.
♻️قصه ی آن شب......
هارون بن رئاب میگویدکه :
من برادری غیرمسلمان داشتم.روزی برامام #صادق علیه السلام واردشدم حضرت احوال اورا پرسیدند؛
عرض کردم :
اونزد همه پسندیده است وهیچ عیبی ندارد.مگر آنکه به #ولایت شما اقرار ندارد.
حضرت فرمودند:👈 چه چیزی اورا ازپذیرش #ولایت ما باز داشته است ⁉️
عرض کردم : ورع و #خداترسی ِاو !!!
حضرت فرمودند:
🔻خداترسی ِ او درشب ِ نهرِ #بلخ کجا رفته بود؟؟؟؟؟........
پس ازآن،من بسراغ برادرم رفتم وبه اوگفتم مادرت به عزایت بنشیند!
🔻قصه ی شب نهربلخ چه بوده است ⁉️ وحکایت رابرای اوگفتم.
برادرم حیرت زده گفت :
🔰شهادت میدهم که جعفربن محمد #حجت خداهستند.
قضیه ازاین قرار بود که شبی ازکنارنهر بلخ میامدم وبا مردی رفیق شدم که اونیز کنیزی آوازه خوان به همراه داشت.
پس آن مردگفت : توکنار اموال بمان تامن بروم وآتشی پیدا کنم.
پس درغیاب آن مرد بین من و کنیز او #گناهی صورت گرفت که نه من ونه آن کنیز هرگز آن رافاش نکردیم وکسی جزخداوندازآن خبر نداشت.
پس برادرم به خدمت حضرت رسید و ولایت ایشان را پذیرفت.
📙منتهی الامال ج ۲. خرآیج و جرائح ج۲ ص ۶۱۷
❤️ثواب نشرباهزاران صلوات تقدیم به آقا #ابالفضل و همسر و فرزندان ایشان و به نیت ظهوروالاحضرت سلام الله وصلواته علیهم
.