خدایا روسفیدم کن با سربند یا زهرا شهیدم کن:
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#قسمت_چهارم
مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد
ــــ تو با خودت چه فڪری کردی ها ?? من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن
چشاشونو کنترل کنن به من چه
تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد
ــــ بیا بریم سید دیر میشه
پرسه که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت
گذشت
مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد
ــــ عقده ای بدبخت
به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاق
ش رفت
دو روز بعد
مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ
بشڪڹ مے زد
خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس
های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند
کم کم صداها بالا گرفت
مهیابا شنیدن ضجه های مادرش نگران شد
ـــ نفس بڪش احمد
توروخدا نفس بڪش احمد
پاهاے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول
ڪہ نبود.
جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت
آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی
توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@istadeh_tashahadat 🌺🌺ঈ═┅╯
🔹 شهید محسن حججی کیست؟؟!!🔹
♦ #قسمت_چهارم
یکی از نقاط اوج زندگی محسن، حضور بی چشم داشت او در اردوهای جهادی به منظور خدمت رسانی به مردم مستضعف بود.
لمس محرومیت مردم از نزدیک، او را به شدت آزرده کرده و توجه او را به جهاد سازندگی برای خدمت رسانی فرهنگی و عمرانی به مردم محروم در مناطق دورافتاده جلب کرد.
علاقه و گرایش او به معنویت و خودسازی باعث شده بود تا حضور او در اردوهای جهادی، جدای از اقدام عملی، گاهی با گرفتن روزه مستحبی نیز همراه شود. محسن درآمدهای حاصل از کارهای پاره وقت خود در کتابفروشی و برق کشی ساختمان را نیز برای همین اردوهای جهادی خرج می کرد.
اهالی روستای دورک پشت کوه فریدونشهر در استان چهارمحال و بختیاری ، از محسن خاطرات شیرینی در ذهن دارند و مسجد فاطمه الزهرا (س) این روستا یادگار مجاهدت های او و دوستانش است.
برای شادی روح شهدا #صلوات
🌸کپی فقط با #ذکر_صلوات😊 مجاز
https://eitaa.com/istadeh_tashahadat/3485
🎋جوانان انقلابی
شهید مصطفی چمران به روایت همسرش« غاده » #قسمت_سوم #رمان_چمران_از_زبان_غاده بالاخره یک روز همراه
شهید مصطفی چمران به روایت
همسرش«غاده »
#قسمت_چهارم
#رمان_چمران_از_زبان_غاده
باردوم که دیدمش برای کار در موسسه آمادگی کامل داشتم . کم کم آشنایی ما شروع شد . من خیلی جاها با مصطفی بودم ، در موسسه کنار بچه ها، در شهرهای مختلف و یکی دوبار در جبهه . برایم همه کارهایش گیرا و آموزنده بود . بی آنکه خود او عمدی داشته باشد .
غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود . حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جوردیگری باشد ، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاشها و تجمل ها، او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می آید . بچه ها می توانند هر ساعتی که میخواهند بیایند تو ، بنشینید روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند . مصطفی از خود او هم در این اتاق پذیرایی کرد و غاده چقدر جا خورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی زمین !
به نظرش مصطفی یک شاه کار بود ، غافل کننده و جذاب .
یادم هست در یکی از سفرهایی که به روستاها می رفت همراهش بودم . داخل ماشین هدیه ای به من داد، اولین هدیه اش به من بود و هنوز ازدواج نکرده بودیم. خیلی خوشحال شدم و همان جا بازکردم دیدم روسری است ، یک روسری قرمز با گلهای درشت . من جا خوردم ، اما او لبخند زد و با شیرینی گفت :بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند . از آن وقت روسری گذاشتم . من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می کنند که چرا شما خانمی را که حجاب ندارد میآورید موسسه ، اما برایم عجیب بود که مصطفی خیلی سعی می کرد، خودم متوجه میشدم، مرا به بچه ها نزدیک کند . می گفت: ایشان خیلی خوبند . اینطور که شما فکر می کنید نیست . به خاطر شما می آیند موسسه و میخواهند از شما یاد بگیرند ان شاالله خودمان بهش یاد می دهیم. نگفت این حجابش درست نیست ، مثل ما نیست ، فامیل و اقوامش آن چنانی اند . اینها خیلی روی من تاثیر گذاشت . او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برده ، به اسلام آورد.
نه ماه، نه ماه زیبا داشتیم وبعد باهم ازدواج کردیم.
البته ازدواج ما به مشکلات سختی برخورد...
ادامه دارد......
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
هر شب ساعت۲۲
┅══✼❉ڪلیڪ ڪڹ❉✼══┅
http://eitaa.com/joinchat/176947216C4c94613ff4
┅═══✼❉❉✼═══┅