#طنزینه
وقتی بچه بودیم و سرمون میخورد به دیوار، والدین دیوارو کتک میزدن و سر ما هم زود خوب میشد.
چجوری اینجوری میشد؟!😂
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#تلنگر
اگر دنبال حال خوب هستی،
برای دیگران سلامتی و دلخوشی
و خیر و برکت آرزو کن.
در چرخه کائنات، حال خوب
دیگران، قطعا روی تو هم
اثر خواهد گذاشت و دلت
شاد خواهد شد.
به خاطر خودت هم که شده،
برای همه خیر و خوبی بخواه.
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#تک_بیت
از من خرید این دل پر وصله پینه را
بازار او پر است از این رمز و رازها
#علی_جباری
۲۲ اردیبهشت ۰۱
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
سلام هموطن عزیز
لطفا در فکر خرید چند برابری و انبار کردن مایحتاج نباشید.
به این بندیشید که اگر همه بخواهند چنین رفتاری داشته باشند، چه اتفاقی در مملکت خواهد افتاد.
و دیگر اینکه آن کسی که توان خریدش در حد شما نیست، از خرید حداقلی مایحتاج هم ناتوان خواهد شد و به کالاهای ضروری دسترسی نخواهد داشت.
قرار نیست کسی از جای دیگری بیاید و وضعیت ما را سامان دهد.
این خود ما هستیم که باید مراقب خودمان باشیم و نظم و مهربانی و رحم و انصاف را در جامعه جاری کنیم.
پس خریدمان به اندازه نیازمان باشد.
لطفا خودخواه نباشیم.🌸
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
🔻نکات جالب روانشناسی😇👌🏻
🔹باور خوشبینانه درمورد آینده میتواند آدمها را در برابر بیماریهای جسمی و روانی مقاومتر کند.
🔹آدمهایی که اعتماد به نفس پایینی دارند تمایل دارند دیگران را قضاوت و آنها را تحقیر کنند.
🔹قدردانی میتواند باعث افزایش ترشح دوپامین و سروتونین شود، درست مثل داروهای ضد افسردگی
🔹افسردگی نتیجهی بیش از حد فکر کردن است، ذهن مشکلاتی را خلق میکند که حتی وجود ندارند.
🔹بودن با آدمهای شاد، شما را شادتر میکند.
🔹اگر خودتان را متقاعد کنید که خوب خوابیدهاید، مغز تا حدی فریب میخورد که شما واقعا خوب خوابیدهاید.
🔹اگر به دیگران هدیه دهید احساس بهتری پیدا می کنید تا اینکه برای خودتان خرج کنید.
🔹وقتی با کسی بحث میکنید، اگر صدای آرامی داشته باشید به طرف مقابل تسلط بیشتری پیدا میکنید!
🔹اگه طرف مقابلتون برای حرفتون زیاد مشتاق نیست کافیه برای جلب توجهش جوری نشون بدید که انگار از گفتن اون حرف مطمئن نیستین مثلا بگین: نمیدونم درسته بگم یا نه...
🔹اگر موقع درخواست یا پیشنهاد به کسی از جمله ی البته میتونین قبول نکنین استفاده کنید، شانس اینکه طرف مقابلتون حرفتون رو قبول کنه دو برابر میشه!
🔹اگه میخوایین حرف مهمی رو به شخصی بزنین اون رو اول مکالمه یا آخر مکالمتون بگین؛ چون مغز سعی میکنه بیشتر اول و آخر هرچیزی رو یادش بمونه!
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#تلنگر
جامعه متشکل از تک تک افراد آن است.
اگر در پی جامعهی پیشرفته و آرمانی هستیم، باید هر کدام از ما در موقعیتی که داریم، وظایف خود را به نحو شایسته انجام دهیم.
جامعه صالح را افراد صالح خواهند ساخت.
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
🔹نی و نینوا
سفرنامه عتبات عالیات
تقریبا ماه پیش بود یه مداحی از حمید علیمی دانلود کردم:
دوباره مضطرم حرم حرم حرم
الهی کم نشه یه روزی سایهات از سرم
و بعد از گوش دادنش حسابی دلم شکست. مثل بچه ها که چیزی میخوان و گریه میکنن، هیچی نگفتم و فقط های های گریه کردم.
نمیدونم چی شد که میدان دادن تا سیم وصل بشه و حرفامو بزنم.
دو هفته بعد از اون ماجرا آقای تقیلو از دوستان قدیمی زنگ زد.
فلانی میای بریم کربلا؟
من؟ آخه چجوری؟ روم نمیشد بگم از جهت اقتصادی شرایطشو ندارم.
گفت بیا روحانی کاروان ما باش.
توی این سالهای اخیر کمتر خبر و درخواستی این طور منو میخکوب و متعجب و حیران و شرمنده و خوشحال و ذوق زده کرده بود.
از شرایط سفر، واکسن هامو زده بودم و گذرنامه هم داشتم.
میموند مجوز خروج از کشور و بحث نظام وظیفه.
روز پنج شنبه ۱۵ اردیبهشت بود و خیلی پیگیری کردم که اون روز مشکل حل بشه چون شنبه اش پرواز بود و من باید مجوز خروج را تا ظهر تحویل مدیر کاروان میدادم.
نصف روز بسیار پر استرس گذشت و علیرغم مراجعه حضوری و چند بار تماس، نهایتا ظهر بهم گفتن که این مجوز ۴۸ طول میکشه تا صادر بشه و تا شنبه غروب آماده میشه و اصلا راه نداره که پنج شنبه صادر بشه.
دلم گرفت و بد هم گرفت. اما گفتم لابد صلاحم نیست که برم. ظهر پنج شنبه ساعت ۱۲ زنگ زدم به مدیر کاروان و ماجرا را گفتم و ایشون هم گفت که شرمنده اگر امروز نرسه باید فکر روحانی جایگزین شما باشیم و ببین از رفقات اگر کسی شرایط و مدارکش جوره بهم معرفی کن.
گفتم باشه و بازم دلم گرفت. اما کاری از دستم بر نمیومد.
درکمال ناباوری و ناامیدی، ساعت ۱ ظهر از پلیس پیامی اومد که مجوز خروج شما صادر شده.
یعنی اون مجوزی که التماس کردم و گفتن اصلا راه نداره قبل از ۴۸ ساعت صادر بشه دو سه ساعته انجام شد.
خوشحال و شنگول پیامک را برای مدیر فرستادم و دیگه همه چیز آماده بود برای پرواز روز شنبه ۱۷ اردیبهشت که جمعه مدیر زنگ زد و گفت چند تا از شهرهای عراق طوفان شن اومده و پروازها کنسل و سفر ما هم کنسل شده.
باز از اون عرش خوشحالی کوبیده شدم به فرش غصه و بیحالی.
اما چه میشد کرد غیر از صبوری و توکل و توسل.
