eitaa logo
ويژه نامه امام حسن عسکری عليه السلام
5 دنبال‌کننده
2 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰فهرست تفصیلی ✅مشخصات حضرت امام عسكرى (ع) https://eitaa.com/jadidddd/97 ✅بخش فضائل و مناقب حضرت https://eitaa.com/jadidddd/100 ✅زندگي حضرت قبل از دوران امامت https://eitaa.com/jadidddd/103 ✅سيره سياسي و اجتماعي حضرت https://eitaa.com/jadidddd/110 ✅معجزات و كرامت های حضرت https://eitaa.com/jadidddd/114 ✅احتجاج ها و قضاوت های حضرت https://eitaa.com/jadidddd/127 ✅اصحاب ، دوستداران ؛ خادمان حضرت https://eitaa.com/jadidddd/130 ✅شهادت حضرت امام حسن عسكرى (ع) https://eitaa.com/jadidddd/132 ✅بخش سخنان و وصايای حضرت https://eitaa.com/jadidddd/137
🔰مشخصات حضرت امام عسكرى (ع) ✅نام امام عسكرى (ع) نام : حسن صلوات اللّه و سلامه عليه . ✅كنيه : ابومحمّد. ✅القاب امام عسكري(ع) لقب : عسكرى ، صامت ، هادى ، زكىّ، تقىّ، رفيق ، خالص ، سراج ، ابن الرّضا، سراج بنى هاشم و ... . تهذيب الا حكام : ج 6، ✅پدر امام عسكري (ع) پدر: امام علىّ هادى ، فقيه أهل البيت ، صلوات اللّه عليهم أجمعين . ✅مادر امام عسكري (ع) مادر: سه اسم براى مادر حضرت گفته شده است : سوسن ، حديث و سليل ، كه كنيه اش اُمّ وَلد مى باشد، او از زن هاى عارفه و صالحه بوده است . ✅ولادت امام عسكري (ع) ولادت با سعادت حضرت امام عسكري (ع) طبق مشهور، روز دوشنبه يا جمعه ، هشتم ربيع الثّانى ، سال 232 هجرى قمرى در شهر مدينه منوّره واقع شد، كه در آن هنگام ، پدر بزرگوارش طبق نقلى در سنين 26 سالگى بوده است . مطابق با پانزدهم آذر ماه ، سال 225 هجرى شمسى مى باشد. نام و لقب آن حضرت به عنوان امام «حسن ، عسكرى » عليه السلام طبق عدد حروف ابجد كبير 118، 360 مى شود. ✅نقش انگشتر امام عسكري (ع) نقش انگشتر: حضرت داراى دو انگشتر بود، كه نقش هر كدام به ترتيب عبارتند از: سُبْحانَ مَنْ لَهُ مَقاليدُ السَّمواتِ والاْ رْضِ، إنَّ اللّهَ شَهيدٌ. ✅امامت امام عسكري (ع) مدّت إمامت : بنابر مشهور بين مورّخين و محدّثين ، روز سوّم ماه رجب ، سال 254 هجرى قمرى ، پس از شهادت پدر بزرگوارش به منصب امامت و ولايت نائل آمد و حدود پنج سال و هشت ماه ، امامت و هدايت جامعه را عهده دار بود. ✅دربان امام عسكري(ع) دربان : عثمان بن سعيد عَمرى و پسرش محمّد بن عثمان عَمرى . ✅عمر امام عسكري (ع) مدّت عمر: آن حضرت مدّت 23 سال در حيات پدر بزرگوارش امام هادى عليه السلام ، همچنين پنج سال و هشت ماه پس از شهادت پدر، ادامه حيات نمود؛ و در مجموع مورّخين ، عمر پربركت آن حضرت را حدود 29 سال گفته اند. ✅شهادت امام عسكري (ع) امام حسن عسكرى عليه السلام همچون پدر بزرگوارش در موقعيّتى حسّاس و خطرناك و بلكه شديدتر قرار داشت ، چرا كه بنا بود آخرين حجّت خداوند متعال و دوازدهمين خليفه بر حقّ رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله ، - يعنى مهدى ؛ موعود عجّل اللّه فرجه الشّريف از نسل او به دنيا آيد. به همين جهت حكومت وقت ، تمام مأمورين خود را (از زن و مرد) به شكل هاى مختلفى بسيج كرده بود تا تمام حركات حضرت را كنترل و زير نظر داشته باشند. ولى براى آن كه افكار عمومى خدشه دار نشود، بر اساس سياست حيله گرانه خلفاء بنى العبّاس ، در موقعيّت هاى خاصّى به طور رياكارانه حضرت را مورد نوعى احترام قرار مى دادند. در نهايت به جهت عقده ها و كينه هاى درونى خود، آن حضرت را به وسيله زهر مسموم و شهيد كردند. و چون مرتّب عمر شريف امام عسكرى عليه السلام يا در زندان و يا در بازداشتگاه و تحت نظر ماءمورين ، سپرى گرديد، تمام رفت و آمدهاى حضرت را در كنترل خود داشتند. و بر همين اساس ، كلمات و فرمايشات گهربار آن حضرت نسبت به ديگر ائمّه اطهار صلوات اللّه و سلامه عليهم ، در كُتب تاريخ و احاديث كمتر به چشم مى خورد. ✅نماز امام عسكري (ع) نماز امام حسن عسكرى عليه السلام : دو ركعت است ، در هر ركعت پس از قرائت سوره حمد، صد مرتبه سوره توحيد خوانده مى شود.(1) و پس از آخرين سلام ، تسبيحات حضرت فاطمه زهراء عليها السلام گفته مى شود؛ و سپس نيازها و حوائج مشروعه خود را از درگاه خداوند متعال درخواست مى نمايد، كه انشاءاللّه تعالى برآورده خواهد شد. تاريخ ولادت و ديگر حالات حضرت برگرفته شده است از: اصول كافى : ج 1، تهذيب الا حكام : ج 6، تذكرة الخواصّ، عيان الشّيعة : ج 2، مستدرك الوسائل : ج 6، كشف الغمّة : ج 2، مجموعة نفيسة ، تاريخ أ هل البيت عليهم السلام ، ينابيع المودّة ، إعلام الورى طبرسى : ج 2، جمال الاُسبوع ، دعوات راوندى ، دلائل الا مامه طبرى ، ارشاد شيخ مفيد و ... . القاب امام عسكرى (ع) اشهر القابش زكى و عسكرى است و به آن حضرت و همچنين به پدر و جدش عليهما السلام (ابن الرضا) مى گفتند ( بحارالانوار ) 50/238. نقش خاتم امام عسكرى (ع) و نقش خاتمش : ( سُبْحانَ مَنْ لْهُ مَقالِيدُ السَّمواتِ وَ الارْض ) و به قولى ( اَنَا للّهِ شَهيدٌ ) بوده (جلاءالعيون) علامه مجلسى ص 989 990.
✅تسبيح امام عسكرى (ع) و تسبيحش در روز شانزدهم و هفدهم ماه است . و اين است تسبيح آن حضرت : ( سُبْحانَ مَنْ هُوَ فى عُلُوِّهِ دانٍ وَ فى دُنُوِّهِ عالٍ وَ فى اِشْراقِهِ مُنيرٌ وِ فى سُلْطانِهِ قَوِىُّ سُبْحانَ اللّهِ وَ بِحَمْدِهِ ) . ( دعوات راوندى ) ص 94. ✅والده ماجده امام عسكرى (ع) والده ماجده آن حضرت نامش ( حديث ) و به قولى ( سليل ) بوده و او را ( جده ) مى گفتند و در نهايت صلاح و ورع و تقوى بوده . بحارالانوار ) 50/238. و در ( جنات الخلود ) است كه در ولايت خودش پادشاه زاده بوده و كافى است در فضيلت او كه مفزع شيعه و پناه و دادرس ايشان بوده بعد از وفات حضرت امام حسن عسكرى (ع) . مسعودى در (اثبات الوصية) فرموده كه روايت شده از ( عالم ) (ع) كه وقتى كه داخل شد سليل مادر حضرت امام حسن عسكرى (ع) بر امام على نقى (ع) فرمود: سليل بيرون كشيده شده از هر آفت و عاهت و هر پليدى و نجاست بعد فرمود به او زود است كه حق تعالى عطا فرمايد به تو حجت خود را بر خلق خود كه پر كند زمين را از عدل همچنان كه پر شده باشد از جور. آنگاه مسعودى فرموده كه حامله شد آن مخدره به امام حسن عسكرى (ع) در مدينه و متولد شد آن حضرت در مدينه در سنه دويست و سى و يك و سن شريف امام على نقى (ع) در آن زمان شانزده سال و چند ماه بود و حركت فرمود با آن حضرت به عراق در سنه دويست و سى و شش و سن مباركش چهار سال و چند ماه بود. ( اثبات الوصية ) ص 244. ✅ ولادت امام عسكرى (ع) بدان كه ولادت باسعادت آن حضرت در مدينه طيبه در سنه دويست و سى و دوم هجرى در ماه ربيع الثانى بوده و در تعيين روز آن خلاف است . علامه مجلسى رحمه اللّه فرموده اشهر آن است كه روز ولادت ، روز جمعه هشتم ماه ربيع الثانى بود و بعضى دهم ماه مذكور و بعضى در شب چهارم نيز گفته اند. و شيخنا الحر العاملى رحمه اللّه نيز به همين اختلاف اشاره فرموده در ارجوزه خود در تاريخ آن حضرت فى قوله : مَوْلِدُهُ شَهْرُ رَبيعِ الا خِرِ وَ ذاكَ فِى الْيَوْمِ الشَّريفِ الْعاشِرِ فى يَوْمِ الاِثْنَيْنِ وَ قيل الرابِعُ وَ قيلَ فِى الثّامِنِ وَ هُوَ شايِعٌ منتهي الآمال ❇️خبر دادن از تولد فرزند از عيسى بن صبيح روايت است كه گفت : در اوقاتى كه ما در محبس بوديم حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را نيز حبس كردند و آوردند آن حضرت را در مجلس ما و من به آن جناب عارف و شناسا بودم ، فرمود: تو شصت و پنج سال و چند ماه و روزى عمر كرده اى و بود با من كتاب دعايى كه تاريخ ولادت من در آن نوشته شده بود رجوع به آن كردم يافتم چنان بود كه آن حضرت خبر داد! پس دفرمود: فرزندى روزى تو شده ؟ گفتم : نه ، گفت : خدايا روزى كن او را ولدى كه عضد و بازوى او باشد همانا خوب عضدى است ولد، پس متمثل شد به اين شعر: مَنْ كانَ ذاوَلَدٍ يُدْرِك ظَلامَتَهُ اِنَّ الذّليلُ الَّذى لَيْسَتْ لَهُ عَضُدٌ؛ يعنى هر كه صاحب ولد باشد داد خود را مى گيرد به درستى كه ذليل آن كسى است كه عضد و بازو ندارد. من گفتم : تو فرزند دارى ؟ فرمود: آرى ، به خدا قسم زود است كه خداوند تعالى پسرى بر من كرامت فرمايد كه پر كند زمين را از عدل و داد، اما الان فرزند ندارم ، آن وقت متمثل شد به اين دو شعر: لَعَلَّكَ يَوما اَنْ تَرانى كَاَنَّما بَنِىَّ حَوالِىّ الاُسُودُ اللَّوابِدُ فَاِنَّ تَميما قَبْلَ اَنْ يَلِدَ الْحَصى اَقامَ زَمانا وَ هُوَ فى النّاسِ واحِدٌ - ( بحارالانوار ) 50/275 276.
✅بخش همسران و فرزندان حضرت نرجس مال فرزندم ابومحمّد آينده نگرى با نگاه به جمال همسر آينده نرجس مال فرزندم ابومحمّد مرحوم شيخ صدوق و برخى ديگر از بزرگان ، به نقل يكى از مؤمنين - به نام محمّد مطهّرى - حكايت كنند: روزى از حكيمه ، خواهر امام هادى عليه السلام پيرامون ولادت امام زمان عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف سؤال كردم . اظهار داشت : در منزل ما جاريه اى بود به نام نرجس ، روزى پسر برادرم ، حضرت ابومحمّد، حسن بن علىّ عليه السلام هنگامى كه وارد منزل ما شد، نگاه عميقى بر آن جاريه نمود. من جلو رفتم و گفتم : آيا نسبت به او علاقه مند شده اى ؟! پاسخ داد: خير، وليكن چون نگاهم بر او افتاد، در تعجّب قرار گرفتم ؛ چون كه از اين جاريه ، نوزادى عزيز و كريم به دنيا خواهد آمد كه خداوند متعال به وسيله او دنيا را پر از عدل و داد مى نمايد همان طورى كه ظلم ، همه جا را فرا گرفته باشد. گفتم : آيا مايل هستى تا او را همسرت قرار بدهم ؟ فرمود: از پدرم اجازه بگير. پس از آن ، به محضر برادرم - حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام - آمدم ؛ و بدون آن كه سخنى بگويم و يا حرفى بزنم ، برادرم مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى حكيمه ! نرجس مال فرزندم ابومحمّد عسكرى عليه السلام مى باشد. عرضه داشتم : اى سرور و مولايم ! من نيز به همين منظور نزد شما آمده ام كه در اين مورد صحبت و مشورت كنم . فرمود: اى خواهرم ، حكيمه ! خداوند تو را در جر و پاداش همه خوبى ها شريك گرداند، اين جاريه - نرجس - را به فرزندم ابومحمّد بخشيدم تا به عنوان همسر در اختيارش باشد. حكيمه افزود: و چون از نزد برادرم امام هادى عليه السلام بازگشتم ، نرجس د را آرايش و زينت كرده و در يكى از اتاقها او را به همراه برادرزاده ام حضرت ابومحمّد عليه السلام جاى دادم ؛ و مدّتى در همان اتاق ، زندگى مشترك را گذراندند. هنگامى كه برادرم ، حضرت ابوالحسن هادى عليه السلام به شهادت رسيد و امام حسن عسكرى عليه السلام به منصب عظماى امامت و ولايت رسيد، چند وقتى را من از وضعيّت آن ها بى خبر بودم تا آن كه شبى در نيمه شعبان فرا رسيد و برادرزاده ام به من فرمود: اى عمّه ! امشب را نزد ما بمان ، و افطارى خود را همين جا تناول نما ... . - إكمال الدّين شيخ صدوق : ج 2، ص 426، ح 2، ينابيع المودّة : ج 3، ص 302. اين داستان در كتابهاى مختلفى با عباراتى متفاوت به طور مشروح و مفصّل نقل شده است ، كه ما به اين مقدار اكتفاء نموده ايم . ❇️خبرى دلنشين براى عمّه با دادن افطارى بسيارى از بزرگان در كتاب هاى تاريخى و حديثى خود آورده اند: حكيمه دختر امام محمّد جواد عليه السلام هر موقع به منزل برادر زاده اش حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام وارد مى شد، برايش د دعا مى كرد تا خداوند متعال فرزندى عطايش گرداند. حكيمه اظهار دارد: روزى بر آن حضرت شرفياب شدم و طبق روال هميشگى براى او دعا كردم ، در آن روز امام عليه السلام فرمود: آنچه تا به حال ، دعا كرده اى مستجاب شده است و خداوند در اين شب ، مولودى عزيز به تو عنايت مى فرمايد. و سپس افزود: اى عمّه ! امشب را نزد ما افطار نما. گفتم : اى سرورم ! اين مولود توسّط چه كسى به دنيا خواهد آمد؟ فرمود: توسّط نرجس . عرض كردم : او در بين زنان از همه ارزشمندتر و نزد من از ديگران محبوب تر است ؛ و سپس حركت كردم و نزد آن بانوى مجلّله رفتم و او با لهجه محلّى خود با من صحبت كرد و سخن مى گفت و من او را در بغل گرفته و دست و صورتش را بوسيدم . نرجس گفت : من فداى تو گردم ، گفتم : من و همه افراد، فداى تو و آن كسى كه در اين شب پا به عرصه وجود خواهد گذاشت . سپس نگاهى به وجود نرجس كردم و چون اثرى از حاملگى در او نديدم ، برگشتم و به مولايم حضرت ابومحمّد عليه السلام عرض كردم : در همسر شما آثار حمل وجود ندارد؟! حضرت تبسّمى نمود و فرمود: ما اهل بيت عصمت و طهارت همانند ديگران نخواهيم بود، براى آن كه ما هر يك ، نورى از انوار مقدّس پروردگار متعال مى باشيم . عرض كردم : اى سرورم ! شما خبر دادى كه در اين شب ، مولودى به دنيا مى آيد، اكنون پاسى از شب ، گذشته و هنوز خبرى نشده است پس چه وقت ظاهر خواهد گشت ؟ حضرت فرمود: هنگام طلوع سپيده صبح ، مولودى تولّد مى يابد كه نزد خداوند متعال بسيار گرامى و محترم خواهد بود. بعد از آن ، حركت كردم و رفتم كنار نرجس و امام عليه السلام داخل إيوانى كه جلوى اتاق بود، جهت استراحت دراز كشيد. چون هنگام نماز شب فرا رسيد، براى خواندن نماز شب بلند شدم و نرجس بدون آن كه آثار حمل در وجودش نمايان شده باشد خوابيده بود، موقعى كه در يازدهمين ركعت يعنى ؛ نماز وِتر رسيدم با خود گفتم : سپيده صبح طلوع كرد و خبرى نشد. ناگهان امام حسن عسكرى عليه السلام با صداى بلند از داخل إيوان فرمود: اى عمّه ! نمازت را سريع پايان بده .
3 - اُمّ سليم ، كه فقطّ حضرت رسول و اميرالمؤمنين صلوات اللّه عليهما، مهر نبوّت و امامت خود را بر ريگها زدند. 2- إعلام الورى طبرسى : ج 2، ص 138، س 11، الخرائج والجرائح : ج 1، ص 428، ح 7، مناقب ابن شهرآشوب : ج 4، ص 441، الثّاقب فى المناقب : ص 561، ح 500، بحار: ج 50، ص 302، ح 78. ✅بخش فضائل و مناقب حضرت عبادت و هيبت امام حسن عسكرى (ع) شيخ مفيد و غيره روايت كرده اند كه بنى عباس داخل شدند بر صالح بن وصيف در زمانى كه حبس كرده بود حضرت امام حسن عسكرى (ع) را و به او گفتند كه تنگ گير بر او و وسعت مده بر او. صالح گفت: چه كنم من با او همانا سپرده ام او را به دست دو نفرى كه بدترين اشخاص مى باشند كه من پيدا كرده ام ايشان را، يكى را نام على بن يارمش است و ديگرى اقتامش و اينك آن دو نفر اهل نماز و روزه گشته اند و رسيده اند در عبادت به مقامى عظيم ، پس امر كرد آن دو نفر را آوردند پس ايشان را عتاب كرد و گفت : واى بر شما! چيست شاءن شما با اين شخص ؟ گفتند: چه گوييم در حق مردى كه روزها را روزه مى گيرد و شبها را تا به صبح به عبادت مشغول است، تكلم نمى كند با كسى و مشغول نمى شود به غير از عبادت و هر وقت نظر بر ما مى افكند بدن ما مى لرزد و چنان مى شويم كه مالك نفس خود نيستيم و خوددارى نمى توانيم بكنيم . آل عباس چون اين را شنيدند برگشتند از نزد صالح در كمال ذلت به بدترين حالى . (ارشاد) شيخ مفيد 2/334. ❇️زمينه سازى براى غيبت امام زمان (عج) مؤ لف گويد: از روايات ظاهر مى شود كه آن حضرت بيشتر اوقات محبوس و ممنوع از معاشرات بود و پيوسته مشغول بود به عبادت چنانچه از روايت بعد ظاهر مى شود. و مسعودى روايت كرده كه حضرت امام على نقى (ع) پنهان مى كرد خود را از بسيارى از شيعيان خود مگر از عدد قليلى از خواص خود و چون امر منتهى شد به حضرت امام حسن عسكرى (ع) از پشت پرده با خواص و غير خواص تكلم مى فرمود مگر در آن اوقات كه سوار مى شد براى رفتن به خانه سلطان ، و اين عمل از آن جناب و از پدر بزرگوارش پيش از او مقدمه بود براى غيبت حضرت صاحب الزمان )عج( كه شيعه به اين ماءلوف شوند و از غيبت وحشت نكنند و عادت جارى شود در احتجاب و اختفاء. ( اثبات الوصية ) ص 272. ❇️تدبير امام (ع) براى جلوگيرى از تأليف كندى ابن شهر آشوب از ( كتاب تبديل ) ابوالقاسم كوفى نقل كرده كه اسحاق كندى ك فيلسوف عراق بود در زمان خود شروع كرد در تاءليف كتابى در تناقض قرآن و مشغول كرد خود را به آن امر به حدى كه از مردم كناره كرده و در منزل بود و پيوسته به اين كار اهتمام داشت تا آنكه يكى از شاگردان او خدمت حضرت امام حسن عسكرى (ع) رسيد، حضرت به او فرمود: آيا نيست در ميان شما يك مرد رشيدى كه برگرداند استاد شما كندى را از اين شغلى كه براى خود قرار داده ؟ آن تلميذ گفت : چگونه ما مى توانيم اعتراض كنيم بر او در اين امر يا در غير اين امر و شايسته نيست از ما نسبت به او اين كار. حضرت فرمود: اگر من چيزى به تو القا كنم تو به او مى رسانى ؟ عرض كرد: آرى ، فرمود: برو به نزد او و انس بگير با او و لطف و مدارا كن با او در مؤ انست و اعانت او پس چون واقع شد انس فيمابين شما با وى بگو مساءله اى به نظرم رسيده مى خواهم آن را از تو بپرسم ، پس بگو با او كه اگر بيايد به نزد تو متكلم به قرآن و بگويد كه آيا جايز است كه حق تعالى اراده فرموده باشد از آن كلامى كه در قرآن است غير آن معنى كه تو گمان كرده اى و آن را معنى آن گرفته اى ؟ او در جواب گويد: جايز است زيرا كه او مردى است كه فهم مى كند چيزى را كه شنيد، پس به او بگو شايد كه خداوندى اراده فرموده باشد در قرآن غير آن معنى كه تو براى آن نموده اى و آن را مراد حق تعالى گرفته اى فَتَكُونُ واضِعا لِغَيْرِ مَعانِيه . پس آن شاگرد رفت نزد كندى و ملاطفت كرد با او تا آنكه القا كرد بر او آن مساءله را كه حضرت به او تعليم فرموده بود، كندى گفت : كه اين مساءله را اعاده كن بر من ، اعاده كرد، فكرى كرد در آن يافت كه بر حسب لغت و نظر جايز است و محتمل است معنى ديگرى را، گفت : قسم مى دهم تو را كه خبر مى دهى به من كه اين مساءله را كى تعليم تو كرده ؟ گفت : به قلبم عارض شد، گفت : چنين نيست كه تو مى گويى زيرا كه اين كلامى نيست كه از مانند تو سر زند و تو هنوز به آن مرتبه نرسيده اى كه فهم چنين مطلبى كنى ، با من بگو از كجا گفتى آن را؟ گفت : حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام مرا به آن امر فرمود، كندى گفت : الا ن حقيقت حال را بيان كردى ، اين نحو مطالب بيرون نمى آيد مگر از اين بيت ، پس آتش طلبيد و آنچه در اين باب تاءليف كرده بود سوزانيد. ( مناقب ) ابن شهر آشوب 4/457.
✅ علم و زهد احمد بن عبيداللّه گفت كه من در سرّ من راءى نديدم از سادات علوى كسى مانند حسن بن على عسكرى (ع) در علم و زهد و امراء و سادات و وقار و مهابت و عفّت و حيا و شرف و قدر و منزلت نزد خلفاء و امراء و سادات و ساير بنى هاشم او را مقّدم مى داشتند بر پيران خود، و صغير و كبير ايشان تعظيم او مى نمودند و همچنين وزراء و امراء و ساير اهل عسكر و اصناف خلق در اعزاز و اكرام او دقيقه اى فرو نمى گذاشتند. ( جلاءالعيون ) علامه مجلسى ص 199 995، ( كمال الدّين ) ابن بابويه 1/40. = ❇️رهايى از زندان معتمد عباسى روايت شده زمانى كه معتمد حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام را حبس كرد در دست على بن حزين و حبس كرد جعفر برادرش را با او، پيوسته ( معتمد ) خبر آن حضرت را از على بن حزين مى پرسيد، او مى گفت كه روزها روزه مى گيرد و شبها مشغول نماز است تا آنكه روزى از حال آن جناب پرسيد، على همان جواب را داد، معتمد گفت : همين ساعت برو به نزد او و او را از من سلام برسان و به او بگو برو به منزلت به سلامت . على بن حزين گفت : رفتم به سوى زندان ديدم بر در زندان حمارى زين كرده مهيا است داخل زندان شدم ديدم آن حضرت را نشسته ، موزه و طيلستا و شاشه خود را پوشيده يعنى آنكه خود را مهيا فرموده بود براى بيرون شدن از زندان و رفتن به منزل ، پس چون مرا ديد برخاست ، من ادا كردم رسالت خود را، پس سوار شد بر حمار و ايستاد، من گفتم به آن حضرت براى چه ايستادى اى سيد من ؟ فرمود: تا بيايد جعفر، گفتم : معتمد مرا امر كرده كه شما را از حبس رها كنم بدون جعفر، فرمود: برگرد به نزد او و بگو ما هر دو با هم از يك خانه بيرون آمده ايم پس من برگردم و او با من نباشد، خود شما مى دانيد كه در اين چه خواهد بود. پس آن مرد رفت و برگشت گفت : مى گويد من جعفر را رها كرده ام براى تو و من حبس كرده بودم او را به سبب خيانت و تقصيرى كه وارد كرده بود بر خود و بر تو و به سبب آن حرفهايى كه از او سر زده بود. پس جعفر با آن حضرت رفت به خانه اش . ( مهج الدعوات ) ابن طاوس ص 330، در ( مهج ) به جاى ( حزين ) ، ( جرين ) ضبط شده . ❇️نماز خواندن حضرت در ميان شيران و درندگان روايت شده كه حضرت امام حسن عسكرى (ع) را سپردند به نحرير و نحرير تنگ مى گرفت بر آن حضرت و اذيت مى كرد آن جناب را. زوجه اش دبه او گفت : اى مرد! بترس از خدا به درستى كه تو نمى دانى كه كيست در منزل تو، پس شروع كرد در بيان اوصاف حضرت عسكرى (ع) از صلاح و عبادت و جلالت آن حضرت و گفت من مى ترسم بر تو از اين رفتار تو با آن حضرت ، نحرير گفت : به خدا سوگند كه من او را در بركة السباع ميان شيران و درندگان خواهم افكند. پس اجازه طلبيد از خليفه در اين امر، او را اجازه داد. پس آن حضرت را افكند به نزد شيران و شك نداشتند در آنكه شيران آن حضرت را خواهند خورد، پس نظر كردند در آن محل كه از حال آن جناب خبرى گيرند، ديدند آن جناب را [ كه ] ايستاده نماز مى خواند و سباع در دور آن حضرت مى باشند پس امر كرد كه آن جناب را بيرون آورند و به خانه اش برند.(1) مؤ لف گويد: و به همين دلالت باهره اشاره شده در توسل به آن حضرت در دعاى ساعت يازدهم روز: ( وَ بِالاِمامِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِىِّ عليه السلام اَلَّذى طُرِحَ لَلسِّباعِ فَخَلَّصْتَهُ مِْن مَرابِضِهاوَامْتُحِنَ بِالدَّو آبِّ الصِّعابُ فَذَلَّلْتَ لَهُ مَراكِبَها ) ؛ يعنى متوسل شدم به امام حسن عسكرى عليه السلام آن آقايى كه افكندند در ميان درندگان پس به سلامت او را از محل درندگان بيرون آوردى ، و ممتحن شد آن حضرت به دابه سركش و حيوان چموش پس رام كردى براى او سوار شدن او را.(2) و در اين فقره اشاره شده به آنچه نقل شده كه مستعين باللّه خليفه ، استرى داشت چموش و سركش به حدى كه احدى قدرت نداشت كه او را لگام كند يا زين بر پشت او گذارد يا او را سوار شود، اتفاقا روزى حضرت به ديدن خليفه رفت خليفه به آن حضرت ، گفت : خواهش مى نمايم از شما كه اين استر را دهنه بر دهانش كنيد. و غرضش آن بود كه از اين كار يا استر رام شود يا آنكه چموشى كند و آن حضرت را بكش پس حضرت برخاست و دست مبارك خود را بر كفل استر گذاشت آن حيوان عرق كرد به نحوى كه عرق از او جارى شد و در نهايت آرامى و تذلل شد پس دحضرت او را زين كرد و لجام بر دهنش زد و سوار گشت و قدرى در منزل او را راه برد. خليفه از اين كار تعجب كرده استر را به آن حضرت بخشيد.(3) 1- ( بحارالانوار ) 50/268. 2- ( مفتاح الفلاح شيخ بهائى ) ترجمه آقا جمال خوانسارى ص 138. 3- ( مناقب ) ابن شهر آشوب 4/471.
❇️اثر محبت و ولايت علامه مجلسى رحمه اللّه روايت كرده از بعض مؤ لفات اصحاب ما از على بن عاصم كوفى خبرى را كه حاصلش آن است كه او وارد شد بر حضرت امام حسن عسكرى (ع) حضرت به او نمود بساطى را كه بر او نشسته بودند بسيارى از انبياء و مرسلين عليهما السلام و نمود به او آثار قدمهاى ايشان را. على مى گويد: افتادم بر روى آن و بوسيدم آن را و بوسيدم دست امام (ع) را و گفتم من عاجزم از نصرت شما به دست خود و عملى ندارم غير از موالات و دوستى شما و بيزارى جستن از دشمنان شما و لعن كردن بر ايشان در خلوات خود، پس چگونه خواهد بود حال من ؟ حضرت فرمود: حديث كرد مرا پدرم از جدم از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم كه فرمود هر كه ضعف پيدا كند از نصرت ما اهل بيت و لعنت كند در خلوات خود دشمنان ما را برساند حق تعالى صوت او را به جميع ملائكه ، پس هر زمانى كه لعن كند يكى از دشمنان ما را بالا برند آن را ملائكه و لعمت كنند كسى را كه لعنت نكند ايشان را پس هرگاه برسد صوت او به ملائكه استفار كنند براى او و ثنا گويند بر او و بگويند: ( اَللّهُمّ صَلِّ عَلى رُوحِ عَبْدِكَ هذا الَّذى بَذَلَ فِى نُصْرَةِ اَوْليائِهِ جُهْدَهُ وَ لَوْ قَدَرَ عَلى اَكْثَرَ مِنْ ذلِكَ لَفَعَلَ ) . پس ندا آيد از جانب حق تعالى كه اى ملائكه من ، من استجابت كردم دعاى شما را در حق اين بنده ام و شنيدم نداى شما را و صلوات فرستادم بر روح او با ارواح ابرار و قرار دادم او را از مصطفين اخيار. (بحارالانوار ) 50/316. ❇️هرگاه حاجتى دارى خجالت مكش ابن شهر آشوب در ( مناقب ) روايت كرده از ابوهاشم كه گفت وقتى در ضيق و تنگى در امر معاش بودم خواستم از حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام معونه طلب كنم خجالت كشيدم ، چون به منزل خود رفتم فرستاد آن حضرت براى من صد اشرفى و نوشته بود كه هرگاه حاجتى دارى خجالت مكش ، شرم مكن ، بلكه طلب كن آن را از ما كه خواهى ديد ان شاء اللّه تعالى . - ( مناقب ) ابن شهر آشوب 4/472. ❇️خبر دادن از غيب كافر شوى و عقلت را از دست خواهى داد همچنين آورده اند: هنگامى كه حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام در تشييع جنازه پدر بزرگوارش حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام ، يقه پيراهن خود را چاك زده بود. لذا بعضى افراد تعجّب كرده و سخن به اعتراض گشودند، و برخى مانند شخصى به نام ابوالعون اءبرش اعتراض خود را در نامه اى توهين آميز نوشت و براى امام عسكرى عليه السلام ارسال داشت . حضرت در پاسخ به نامه اعتراض آميز ابوالعون اءبرش ، مرقوم فرمود: اى نادان ! تو از اين گونه مسائل چه خبر دارى ؟! مگر نمى دانى كه حضرت موسى عليه السلام در فوت برادرش هارون يقه پيراهن خويش را چاك زد. و سپس افزود: همانا كه تو نخواهى مُرد مگر آن كه نسبت به دين اسلام كافر شوى و عقل خود را نيز از دست خواهى داد. و طبق پيش گوئى حضرت ، اءبرش ، مدّتى قبل از مرگش كافر گشت و نيز ديوانه گرديد، به طورى كه فرزندش ، از ملاقات پدرش با مردم جلوگيرى مى كرد؛ و در محلّى او را زندانى كرده بود. - رجال كشّى :ص 572، ح 1085، مناقب ابن شهرآشوب :ج 4، ص د 435، بحار:ج 50، ص 191، ح 4، و ج 82، ص 85، ح 28، كشف الغمّة :ج 2، ص 395، مدينة المعاجز:ج 7، ص 650،ح 2642. ❇️موضوع خبرچين زندان مرحوم راوندى ، طبرسى و برخى ديگر از بزرگان به نقل از ابوهاشم جعفرى حكايت كنند: در زمان حكومت متوكّل عبّاسى ، توسّط مأمورين حكومتى دست گير و به همراه عدّه اى ديگر از شيعيان زندانى شدم . پس از گذشت مدّتى حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى صلوات اللّه و سلامه عليه را نيز به همراه برادرش جعفر، محكوم و در زندان نزد ما آوردند. چون امام حسن عسكرى عليه السلام را وارد زندان كردند، من حضرت را روى پلاس خود نشاندم و جعفر در نزديكى حضرت ، نيز كنارى روى زمين نشست ، پس از گذشت لحظه اى جعفر فرياد كشيد: واى از دست شيطان - منظورش يكى از كنيزانش بود -. امام عليه السلام با تهديد او را ساكت گردانيد و همه متوجّه شدند كه جعفر مَست كرده و دهانش بوى شراب مى دهد. و در ضمن ، شخصى ناشناس نيز در جمع ما زندانى بود و خود را منسوب به سادات علوى مى دانست . حضرت فرمود: چنانچه بيگانه اى در جمع شما نمى بود، خبر مى دادم كه هر يك از شما چه زمانى آزاد خواهيد شد. همين كه آن شخص ناشناس لحظه اى از جمع ما بيرون رفت ، امام عليه السلام فرمود: اين مرد از شماها نيست ، مواظب سخنان و حركات خود باشيد، او در لابلاى لباس هايش حركات و سخنان شما را مى نويسد و براى سلطان مى فرستد. پس بعضى از افراد، سريع حركت كردند و لباس آن شخص را كه كنارى گذاشته بود، بررسى كردند و ديدند كه تمام مسائل و صحبت هاى آن ها را ثبت كرده و افزوده است : آن ها با حفر و سوراخ كردن ديوار زندان مى خواهند فرار كنند. و صحّت پيش بينى و فرمايشات امام حسن عسكرى عليه السلام بر همگان ثابت شد.
و چون نماز را تمام كردم ، ديدم كه نرجس حركتى كرد، نزديك او آمدم و او را در بغل گرفتم و برايش دعا خواندم و عرضه داشتم : آيا چيزى در خود احساس مى كنى ؟ نرجس پاسخ داد: بلى . در همين لحظات صداى نوزاد عزيز به گوشم رسيد، و هنگامى كه به دنيا آمد مواضع هفت گانه خود - پيشانى دو كف دست ، دو سر زانو و دو سر انگشتان پا - را به عنوان سجده بر زمين نهاد. وقتى خوب نگاه كردم ديدم بر بازوى راستش نوشته است : جاءالحقّ و ذهق الباطل ، إنّ الباطل كان زهوقاً.(54) 54- سوره إسراء: آيه 81. يعنى ؛ حقّ آمد و باطل نابود گرديد، همانا باطل نابود شدنى است . بعد از آن نوزادِ مبارك را در پارچه اى پيچيدم و نزد پدرش حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام آوردم ، پس حضرت نوزاد عزيز خويش را روى دست چپ نهاد و دست راست خود را بر پشت او قرار داد و زبان خود را در دهان او گذارد ... . - هداية الكبرى حضينى : ص 355، ينابيع المودّة : ج 3، ص 304. ✅زندگي حضرت قبل از دوران امامت ظهور نور هدايت و ولايت در كتاب هاى تاريخ و حديث در رابطه با چگونگى طلعت نور، ولادت يازدهمين اختر تابناك امامت و ولايت ، با كمال تأسّف ، چيزى وارد نشده است و متعرّض آن نشده اند. ولى از ديگر احاديث كلّى (7) استفاده مى شود كه حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام همچون ديگر ائمّه و أوصياء صلوات اللّه عليهم پاك و پاكيزه و ختنه شده از رحم مادر، در اين دنيا پا به عرصه وجود نهاده و جامعه اى ظلمانى را به نور مقدّس خويش روشنائى بخشيده است . آن حضرت از مادرى بافضيلت و جليل القدر متولّد شد، كه وقتى به عنوان همسر حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام ، بر آن حضرت وارد شد، امام عليه السلام فرمود: سليل (8)، از تمام عيوب و آفت ها پاك و تميز مى باشد؛ همچنين از زشتى ها و پليدى هاى درونى و ظاهرى پاكيزه و منزّه خواهد بود. سپس امام هادى عليه السلام در ادامه فرمايش خود، به همسرش خطاب نمود و فرمود: به همين زودى خداوند متعال ، فرزندى به تو عطا مى نمايد كه او حجّت خداوند بر تمام خلايق مى باشد. و پس از چند روزى ، نطفه امامت و ولايت ستاره اى تابناك - يعنى ؛ حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام - در رحم آن مادر نمونه عصر خويش ، منعقد و وى حامله و آبستن گرديد. و پس از گذشت دوران حمل ، طبق مشهور بين مورّخين و محدّثين ، آن حضرت در روز جمعه ، هشتم ماه ربيع الثّانى ، در شهر مدينه منوّره ديده به جهان گشود.(9) 7- مانند إكمال الدّين مرحوم شيخ صدوق : ص 434، ح 1. 8- يكى از نامهاى مادر امام حسن عسكرى عليه السلام مى باشد. 9- مجموعة نفيسة : ص 133، س 10، بحارالا نوار: ج 50، ص 236، س د 9. برنامه امام عليه السّلام در زندان مرحوم قطب الدّين راوندى ، طبرى و برخى ديگر از بزرگان به نقل از ابوهاشم جعفرى حكايت كند: در آن دورانى كه من با عدّه اى ديگر از سادات در زندان معتصم عبّاسى به سر مى بردم ، حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام نيز با ما زندانى بود. حضرت به طور دائم روزه داشت و يكى از غلامانش هنگام افطار مقدارى غذا براى آن حضرت مى آورد، همين كه موقع افطار مى رسيد و مى خواست غذا ميل نمايد، ما را در كنار خود دعوت مى نمود و همگى با آن حضرت افطار مى كرديم . روزى از روزها من روزه بودم و ضعف شديدى مرا فرا گرفته بود، آن روز را من به تنهائى با مقدارى كَعك افطار كردم ؛ و قسم به خداوند سبحان ! كه كسى از اين جريان من اطّلاعى نداشت ، سپس آمدم و در جمع افراد، كنار حضرت نشستم . امام عليه السلام به يكى از افراد دستور داد: مقدارى غذا براى ابوهاشم بياور تا ميل كند، گر چه افطار كرده است . پس من خنده ام گرفت ، فرمود: اى ابوهاشم ! چرا خنده مى كنى ؟ و سپس افزود: هر موقع در خود احساس ضعف كردى ، مقدارى گوشت تناول كن تا نيرو يابى و تقويت بشوى ، ضمناً توجّه داشته باش كه در كَعك هيچ قوّتى نيست . بعد از آن به حضرت عرضه داشتم : همانا خدا و پيامبر و شما اهل بيت رسالت ، صادق و با حقيقت هستيد. ابوهاشم جعفرى در ادامه حكايت افزود: در آن روزى كه خداوند متعال مقدّر كرده بود كه امام عسكرى عليه السلام از زندان آزاد شود، مامورى آمد و به حضرت اظهار داشت : آيا ميل دارى كه امروز نيز براى شما - همانند روزهاى قبل - افطارى بياورم ؟ امام عليه السلام فرمود: مانعى نيست ، آن را بياور، ولى فكر نمى كنم كه فرصت باشد، از آن بخورم . پس ماءمور، مقدار غذائى را همانند قبل براى حضرت آورد؛ ولى نزديك غروب در حالى كه حضرت روزه بود، آزاد شد و به ما فرمود: افطار مرا ميل كنيد، گوارايتان باد.(30) 30- إعلام الورى طبرسى : ج 2، ص 141، الخرايج و الجرائح : ج 2، ص 282، ح 2، إحقاق الحقّ: ج 19، ص 624.
✅عبادت در زندان و آزادى برادر عدّه اى از مورّخين و محدّثين آورده اند: معتمد عبّاسى همانند ديگر خلفاء بنى العبّاس ، هر روز به نوعى سادات بنى الزّهراء را مورد شكنجه و عذاب هاى روحى و جسمى قرار مى داد، تا آن كه روزى دستور داد: امام حسن عسكرى عليه السلام را نيز به همراه برادرش جعفر دست گير و زندانى نمايند. هنگامى كه امام عليه السلام وارد زندان شد، معتمد عبّاسى به طور مرتّب جوياى حالات او بود كه در زندان چه مى كند، در پاسخ به او گفته مى شد: امام حسن عسكرى عليه السلام دائماً روزها را روزه مى گيرد و شب ها مشغول عبادت و مناجات با پروردگار مى باشد. و چون چند روزى به همين منوال سپرى گشت ، معتمد به يكى از وزيران خود دستور داد تا نزد حضرت ابومحمّد - حسن بن علىّ عليه السلام - برود و پس از رساندن سلام خليفه ، او را از زندان آزاد و روانه منزلش گرداند. وزير معتمد گويد: همين كه جلوى زندان رسيدم ، ديدم الاغى ايستاده ، و مثل اين كه منتظر كسى است كه بيايد و سوارش شود. هنگامى كه داخل زندان رفتم ، ديدم حضرت لباس هاى خود را پوشيده و در انتظار خبرى است و ظاهرا مى دانست كه من آمده ام تا او را از زندان آزاد گردانم . وقتى پيام خليفه را برايش بازگو كردم ، بى درنگ حركت نمود و سوار الاغ شد؛ ولى حركت نكرد و سر جاى خود ايستاد، جلو آمدم و عرض كردم : چرا ايستاده اى ؟ اظهار داشت : منتظر برادرم جعفر هستم . گفتم : من فقط مامور آزادى شما بودم و كارى با جعفر ندارم ، او بايد فعلاً در زندان باشد. حضرت فرمود: نزد خليفه برو و به او بگو: ما هر دو با هم از منزل آمده ايم و اگر هر دو با هم به منزل بازنگرديم ، مشكل ساز خواهد شد. لذا وزير نزد معتمد عبّاسى آمد و پيام حضرت را براى او مطرح كرد و معتمد نيز دستور آزادى جعفر را صادر كرد؛ و چون خدمت حضرت بازگشت و حكم آزادى جعفر را نيز آورد، حضرت به همراه برادرش جعفر به سوى منزل حركت كردند. عيون المعجزات : ص 139، حلية الا برار: ج 5، ص 90، ح 3. ❇️مُهر امامت بر ريگ ها مرحوم شيخ طوسى ، راوندى ، ابن شهرآشوب و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه عليهم به نقل از داود بن قاسم جعفرى معروف به ابوهاشم جعفرى حكايت كنند: روزى در محضر مبارك حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام نشسته بودم ، كه شخصى از اهالى يمن اجازه ورود خواست و حضرت اجازه ورود داد. پس از لحظه اى ، مردى زيبا اندام و بلند قد وارد شد و به امام عليه السلام سلام كرد و حضرت جواب او را داد و فرمود: بنشين . سپس آن مرد كنار من آمد و نشست و من بدون آن كه با كسى سخن بگويم ، در ذهن خويش گذراندم و باخود گفتم : اى كاش مى دانستم كه اين مرد كيست و از كجا آمده است ؟ پس ناگهان امام عسكرى عليه السلام مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى ابوهاشم ! اين فرزند همان اَعرابيّه اى است كه به نام اُمّ غانم يمانيّه ، معروف مى باشد كه ريگ ها را نزد پدران من مى برد و ايشان ، بر آن ريگ ها مُهر امامت مى زدند. بعد از آن ، حضرت به آن شخص يمنى رو كرد و فرمود: ريگ هائى را كه آورده اى ، بياور. پس آن مرد، مقدارى ريگ در آورد و خدمت امام عليه السلام نهاد؛ و حضرت با مُهر امامت خويش ، همچون پدران بزرگوارش بر آن ريگ ها مُهر امامت خود را زد. ابوهاشم جعفرى در ادامه سخن خود گفت : مثل اين كه هم اكنون من اثر و نوشته مهر امام عسكرى عليه السلام را بر آن ريگ دارم مى بينيم كه نوشته است : الحسن بن علىّ. بعد از آن ، به شخص يمنى خطاب كرده و گفتم : آيا تا كنون حضرت ابومحمّد عليه السلام را ديده اى ؟ در جواب اظهار داشت : خير، به خدا سوگند! كه تاكنون همديگر را نديده ايم ، همانا مدّت زمانى است كه من شيفته ديدار و زيارت وجود مباركش مى باشم ، تا آن كه جوانى - كه تا به حال او را نديده بودم - نزد من آمد و اظهار داشت : برخيز كه به آرزوى خويش رسيده اى ، و اكنون مى بينى كه در محضر مقدّس و مبارك ايشان حضور دارم . ابوهاشم جعفرى در پايان افزود: سپس از جاى خود برخاست و به حضرت خطاب نمود و گفت : من شهادت مى دهم كه تو همچون اميرالمؤمنين علىّ و ديگر ائمّه اطهار صلوات اللّه عليهم ، بر حقّ بوده و مى باشيد؛ همانا كه حكمت الهى و امامت ، در اين زمان به تو منتهى گشته است ؛ چون شما ولىّ خدا هستى . سپس ابوهاشم گفت : از اسمش سؤال كردم ؟ در پاسخ گفت : نام من مهجع بن صلت بن عقبة بن سمعان بن غانم بن اُمّ غانم مى باشد، فرزند همان زن يمانيّه اى كه به صاحب ريگ معروف است .(1) بعد از آن ابوهاشم جعفرى اشعارى را در اين باره سرود.(2) 1- طبق آنچه كه از روايات استفاده مى شود: سه نفر از بانوان ، چنين معجزه اى را از معصومين عليهم السلام نقل كرده اند: 1 - اُمّ النّدى ، حبابه دختر جعفر والبيّه اسدى ، كه از زمان حضرت رسول تا امام رضا صلوات اللّه عليهم زنده ماند. 2 - اُمّ غانم ، كه در همين داستان مطرح شد.
- الخرايج و الجرايح : ج 2، ص 682، ح 1، إعلام الورى طبرسى : ج 2، ص 141، بحارالا نوار: ج 50، ص 254، ح 10. ❇️خواندن نامه اى ناديدنى از دور دو نفر از اصحاب و راويان حديث به نام هاى حسن بن ابراهيم و حسن ابن مسعود حكايت كنند: در سال 256 به محضر امام حسن عسكرى عليه السلام شرفياب شديم و نامه اى را همراه خود از بعضى طوايف آورده بوديم كه تقديم آن حضرت نمائيم . در آن نامه درخواست كرده بودند كه حضرت از خداوند متعال مسئلت نمايد تا از شخص ظالمى به نام سَرجى كه قصد جان و مال و ناموس آن ها را كرده است ، نجات يابند و در اءمان قرار گيرند. همين كه وارد مجلس امام عليه السلام شديم ، جمعيّت بسيارى اطراف حضرت حضور داشتند، ما نيز در گوشه اى نشستيم و نامه ، همراه خودمان بود، كسى هم از آن خبرى نداشت و با كسى هم در اين رابطه هيچ گونه صحبتى كرده بوديم . ناگهان حضرت ابومحمّد، امام عسكرى عليه السلام متوجّه ما شد و فرمود: نامه اى را كه دوستان شما براى من فرستاده اند، خواندم و از آنچه درخواست كرده بودند، آگاه شدم و آن ها به آرزو و خواسته خودشان دست مى يابند. با شنيدن اين سخن ، شكر و سپاس خداوند متعال را به جا آورديم و ضمن تشكّر، از آن حضرت خداحافظى كرده و از مجلس بيرون آمديم . و سپس راهى منزل شديم ، چون به منزل رسيديم نامه را درآورديم و آن را گشوديم ، در پائين نامه به خطّ مبارك حضرت نوشته شده بود: اين خواسته ما از درگاه خداوند متعال بوده و هست كه شماها را از شرّ آن ظالم نجات بخشد، سه روز قبل از رسيدن نامه به دست صاحبانش ، آن ظالم به مرض طاعون مبتلا مى شود و به هلاكت خواهد رسيد. و پائين نامه با مهر مبارك حضرت ، ممهور گرديده بود. - هداية الكبرى حضينى : ص 340. ❇️اهداى طلا به ابوهاشم و دينار به اسماعيل يكى از اصحاب و دوستان امام حسن عسكرى عليه السلام به نام ابوهاشم جعفرى حكايت كند: روزى امام عليه السلام سوار مَركب سوارى خود شد و به سمت صحرا و بيابان حركت كرد و من نيز همراه حضرت سوار شدم و به راه افتادم . و حضرت جلوى من حركت مى كرد، چون مقدارى راه رفتيم ناگهان به فكرم رسيد كه بدهى سنگينى دارم و بدون آن كه سخنى بگويم ، در ذهن و فكر خود مشغول چاره انديشى بودم . در همين بين ، امام عليه السلام متوجّه من شد و فرمود: ناراحت نباش ، خداوند متعال آن را اداء خواهد كرد و سپس خم شد و با عصائى كه در دست داشت ، روى زمين خطّى كشيد و فرمود: اى ابوهاشم ! پياده شو و آن را بردار و ضمنا مواظب باش كه اين جريان را براى كسى بازگو نكنى . وقتى پياده شدم ، ديدم قطعه اى طلا داخل خاك ها افتاده است ، آن را برداشتم و در خورجين نهادم و سوار شدم و به همراه امام عليه السلام به راه خود ادامه دادم . باز مقدار مختصرى كه رفتيم ، با خود گفتم : اگر اين قطعه طلا به اندازه بدهى من باشد كه خوب است ؛ ولى من تهى دست هستم و توان تمين مخارج زندگى خود و خانواده ام را ندارم ، مخصوصاً كه فصل زمستان است و اهل منزل آذوقه و لباس مناسب ندارند. در همين لحظه بدون آن كه حرفى زده باشم ، امام عليه السلام مجدّداً نگاهى به من كرد و خم شد و با عصاى خود روى زمين خطّى كشيد و فرمود: اى ابوهاشم ! آن را بردار و اين اسرار را به كسى نگو. پس چون پياده شدم ، ديدم قطعه اى نقره روى زمين افتاده است ، آن را برداشتم و در خورجين كنار آن قطعه طلا گذاشتم و سپس سوار شدم و به راه خود ادامه داديم . پس از اين كه مقدارى ديگر راه رفتيم ، به سوى منزل بازگشتيم . و امام عسكرى عليه السلام به منزل خود تشريف برد و من نيز رهسپار منزل خويش شدم . بعد از چند روزى ، طلا را به بازار برده و قيمت كردم ، به مقدار بدهى هايم بود - نه كم و نه زياد - و آن قطعه نقره را نيز فروختم و نيازمندى هاى منزل و خانواده ام را تهيّه و تمين نمودم . - الخرائج و الجرائح : ج 1، ص 421، ح 2، بحارالا نوار: ج 50، ص 259، ح 20، الثّاقب فى المناقب : ص 217، ح 20. ❇️تاثير معنويت ، پيش بينى آزادى در آن زمانى كه امام حسن عسكرى صلوات اللّه عليه در زندان معتصم عبّاسى قرار داشت ، ماءمورين زندان ، انواع و اقسام شكنجه هاى جسمى و روحى را براى حضرت اجرا مى كردند. روزى عدّه اى از جاسوس ها و ماءمورين حكومتى ، وارد بر زندانبانِ امام حسن عسكرى عليه السلام شدند و گفتند: تا مى توانى بر او سخت گيرى كن و او را تحت فشارهاى گوناگون قرار بده . زندانبان - كه شخصى به نام صالح بن وصيف بود - گفت : نمى دانم چگونه و با چه وسيله اى او را تحت شكنجه و فشار قرار بدهم ! همين دو سه روز قبل ، دو نفر از افراد فاسد و شرور را - جهت شكنجه و آزار او - به زندان فرستادم .
وليكن هر دو نفرشان دگرگون شدند و اهل نماز و روزه و عبادت قرار گرفتند، آن هم با حالتى عجيب و حيرت انگيز، وقتى آن دو نفر را احضار كردم و به آن ها گفتم : شما دو نفر نتوانستيد آن مرد را تحت فشار قرار دهيد و او را منحرف كنيد؟ گفتند: تو فكر مى كنى كه او يك مرد عادى است ؟ او به طور دائم روزه مى گيرد و نماز به جا مى آورد و تمام شب مشغول عبادت و مناجات مى باشد و حاضر نيست ، سخنى به جز ذكر خدا بگويد، هنگامى كه نزد او مى رفتيم تمام بدن ما به لرزه مى افتاد و حالات او، ما را نيز دگرگون كرد. وقتى مامورين حكومت ، اين مطالب را از زندانبانِ امام حسن عسكرى عليه السلام شنيدند با سرافكندگى خاموش شدند و برگشتند. - إعلام الورى طبرسى : ج 2، ص 150، بحارالا نوار: ج 50، ص 308، ح 6. ❇️مرگ چهار دختر با يك كيسه پول يكى از اهالى كوفه كه معروف به احمد بن صالح بود حكايت كند: من داراى چهار دختر بودم و نسبت به مخارج و هزينه زندگى آن ها سخت در مضيقه بودم و توان تمين مايحتاج آن ها را نيز نداشتم . در سال 259 عازم شهر سامراء گشتم و چون به سامراء رسيدم ، به منزل حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام وارد شدم تا شايد توسّط آن حضرت ، كمكى بشوم و بتوانم با كمك حضرت لباس و آذوقه اى براى آن ها تهيّه كنم . همين كه وارد منزل حضرت شدم ، بدون آن كه سخنى بگويم ، به من خطاب نمود و فرمود: اى اءحمد! دخترانت در چه وضعيّتى هستند؟ عرض كردم : در خير و خوبى و سلامتى . امام عليه السلام فرمود: يكى از آن ها كه آمنه نام دارد، همين امروز از دار دنيا رفت ، و آن ديگرى كه به نام سكينه است فردا مى ميرد، و دوتاى ديگر آن ها - يعنى ؛ خديجه و فاطمه - در اوّلين روز همين ماهى كه در پيش است از دنيا مى روند. و چون با شنيدن اين خبر گريان شدم ، امام عليه السلام اظهار داشت : براى چه گريه مى كنى ؟ آيا براى دلسوزى و غم مرگ آن ها گريان شدى ؟ و يا براى آن كه در كنار آن ها نيستى و نمى توانى آن ها را كفن و دفن نمائى ، اين چنين گريه مى كنى ؟ عرض كردم : هنگامى كه از نزد آن ها آمدم هيچ گونه خرجى و لباس و خوراك نداشتند. حضرت فرمود: بلند شو، ناراحت نباش ، من به وكيل خود - عثمان بن سعيد - گفته ام : مقدارى پول براى تجهيز كفن و دفن آن ها بفرستد و چون هزينه خاك سپارى آن ها انجام گرديد، هنوز ته كيسه ، مبلغ سه هزار درهم باقى مى ماند و اين همان مقدارى است كه تو براى درخواست آن آمده اى . گفتم : اى سرورم ! قصد داشتم مبلغ سه هزار درهم از شما تقاضا كنم براى جهيزيّه و ازدواج آن ها؛ وليكن شما آن را هزينه رفتن به خانه آخرتشان قرار دادى . به هر حال مدّتى در سامراء ماندم تا اوّلين روز ماه فرا رسيد و دو مرتبه خدمت حضرت رسيدم ، همين كه در محضر ايشان نشستم ، فرمود: اى احمد بن صالح ، خداوند تو را در مرگ چهار دخترت صبر و سلامتى دهد، ديگر صلاح نيست اينجا بمانى ، حركت كن و به سمت كوفه روانه شو. پس حركت كردم و چون به كوفه رسيدم ، دريافتم كه تمام غيب گوئى هاى حضرت ، صحّت داشت و مقدار سه هزار درهم در كيسه ، براى من باقى مانده بود كه آن ها را بين فقراء و مستمندان تقسيم كردم . - هداية الكبرى حضينى : ص 341.
❇️آشنائى به تمام لغات و زبان ها و ديگر علوم مرحوم شيخ مفيد، كلينى ، راوندى و يعضى ديگر از بزرگان در كتاب هاى خود آورده اند: يكى از خادمان حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام - به نام نصير خادم - حكايت كند: بارها به طور مكرّر مى ديدم و مى شنيدم كه حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام در حيات پدر بزرگوارش با افراد مختلف ، به لُغت و لهجه تركى ، رومى ، خزرى و... سخن مى گويد. مشاهده اين حالات ، براى من بسيار تعجّب آور و حيرت انگيز بود و با خود مى گفتم : اين شخص - يعنى ؛ امام عسكرى عليه السلام - در شهر مدينه به دنيا آمده و نيز خانواده و آشنايان او عرب بوده و هستند، جائى هم كه نرفته است ، پس چگونه به تمام لغت ها و زبان ها آشنا است و بر همه آن ها تسلّط كامل دارد؟! تا آن كه پدرش امام هادى عليه السلام به شهادت رسيد؛ و باز هم مى ديدم كه فرزندش ، حضرت ابومحمّد عسكرى عليه السلام با طبقات مختلف و زبان ها و لهجه هاى گوناگون سخن مى گويد، روز به روز بر تعجّب من افزوده مى گشت كه از چه طريقى و به چه وسيله اى حضرت به همه زبان ها آشنا شده است ؟! تا آن كه روزى در محضر مبارك آن حضرت نشسته بودم و بدون آن كه حرفى بزنم ، فقط در درون خود، اين فكر را گذراندم كه حضرت چگونه به همه لغت ها و زبان ها آگاه و آشنا شده است ؟! كه ناگهان امام حسن عسكرى عليه السلام به من روى كرده و مرا مورد خطاب قرار داد و فرمود: خداوند تبارك و تعالى حجّت و خليفه خود را كه براى هدايت و سعادت بندگانش تعيين نموده است داراى خصوصيّات و امتيازهاى ويژه اى مى باشند، همچنين علم و آشنائى به تمام لهجه ها و لغت ها حتّى به زبان حيوانات را دارند. و نيز معرفت به نَسَب شناسى و آشنائى به تمام حوادث و جريانات گذشته و آينده را كه خداوند متعال از باب لطف به حجّت و خليفه خود عطا كرده است ، دارند به طورى كه هر لحظه اراده كنند، همه چيز و تمام جريانات را مى داند . سپس امام حسن عسكرى عليه السلام در ادامه فرمايشاتش افزود: چنانچه اين امتيازها و ويژگى ها نبود، آن وقت فرقى بين آن ها و ديگر مخلوق وجود نداشت ؛ و حال آن كه امام و حجّت خداوند بايد در تمام جهات از ديگران برتر و والاتر باشد. - اصول كافى : ج 1، ص 509، ح 11، الخرايج و الجرايح : ج 1، ص د 436، ح 14، إرشاد شيخ مفيد: ج 343، بحارالا نوار: ج 50، ص 268، ح 8. ❇️آگاهى از تصميم و كمك قابل توجّه همچنين مرحوم شيخ مفيد، كلينى و بعضى ديگر از بزرگان رضوان اللّه تعالى عليهم آورده اند: يكى از نوه هاى امام موسى كاظم عليه السلام به نام محمّد حكايت كند: در روزگارى ، زندگى بر ما سخت شد و به جهت تنگ دستى ديگر توان تمين هزينه هاى لازم زندگى را نداشتم . در يكى از روزها پدرم علىّ بن ابراهيم - كه فرزند موسى بن جعفر عليه السلام است - اظهار داشت : به شهر سامراء برويم ، نزد حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام تا شايد به ما كمكى نمايد؛ و در نتيجه بتوانيم زندگى عادى خود را سپرى نمائيم . گفتم : آيا آن حضرت را مى شناسى ؟ پدرم در جواب گفت : خير، او را نديده ام و نمى شناسم ؛ بلكه فقط اوصاف او را شنيده ام . در هر صورت با توكّل به خداوند متعال حركت كرديم ؛ در مسير راه ، پدرم گفت : چقدر خوب است كه حضرت مقدار پانصد درهم به ما عطا نمايد تا دويست درهم آن را لباس و پوشاك خريدارى كنيم و دويست درهم براى آرد و آذوقه و يكصد دينار بقيّه اش را جهت ديگر هزينه هاى زندگى خود و خانواده مان باشد. پس از صحبت پدرم ، من نيز در فكر و ذهن خويش گذراندم كه اى كاش د سيصد دينار هم به من عطا نمايد تا الاغى را براى سوارى ، خريدارى نموده و نيز مقدارى لباس تهيّه كنم و مقدارى هم براى ديگر مخارج و مايحتاج زندگى باشد. وقتى وارد شهر سامراء شديم ، به سمت منزل امام حسن عسكرى عليه السلام رفتيم ؛ و چون جلوى منزل حضرت رسيديم ، جمعيّت انبوهى جهت ملاقات و ديدار آن حضرت اجتماع كرده بودند. متحيّر بوديم كه با آن جمعيّت چگونه مى توان با امام عليه السلام ملاقات كرد، در اين افكار بوديم كه ناگهان درب منزل حضرت باز شد و شخصى بيرون آمد و اظهار داشت : علىّ بن ابراهيم و فرزندش محمّد وارد منزل حضرت شوند. همين كه داخل منزل رفتيم ، امام عليه السلام را ديديم كه در گوشه اى نشسته است ، پس سلام كرديم و در روبروى حضرت نشستيم . پس از آن كه حضرت جواب سلام داد، به پدرم ، فرمود: اى علىّ بن ابراهيم ! چرا تاكنون نزد ما نيامده اى ؟ پدرم عرضه داشت : دوست نداشتيم مزاحم شما بشويم ، مخصوصاً در اين موقعيّت حسّاسى كه به سر مى بريد. و چون مقدارى در خدمت امام عليه السلام نشستيم ، پس از صحبت هائى كه انجام گرفت ، بلند شديم و خداحافظى كرديم و از محضر مبارك حضرت بيرون رفتيم .
بعد از آن كه از مجلس خارج شديم ، بلافاصله غلام حضرت ما را صدا كرد و يك كيسه تحويل پدرم داد و گفت : اين پانصد درهم كه براى لباس و آرد و آذوقه و ديگر هزينه هاى زندگى خود و خانواده ات ، كه مى خواستى و آرزو كرده بودى . و سپس يك كيسه كوچك تر هم به من داد و گفت : اين سيصد درهم نيز براى خريد الاغ و لباس و مخارج منزل تو است . و بعد از آن افزود: به همين زودى خيراتى به تو مى رسد. پس از گذشت مدّتى كوتاه ، به بركت امام عليه السلام ، همسر خوبى گرفتم و در يك معامله نيز هزار دينار سود بردم . - اصول كافى : ج 1، ص 506، ح 3، ارشاد شيخ مفيد: ص 341، إثبات الهداة : ج 3، ص 400، ح 4، مدينة المعاجز: ح 7، ص 540، ح 2521. بهترين تاثير حجامت در بدترين اوقات مرحوم كلينى ، رواندى ، شيخ حرّ عاملى و برخى ديگر از بزرگان در كتاب هاى خويش آورده اند: در يكى از روزها حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام شخصى را - هنگام وقت ظهر - به دنبال يكى از پزشكان نصرانى فرستاد تا نزد وى آيد. همين كه پزشك نصرانى به محضر حضرت وارد شد، امام عليه السلام به وى دستور داد: فلان رگ مرا بزن . پزشك گويد: امام عليه السلام رگى را به من معرّفى نمود كه هرگز نام آن را نشنيده و نمى شناختم ، به همين جهت با خود گفتم : خيلى عجيب است كه چنين شخصيّتى معروف مى خواهد در بدترين اوقات ، حجامت كند و رگ بزند، آن هم به وسيله رگى كه شناخته شده نيست . به هر حال امر حضرت را اطاعت كردم و همان رگى را كه معرّفى نمود زدم و خون جارى گشت ؛ و پس از لحظاتى روى آن را بستم . بعد از آن ، فرمود: همين جا در منزل منتظر بمان تا تو را خبر نمايم ، چون نزديك عصر فرا رسيد مرا صدا نمود و دستور داد: همان رگ را باز كن تا خون بيايد. من نيز دستور آن حضرت را انجام دادم و چون مقدارى خون داخل طشت ريخته شد، فرمود روى رگ را ببند و همين جا منتظر باش تا مجدّداً تو را خبر كنم . همين كه نيمه شب شد، مرا صدا زد و اظهار داشت : بيا روى رگ را باز كن تا باز هم خون بيايد. در اين لحظه ، من بيشتر از اوّل تعجّب كردم و با خود گفتم : اين چه كارى است كه انجام مى دهد؟! ولى خجالت كشيدم كه علّت آن را جويا شوم ، بالا خره دستور حضرت را عملى كردم ؛ وليكن در اين مرتبه خونى سفيد رنگ - همانند نمك - از بدن حضرت خارج شد كه تعجّب مرا چند برابر نمود، سپس فرمود: روى آن را ببند و همين جا در منزل منتظر باش . چون صبح شد به يكى از افراد منزل ، دستور داد كه مبلغ سه دينار به من تحويل دهد، آن را گرفتم و از منزل خارج شده و از آن جا مستقيماً نزد استاد خود - بختيشوع نصرانى - آمدم و جريان را برايش تعريف كردم . وقتى استادم ، مطالب مرا شنيد، بسيار تعجّب كرد و گفت : به خدا سوگند! نمى فهمم چه مى گوئى !؟ و در علم طبّ و حجامت تاكنون چنين مطلب و روشى را نديده و نشنيده ام ، بايد پيش فلان طبيب فارسى برويم تا ببينيم او در اين باره نظرش د چيست و چه مى گويد. پس از آن ، از شهر سامراء عازم شهر بصره شديم و از بصره به وسيله قايق ، مسير اهواز را پيموديم تا وارد اهواز گشتيم و روانه منزل پزشك معروف اهوازى شديم و تمام جريان را برايش بازگو كرديم . او هم پس از آن كه مطالب ما را شنيد، با حالت تعجّب به ما نگاه كرد و گفت : چند روزى به من مهلت دهيد. من پس از چند روز كه به او مراجعه كردم ، اظهار داشت : آنچه را مطرح كردى ، غير از حضرت عيسى مسيح عليه السلام كسى ديگر چنين كارى نكرده است و اين كار دوّمين مرتبه مى باشد كه به دست دوّمين نفر انجام گرفته است . و در نهايت ، آن پزشك نصرانى اسلام آورد و تا زمانى كه امام حسن عسكرى عليه السلام زنده بود، در خدمت آن حضرت بود. - اصول كافى : ج 1، ص 512، ح 24، بحارالا نوار: ج 50، ص 260، ح 21، به نقل از خرايج مرحوم راوندى ، وسائل الشّيعة : ج 12، ص 74، ح 1، حلية الا برار: ج 5، ص 107 و 109، مدينة المعاجز: ح 7، ص 560، ح 2547، ص 614، ح 2600، با مختصر تفاوت در عبارات .
ارسال كمك براى شيعيان از زندان و حضور شبانه ارسال كمك براى شيعيان از زندان و حضور شبانه يكى از اصحاب و راويان حديث كه به نام ابويعقوب ، اسحاق - فرزند ابان - معروف بود، حكايت كند: در آن دورانى كه حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام در زندان معتمد عبّاسى به سر مى برد، به بعضى از دوستان و ياران باوفايش د سفارش مى فرمود تا مقدار معيّنى طعام براى افراد بى بضاعت از خانواده هاى مؤمن ببرند. و در ضمن تصريح مى نمود: متوجّه باشيد، هنگامى كه وسائل خوراكى را درب منزل فلانى و فلانى برسانيد، من نيز در كنار شما همان جا حاضر خواهم بود. و با اين كه مامورين حكومتى به طور مرتّب جلوى زندان و اطراف آن حضور داشتند و دائم در گشت و كنترل بودند. همچنين با اين كه مسئول زندان هم جلوى زندان حاضر بود و درب زندان قفل داشت و در هر پنج روز، يكبار مسئول زندان را تعويض مى كردند تا مبادا راه دوستى و... با افراد زندانى پيدا شود. و نيز با توجّه بر اين كه جاسوسانى را به شكل هاى مختلف ، در اطراف گماشته بودند. با همه اين سختگيرى ها، همين كه اصحاب دستور حضرت را اجراء مى كردند و مقدار طعام سفارش شده را درب منزل شخص فقير مورد نظر مى رساندند، مى ديدند كه امام عليه السلام قبل از آن ها جلوى منزل حضور دارد و از آن ها دلجوئى مى نمايد. و از اين طريق فقراء و شيعيان ، توسّط حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام در رفاه و آسايش قرار مى گرفتند. و امام مسلمين - حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام به هر نوعى كه مى توانست حتّى از داخل زندان هم ، به خانواده هاى بى بضاعت و تهى دست رسيدگى مى نمود. - عيون المعجزات ص 140، مدينة المعاجز: ج 7، ص 601، ح 2588، بحارالا نوار: ج 50، ص 304، ح 80. تكميل نوشته‏ء كه جهت نماز متوقف شده بود 1 مرحوم سيّد مرتضى ، شيخ حرّ عاملى و برخى ديگر به نقل از ابوهاشم جعفرى آورده اند: روزى به محضر مبارك امام حسن عسكرى عليه السلام وارد شدم ، ديدم كه در حال نوشتن نامه اى مى باشد، لحظاتى را در خدمت آن حضرت نشستم تا آن كه هنگام نماز فرا رسيد. بدين جهت ، از ادامه نوشتن خوددارى نمود و در همان لحظه ، نامه و قلم را بر زمين نهاد و برخاست مشغول خواندن نماز گرديد. و من مواظب احوال و اوضاع بودم ، كه ناگهان متوجّه شدم در حالى كه امام عليه السلام مشغول نماز بود، قلم روى كاغذ حركت مى كرد و خطّ مى نوشت ، تا آن كه نامه به پايان رسيد و من با مشاهده چنين معجزه اى سجده شكر به جاى آوردم . و چون نماز پايان يافت و حضرت سلام نماز را داد، قلم را از روى زمين برداشت ؛ و سپس اجازه فرمود تا افرادى كه منتظر زيارت و ملاقات حضرت بودند، وارد شوند. - عيون المعجزات : ص 134، إثبات الهداة : ج 3، ص 430، ح 117، بحار: ج 50، ص 304، ح 80، مدينة المعاجز: ج 7، ص 597، ح 2581. 2 محمّد بن حسن شمعون گويد:
سيره سياسي و اجتماعي حضرت روش امام (ع) در هدايت نزديكان در ( بحارالانوار ) است كه صاحب ( تاريخ قم ) روايت كرده از مشايخ قم كه ابوالحسن حسين بن حسن بن جعفر بن محمّد بن اسماعيل بن الا مام جعفر الصادق عليه السلام در قم بود و شرب خمر مى كرد علانيه ، پس روزى براى حاجتى رفت به در سراى احمد بن اسحاق اشعرى كه وكيل اوقاف بود به قم و اذن دخول خواست احمد او را اذن نداد سيد برگشت به منزل خود با حال غم و اندوه . پس از اين قصه احمد بن اسحاق متوجه به حج شد هيمن كه به سرّ من راءى رسيد اجازه خواست كه خدمت ابومحمّد حسن عسكرى عليه السلام مشرف شد حضرت او را اجازه نداد، احمد بدين جهت گريه طولانى كرد و تضرع نمود تا حضرت اذنش داد. پس چون خدمت آن حضرت رسيد عرض كرد: يابن رسول اللّه ! براى چه مرا منع كردى از تشرف به خدمت خود و حال آنكه من از شيعيان و مواليان توام . فرمود به جهت اينكه تو برگردانيدى پسر عموى ما را از در منزل خود، پس گريست احمد و قسم ياد كرد به خداوند تعالى كه او را منع نكرد از دخول در منزلش مگر به جهت آنكه توبه كند از شرب خمر، فرمود: راست گفتى و لكن چاره اى نيست از احترام و اكرام ايشان بر هر حالى ، و آنكه حقير نشمارى ايشان را و اهانت نكنى به ايشان كه از خاسرين خواهى بود به جهت انتسابشان به ما. پس چون به احمد برگشت به قم اشراف مردم به ديدن او آمدند و حسين نيز با ايشان بود چون احمد، حسين را ديد برجست از جاى خود و استقبال كرد او را و اكرام نمود او را و نشانيد او را در صدر مجلس خود، حسين اين كار را از احمد بعيد و بديع شمرد و سبب آن را از او پرسيد. احمد براى او نقل كرد آنچه مابين او و حضرت عسكرى عليه السلام گذشته بود، حسين چون آن را شنيد پشيمان شد از افعال قبيحه خود و توبه كرد از آن و برگشت به منزل خود و ريخت هرچه خمر داشت بر زمين و شكست آلات آن را و گرديد از اتقياء باورع و از صالحين اهل عبادت و پيوسته ملازمت مساجد داشت و معتكف در مساجد بود تا وفات كرد و در نزديكى مزار حضرت فاطمه بنت موسى عليه السلام مدفون گرديد.(1) مؤ لف گويد: كه در ( تاريخ قم ) است كه سيد ابوالحسن مذكور اول كسى بود كه از سادات حسينى به قم آمد و چون وفات كرد او را به مقبره بابلان دفن كردند و قبه او به قبه فاطمه بنت موسى عليها السلام باز رسيده است از آن جناب كه از شهر به آن در، در آيند. انتهى . 1- ( بحارالانوار ) 50/323. ❇️دستور پيامبر درباره سادات و بدان كه نيز قريب به همين حكايت نقل شده از على بن عيسى وزير. و آن حكايت چنين است كه على بن عيسى گفت كه من احسان مى كردم به علويين و اجرا مى داشتم براى هريك در سال در مدينه طيبه آن مقدار كه كفايت كند طعام و لباس داو را و كفايت كند عيالش را و اين كار را در وقت آمدن ماه رمضان مى كردم تا سلخ او، و از جمله ايشان شيخى بود از اولاد موسى بن جعفر عليه السلام و من مقرر داشته بودم براى او در هر سال پنج هزار درهم . و چنين اتفاق افتاد كه من روزى در زمستان عبور مى كردم پس ديدم او را كه مست افتاده و قى كرده و به گل آلوده شده و او در بدترين حالى بود در شارع عام پس در نفس خود گفتم من مى دهم مثل اين فاسق را در سال پنج هزار درهم كه آن را صرف كند در معصيت خداوند هر آينه منع مى كنم مقررى امسال او را. چون ماه مبارك داخل شد حاضر شد آن شيخ در نزد من و ايستاد بر در خانه چون رسيدم به او سلام كرد و مرسوم خود را مطالبه نمود، گفتم : نه ، اكرامى نيست براى تو، مال خود را به تو نمى دهم كه صرف كنى در معصيت خداوند، آيا نديدم تو را در زمستان كه مست بودى ؟!
برگرد به منزلت و ديگر به نزد من ميا. چون شب شد حضرت پيغمبر صلى اللّه عليه و آله و سلم را در خواب ديدم كه مردم در نزدش مجتمع بودند پس پيش رفتم ، اعراض فرمود از من ، پس مرا دشوار آمد و مرا بد گذشت پس گفتم : يا رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم ! به من چنين مى كنى با كثرت احسان من به فرزندانت و نيكى من با ايشان و وفور انعام من بر ايشان ، پس مكافات كردى مرا كه اعراض فرمودى از من ؟ فرمود: آرى ، چرا فلان فرزند مرا برگردانيدى از در خانه ات به بدترين حالى و نااميد كردى او را و جائزه هر ساله اش را بريدى ؟ پس گفتم : چون او را بر معصيتى قبيح ديدم و قضيه را نقل كردم و گفتم جائزه خود را منع كردم تا اعانت نكرده باشم او را در معصيت خداى تعالى ، پس فرمود: تو آن را به جهت خاطر او مى دادى يا براى من ؟ گفتم : بلكه براى تو، فرمود: پس مى خواستى بپوشانى بر او آنچه از او سر زد به جهت خاطر من و اينكه از احفاد من است ، گفتم چنين خواهم كرد با او به اكرام و اعزاز، پس از خواب بيدار شدم ، چون صبح شد فرستادم از پى آن شيخ ، چون از ديوان مراجعت كردم و داخل خانه شدم امر كردم كه او را داخل كردند و حكم كردم به غلام كه بياور نزد او ده هزار درهم در دو كيسه و گفتم به او اگر به جهت چيزى كم آمد مرا خبر كن و او را خشنود برگرداندم ، چون به صحن خانه رسيد برگشت نزد من و گفت : اى وزير! چه بود سبب راندن ديروز و مهربانى امروز تو و مضاعف كردن عطيه ؟ من گفتم جز خير چيزى نبود برگرد به خوشى . گفت : واللّه ! برنمى گردم تا از قضيه مطلع نشوم . پس آنچه در خواب ديدم به او گفتم : پس اشك در چشمش ريخت و گفت : نذر كردم واجبى كه ديگر عود نكنم به مثل آنچه ديدى و هرگز پيرامون معصيتى نگردم و محتاج نكنم جد خود را كه با تو محاجه كند پس توبه كرد و توبه اش نيكو شد. - ( دارالسلام ) محدث نورى 2/8. ديدار از خانواده اى نصرانى يكى از راويان حديث به نام جعفر بن محمّد بصرى حكايت كند: روزى در محضر حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام بوديم ، يكى از ممورين خليفه وارد شد و گفت : خليفه پيام داد كه چون اءنوش نصرانى يكى از بزرگان نصارى - در شهر سامراء است و دو فرزند پسرش مريض و در حال مرگ هستند، تقاضا كرده اند كه برويم و براى سلامتى ايشان دعا كنيم . اكنون چنانچه مايل باشيد، نزد ايشان برويم تا در نتيجه به اسلام و خاندان نبوّت ، خوش بين گردند. امام عليه السلام اظهار داشت : شكر و سپاس خداوند متعال را كه يهود و نصارى نسبت به ما خانواده اهل بيت از ديگر مسلمين عارف تر هستند. سپس حضرت آماده حركت شد، لذا شترى را مهيّا كردند و امام عليه السلام سوار شتر شد و رهسپار منزل نوش گرديد. همين كه حضرت نزديك منزل نوش نصرانى رسيد، ناگهان متوجّه شديم نوش سر و پاى برهنه به سوى امام عليه السلام مى آيد و كتاب انجيل را بر سينه چسبانده است ، همچنين ديگر روحانيّون نصارى و راهبان ، اطراف او در حال حركت هستند. چون جلوى منزل به يكديگر رسيدند، نوش گفت : اى سرورم ! تو را به حقّ اين كتاب - كه تو از ما نسبت به آن آگاه تر هستى و تو از درون ما و آئين ما مطّلع هستى - آنچه را كه خليفه پيشنهاد داده است انجام بده ، همانا كه تو در نزد خداوند، همچون حضرت عيسى مسيح عليه السلام هستى . امام حسن عسكرى عليه السلام با شنيدن اين سخنان ، حمد و ثناى خداوند را به جاى آورد و سپس وارد منزل نصرانى شد و در گوشه اى از اتاق نشست . و جمعيّت همگى سر پا ايستاده و تماشاى جلال و عظمت فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله بودند، بعد از لحظاتى حضرت لب به سخن گشود و اشاره به يكى از دو فرزند مريض نمود و اظهار داشت : اين فرزندت باقى مى ماند و ترسى بر آن نداشته باش ؛ و امّا آن ديگرى تا سه روز ديگر مى ميرد، و آن فرزندت كه زنده مى ماند مسلمان خواهد شد و از مؤمنين و دوستداران ما اهل بيت قرار خواهد گرفت . نوش نصرانى گفت : به خدا سوگند، اى سرورم ! آنچه فرمودى حقّ است و چون خبر دادى كه يكى از فرزندانم زنده مى ماند، از مرگ ديگرى واهمه اى ندارم و خوشحال هستم از اين كه پسرم اسلام مى آورد و از علاقه مندان شما اهل بيت رسالت قرار مى گيرد. يكى از روحانيّون مسيحى ، نوش را مخاطب قرار داد و گفت : اى نوش ! تو چرا مسلمان نمى شوى ؟ پاسخ داد: من اسلام را از قبل پذيرفته ام و نيز مولايم نسبت به من آگاهى كامل دارد. در اين موقع ، حضرت ابومحمّد، امام عسكرى عليه السلام اظهار نمود: چنانچه مردم برداشت هاى سوئى نمى كردند، مطالبى را مى گفتم و كارى مى كردم كه آن فرزندت نيز سالم و زنده بماند. نوش گفت : اى مولا و سرورم ! آنچه را كه شما مايل باشيد و صلاح بدانيد، من نيز نسبت به آن راضى هستم .
جعفر بصرى گويد: يكى از پسران اءنوش نصرانى همين طور كه امام عليه السلام اشاره كرده بود، بعد از سه روز از دنيا رفت و آن ديگرى پس از بهبودى مسلمان شد و جزء يكى از خادمين حضرت قرار گرفت . - هداية الكبرى حضينى : ص 334، حلية الا برار: ج 5، ص 111، ح 1، مدينة المعاجز: ج 7، ص 670، ح 2655. قسم دروغ مى خورى همچنين آورده اند: اسماعيل بن محمّد - كه يكى از نوه هاى عبّاس بن عبدالمطّلب مى باشد - تعريف كرد: روزى بر سر راه امام حسن عسكرى عليه السلام نشستم و هنگام عبور آن حضرت ، تقاضاى كمك كردم و قسم خوردم كه هيچ پولى ندارم و حتّى خرجى براى تهيّه آذوقه عائله ام ندارم . حضرت جلو آمد و فرمود: قسم دروغ مى خورى ، با اين كه دويست دينار در وسط حيات منزل خود پنهان كرده اى ، و اين برخورد من به آن معنا نيست كه به تو كمك نمى كنم ، پس از آن ، حضرت به غلام خود كه همراهش بود فرمود: چه مقدار پول همراه دارى ؟ پاسخ داد: صد دينار، حضرت دستور داد تا آن مبلغ را تحويل من دهد. وقتى دينارها را گرفتم فرمود: اى اسماعيل ! بيش از آنچه پنهان كرده اى نيازمند خواهى شد و نسبت به آن ناكام خواهى گشت . اسماعيل گويد: پس از گذشت مدّتى ، سخت در مضيقه قرار گرفتم و به سراغ آن دويست دينارى رفتم كه پنهان كرده بودم ، ولى آنچه تفحّص و بررسى كردم آن ها را نيافتم . بعداً متوجّه گشتم كه يكى از پسرانم از آن محلّ، اطّلاع يافته و پول ها را برداشته است و من ناكام و محروم گشتم . - اصول كافى : ج 1، ص 509، ح 14، الخرايج و الجرايح : ج 1، ص د 427، ح 6. براى هدايت خراسانى ، چند مرتبه عمامه برگرفت براى هدايت خراسانى ، چند مرتبه عمامه برگرفت مرحوم سيّد مرتضى و حضينى رضوان اللّه عليهما، به نقل از شخصى كه اهالى خراسان و به نام احمد بن ميمون مى باشد حكايت كنند: شنيده بودم بر اين كه امام و حجّت خداوند بر بندگان ، بعد از امام علىّ هادى صلوات اللّه عليه ، فرزندش حضرت ابومحمّد، حسن عسكرى عليه السلام مى باشد. براى تحقيق پيرامون اين موضوع به شهر سامراء رفتم و نزد دوستانم كه ساكن سامراء بودند وارد شدم و پس از صحبت هائى ، اظهار داشتم : آمده ام تا مولايم ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام را ملاقات نمايم . گفتند: بنا بوده كه امروز، حضرت به دربار خليفه معتّز وارد شود. با شنيدن اين خبر، با خود گفتم : مى روم و سر راه حضرت مى ايستم و به خواست خداوند به آرزويم مى رسم . به همين جهت حركت نمودم و آمدم در همان مسيرى كه بنا بود حضرت از آن جا عبور نمايد، گوشه اى ايستادم . هوا بسيار گرم بود، همين كه امام عليه السلام نزديك من رسيد، با گوشه چشم نگاهى بر من انداخت ، پس مقدارى عقب رفتم و پشت سر حضرت قرار گرفتم . در همين لحظه با خود گفتم : خدايا! تو مى دانى كه من به تمام ائمّه اطهار عليهم السلام و همچنين دوازدهمين ايشان حضرت مهدى موعود صلوات اللّه عليه معتقد و مؤمن هستم . پس اى خداوندا! اكنون مى خواهم تا كرامت و معجزه اى از ولىّ و حجّت تو مشاهده كنم ، تا هدايتى كامل يابم . در همين بين ، حضرت اشاره اى به من نمود و فرمود: اى محمّد بن ميمون ! دعايت مستجاب شد. با خود گفتم : مولايم از فكر و درون من آگاه شد و بدون آن كه چيزى بگويم ، دانست چه فكرى در ذهن دارم ، اگر واقعاً او از درون من آگاهى دارد، اى كاش عمامه اش را از سر خود بَردارد. پس ناگهان دست برد و عمامه خود را از روى سر مبارك خود برداشت و دو مرتبه آن را بر سر نهاد. با خود انديشيدم : شايد به جهت گرمى هوا، حضرت عمامه خود را از سر برداشت ، نه به جهت فكر و نيّت من ؛ و اى كاش يك بار ديگر نيز عمامه اش د را بردارد و بر زين قاطر بگذارد. در همين لحظه ، حضرت دست برد و عمامه خويش را از سر خود برداشت و روى زين قرار داد. گفتم : بهتر است كه حضرت عمامه اش را بر سر بگذارد، پس آن را برداشت و بر سر خود نهاد. باز هم اكتفاء به همين مقدار نكرده و با خود گفتم : اى كاش يك بار ديگر هم ، حضرت عمامه اش را از سر بر مى داشت و بر زين مى نهاد و سريع روى سر خود قرار مى داد. اين بار نيز حضرت سلام اللّه عليه ، عمامه خود را از سر برداشت و روى زين قاطر نهاد و بدون فاصله ، سريع آن را برداشت و روى سر خود گذارد. سپس با صداى بلند فرمود: اى احمد! تا چه مقدار و تا چه زمانى مى خواهى چنين كنى ؟! آيا به نتيجه و آرزوى خود نرسيدى ؟ عرضه داشتم : اى مولا و سرورم ! همين مقدار مرا كافى است ؛ و حقيقت را درك كردم . - هداية الكبرى حضينى : ص 337، عيون المعجزات : ص 139، مدينة المعاجز: ج 7، ص 660، ح 2650.
امروز آزاد خواهى شد همچنين مرحوم كلينى ، طبرسى ، ابن حمزه طوسى و... به نقل از ابوهاشم جعفرى حكايت كند: در آن زمانى كه در زندان بودم ، چون مرا با زنجير بسته بودند، بى طاقت شدم و ناراحتى خود را در ضمن نامه اى به امام حسن عسكرى عليه السلام نوشته و برايش ارسال نمودم . امام عليه السلام در جواب فرمود: همين امروز آزاد خواهى شد و نماز ظهر را در منزل خود به جا مى آورى ، لحظاتى بعد از آن مامورى آمد و مرا آزاد كرد. و چون در فشار زندگى قرار داشتم خواستم قبل از آزادى خود، نامه اى ديگر براى حضرت بفرستم و تقاضاى مقدارى پول كنم ، وليكن شرم و حيا مانع شد و تقاضاى خود را ننوشتم . همين كه به منزل رسيدم و طبق پيش بينى حضرت ، نماز ظهر را در منزل خواندم ، شخصى مقدار صد دينار آورد و اظهار داشت : اين مقدار را حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام به همراه نامه اى فرستاده است . نامه را گرفتم و گشودم ، در آن مرقوم فرموده بود: شرم و حيا را كنار بگذار و هر موقع نياز پيدا كردى ، درخواست كن كه آنچه دوست داشته باشى به آن خواهى رسيد. و مرحوم طبرسى افزوده است كه در سال 258 به همراه عدّه اى از سادات و نيز امام حسن عسكرى صلوات اللّه عليه در زندان معتزّ - خليفه عبّاسى - بوده اند. - إعلام الورى طبرسى : ج 2، ص 140، اصول كافى : ج 1، ص 508، ح 10، الثّاقب فى المناقب : ص 566، ح 505 و ص 576، ح 525، بحارالا نوار: ج ، 50، ص 311، ح 10. 1 به جاى اسب ، يك قاطر تندرو همچنين مرحوم قطب الدّين راوندى ، طبرسى و بعضى ديگر از بزرگان به گفته يكى از نوادگان امام سجّاد عليه السلام - به نام علىّ بن زيد - حكايت كنند: مرا اسبى چابك و زيبا اندام بود، كه بسيار آن را دوست مى داشتم و افراد در مجالس و مجامع ، آن را زبان زد خود قرار مى دادند. روزى به محضر مبارك امام حسن عسكرى عليه السلام وارد شدم ، حضرت ضمن فرمايشاتى اظهار نمود: اسبى كه دارى در چه حالى است ؟ عرضه داشتم : اسب را دارم و هم اكنون سوار آن شدم و تا منزل شما آمده ام و آن را جلوى منزل شما بسته ام . بعد از آن فرمود: همين امروز قبل از آن كه خورشيد غروب كند، اگر توانستى اسب خود را بفروش و يا با ديگرى تبديل كن و سعى نما كه در اين امر تخير نيندازى . در همين بين ، يك نفر وارد مجلس شد و حضرت كلام خود را قطع نمود و ديگر مطلبى بيان نكرد و من از جاى خود بلند شدم و در حالى كه در فكر فرو رفته بودم ، از منزل حضرت خارج و روانه منزل خود شدم و جريان فرمايش امام عليه السلام را براى برادرم بازگو كردم . برادرم گفت : من درباره پيش بينى امام حسن عسكرى عليه السلام چيزى نمى دانم . با اين حال ، تصميم گرفتم كه اسب را بفروشم و در بين افراد اعلان كردم اسب من در معرض فروش است ، ولى چون غروب آفتاب فرا رسيد و نماز مغرب را به جا آوردم ، پيش خدمتم آمد و گفت : اى سرورم ! همين الا ن اسب ، صداى عجيبى كرد و افتاد و مُرد. بسيار ناراحت و غمگين شدم و فهميدم كه حضرت در فرمايش خود چنين موضوعى را پيش بينى نموده بود تا ضررى بر من وارد نشود. پس از گذشت چند روزى خواستم كه به محضر مبارك امام عليه السلام شرفياب شوم ، با خود گفتم : اى كاش يك حيوانى مَركب سوارى داشتم تا سوار آن مى شدم . وقتى وارد مجلس حضرت شدم و نشستم پيش از آن كه سخنى بگويم ، فرمود: بلى ، ما به جاى آن اسب ، حيوانى به تو خواهيم داد؛ و سپس به غلام خود - كه كُميت نام داشت - دستور داد و فرمود: قاطر مرا تحويل علىّ بن زيد بده . و سپس به من خطاب كرد و فرمود: اين قاطر، از اسب تو عمرش بيشتر و تندروتر خواهد بود. - إعلام الورى طبرسى : ج 2، ص 137، الثّاقب فى المناقب : ص 572، ح 516، الخرايج و الجرائح : ج 1، ص 434، ح 12، مدينة المعاجز: ح 7، ص 552، ح 2536. دو نوع پوشش و اظهار حجّت عدّه اى از اهالى كوفه براى تحقيق و بررسى پيرامون مسئله امام و حجّت خداوند متعال ، شخصى را به نام كامل - فرزند ابراهيم مدنى - به شهر سامراء فرستادند. كامل گويد: هنگام حركت با خود گفتم : كسى نمى تواند وارد بهشت شود، مگر آن كه همانند من معرفت و لياقت داشته باشد و به سمت سامراء حركت نمودم . موقعى كه به سامراء رسيدم و به منزل سرورم حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام وارد شدم ، حضرت را ديدم كه لباسى سفيد و نرم و لطيف پوشيده است ، در ذهن خود گفتم : حضرت اين نوع لباس لطيف را مى پوشد؛ ليكن به ماها دستور مى دهد تا لباسى همانند فقيران و تهى دستان بپوشيم . در همين افكار بودم ، بدون آن كه مطلبى را ظاهر سازم و يا سخنى بگويم ، كه ناگهان امام عليه السلام نگاهى بر من انداخت و تبسّمى نمود؛ و پس از آن آستين خود را بالا زد و اظهار داشت : اى كامل ! نگاه كن . هنگامى كه نگاه كردم ، متوجّه شدم كه حضرت زير لباس هايش ، لباسى زِبر و خشن پوشيده است .
سپس فرمود: اين نوع لباسى را كه در ظاهر مى بينى ، براى حفظ موقعيّت اجتماعى شماها است و آن ديگرى را كه در زير لباس هايم مى بينى ، براى خود پوشيده ام . كامل گويد: نسبت به افكار غلطى كه برايم پيش آمده بود، بسيار شرمنده و سرافكنده شدم و سر جاى خود نشستم . پس از گذشت لحظه اى ، ناگهان متوجّه شدم كه نسيمى به وزيدن گرفت و با وزش باد، پرده اى كه جلوى درب خروجى آويزان كرده بودند كنار رفت ؛ و در همين بين ، چشمم بر كودكى رشيد افتاد، در سنين چهارده سالگى كه همانند ماه ، روشن و نورانى بود. آن گاه كودك مرا صدا نمود: اى كامل بن ابراهيم ! من با شنيدن اين سخن تعجّب كرده و بر خود لرزيدم و گفتم : بله ، بله ، اى سرورم ! چه مى فرمائى !؟ فرمود: آمده اى تا درباره حجّت خدا تحقيق كنى ! و اين كه مى خواهى بدانى آيا كسانى امثال تو وارد بهشت مى شوند؟ اظهار داشتم : بلى ، قسم به خدا! به همين منظور آمده ام . بعد از آن فرمود: و نيز آمده اى تا درباره طايفه مفوّضه و عقائدشان تحقيق و بررسى نمائى ؟ سپس در ادامه فرمايش خود افزود: اى كامل ! آن ها دروغ مى گويند، قلب هاى ما اهل بيت - عصمت و طهارت - جايگاه اراده و مشيّت الهى است و ما چيزى بدون اراده و بدون مشيّت خداوند متعال نمى دانيم ، پس چنانچه او اراده نمايد، ما نيز اراده مى كنيم . پس از آن پرده به حالت اوّل خود بازگشت و ديگر آن مولود عزيز - مهدى موعود عليه السلام رإ؛««ّ نديدم . بعد از اين جريان ، حضرت ابومحمّد، امام عسكرى عليه السلام نيز تبسّمى نمود و اظهار داشت : اى كامل ! ديگر منتظر چه هستى ؟ آيا درباره حجّت خداوند به نتيجه نرسيدى ؟! آن كودكى را كه مشاهده نمودى ، مهدى و حجّت خدا بعد از من مى باشد و آنچه را كه تو در فكر و ذهن خود گذرانده بودى ، برايت بازگو كرد؛ و نيز پاسخ مطالب تو را داد. پس از جاى خود برخاستم و با خوشحالى و سرور از اين كه توانستم به مقصود خود دست يابم از محضر مقدّس و مبارك حضرت خداحافظى كرده و بيرون آمدم . - غيبة شيخ طوسى : ص 246 ح 216، هداية الكبرى حضينى : ص د 359، كشف الغمّة : ج 2، ص 499، مدينة المعاجز: ج 7، ص 585، ح 2576. ✅معجزات و كرامت های حضرت حضور امام حسن عسكرى (ع) در جرجان قطب راوندى روايت كرده از جعفر بن شريف جرجانى كه گفت : حج گزاردم در سالى ، پس خدمت حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام رسيدم در سرّ من راءى و با من مقدارى از اموال بود كه شيعيان داده بودند كه به امام برسانم پس قصد كردم از آن حضرت بپرسم كه مالها را به كى بدهم ، فرمود پيش از آنكه من تكلم كنم ، بده آنچه با تو است به مبارك خادم من . گفت : چنين كردم و بيرون شدم و گفتم كه شيعيان شما در جرجان سلام به شما مى رسانند، فرمود: مگر بر نمى گردى بعد از فراغ از حجت به جرجان ؟ گفتم : بر مى گردم ، فرمود: از امروز تا صد و هفتاد روز ديگر بر مى گردى به جرجان و داخل مى شويد در آن روز جمعه سوم شهر ربيع الثانى در اول روز و به مردم اعلام كن كه من آخر همان روز به جرجان خواهم آمد اِمْضِ راشِدا برو به راه راست به درستى كه خداوند به سلامت خواهد رسانيد تو را و آنچه با تو است و وارد خواهى شد بر اهل و اولاد خود و پسرى متولد شده براى پسرت شريف ، او را نام گذار صلت بن شريف بن جعفر بن شريف وَ سَيَبْلُغُ اللّهُ بِهِ و به زودى خداوند او را به حد كمال برساند و او را از اولياء ما باشد. من گفتم : يابن رسول اللّه ! ابراهيم بن اسماعيل جرجانى از شيعه شما است و بسيار احسان مى كند به اولياء و دوستان شما بيرون مى كند از مال خود در سال بيشتر از صد هزار درهم و او يكى از اشخاصى است كه مى گردد در نعمتهاى خدا به جرجان ، فرمود: خدا جزاى خير دهد به ابواسحاق ابراهيم بن اسماعيل در عوض احسانى كه مى كند به شيعيان ما و بيامرزد گناهان او را و روزى فرمايد او را پسرى صحيح الا عضاء كه قائل به حق باشد، بگو به ابراهيم كه حسن بن على عليه السلام مى گويد: پسرت را احمد نام گذار.
راوى گفت : پس ، از خدمت آن حضرت مرخص شدم و حج گزاردم و سلامت برگشتم به جرجان و وارد شدم به آنجا در اول روز جمعه سوم ربيع الثانى به نحوى كه حضرت خبر داده بود و چون اصحاب ما آمدند مرا تهنيت گويند به ايشان گفتم كه امام مرا وعده داده كه در آخر امروز اينجا تشريف بياورد، پس مهيا شويد و آماده كنيد براى سؤ ال از آن حضرت مسايل و حاجات خود را. پس شيعيان چون نماز ظهر و عصر گزاشتند تمامى جمع شدند در خانه من ، پس به خدا سوگند كه ما ملتفت نشديم مگر آنكه ناگاه آن حضرت را ديديم كه بر ما وارد شد و ما اجتماع كرده بوديم پس سلام كرد اول بر ما پس ما استقبال كرديم آن حضرت را و بوسيديم دست شريفش را پس آن حضرت فرمود كه من وعده كرده بودم به جعفر بن شريف كه به نزد شما آيم در آخر اين روز، پس نماز ظهر و عصر را در سر من راءى به جا آوردم و به سوى شما آمدم تا تجديد عهد كنم با شما و الا ن من آمدم ، پس جمع كنيد همه سؤ الات و حاجات خود را پس اول كسى كه ابتدا كرد به سؤ ال ، خود نضر بن جابر بود گفت : يابن رسول اللّه ! به درستى كه پسر من چشمش باطل شده چند ماه است پس بخوان خدا را تا آنكه چشمش را به او برگرداند، فرمود: بياور او را پس دگذاشت دست شريف خود را به چشمهاى او و چشمهايش روشن شد پس يك يك آمدند و حاجت خود را خواستند و حضرت برآورد حاجت آنها را تا آنكه قضا فرمود حاجتهاى جميع را و دعاى خير فرمود در حق همگى و در همان روز مراجعت فرمود. - ( الخرائج ) راوندى ، 1/424. پياده شو و برگير و كتمان كن سوراء رفت و تزويج كرد شيخ كلينى روايت كرده از ( ابن كردى ) از محمّد بن على بن ابراهيم بن موسى بن جعفر عليه السلام كه گفت : امر معاش بر ما تنگ شد پدرم به من گفت : بيا برويم به نزد اين مرد يعنى ابومحمّد عسكرى عليه السلام ؛ زيرا نقل شده كه آن جناب داراى صفت سخاوت است ، من گفتم : مى شناسى او را؟ گفت : مى شناسم او را و نديدم او را هرگز. پس به قصد آن جناب حركت كرديم ، پدرم در بين راه گفت : چه بسيار محتاجيم به آنكه آن حضرت پانصد درهم به ما بدهد كه دويست درهم آن را خرج كسوه و جامه كنيم و دويست درهم آن را در دين خود صرف كنيم و صد درهم آن را در نفقه خود صرف كنيم . من هم در دل خود گفتم كاش كه سيصد درهم به من مرحمت كن كه صد درهم آن را حمارى بخرم و صد درهم آن را صرف نفقه كنم و صد درهم خرج جامه و لباس كنم و بروم به بلاد جبل . پس چون رسيديم به در خانه آن حضرت بيرون آمد غلام آن حضرت و گفت : داخل شود على بن ابراهيم و محمّد پسرش . پس چون وارد شديم بر آن حضرت ، سلام كرديم بر آن جناب ، فرمود: به پدرم : يا على ! چه بازداشت تو را از آمدن به نزد ما تا اين زمان ؟ پدرم گفت : اى آقاى من ! خجالت مى كشيدم كه تو را ملاقات كنم با اين حال ، پس چون آن حضرت بيرون آمديم غلام آن حضرت آمد و يك كيسه پول به پدرم داد و مى گفت : اين پانصد درهم است دويست درهم آن براى كسوه است و دويست درهم براى دين و صد درهم براى نفقه ؛ و عطا كرد به من هم كيسه اى و گفت : اين هم سيصد درهم است صد درهم آن را پول حمار قرار بده و صد درهم براى كسوه است و صد درهم براى نقفه است و مرو به سوى جبل و برو به سوى سوراء. و چنان كرد كه آن حضرت فرموده بود به سوراء رفت و تزويج كرد زنى را و چندان چيزدار شد كه داخل او امروز هزار دينار است و با اين علامت باهره باز قائل به وقف بود. ( ابن كردى ) گويد: گفتم به او كه واى بر تو آيا مى خواهى امرى را كه واضح تر و روشن تر از اين باشد؟ گفت : ( هذا اَمْرٌ قَدْ جَرَيْنا عَلَيْهِ ) ؛ يعنى ما به مذهب وقف تا به حال بوده ايم و حالا هم به همان حال باقى مى باشيم . - ( الكافى ) 1/506. سوراء رفت و تزويج كرد شيخ كلينى روايت كرده از ( ابن كردى ) از محمّد بن على بن ابراهيم بن موسى بن جعفر عليه السلام كه گفت : امر معاش بر ما تنگ شد پدرم به من گفت : بيا برويم به نزد اين مرد يعنى ابومحمّد عسكرى عليه السلام ؛ زيرا نقل شده كه آن جناب داراى صفت سخاوت است ، من گفتم : مى شناسى او را؟ گفت : مى شناسم او را و نديدم او را هرگز. پس به قصد آن جناب حركت كرديم ، پدرم در بين راه گفت : چه بسيار محتاجيم به آنكه آن حضرت پانصد درهم به ما بدهد كه دويست درهم آن را خرج كسوه و جامه كنيم و دويست درهم آن را در دين خود صرف كنيم و صد درهم آن را در نفقه خود صرف كنيم . من هم در دل خود گفتم كاش كه سيصد درهم به من مرحمت كن كه صد درهم آن را حمارى بخرم و صد درهم آن را صرف نفقه كنم و صد درهم خرج جامه و لباس كنم و بروم به بلاد جبل . پس چون رسيديم به در خانه آن حضرت بيرون آمد غلام آن حضرت و گفت : داخل شود على بن ابراهيم و محمّد پسرش . پس چون وارد شديم بر آن حضرت ، سلام كرديم بر آن جناب ،
فرمود: به پدرم : يا على ! چه بازداشت تو را از آمدن به نزد ما تا اين زمان ؟ پدرم گفت : اى آقاى من ! خجالت مى كشيدم كه تو را ملاقات كنم با اين حال ، پس چون آن حضرت بيرون آمديم غلام آن حضرت آمد و يك كيسه پول به پدرم داد و مى گفت : اين پانصد درهم است دويست درهم آن براى كسوه است و دويست درهم براى دين و صد درهم براى نفقه ؛ و عطا كرد به من هم كيسه اى و گفت : اين هم سيصد درهم است صد درهم آن را پول حمار قرار بده و صد درهم براى كسوه است و صد درهم براى نقفه است و مرو به سوى جبل و برو به سوى سوراء. و چنان كرد كه آن حضرت فرموده بود به سوراء رفت و تزويج كرد زنى را و چندان چيزدار شد كه داخل او امروز هزار دينار است و با اين علامت باهره باز قائل به وقف بود. ( ابن كردى ) گويد: گفتم به او كه واى بر تو آيا مى خواهى امرى را كه واضح تر و روشن تر از اين باشد؟ گفت : ( هذا اَمْرٌ قَدْ جَرَيْنا عَلَيْهِ ) ؛ يعنى ما به مذهب وقف تا به حال بوده ايم و حالا هم به همان حال باقى مى باشيم ( الكافى ) 1/506. قسم دروغ مى خورى روايت شده از اسماعيل بن محمّد بن على بن اسماعيل بن على بن عبداللّه بن عباس بن عبدالمطلب كه گفت : نشستم سر راه حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام همين كه نزد من گذشت شكايت كردم به آن حضرت از فقر و حاجت خود را و قسم خوردم كه يك درهم و بالاتر از آن ندارم و نه غذايى دارم و نه عشايى . فرمود: قسم دروغ مى خورى و حال آنكه دفينه كرده اى دويست اشرفى را و نيست اين قول من به جهت آنكه به تو عطايى نكنم ، يعنى خيال مكن كه اين حرف را براى اين گفتم كه تو را از عطا محروم كنم ، پس به غلام خود فرمود: هرچه با تو است از مال به او بده . پس غلام آن حضرت صد اشرفى به من داد و آن وقت آن حضرت رو به من كرد و فرمود: تو محروم مى شودى از آن پولى كه پنهان كرده اى در وقتى كه از همه اوقات بيشتر به آن حاجت دارى . راوى گفت : راست شد فرمايش آن حضرت و چنان بود كه فرموده بود، من دويست اشرفى پنهان كردم و گفتم اين پشت و پناه من باشد در روز سختى پس مرا ضرورت سختى عارض شد كه محتاج شدم به چيزى كه نفقه خود كنم و درهاى روزى بر من بسته شد پس رفتم سر آن دفينه را گشودم كه از آن پولها بردارم ديدم پولى نيست ، پسرم فهميده بود آن موضوع را آن پولها را برداشته و گريخته بود و من به هيچ چيز از آن پول دست نيافتم و از آن محروم گشتم . - ( الخرائج ) راوندى 1/427. اين تو را به پدرت مى رساند صاحب ( تاريخ قم ) در ذكر ساداتى كه به قم و ناحيه آن آمده اند گفته كه محمّد خزرى بن على بن على بن الحسن الا فطس بن على بن على بن الحسين عليهم السلام به طبرستان نزد حسن بن زيد آمد و مدتى به نزديك او بود پس او را زهر داد و بمرد و فرزندان او به آبه باز گرديدند و آنجا مقيم شدند، آنگاه گفته كه ابوالقاسم بن ابراهيم بن على حكايت كند كه ابراهيم بن محمّد خزرى گفت كه بر من و برادرم على خبر پدر ما مستور و قرارگاه او مشتبه شد. ما از مدينه به طلب او بيرون آمديم و من با خود گفتم چاره اى نيست مرا در تفتيش و تفحص پدرم الا آنكه قصد مولاى خود حسن بن على عسكرى عليه السلام كنم و از او احوال پدر خود بپرسم تا مرا خبر دهد و آگاه كند، پس من قصد سرّ من راءى كردم و رفتم به در سراى ابومحمّد عليه السلام رسيدم ، گرم هنگامى بود هيچ كس را آنجا نديدم پس دهمانجا نشستم و انتظار مى كشيدم تا كسى از خانه بيرون آيد. پس ناگاه آواز در شنيدم كه كنيزكى از خانه بيرون آمد و مى گفت : ابراهيم بن محمّد خزرى ، پس من نگريستم و گفتم : لبيك ! اينك منم ابراهيم بن محمّد خزرى ، پس آن كنيزك گفت : مولاى من تو را سلام مى رساند و مى فرمايد اين تو را به پدرت مى رساند و صره اى به من داد كه در آن ده دينار بود و آن را گرفتم و بازگشتم . پس در راه مرا ياد آمد كه من از مولاى خود خبر پدر و مقام او نپرسيدم پس خواستم كه برگردم ، مرا كلام آن كنيزك ياد آمد كه گفت : اين تو را به پدرت مى رساند. پس من بدانستم كه من به پدر خود مى رسم ، پس به طلب او برفتم تا به طبرستان به او رسيدم به نزديك حسن بن زيد و از آن دنانير ده گانه يك دينار مانده بود. پس من قصه با پدر باز گفتم و در صحبت او بودم تا آنگاه كه حسن بن زيد او را زهر داد و بدان وفات يافت و من به آبه رحلت [ هجرت ] كردم . - ( بحارالانوار ) 75/370.
رام شدن اسب چموش مرحوم شيخ طوسى ، كلينى و بعضى دبگر از بزرگان ، به نقل از شخصى به نام ابومحمّد هارون تلعكبرى حكايت كنند: روزى در شهر سامراء جلوى مغازه ابوعلىّ، محمّد بن همام نشسته و مشغول صحبت بوديم ، پيرمردى عبور كرد، صاحب مغازه به من گفت : آيا او را شناختى ؟ گفتم : خير، او را نمى شناسم . گفت : او معروف به شاكرى است ، كه خدمتكار حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام مى باشد، دوست دارى تا داستانى از آن حضرت را برايت بازگو كند؟ گفتم : بلى . پس آن شخص را صدا كرد، وقتى آمد به او گفت : سرگذشت و خاطره اى از حضرت ابومحمّد عليه السلام براى ما تعريف كن . شاكرى گفت : در بين سادات علوى و بنى هاشم شخصى بزرگوارتر و نيكوكارتر به مثل آن حضرت نديدم ؛ در هفته ، روزهاى دوشنبه و پنج شنبه به دارالخلافه متوكّل عبّاسى احضار مى گرديد. و معمولاً در همين روزها، مردم بسيارى از شهرهاى مختلف جهت ديدار خليفه عبّاسى مى آمدند و خيابان و كوچه هاى اطراف در اثر إزدحام جمعيّت و سر و صداى اسبان و قاطرها و ديگر حيوانات ، جائى براى آسايش و رفت و آمد نبود. وقتى حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام نزديك جمعيّت انبوه مى رسيد، تمام سر و صداها خاموش و نيز حيوانات ساكت و آرام مى شدند و بى اختيار براى حضرت راه مى گشودند و امام عليه السلام به راحتى عبور مى نمود. روزى پس از آن كه حضرت از قصر خليفه عبّاسى بيرون آمد، به اتّفاق يك ديگر، به سمت محلّ فروش حيوانات رفتيم ، در آن جا داد و فرياد مردم بسيار بود، همين كه نزديك آن محلّ رسيديم ، همه افراد ساكت و نيز حيوانات هم آرام شدند. سپس امام عليه السلام كنار يكى از دلاّلان نشست و درخواست خريد اسب يا استرى را نمود، به دنباله تقاضاى حضرت ، يك اسب چموشى را آوردند كه كسى جرأت نزديك شدن به آن اسب را نداشت . امام عليه السلام آن را به قيمت مناسبى خريدارى نمود و به من فرمود: اءى شاكرى ! اين اسب را زين كن تا سوار شويم . و من طبق دستور حضرت ، نزديك رفتم و افسارش را گرفتم ، با اشاره حضرت ، آن اسب چموش بسيار آرام و رام گرديد و به راحتى و بدون هيچ مشكلى آن را زين كردم . دلاّل چون چنين ديد، از معامله پشيمان شد و جلو آمد و گفت : اين اسب فروشى نيست . حضرت موافقت نمود و فرمود: مانعى ندارد؛ و سپس آن اسب را تحويل صاحبش داد. هنگامى كه برگشتيم و مقدارى راه آمديم ، متوجّه شديم كه دلاّل دنبال ما مى آيد و چون به ما رسيد گفت : صاحب اسب پشيمان شده است و اسب را به شما مى فروشد. حضرت دو مرتبه به محلّ بازگشت و آن را خريد و من - در حالتى كه هيچكس جرأت نزديك و سوار شدن بر آن اسب را نداشت - آن را زين كردم ؛ و بعد از آن ، حضرت جلو آمد و دستى بر سر و گردن اسب كشيد و گوش راستش را گرفت و چيزى در گوشش گفت و سپس سخنى هم در گوش چپ آن گفت و حيوان بسيار آرام گرديد كه به راحتى تسليم آن حضرت شد و همه از مشاهده چنين صحنه اى در تعجّب و حيرت قرار گرفتند. - اصول كافى : ج 1، ص 507، ح 4، غيبت شيخ طوسى : ص 129، مجموعة نفيسة : ص 237، مدينة المعاجز: ج 7، ص 578، ح 2572، بحارالا نوار: ج 50، ص 251، ح 6.
هدايت واقفى در خواب خفته يكى از بزرگان شيعه به نام احمد بن مُنذر حكايت كند: روزى يكى از افراد واقفى مذهب را كه ادريس بن زياد نام داشت ، جهت مناظره پيرامون مسئله امامت ، احضار كردم و هر چه با او صحبت كردم قانع نمى شد و امامت حضرت علىّ بن موسى الرّضا و فرزندانش عليهم السلام را نمى پذيرفت . و چون او را شخصى فقيه و با معرفت مى شناختم ، پيشنهاد دادم تا به سامراء برود و با حضرت ابومحمّد، امام حسن بن عسكرى عليه السلام مذاكره كند. او نيز پيشنهاد مرا پذيرفت و بار سفر بست و رهسپار آن ديار شد، پس از گذشت مدّتى اطّلاع يافتم كه از مسافرت بازگشته است ، خواستم كه به ديدارش بروم ، ولى او زودتر نزد من آمد و روى دست و پاى من افتاد و گريان شد، من نيز از گريه او گريستم . سپس خطاب به من كرد و اظهار داشت : اى شخصيّت عظيم القدرى كه نزد حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام محبوب و عزيز هستى ! تو مرا از آتش جهنّم نجات دادى و با نور ولايت و امامتى كه در درونم به وجود آوردى ، هدايت يافتم . بعد از آن ، داستان برخورد خود را با حضرت بيان كرد و گفت : مسئله اى را در فكر و ذهن خود گذراندم كه آيا با حالت جنابت ، مى توان با لباسى كه در آن جُنب شده نماز خواند؟ و بدون آن كه اين مسئله و موضوع را با كسى مطرح كنم ، عازم شهر سامراء شدم و چون به سامراء رسيدم به طرف منزل حضرت رفتم ، همين كه نزديك منزل رسيدم ، ديدم مردم نشسته اند و مشغول صحبت درباره ورود حضرت مى باشند؛ و من با خود پيرامون همان مسئله مى انديشيدم و چون بسيار خسته بودم ، خوابم بُرد. مدّتى كوتاه به همين منوال گذشت ، ناگهان متوجّه شدم كه دستى بر شانه ام قرار گرفت ، چشم هاى خود را گشودم و نگاه كردم ، ديدم كه حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام كنارم ايستاده است . پس حضرت فرمود: اى ادريس بن زياد! تو در أمان هستى ؛ و سپس افزود: اگر از راه حلال انجام گرفته است اشكالى ندارد و صحيح است ؛ ولى چنانچه از راه حرام باشد، بدان كه حرام و خلاف است . تعجّب كردم و با خود گفتم : مطلبى را كه با كسى مطرح نكرده ام ، بلكه فقط در فكر و ذهن خود گذرانده ام ، چگونه حضرت كاملاً از آن آگاه بوده است و بدون آن كه سؤالى بنمايد، جواب مرا مطرح فرمود! پس به حقانيّت حضرت پِى بردم و با اعتقاد بر امامت آن حضرت هدايت يافتم و از گمراهى نجات يافتم . - هداية الكبرى حضينى : ص 344. 641. هديه دادن قلم و شفاى بدخوابى يكى از اصحاب حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام به نام احمد، فرزند اسحاق حكايت كند: روزى در محضر شريف آن حضرت وارد شدم و خواهش كردم تا مطلبى را به عنوان نمونه خطّ برايم بنويسد. امام عليه السلام تقاضاى مرا پذيرفت و فرمود: اى احمد! خطّ، از هر كسى كه باشد متفاوت خواهد بود، چون قلم يكسان نيست و ريز و درشت دارد، سپس حضرت قلم و دواتى را درخواست نمود. و چون قلم و دوات آماده شد مشغول نوشتن گرديد و من با دقّت تمام نگاه مى كردم ، وقتى كه قلم را داخل دوات مى نمود و مى خواست خارج كند سر قلم را به لبه دوات مى كشيد تا جوهر اضافى پاك شود و خطّ تميز و زيبا درآيد. در همين بين ، بدون آن كه حضرت متوجّه شود با خودم گفتم : اى كاش امام عليه السلام اين قلم را به عنوان يادبود و هديه ، به من لطف مى كرد. پس چون از نوشتن فارغ شد، شروع نمود درباره مسائل مختلف با من صحبت كند و در ضمن صحبت ، قلم را با دستمالى كه كنارش بود پاك نمود و فرمود: بيا احمد، اين قلم را بگير. هنگامى كه قلم را از دست مبارك حضرت گرفتم عرضه داشتم : فداى شما گردم ، من يك ناراحتى دارم كه چند مرتبه قصد داشتم با شما مطرح كنم ولى ممكن نشد، چنانچه الا ن اجازه بفرمائى آن را عرض كنم ؟ امام عليه السلام فرمود: ناراحتى و مشكل خود را بگو. اظهار داشتم : از پدران بزرگوارت روايت شده است كه خواب پيامبران الهى صلوات اللّه عليهم بر روى كمر است و خواب مؤمنين بر سمت راست مى باشد و خواب منافقين بر سمت چپ خواهد بود و شياطين بر رو دَمَر و پشت به آسمان مى خوابند؛ آيا اين روايت صحيح است ؟ امام عليه السلام فرمود: بلى ، همين طور است كه نقل كردى . سپس عرضه داشتم : اى سرور و مولايم ! من هر چه تلاش مى كنم كه بر سمت راست بخوابم ممكن نمى شود و خوابم نمى برد، اگر ممكن است مرا درمان و معالجه فرما؟ حضرت لحظه اى سكوت نمود و بعد از آن ، اظهار نمود: جلو بيا، پس د نزديك امام عليه السلام رفتم ، فرمود: دست خود را داخل پيراهنت كن . موقعى كه دستم را داخل پيراهنم كردم ، آن گاه حضرت دست خويش را از داخل پيراهنش درآورد و داخل پيراهن من نمود و با دست راست بر پهلوى چپ و با دست چپ بر پهلوى راست من ، سه مرتبه كشيد. بعد از آن هميشه به طور ساده و راحت بر پهلوى راست مى خوابيدم و نمى توانستم بر پهلوى چپ بخوابم . - اصول كافى : ج 1، ص 513، ح 27، إثبات الهداة : ج 3، ص 407، ح 30،
مدينة المعاجز: ج 7، ص 563، ح 2550. مسافرت به گرگان و حضور در جمع دوستان همچنين مرحوم راوندى ، ابوحمزه طوسى ، اربلى و برخى ديگر از بزرگان به نقل يكى از اهالى و مؤمنين گرگان به نام جعفر - فرزند شريف گرگانى - حكايت كنند: در يكى از سال ها به قصد انجام مناسك حجّ عازم مدينه منوّره و مكّه معظّمه شدم . در بين راه ، جهت زيارت و ديدار حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام به شهر سامراء رفتم و مقدارى هدايا نيز براى آن حضرت به همراه داشتم ، چون وارد منزل حضرت شدم ، خواستم سؤال كنم كه هدايا را تحويل چه كسى بدهم ؟ ليكن امام عليه السلام پيش از آن كه من حرفى بزنم و سؤالى را مطرح كنم ، مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى جعفر! آنچه را كه همراه خود آورده اى و مربوط به ما است ، تحويل مباركِ خادم دهيد. لذا آن هدايا را تحويل خادم دادم و نزد حضرت مراجعت كردم و گفتم : ياابن رسول اللّه ! اهالى گرگان كه از دوستان و شيعيان شما هستند، به شما سلام رسانده اند. امام عليه السلام ضمن جواب سلام ، فرمود: آيا پس از انجام مناسك حجّ به ديار خود بازخواهى گشت ؟ عرضه داشتم : بلى . فرمود: يكصد و هفتاد روز ديگر با امروز كه حساب كنى ، روز جمعه خواهد بود، كه تو وارد شهر و ديار خود خواهى شد - كه صبح جمعه ، روز سوّم ماه ربيع الثّانى مى باشد -. پس چون به ديار خود بازگشتى سلام مرا به دوستان و آشنايان برسان و بگو كه من عصر همان روز جمعه به شهر گرگان خواهم آمد، چنانچه مسائل و مشكلاتى دارند آماده نمايند. سپس حضرت افزود: حركت كن و برو، خداوند تو را و آنچه كه همراه دارى ، در پناه خود سالم نگه دارد و انشاءاللّه با خوبى و خوشحالى نزد خانواده و آشنايانت بازگردى . ضمناً متوجّه باش كه مدّتى ديگر داراى نوزادى خواهى شد كه پسر مى باشد، نام او را صَلْت بگذاريد، چون كه او از دوستان و علاقه مندان ما خواهد بود. جعفر گويد: پس از صحبت هاى زيادى ، با حضرت خدا حافظى كردم و طبق تصميم خود رهسپار مدينه و مكّه شدم و چون اعمال و مناسك حجّ را انجام دادم ، راهى شهر و ديار خود گشتم . و همان طورى كه امام عليه السلام پيش گوئى كرده بود، صبح روز جمعه ، سوّم ماه ربيع الثّانى وارد گرگان شدم و دوستان و آشنايان براى زيارت قبولى ، به ملاقات و ديدار من آمدند. من نيز به آن ها خبر دادم كه امام حسن عسكرى عليه السلام خبر داده است كه عصر امروز با دوستان و شيعيان خود در اين شهر ديدار خواهد داشت ، پس مسائل و نيازمندى هاى خود را آماده كنيد كه هنگام تشريف فرمائى حضرت مسائل و مشكلات خود را مطرح كنيد. نماز ظهر و عصر را خوانديم و پس از گذشت ساعتى از نماز، دوستان در منزل ما حضور يافتند و براى تشريف فرمائى حضرت لحظه شمارى مى كردند كه ناگهان امام عسكرى عليه السلام با قدوم مبارك خويش وارد منزل و در جمع دوستان حاضر شد و بر جمعيّت سلام كرد. افراد جواب سلام حضرت را دادند و با كمال أدب و احترام دست امام عليه السلام را مى بوسيدند. سپس حضرت فرمود: من به جعفر - فرزند شريف - قول داده بودم كه امروز در جمع شما دوستان حاضر خواهم شد، لذا نماز ظهر و عصر را در شهر سامراء خواندم و به سوى شما حركت كردم تا تجديد عهد و ديدارى باشد و در اين لحظه در جمع شما آمده ام ، اكنون چنانچه مسئله و مشكلى داريد بيان كنيد؟ پس هركس سؤالى و مطلبى را عنوان كرد و جواب خود را به طور كامل از آن حضرت دريافت داشت ، تا آن كه يكى از علاقه مندان و دوستان حضرت به نام نضر - فرزند جابر - اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! فرزندم مدّت ها است كه نابينا شده است ، چنانچه ممكن باشد از خداوند متعال بخواهيد كه به لطف و كَرَمش چشم فرزند مرا سالم نمايد تا بينا شود. امام عليه السلام فرمود: فرزندت كجاست ؟ او را بياوريد، وقتى فرزند نابينا را نزد حضرت آوردند، ايشان با دست مبارك خود بر چشم هاى او كشيد و به بركت حضرت بلافاصله ، چشم هاى او سالم و بينا گرديد. و پس از آن كه مردم سؤال ها و خواسته هاى خود را در امور مختلف مطرح كردند و حوائج آن ها برآورده شد، امام عليه السلام در پايان مجلس ، در حقّ آن افراد دعاى خير كرد و در همان روز به سمت شهر سامراء مراجعت نمود. - الثّاقب فى المناقب : ص 214، ح 18، الخرائج و الجرائح : ج 1، ص 424، ح 4، كشف الغمّة : ج 2، ص 427، بحارالا نوار: ج 50، ص 262، ح 22، مدينة المعاجز: ج 7، ص 617، ح 2601. حضور جنّ و إنس بر سفره امام (ع) يكى از اصحاب به نام جعفر بن محمّد حكايت كند: روزى به همراه علىّ بن عبيداللّه خدمت حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام رسيديم ، چند نفر ديگر هم در حضور حضرت بودند و در جلوى امام عليه السلام درخت خرمائى بود و با آن كه فصل خرما نبود، وليكن آن درخت ، خرماهاى بسيارى داشت .