شهردار.pdf
362.1K
📚عنوان : آقای شهردار ( براساس زندگی شهید مهدی باکری )
✍️نویسنده : داوود امیریان
📖موضوع : شهداء
هدایت شده از آوا
safar be chazzabe(4).mp3
1.51M
راز .pdf
11.65M
📚عنوان : راز قطعنامه ( چرایی و چگونگی پایان جنگ تحمیلی )
✍️نویسنده : کامران غضنفری
📖موضوع : تاریخ معاصر ایران
▫️برای عملیات بزرگ ومهم فاو باید آموزش غواصی میدیدیم که به مدت ۴ ماه بود .درسد دز ٬دزفول وگتوند ان هم درهوای سرد که دمای آب به شدت پایین بود وسرد بود وما باید ۱۰ ساعت درشبانه روز غواصی میکردیم ۴ ساعت صبح ۴ ساعت بعدظهر و۲ ساعت آخرشب که وقتی ازآب بیرون میآمدیم ازشدت سرما دندان هایمان به هم می خورد ونمیتوانستیم جلوی به هم خوردن آنهارابگیریم...
▫️بچه ها به شدت لاغر واستخوانی شده بودند چون از یه طرف نبود غذای خوب چون گاهی اوقات به بچه ها اب دوغ خیار میدادن شماتصور کنید بچه ها بااین غذای کم ونیروی زیادی که شناکردن ازانها میگرفت چطور دوام میآوردند وشکایتی نداشتند وازطرف دیگر تمرین سخت درآب سرد دی ماه ....شب که میشد میدیدم یکی ازبچه ها به اسم ابراهیم بابایی غیبش میزند یک شب اوراتعقیب کردم ازآب که خارج شدیم (ازساعت ۱۲ تا۲ درآب تمرین میکردیم) دنبالش راه افتادم دیدم سهمیه پتوی خودش را برداشت ودر چادربچه هارفت هرکدام ازبچه ها که مچاله شده بودپتوی خودرا روی آن میکشید تااینکه دیگرپتویی برای خودش نماند دنبالش رفتم دیدم وارد حسینیه شد ان حسینیه اشک خیلی ازبچه ها رو دیده بود .
▫️روی زمین بدون بالش وپتو مچاله شدبعدازیک ساعت چهل دقیقه بلندشد ووضوگرفت وبه نماز شب ایستاد دراین مدت ۴ ماه که تمرین میکردیم کارابراهیم پرستاری ازبچه هابود مانند پرستاردلسوز بین آنهاچرخ میخورد وهرکدام ازبچه ها که بیشتر سردش شده بود زیرپتوی سهمیه خودش مچاله شده بود ازپتوی سهمیه خودش روی آنهامیکشید...این است مردانگی وایثار ..ابراهیم از اول تاآخر دعا زیارت عاشورا ودعای توسل سر به سجده آرام گریه میکرد بیشترکارسنگین برعهده ی ابراهیم بود ولی مخفیانه کسی اورا نمیشناخت ولی او خدمت خالصانه میکرد وازکارش کم نمی گذاشت..
✍️راوی: امیر اسماعیل فرجام
...و ميديدم كه حسين(ع) با آن همه عظمت و جبروت بر مركب زمان و مكان ميراند، شمشير خونين اش سنت تاريخ را پاره پاره مي كند، و فرياد رعد آسايش، زمين سخت را آنچنان به لرزه درمي آورد، كه موج هايی بر زمين به وجود مي آيد كه تا بينهايت ادامه دارد…
اين خاطرات در ذهنم دور ميزد، خونم را به جوش مي آورد و آرزو ميكردم كه صدام را بيابم و با يك ضربت او را به دو نيم كنم…
ديگر سر از پا نمي شناختم، و اگر بزرگترين قدرت زرهی دنيا به مقابله ام مي آمد، بلادرنگ به قلب آن حمله مي كردم، از هيچ چيزی وحشت نداشتم، و از هيچ خطری روی نمي گرداندم. به يزيد و صدام كثيف تر از يزيد لعنت و نفرين ميكردم و به جبروت و كبريای حسين(ع) چشم داشتم...
....................
👈کتاب رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
شهید دکتر مصطفی چمران
بچّهها محاصره شده بودند....