تا اینکه دو سه روز پیش مجددا تماس گرفتن که فلانی آماده باش شنبه آینده یعنی ۲۴ اردیبهشت پرواز داریم.
بازم من رفتم تو فاز شادی معنوی و ذوق عرفانی.
دیگه نشستم به مطالعات و برنامه ریزی برای کارهای فرهنگی سفر و انتخاب مطلب و شعر و مسایل اینچنینی.
اما خیلی به کسی بروز نمیدادم که دارم میرم عتبات، چون می ترسیدم باز کنسل بشه و ضایع بشم.
مجددا مدیر زنگ زد و گفت شنبه صبح ساعت ۶ حرکت اتوبوسه.
و من شنبه از ساعت ۴ صبح بیدار بودم. راستش وقتایی که قول و قرار و کار مهمی داشته باشم معمولا شب قبلش از ترس اینکه خواب بمونم، خوابم نمیبره. با اینکه تا بحال اتفاق نیفتاده خواب بمونما ولی باز همیشه این استرس را دارم.
ساعت ۵:۳۰ دقیقه داداشم محمد آقا اومد دنبالم و رفتیم تو مسیر مدیر را هم سوار کردیم و با هم رفتیم سر قرار. اما غیر از ما کسی نیومده بود.
کمی منتظر شدیم و دیدم دو تا پراید اومدن و فهمیدم از زائران کاروان ما هستن.
دقت کردم دیدم یکی از راننده ها آشناست.
آقا رضا را ۲۰ سال پیش باهاش رفیق بودیم و اونم تا منو دید شناخت.
چند تا از بستگانشو آورده بود با کاروان ما راهی عتبات کنه. با آقا رضا و یه فامیل دیگه شون اینقدر اول صبح خندیدیم که روحمون شاد شد. البته من چون ملبس بودم ظاهراً ریز و باطنا درشت میخندیدم.
کمی بعد راننده اتوبوس زنگ زد که ماشین خراب شده و دنده جا نمیره.
باز ترس افتاد تو جونم که خدایا یعنی رسما میخوای منو سکته بدیا.
تا ماشین جایگزین پیدا کنن کمی طول کشید ولی بالاخره راه افتادیم.
۲۷ نفر از کاروان ۴۶ نفره ما قرار بود از اردکان یزد بیان و در فرودگاه امام خمینی تهران به ما ملحق بشن.
با باقی زائرین حرکت کردیم و اومدیم فرودگاه.
نگاههای سنگین و گاهی محبت آمیز مسافرینی که تو فرودگاه بودن برام جالب بود که مثلا اول صبح این شیخ اینجا چه میکنه و کجا میره و اینجا هم دست از سر ما بر نمیدارن.
نمیدونستن که ما بعد از مرگ هم دست از سرشون بر نمیداریم و نماز و تلقین و منبر ختم و ...
ولی هر کی جلوی راهم میومد از ریز و درشت به همه شون سلام میدادم بلکه یه کم اوضاع فرق کنه.
بعد از پرداخت عوارض خروج و گرفتن بلیط که تقریبا خاطرجمع شدم انگار رفتنی هستیم، یه خبر توی واتساپ و اینستا گذاشتم که آقایون، خانوما، من دارم میرم و حلال کنید و از این صحبتها.
و رفتیم و بعد از طی باقی مراحل سوار هواپیما شدیم.
یکی دو نفر کارت واکسن نداشتن و اذیت شدن ولی به خیر گذشت.
ساعت ۱۰:۱۵ هواپیما حرکت کرد و ۱۱:۲۰ دقیقه فرودگاه نجف نشست روی زمین.
اولین برخورد چرخها با زمین، یکی از زایرین ما یه نیم جیغ اومد و کانون توجهات قرار گرفت.
با مهماندارها خیلی گرم و صمیمی سلام و احوا
لپرسی کردم و گفتم بزار نگن این آخوند چقدر نچسب و مغروره بلکه رو هوا دو تا معلق بازی برامون بیان و صفا کنیم که نیومدن و صفا نکردیم.
از فرودگاه نجف تا هتل ما که نزدیک حرم امیرالمومنینه راهی نبود و زود رسیدیم.
اتاق ها با کلی چک و چونه بین زایرین تقسیم شد و من هم بعد از اتمام تقسیمات اومدم اتاق خودم.
وسایلو مرتب و جایگذاری کردم و رفتیم برای نماز.
بعد از نماز ناهارو زدیم بر بدن و کمی رنگ و رخ و اخلاقمون بهتر شد.
برای بعضیا که عادت دارن هر غذایی را با نون بخورن، نبود نون مسأله بغرنجی بود، اما هر جور بود مدارا کردن و ناهار هم گذشت.
با اینکه قرار بود ساعت ۴ عصر زیارت دسته جمعی بریم اما هیچکس دلش طاقت نیاورد و بعضیا تا اون ساعت دو بار رفتن حرم و زیارت.
مخصوصا اونایی که اولین بارشون بود یه ذوق وحشتناکی داشتن که نگو.
ساعت ۴ اومدم لابی هتل و با تاخیر رفقا ساعت ۴:۳۰ حرکت کردیم سمت حرم.
تو راه یه شعری را با صدای بلند میخوندم و با همراهی زایرین پیش میرفتیم.
اشک شوق امان همه مونو بریده بود.
صفحه گوشی که شعرو از روش میخوندمو به سختی میدیدم.
بعضی از عرب ها توی مسیر همراهی میکردن و علی علی میگفتن و سینه میزدن.
تا رسیدیم حرم و دست به سینه و سینه پر از شوق و شوق در حد وافر، رفتیم یه گوشه از صحن و ایوان طلا نشستیم برای زیارتنامه و روضه.
چون داخل حرم آوردن بلندگو ممنوعه دیگه با صدای خودم شروع کردم:
تو کریمی تو کریمی من فقیر
یا امیر المومنین دستم بگیر
اشک امان نمیداد اما باید شعر و روضه خونده میشد.
زایرینی داریم که به یه بهانه بندن برای گریه و حال خوب و این حالشون منو به وجد میاره.
بعد از روضه و زیارت نامه دیگه زایرین را آزاد گذاشتیم که برن زیارت داخل حرم و هر جور دوست دارن با آقا حرف بزنن و ابراز ارادت کنن.
منم نشستم و نیم ساعتی زل زدم به ایوان و صحن و عظمت حرم آقا.
بعدش رفتم داخل حرم و مثل بقیه غرق شدم تو لطف و کرم امیر المومنین ع.
بعد از زیارت نماز مغرب خونده شد و حالا توی هتل دارم این چند خط را براتون مینویسم تا شما هم توی حس و حال من شریک باشید.
فعلا تمام
۲۴ اردیبهشت ۰۱
#علی_جباری
#نجف_اشرف
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
نی و نینوا
سفرنامه عتبات عالیات
روز دوم
ساعت ۵ عصر روز ۲۵ اردیبهشت همراه تعدادی از آقایان و خانمهای کاروان حضرت معصومه س راهی قبرستان وادی السلام شدیم.
این قبرستان با وسعت ۲۰ کیلومتری تقریبا بزرگترین قبرستان دنیاست و طبق تحقیقات جدید تاکنون نزدیک ۷ میلیون نفر در آن دفن شده اند.
این مکان از نظر معنوی دارای ارزش و فضیلت زیادی است و اشخاص بلند مرتبه ای از انبیاء و اولیاء الهی تا شخصیتهای علمی و دینی و شهدا در آن مدفون هستند.
در ورودی قبرستان مزار دو تن از پیامبران خدا حضرت هود و حضرت صالح ع قرار دارد.
این دو پیامبر از فرزندان حضرت نوح ع هستند.
حضرت هود در ۴۰ سالگی به پیامبری رسید و ۷۶۰ سال مردم را به سوی خدا دعوت کرد.
قوم عاد که هود ع بین آنان مشغول تبلیغ دین خدا بود، افراد بسیار درست هیکل و قوی بودند و دست از بت پرستی بر نمیداشتند و پیامبر خدا را مسخره میکردند.
آنها در نهایت با عذاب الهی که به صورت باد سردی در هفت شبانه روز وزید نابود شدند و هود ع و یارانش به لطف خدا از این عذاب در امان ماندند.
حضرت صالح ع هم پیامبر قوم ثمود بود که در منطقه احقاف نزدیک یمن زندگی میکردند.
صالح ع در ۱۶ سالگی به پیامبری رسید و ۲۸۰ سال زندگی کرد و در این مدت مشغول تبلیغ و نصیحت مردم بود.
قوم ثمود مردم بهانه جویی بودند و حتی پس از مشاهده معجزه الهی که بیرون آمدن شتری از دل کوه بود، باز هم از قبول دعوت الهی سر باز زدند.
و سرانجام هم با کشتن شتر صالح ع که نشانه و معجزه خدا بود به عذاب دچار و نابود شدند.
این روزها مزار این دو پیامبر در قبرستان وادی السلام در دست تعمیر و بازسازی قرار دارد.
از شخصیتهای مطرح دیگری که در این مکان مدفون است و مردم برای فاتحه نزد قبرش میروند مرحوم آیت الله سید علی قاضی طباطبایی میباشد که از سادات طباطبایی تبریز بوده و جدشان امام حسن مجتبی ع میباشد.
این شخصیت از نظر علمی و اخلاقی و عرفانی در درجه بالایی قرار داشت.
او در علم فقه، تفسیر و حدیث از بزرگان عصر خود بود ولی بیشترین شناخت و شهرت از ایشان مربوط به جنبه های اخلاقی و عرفانی زندگیشان میباشد.
ایشان استاد علامه طباطبایی صاحب تفسیر المیزان هستند و آثاری دارند از جمله تفسیری بر قرآن که برخی از آنها چاپ و برخی نیمه کاره مانده است.
از مرحوم قاضی طباطبایی کراماتی نقل شده که حاکی از بالا بودن مقام بندگی وی دارد.
چون مزارشان شلوغ بود کمی با فاصله گوشه ای ایستادیم و توضیحات را برای زایرین ارائه کردم.
حس میکردم وقتی در قبرستان درباره مرگ و عالم قبر و قیامت و حساب اعمال صحبت میشود تاثیر بیشتری روی مخاطب دارد و مطالب بهتر در جانشان اثر میگذارد و این میتواند نکته مهمی در بحث آموزش باشد که هر چه محل با مطلب متناسب تر باشد تأثیرگذاری و ماندگاری مطالب بیشتر است.
موقع حرکت به سمت هتل خانمی آمد و درخواست کرد که برای گروه آنها نیز درباره قبرستان و افراد مدفون در آن صحبت کنم.
من هم با دل و جان پذیرفتم و دقایقی برای آنها صحبت کردم و با دعا برای همدیگر از آنها خداحافظی کردم.
مرحوم شهید رییس علی دلواری قهرمان ایرانی و بوشهری مبارزه با انگلیسیها نیز در این قبرستان دفن شده است.
بعد از نثار فاتحه ای برای همه مدفونین از قبرستان خارج شدم و ساعت ۶:۳۰ رسیدم هتل محل اقامت که تا حرم تقریبا ۳۰۰ متر فاصله دارد و دقیقا کنار وادی السلام قرار دارد.
فعلا تمام
۲۵ اردیبهشت ۰۱
#علی_جباری
#نجف_اشرف
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
▪️آیت الله سید عبدالله فاطمی نیا یکی از خوبان عالم آسمانی شد.
روحت شاد استاد اخلاق با ادب و دوست داشتنی. روحت شاد مرد آرام و نورانی.
همنشین انبیاء و ائمه اطهار ع باشی.
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نی و نینوا
سفرنامه عتبات عالیات
سلام
ساعت ۷:۳۰ دقیقه امروز قرار بود با کاروان بریم شهر کوفه و بازدید از مسجد کوفه و مسجد سهله.
ولی از ساعت حدودا ۴ صبح طوفان شدیدی در نجف شروع شده و حتی داخل اتاق هتل تنفس مشکل شده.
رفتم بیرون ببینم وضعیت چطوره که براتون فیلمشو بفرستم.
واقعا الان نمیشه توی خیابون نفس کشید و باید خیلی مراقب بود.
از کنسل شدن سفر به کوفه و سختی نفس کشیدن که بگذریم، اما همین وضعیت هم قشنگی خاص خودشو داره.
شهر یه چهره خاکی غریبی پیدا کرده و خیلی خرابیها و کثیفیها دیده نمیشه.
اصلا خاصیت غبار همینه.
روی اشیاء میشینه و مثل یه پرده و پوشش مانع دیده شدن محاسن و معایب میشه.
اما وقتی غبارها شسته میشه یا باد اونارو پراکنده میکنه چهره واقعی اشیاء نمایان میشه.
گاهی بعضی آدمها هم غبارالودن و خوبی و بدیهاشون برای دیگران پنهانه و باید زمان بگذره و غبار چهرهشون برطرف بشه تا خوب شناخته بشن.
تا وقتی غبار هست، درباره اشیاء و آدمها نظر دادن کار عاقلانه و دقیقی نیست.
صبور باشیم تا غبارها برطرف بشه.
#علی_جباری
۲۶ اردیبهشت ۰۱
#نجف
#عراق #نجف #نجف_اشرف #امام_علی_علیه_السلام #زیارت #گردوغبار #قضاوت #انسان
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نی و نینوا
سفرنامه عتبات عالیات
قسمت سوم
مسجد سهله
بعد از انجام اعمال سنگین از جمله نمازها و دعاهای مسجد کوفه، ساعت ۶:۳۰ عصر راهی مسجد سهله شدیم.
مسجد سهله تقریبا ۱۲ کیلومتر با نجف فاصله دارد و از مساجد مهم و مورد عنایت است.
این مسجد هم دارای مقام های متعددی است که هر کدام نماز و دعای خاصی دارد و با زایرین مشغول انجامشان شدیم.
هر چند اعمال مسجد کوفه طولانی بود و بعضی از زایرین خسته شده بودند، اما هر طور که بود نمیخواستند فرصت را از دست بدهند و از کوچکترین موقعیتی برای نماز و دعا و مناجات استفاده میکردند و این به من انرژی مضاعفی میداد.
از ساعت ۳:۳۰ که از هتل حرکت کردیم تا برگردیم تقریبا ساعت ۹ شب شده بود و این ساعت ها به انجام اعمال دو مسجد مهم کوفه گذشت.
مسجد سهله از اماکنی است که امکان استجابت دعا در آن بالاست و امام صادق ع آرزو میکرد که همه نمازهایش را در آنجا بخواند.
این مسجد مدتها محل سکونت حضرت ابراهیم و ادریس و خضر ع بوده و روایت است که امام زمان عج هم پس از ظهور با خانواده اش در این مکان ساکن خواهد شد.
بعد از انجام همه اعمال مسجد رسیدیم به مقام امام زمان عج که برای من و زایرین لذت عجیبی داشت و چند دقیقه مناجات مهدوی همه خستگی ها را شست و برد و بعد از دعا برای همه کسانی که التماس دعا کرده بودند راهی هتل شدیم برای صرف شام.
ساعت ۱۱ هم برای زیارت و وداع با امیرالمومنین ع با تعدادی از دوستان رفتیم حرم و جای شما خالی، حس و حال خیلی قشنگی برامون داشت.
واقعا جدا شدن از مولا برای همهمون سخت بود اما چه میشه کرد که باید رفت.
فعلا تمام
۲۶ اردیبهشت ۰۱
#نجف
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
نی و نینوا
سفرنامه عتبات
قسمت چهارم
روز سه شنبه ۲۷ اردیبهشت شد. چون میخواستیم بریم زیارت کاظمین، صبحانه را یک ساعت زودتر یعنی ۶ صبح خوردیم و ساعت ۷ اتاقها را تحویل دادیم . نشستیم توی اتوبوس. البته طبق معمول بازم بودن بزرگوارانی که تاخیر داشتن و حق بقیه را ضایع میکردن.
نمیدونم شاید برداشت بعضیا اینه که حق الناس فقط به بحثهای مالی مربوط میشه که اینطور نیست و هر نوع خسارتی به دیگران حق الناسه. چه زخم زبان بزنم و دلشو به درد بیارم، چه توی جمع کسی را ضایع کنم، یا وقت کسی را تلف یا اعصاب کسی را خرد کنم.
۷:۳۰ راه افتادیم و مسیر حدودا ۲۰۰ کیلومتری نجف تا کاظمین را بخاطر ترافیک ۴ ساعت تو ماشین بودیم.
برای اینکه حوصله زایرین سر نره و طولانی بودن راه اذیتشون نکنه گاهی شوخیهایی میکردم که هم لبخندی بزنن و هم مطلب مد نظرمو منتقل کرده باشم.
دقایقی هم مسابقه احکامی برگزار کردم البته بازم با بگو بخند که حرفامو گوش کنن و خشک نباشه.
کمی که گذشت زایرین درخواست دادن که اگر صوت حدیث کساء تو گوشیم هست با میکروفون اتوبوس براشون پخش کنم که گفتم خودم براتون میخونم و طفلکی ها چقدر محبت داشتن و استقبال کردن.
نوشته های قبلی گفتم کاروانمون بسیار باصفاست و آدماش خیلی دل پاک و صاف و صادقن و بودن با اونا خیلی حالمو خوب میکنه.
البته اونا هم ظاهرا همین حس را دارن😉 و بهم گفتن آخوند به این باحالی کمیابه😁
خلاصه که با تماشای بیابانهای خشک و بدون سرسبزی اطراف جاده رسیدیم به کاظمین.
راننده برای اینکه زایرین کمتر پیاده روی کنن ماشین را تا نزدیک حرم برد و همین باعث شد پلیس اومد سراغش و راننده و ماشین را بردن.
رفتیم زیارت اما دلها پر از دلهره و اضطراب که اگر ماشین نباشه چه باید کرد.
هم جایگزین پیدا کردن ساعتها زمان میبرد و دردسر زیادی داشت، هم تمام مدارک و چمدان ها و غذا و تدارکات هم توی اون اتوبوس بود که پلیس بردش.
به زوار گفتم همه حاجتها را فعلا بزارید کنار و دست به دامن باب الحوائج بشیم برای حل شدن مشکل ماشین.
امام کاظم ع و امام جواد ع را زیارت کردیم و نماز ظهر را با جماعت خوندیم.
طبق قرار از حرم اومدیم بیرون اما نمیدونستیم چی در انتظارمونه و آیا توی اون گرما باید توی خیابون چند ساعت مناظر باشیم یا نه.
رسیدیم قرار و با گوشی یکی از بچهها که فقط همون یه نفر خط عراقی داشت به راننده زنگ زدم و گفت که ماشین را آزاد کردن و این خبر بسیار خوشحال کننده ای بود.
چون اکثر کاروان ما مسن هستند و راه رفتن براشون مشکله.
خلاصه به جماعد گفتم شاد باشید که آقا نظر کرد و ماشین آزاد شد.
یکی از رفقا گفت حاج آقا دعای ما چه زود اثر کرد و به شوخی گفتم این چهرههای نورانی اگر کشتی هم از خدا میخواستن بهشون میداد چه برسه به اتوبوس.
حرکت با افراد مسن کار سختیه، چون هم باید احترامشونو حفظ کنی و خیلی جلو نیفتی، هم باید طوری راه بری که به قرار برسی و از برنامه عقب نیفتی.
حدودا ساعت دو ظهر توی گرمای کاظمین با امامان معصوم شهر وداع کردیم و به سمت مرقد سید محمد فرزند امام هادی ع راه افتادیم.
لازم به ذکره که چون از دیروز صبح تا امروز ظهر همش در زیارت و جاده بودیم نت نداشتم و با یه روز تاخیر مطالبو مینویسم.
#علی_جباری
۲۷ اردیبهشت ۰۱
#کاظمین
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
نی و نینوا
سفرنامه عتبات عالیات
قسمت پنجم
مزار سید محمد
ساعت ۵ عصر رسیدیم مزار سید محمد. ایشان برادر بزرگتر امام حسن عسکری ع هستند و شخصی بسیار باتقوا و دارای جایگاه نزد مردم و پدر بزرگوارشان امام هادی ع.
وقتی در سال ۲۴۳ ه متوکل عباسی، امام هادی ع را با اکراه به سامرا برد تا تحت نظر باشد، محمد در مدینه ماند.
ایشان در سال ۲۵۲ ه برای دیدار پدر به سامرا رفت و هنگام برگشت در شهر بلد که در ۳۰ کیلومتری جنوب سامرا قرار دارد از دنیا رفت و همانجا مدفون شد.
مردم عراق و همچنین ایرانیها به زیارت ایشان میروند و بسیاری از زایرین حوائج خود را از این بنده خوب خدا گرفته اند.
از ماشین که پیاده شدیم تقریبا دو کیلومتر پیاده روی کردیم تا برسیم به حرم و طی همین مسافت برای افراد مسن چقدر سخت بود.
امان از پیری که درد بی درمانه.
در مورد مزار سید محمد من یک دغدغه بسیار مهم داشتم به این صورت که:
شخصی ۵۰۰ هزار تومان نذر حرم سید محمد کرده و پول را به حساب من واریز کرده بود و من در طول این چند روز دست به دعا بودم که ادای نذر ایشان را فراموش نکنم.
که از شانس بد همراه بانک در عراق جواب نداد و من هم پول نقد همراه نداشتم. نزدیک مزار سید محمد میشدیم و من غصه داشتم که خدایا چه کنم.
نه عابربانکی هست نه همراه بانک کار میکند پس من این ۵۰۰ تومن را از کجا جور کنم.
دل را به دریا زدم و در اتوبوس بعد از توضیحاتی که درباره سید محمد دادم قضیه را مطرح کردم.
به چند ثانیه نرسید که یکی از زایرین عزیز ۵۰۰ تومان برایم آورد و گفتم که آن که رسیدیم تقدیم میکنم.
وارد حرم که شدیم خواستیم دعای اذن دخول را از تابلو بخونم که آقای تقیلو مدیر بزرگوارمون گفتن بلند بخون بقیه هم استفاده کنن و منم صدا را خرج امامزاده کردم و خلاصه جمعیتی جمع شد برای فیض بردن.
معمولا زیارت نامهها و دعاها را با لحن عربی میخونم و این باعث تعجب عربها میشد که این شیخ تیپش فارسیه اما لحنش عربی و همین سرکار رفتن بعضی جاها نکات بامزه ای داشت.
حالا اینجاشو خوب گوش کنید.
کنار ضریح آقایی نشسته بود و میزی داشت . کلی نخ همراهش بود.
اینطور تبلیغ کرده اند که هر کس صاحب فرزند نمیشود اگر به این ضریح نخی ببندد و نذری کند صاحب فرزند میشود و نخ را هم باید از ما بخرد. خرافات متاسفانه تا کجا.
وقتی پول را از جیبم در آوردم که توی ضریح بیندازم دید که پول زیادیه و حس کرد من خیلی از بی بچگی دارم زجر میکشم که همچین پولی را میخوام توی ضریح بندازم.
دیدم چند تا نخ آماده کرد و منو صدا کرد. لابد چون دید نذرم زیاده خواست چند تا نخ بده ببندم ضریح که البته اگر میخواستی طبق مبلغ نذر حساب کنی باید به من طناب میداد.
بهش گفتم من سه فرزند دارم و این پول نذر شخص دیگه ایه و پنچر شد و رفت سر جایش نشست.
چیزی که باید به ضریح این بزرگواران گره زده بشه دل و جان ماست نه نخ و قفل و چیزهای اینچنینی که هیچ سند و مدرکی نداره و ضربه به اعتقادات مردم میزنه.
بعد از ادای نذر و کمی دعا و راز و نیاز راه افتادیم سمت ماشین که حرکت کنیم سمت سامرا.
#عراق #بلد #سید_محمد #زیارت
#علی_جباری
۲۷ اردیبهشت ۰۱
#بلد
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
نی و نینوا
سفرنامه عتبات عالیات
قسمت ششم
سامرا
ساعت تقریبا ۶ عصر روز ۲۷ اردیبهشت رسیدیم سامرا. وارد خیابانی شدیم که انتهای آن به مزار امام هادی ع و امام حسن عسکری ع میرسید و تقریبا دو سه کیلومتر فاصله بود تا حرم.
اولین بازرسی بدنی یا به قول عراقیها تفتیش انجام شد و وارد مسیر شدیم. مینی بوسها آماده بودند برای رساندن زایرین. سوار شدیم و تقریبا نصف مسیر که طی شد باز هم پیاده شدیم برای دومین تفتیش بدنی.
باز سوار مینی بوس شدیم و چند دقیقه بعد نزدیک حرم پیاده شدیم.
مدیر کاروان با زایرین صحبت کرد که فردا بعد از نماز صبح صبحانه میخوریم و حرکت میکنیم سمت کربلا و تا فردا آزادید و در اختیار خود.
بعد از پنج شش ساعت توی ماشین بودن واقعا دیگه رمقی برام نمونده بود و پاهام به سختی دنبالم میومد. رفتم وضوخانه حرم و وضویی گرفتم و پاهامو با آب شستم و کمی سرحال شدم.
با چند تا از زایرین که حالا دیگه با هم رفیق شده بودیم رفتیم کنار ضریح و زیارت نامه خوانی و بعد داخل رواق امام هادی ع که تازه کار ساختش تمام شده بود نشستیم.
کاشی و آیینه کاری این صحن را هنرمندان ایرانی انجام دادن و بسیار ماهرانه و هنرمندانه و زیبا طراحی و اجرا شده و از نگاه کردنش سیر نمیشدم.
وقت اذان مغرب شد و رفتیم صحن اصلی برای نماز جماعت. هوا خیلی خوب بود و از غباری که توی نجف و بغداد بود اینجا خبری نبود.
زایرین ایرانی خیلی زیاد بودن و با ذوق عجیبی توی صفا نماز شرکت کرده بودن.
وقتی میدیدم ایرانی هستن سلام و احوالپرسی میکردم و خیلی با محبت جواب میگرفتم.
اینقدر خسته بودم که اگر راه داشت نمازمو نشسته میخوندم چون چشمام داشت سیاهی میرفت اما توکل بخدا نمازو تموم کردم.
بعد از نماز و دعا همگی راهی مهمانخانه حرم شدیم برای صرف شام.
فیش و کوپن و پارتی و این صحبت ها نبود. هرکسی که میومد بهش غذا میدادن و اگر سیر نمیشد میتونست بنشینه و با گروه بعدی باز هم شام بخوره.
جمعیت زیادی توی سالن غذاخوری نشسته بودن که فکر میکنم بالای ۱۰۰۰ نفر بودن.
در عرض یک ربع و خیلی سریع غذا اومد. برنج بود و خورشتی شبیه قیمه ایرانی اما بدون گوشت و سیب زمینی ولی خیلی خوشمزه و لذیذ.
غذا را که خوردیم دیگه داشتم تلو تلو میخوردم و فقط بهانه خواب داشتم.
شب را باید در رواق حرم میخوابیدیم. با یکی از رفقا رفتیم و در رواق دراز کشیدیم. اما بعد از چند دقیقه دیدم رسما بدنم داره از سرما میلرزه و رفیقم هم وضعش بدتر از من. پاشدیم اومدیم بیرون و نشسته چرت میزدیم که یکی دیگه از رفقا اومد و گفت چرا اینجایید و نمی خوابید.
گفتم داخل خیلی سرده و برای امانت گرفتن پتو هم ۵۰ تومن میخوان و ما هم پول نقد همراهمون نیست. مردانگی کرد و رفت و با اون دوستم که داشت میلرزید سه تا پتو گرفتن و آوردن و انگار دنیا را به من دادن و خوشحال شدم که بعد از دو شب بدخوابی امشب شاید بتونم بخوابم.
دراز کشیدم و گوشه پتو را تا کردم تا متکا بشه و بقیه پتو رو بکشم روم.
پتو قد من نبود و پاهام میموند بیرون و یخ میزد. ناچار مچاله شدم و ژست خواب گرفتم.
تقریبا ساعت ۱۲ بود که میخواستم بخوابم. تا ساعت ۳:۳۰ که اذان بود هر چند دقیقه از خواب میپریدم و باز خوابم میبرد.
خلاصه با این وضع خودمو رسوندم به اذان صبح.
وضو و نماز و باز هم صبحانه مهمان امامین عسکریین ع در همان سالن دیشبی.
رفتیم و نشستیم و اول نان آوردن. نانهای لوزی شکل که دو لقمه بیشتر نبود و پیاله ای نصفه سوپ که فقط رشته بود و دیگر هیچ اما خیلی خوش طعم و خوردنی.
صبحانه را هم چسباندیم به دیواره معده که داشت از گرسنگی به سر و سینه میزد.
کمی جان گرفته بودم و آمدیم در صحنی که نماز جماعت خوانده بودیم نشستیم.
قرار بود همه بعد از نماز جمع بشن ولی باز طبق معمول بودن کسانی که تاخیر داشتن و چند بار دنبالشون رفته شد.
وداع و چند خط روضه را خوندم و پاشدیم و از امامان بزرگوار سامرا خداحافظی کردیم و اومدیم سمت خروجی حرم.
کفشها را از کفشداری تحویل گرفتم و با بقیه زایرین راه افتادیم و بعد از سوار شدن به مینی بوسها رسیدیم درب خروجی.
میدانی نزدیک درب خروجی بود و با راننده قرار داشتیم که اونجا بیاد دنبالمون.
باهاش تماس گرفتیم و گفت باشید تا بیام.
دقایقی که منتظر بودیم تا ماشین بیاد صدایی شنیدم که نوحه های معروف ایرانی مثل بوی سیب را میخوند. فکر کردم یه آقاست که صداش کمی نازکه، ولی رفقا اشاره کردن که اون خانومه داره میخونه ودیدم بله خانمی داره مداحی میکنه توی میدان و جماعتی هم مشغول پول دادن و تشویق.
سرتونو درد نیارم اتوبوس رسید و با سلام و صلوات سوار شدیم و حرکت به سمت کربلا.
فعلا تمام
#علی_جباری
۲۷ اردیبهشت ۰۱
#سامرا
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
نی و نینوا
سفرنامه عتبات عالیات
قسمت هفتم
طفلان مسلم ع و کربلا
در مسیر حرکت به کربلا، نزدیک شهر مسیب که شدیم شروع کردم به صحبت و توضیح درباره طفلان مسلم ع که بنا بود قبل از ورود به کربلا زیارتشون کنیم.
مزار طفلان مسلم در ۴۰ کیلومتری شمال غربی کربلا و ۶ کیلومتری شهر مسیب واقع شده و از جاده اصلی بزرگراه بغداد کربلا چند دقیقه فاصله داره.
ساعت ۱۰:۰۵ از اتوبوس پیاده شدیم و مسیر تقریبا دو کیلومتری را تا رسیدن به مزار طی کردیم.
قرار شد ساعت ۱۰:۴۰ دقیقه همه برگردن پای اتوبوس که حرکت کنیم سمت کربلا.
دو طرف مسیر مغازههایی بود که اجناس مختلفی میفروختند و زایرین هر از گاهی زیرآبی میرفتند و وارد مغازه ها میشدن برای خرید.
رسیدیم حرم طفلان و طبق معمول بازرسی بدنی و ورود به حرم.
از صحن که عبور کردیم وارد حرم شدیم و دو تا ضریح با فاصله چند متر از هم را زیارت کردیم.
اول مزار محمد برادر بزرگتر و بعد مزار ابراهیم.
کمی نماز و دعا و نشستن زیر باد خنک حرم حالمونو جا آورد.
توی صحن ایستاده بودم که دیدم شیعیان اسماعیلی مذهب (شش امامی) وارد شدن و طبق عادت به صورت گروهی و دسته جمعی اومدن.
تیپ های یک دست برای مردان که شامل لباس سفید بود و شلوار سفید و کلاه و خانومها هم لباسهای متحد الشکل از جهت طراحی اما رنگ متفاوت.
چند تا عکس گرفتم و آبی خوردیم و حرکت کردیم به سمت بیرون حرم.
تو مسیر به سمت اتوبوس دیدم آقایی ایرانی حدودا ۷۰ ساله سمت من اومد و کلی دعا و تشکر کرد و بعد که توضیح که داد فهمیدم جریان چیه.
ماجرا این بود که ما دو روز قبل که کاظمین بودیم و هول و هراس دستگیری راننده و رفتن اتوبوسمون به پارکینگ را داشتیم، دیدم دو تا خانم ایرانی و مسن اومدن سمت ما.
یکیشون گفت آقا ما کاروانمونو گم کردیم و نمیدونیم چه کنیم، شما کجا میرید؟ گفتم ما میریم سامرا. گفت ما را هم ببرید شاید کاروانمونو پیدا کنیم.
فکرشو بکنید مملکت غریب، هوای گرم، بدون گوشی، زبان بلد نیستی، دو تا زن موندن حیران.
گفتم این تصمیم را باید مدیر کاروان ما بگیره ولی فعلا همراه ما باشید تا ببینیم چه میشه کرد.
بعد که خدا عنایت کرد و پلیس ماشین ما را آزاد کرد با لطف مدیر و کاروان ما، این دو خانم همراهمون سوار ماشین شدن تا بریم سامرا بلکه کاروانشونو پیدا کنن و وقتی رفتیم سامرا دیگه من اون دو تا خانم را ندیدم.
تا اینکه دو روز بعد در مزار طفلان مسلم یهو اون آقا اومد سمت من و گفت که آقا ما نمیدونیم با چه زبونی از شما تشکر کنیم. دیدم اون تا خانم هم همراهشن و فهمیدم کاروانشونو پیدا کردن و این شخص مدیرشونه.
گفتم اولا این دو نفر ناموس ما هستن و نمیشد توی مملکت غریب رهاشون کرد، ثانیا مثل مادر من هستن و اگر مادر من هم توی عراق این اتفاق براش میفتاد توقع داشتم هموطن هام کمکش کنن.
خلاصه صحنه خیلی شیرینی شد و اونا گریه و من گریه و خاطرهی ماندگاری شد.
به خودم گفتم جباری اصلا خدا بخاطر اینکه کاروان شما به این دو نفر کمک کردن و پناه دادن ماشین شما را از قید پلیس نجات داد. والله اعلم.
رسیدیم به ماشین خودمون و سوار شدیم. هوا خیلی گرم بود و اگر ماشین کولر نداشت غش میکردیم.
دریچههای کولر بالای سرم را طوری تنظیم کردم که مستقیم بزنه توی صورتم تا خنک بشم.
با چند تا صلوات راه افتادیم سمت کربلا.
تو ماشین یهو یکی از زایرین با لهجه شیرین یزدی گفت حاجآقا لطفا یه زیارت عاشورا برامون بخون.
گفتم چشم. حالا دقیق گوش کنید اینجارو.
نه اون میدونست چقدر تا کربلا مونده نه من. زیارت را شروع کردم و گریه امان من و زایرین را برید. رسیدیم به سلامهای زیارت که مدیر اشاره کرد حاج آقا روبرو را نگاه کنید.
دقیقا گنبد حرم امام حسین ع از دور نمایان بود. یعنی همون لحظه ای که خواستیم سلام بدیم اتوبوس رسید روبروی گنبد و دیگه اشک بود که مثل شیر آب از چشمها جاری بود.
تعداد زیادی از زایرین ما بار اولشون بود میومدن کربلا و چشمشون از نزدیک گنبد آقا را میدید.
دست به سینه سلامها را دادیم و زیارت را تمام کردیم.
راننده اتوبوس را در خیابان باب القبله نگه داشت و گفت خلاص و با صلواتی از ماشین پیاده شدیم.
چمدانها را از صندوق ماشین در آوردیم و چیدیم کنار پیاده رو. رفتم صورت راننده را بوسیدم و ازش تشکر کردم و او هم خیلی مهربان بغلم کرد و خداحافظی کردیم.
زایرین خسته ولی پر از عشق و امید چمدانها را برداشتن و تقریبا دو کیلومتر راه طی کردیم و بعد از پست سر گذاشتن کوچه ای بلند و یه پیچ به سمت چپ رسیدیم به هتل یعسوب الدین.
ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه وارد سالن هتل شدیم و نشستیم روی مبل تا اتاقها تقسیم بشه.
اتاق من شد طبقه هشتم و آخرین اتاق هتل.
چمدان را برداشتم و با آسانسور خودمو رسوندم به اتاق و بعد از سبک کردن لباس ها افتادم روی تخت.
فعلا تمام
#علی_جباری
۲۸ اردیبهشت ۰۱
#کربلا
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
نی و نینوا
سفرنامه عتبات عالیات
قسمت هشتم
روزی 28 اردیبهشت ساعت 11:30 که رسیدیم به هتل، توی سالن با زائرین قرار گذاشتیم که ساعت 5 عصر بعد از استراحت و غسل زیارت بریم زیارت امام حسین ع. یک ربع به 5 اومدم پایین و منتظر زائرین نشستم. کم کم همه اومدن و حرکت کردیم. آرام و با ملاحظه راه می رفتیم که افراد پیر و ناتوان عقب نمونن. از درب باب القبله وارد قسمت بازرسی شدیم و بعد از تفتیش وارد صحن مطهر شدیم. این صحنه ها حتی برای کسی که بارها هم به زیارت سید الشهداء ع اومده ناب و غنیمته چه برسه به بعضی از زایرین کاروان ما که مثلا 70 سالش بود و تا حالا در آرزوی زیارت بوده. حال اون لحظاتشون قابل وصف نیست فقط یه جمله بگم طوری قدم بر می داشتن انگار کمی جلوتر خود امام حسین ع را می دیدن. سمت چپ صحن زیر سایبان ها نشستیم و شروع کردم به خوندن دعای اذن دخول حرم و بعد چند خط شعر و سلام بر ارباب شهیدان. اشک بود که روی گونه ها جاری بود و عشق بود که بین زائر و آقا رد و بدل می شد. کمی توضیح هم ارائه کردم که وارد حرم شدید داخل ضریح حضرت علی اکبر ع پائین پای پدر و بنا به بعضی نقل های تاریخی حضرت علی اصغر ع هم روی سینه مبارک پدرشون آرمیدن و مزار حبیب بن مظاهر ورودی حرم سمت چپ قرار داره و کمی آن طرف تر هم مزار شهدای کربلا قرار داره. یا علی گفتیم و آماده شدیم برای رفتن به سمت ضریح و بقیه زیارت. انگار با پای تن راه نمی رفتیم و روی ابرها بودیم. حسم این بود هر برکتی توی این سفر نصیب من میشه از برکت وجود این پیرمرد و پیرزن های دل پاک و مؤمنیه که تا اسم امام حسین ع را می شنون اختیار از دست میدن. طوری خاکی و خودمانی با آقاشون صحبت می کردن که غبطه می خوردم به حالشون. هیچ تکلف و سختی در بین نبود. انگار امام حسین ع نزدیک ترین دوست اینها بود و رسیدن به این درجه چند دهه پاک زندگی کردن و انتظار کشیدن برای زیارت را لازم داشت.
از ورودی رأس الشریف دست به سینه وارد حرم شدیم و با قدم های آرام رفتیم سمت ضریح. در ورودی که انگار در بهشت بود را لمس کردیم و روبروی ضریح قرار گرفتیم. طی این چند روز خیلی حرف ها توی دلم جمع کرده بودم که به آقا بگم. گوشه دنجی پیدا کردم و چشم دوختم به ضریح و شروع کردم به صحبت. آقا جان من حامل سلام خیلی از عاشقانت هستم. من نماینده خیلی از دردمندانی هستم که غیر از شما کسی را ندارن. خیلی از مریض ها التماس دعا کردن. خیلیا گرفتارن و مشکل دارن. خیلی از جوان ها برای شغل و ازدواجشون سپردن که از شما خواهش کنم گره باز کنید. خیلیا دوست داشتن این زیارت را بیان اما الان زیر خروارها خاک هستن و تک تک یادشون کردم. خانواده و دوستان و آشنایان حقیقی و فضای مجازی و خلاصه هر کسی که التماس دعا کرده و نکرده بود را از آقا خواستم که عنایتی به دلش کنه. زیارت نامه ها را خوندم و کمی نماز و باز هم زل زدن به ضریح یک ساعتی زمان برد.
ساعت 6:30 شده بود و تقریبا 40 دقیقه تا اذان مغرب زمان داشتم. با مدیر کاروان اومدیم و در یکی از رواق ها نشستیم و شروع کردیم به صحبت. آقای تقی لو هم از اون انسان های مخلص و عاشقیه که در این سفر شناختم. اهل دل بود و از گریه کن های امام حسین ع که با تمام مشغله و مسوولیت، هر وقت فرصت روضه ای می خوندم می دیدم داره بی ریا اشک می ریزه.
بعد از کمی صحبت از هم جدا شدیم و رفتم مکان های دیگر حرم برای دیدن و نثار سلام و درود به بر روان صاحبان مزارها. قبر حبیب و شهدا را زیارت کردم. کنار مقتل آقا دقایقی به یاد همه التماس دعا کرده ها ایستادم و سعی کردم همه شونو یاد کنم. گوشی را در آوردم و چند تا عکس هم گرفتم که علاوه بر نوشته ها، مخاطبین فضای مجازی با دیدن عکس ها هم بتونن از راه دور سیم دلشونو به حرم آقا وصل کنن.
نزدیک اذان شده بود و قاری شروع کرده بود به قرائت قرآن و با صورت زیبایی تلاوت می کرد. گوشه ای برای نماز جماعت پیدا کردم و نشستم و گوش دلم را دادم به قاری. اذان شد و دیگه توی رواق جای خالی نبود اما همچنان مردم میومدن و سعی می کردن یه جایی برای خودشون پیدا کنن و برای نماز آماده بشن.
بعد از نماز راهی هتل شدم. ساعت 8 وقت شام بود اما هنوز 20 دقیقه تا شام مونده بود. رفتم سراغ حاج حسن آشپز و آقای طلائی که از دست اندرکاران این کاروان و زیارت بود. کمی در چیدن مخلفات شام کمک کردم و با اومدن رفقا نشستم کنارشون که شام را با هم بخوریم. شام برنج و بادمجان بود. دست پخت آشپز کاروان خیلی خوب بود و غداهاش طعم دلچسبی داشت. موقع شام با رفقا که دیگه خیلی با هم صمیمی شده بودیم بساط شوخی و بگو بخند برپا بود و هر حرکت غیر معمول را دقایقی سوژه می کردیم برای تفریح. بچه ها هم اهل حال بودن و حسابی همراهی می کردن. اینجوری بود که شام و ناهارها خیلی خوش می گذشت. شام تمام شد و بعد از تشکر از عوامل اجرایی راهی اتاق شدم.
نزدیک اتاق که میشدی حس می کردی تراکتور آوردن تا زمین اتاق را برای کشت گندم شخم بزنه و آماده کنه. بله عزیزان صدائی که میگم صدای یخچال اتاق من بود. با اینکه قد و قامت خیلی کوچکی داشت اما صداش در حد عربده آدم های بی فرهنگ بود. رفتم سراغ آب معدنی هایی که ظهر داخل یخچال گذاشته بودم و دیدم گرم تر هم شدن. یعنی اون یخچال با اون سر و صدا هیچ غیرت و سرمایی نداشت و خراب بود. این از این.
خواستم تلویزیون را روشن کنم دیدم روشن نمیشه. کولر گازی هم ریموت نداشت و درجه اش روی 16 تنظیم شده بود که وقتی روشن می کردم اتاق تبدیل به یخچال نگهداری ماهی میشد. از خیر کولر هم گذشتم. اتاق چهار تا لامپ داشت که یکیش سوخته بود و یکیش هم دائم به من چشمک میزد حالا نمی دونم منظور خاصی داشت یا نه خدا میدونه. حمام و توالت یکی بود و اون هم فرنگی که برای ما دهاتی ها مصیبت بزرگیه. آب گرم و سردش برعکس رنگ شیر بود و اگر حواست نبود ممکن بود خودتو بسوزونی. روشویی ترک خورده بود و با چسب چسبانده بودنش. آینه روشویی هم خیلی با من کاری نداشت و چیزهایی که خودش دوست داشت را نشان می داد. هواکش سرویس هم طوری تلاش می کرد انگار وظیفه داشت همه چیز را بکشه و بریزه توی کوچه. دو تا شامپوی سفری کوچولو گذاشته بودن که نصفشون خالی بود و نصفه بقیه اش هم هر چی تلاش می کردی کف تولید نمیشه و کار را رها می کردی. صابون ها هم هر کدوم اندازه بند انگشت شست که باید با دقت خاصی ازش استفاده می شد وگرنه گم و گور میشد. کف حمام را آدم خیلی متخصصی سرامیک کرده بود و در حد یه دریاچه کوچک آب جمع میشد و می موند و میشد برای پرورش ماهی ازش استفاده کرد. اتاق هم ظاهرا جارو شده بود اما زیر تخت از سالهای دور همه رقم یادگاری پیدا میشد.
چمدانم را باز کردم و وسایلمو توی اتاق و کمد جای گذاری کردم. کارها که تموم شد دل باز هم شروع به تپش کرد و دلش حرم می خواست و دل که بخواد دیگه نمیشه کاری کرد و شبها هم که زیارت یک لذت دیگه ای داره. حرم خلوت تر می شه و آدم تمرکز بیشتری داره برای گفتگو با صاحب حرم و کسب کمی معرفت البته اگر زمینه اش باشه.
از ظهر چهارشنبه که رسیدیم کربلا تا جمعه شب که آخرین زیارتمون بود به سرعت برق و باد گذشت و لحظات شیرینی از زیارت و همراهی با زائرین توی دلم ثبت شد. روز جمعه با چند نفر از همراهان رفتیم خیمه گاه و اونجا هم حال خوبی به ما عنایت شد. بعد از خیمه گاه رفتیم مقام صاحب الزمان عج و این سه روز تموم شد و زود رسیدیم به لحظه بازگشت که براتون درباره اش خواهم نوشت.
فعلا تمام
#علی_جباری
31 اردیبهشت 01
#کربلا
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
#تک_بیت
وابستهام به گوشهی دِنج نگاه تو
از من مخواه ترک چنین اعتیاد را
#علی_جباری
۲ اردیبهشت ۰۱
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
✍شهــید ابراهــیم هــادی:
باران شدیدی در تهـران باریده بود
خیابان۱۷ شهـریور را آب گرفته بود
چند پیرمرد می خواستند به سمت
دیگرخیابان بروند مانده بودند چه
کنند همان موقع ابراهــیم از راه
رسید پاچه شلوار را بالا زد با کـول
کردن پیرمـردها آن ها را به طـرف
دیگر خـــیابان بُرد ابراهیم از این
کارها زیاد انجام میداد هـدفی جز
شکستن نفـس خودش نداشت
مخــصوصا زمانی که خـیلی بین
بچـــهها مطــرح بود!
📚سلام بر ابراهیم
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh