» گفت: «میرم باید به دوستان برسم‌.» گفتم: «کی تو رو می‌بینم؟» گفت: «به شما سر میزنم‌.»🌱 ناگهان از خواب بیدار شدم. 🔖حجت‌الاسلام اسماعیل موسوی_دوست شهید از شهرستان اهواز ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
🇮🇷°•| |•°🇮🇷 صبح های جمعه با عباس برای رفتن به دعای ندبه قرار داشتم. قرارمان این بود که اگر من زودتر بیدار شدم به او یک تک‌زنگ بزنم و بالعکس! وقتی به هم زنگ می‌زدیم، ده دقیقه بعد سر خیابان منتظر هم بودیم. سر صبح با خنده و شوخی به مسجد الزهرا می‌رفتیم و در دعای ندبه شرکت می‌کردیم. آن روزها من تصور می‌کردم که نزدیک‌ترین دوست عباس هستم؛ چون هم هم‌کلاسی بودیم و هم هم‌محلی. اما وقتی در مراسم یا کلاس های بسیج شرکت می‌کردیم متوجه می‌شدم که عباس دوستان زیادی دارد. او با لطافت قلبی‌اش دیگران را به خود جذب می‌کرد. 🔖محمد ترحمی_دوست شهید ‌‌‌‌‌‌‌‌ ↓●ڪلیڪ ڪن●↓ http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4