نیروهای پشتیبانی نمیتوانستند کمک برسانند. همه تشنه و گرسنه بودند. «کارور» هرچه تلاش کرد و خودش را به آب و آتش زد تا بتواند لااقل کمی آب برای رفع تشنگی نیروهایش تهیّه کند، موفّق نشد. در همین لحظه، بچّهها «کارور» را دیدند که با قدمهای استوار به طرف «تپّههای بازی دراز» میرود. تیمّم کرد و روی یکی از تپّهها ایستاد. «تکبیره الاحرام» را با صدای بلند گفت و شروع کرد به #نماز خواندن. مدّتی طول کشید تا به رکوع رفت و چند دقیقهای طول کشید تا سر از رکوع برداشت و به خاک افتاد. نمازش که تمام شد، دستهایش را بالای سرش برد و چشمهایش را بست. نمیدانم با چه حالی، با چه اخلاصی، چگونه دعا کرد که در همان لحظه، صدای «الله اکبر» و فریاد شادی بچّهها به گوش رسید. باران، نم نم شروع به باریدن کرد...
#شهید_محمدرضا_کارور🌷
لباسهای خیس به تنشان سنگینی میكرد ستون گردان دم ارتفاع قامیش و زیر پای عراقیا بود همهمه بسیجی ها میان رعد و برق و شق شق باران گم شده بود حالا گونیهایی هم كه عراقیا پلهوار زیر كوه چیده بودند، از گل و لای لیز شده بود و اسباب دردسر...
بچه ها از كت و كول هم بالامیرفتند كه از شر باران خلاصی یابند و خودشان را داخل غار بزرگ زیر قله برسانند انگار یه گونی، جنسش با بقیه فرق داشت لیز و سر نبود بسیجیها پا روش میذاشتند، میپریدند اونور آب و بعد داخل غار...
اما گونی هر از گاهی تكان میخورد شاید اون شب هیچ بسیجیای نفهمید كه #علی_آقا پله شده بود برای بقیه...
یكی دو نفر هم كه متوجه شدند دم غار اشكهاشون با باران قاطی شده بود «علی به معنای واقعی كلمه مالك نفسش بود»
#شهید_علی_چیتسازیان 🌷
شهید نیّری شهیدی که چشم از گناه بست و به دیدار ماه نشست.
خودش میگفت: یکروز با رفقای محل رفته بودیم دماوند، یکی از بزرگترها گفت: احمدآقا برو کتری رو آب کن بیار، منهم راه افتادم، راه زیاد بود. کم کم صدای آب به گوش رسید، از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم، تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه صحنهای دیدم که سرم را پایین انداختم و همانجا نشستم، بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دانستم چه کار کنم. همانجا پشت درخت مخفی شدم، می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم، پشت آن درختها و کنار رودخانه چند دختر جوان مشغول شنا بودند، همانجا خدا را صدا زدم و گفتم خدایا کمکم کن، یا امام زمان کمکم کن، شیطان دارد مرا وسوسه میکند که نگاه کنم، هیچکس هم متوجه نمیشود اما خدایا خودت مرا حفظ کن، خدایا من بخاطر تو از این گناه میگذرم.
✨💫✨
سریع از جایی آب تهیه کردم و برگشتم پیش بچهها و مشغول درست کردن آتش شدم. خیلی دود توی چشمم رفت و اشکم جاری شد. یادم افتاد حاج آقا حقشناس به من گفته بود: هرکس برای خدا گریه کند خدا خیلی دوستش دارد. گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار رودخانه هنوز دگرگون بودم و اشک می ریختم و مناجات می کردم. خیلی با توجه می گفتم «یاالله، یاالله، یاالله...» به محض تکرار این نام مبارک گویا گوش دلم باز شد و حالی به من دست داد که تسبیح تمام درختان و کوهها و موجودات اطرافم را درک میکردم، از همان موقع کمکم درهایی از رحمت خاص خدا به رویم باز شد...
✨💫✨
در سال ١٣٩١ درست ٢٧ سال بعد از شهادت شهید والامقام احمد علی نیّری کیفی قدیمی که متعلق به ایشان بود بدست آمد و داخل آن کیف دفترچهای بود که در آن خودش نوشته بود: در دوکوهه مشغول وضو گرفتن بودم که مولای خوبان عالم حضرت مهدی روحی فداه را زیارت کردم و مهمان جمال یوسف زهرا شدم.
🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة