eitaa logo
✨جهاد تبیین ✨
565 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
18.8هزار ویدیو
311 فایل
«جهاد تبیین» یک فریضه‌ی قطعی و یک فریضه‌ی فوری است و هر کسی که میتواند[باید اقدام کند].» با ما بیائید. شادی روح استاد افشاری صلوات اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجه ارتباط با مدیرکانال: @Spouladi313
مشاهده در ایتا
دانلود
رضا شاه راه آهن آورد؟!.mp3
3.54M
🎙 💠 رضا شاه راه‌آهن آورد؟! 📌 برگرفته از جلسات تالیف قلوب 🔘 برای دریافت صوت کامل این مبحث به لینک زیر مراجعه فرمایید https://eitaa.com/taalei_edu/538 به جهاد تبیین در ایتا بپیوندید.👇 ╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮ 🌍 @jahad_org ╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
💠مجموعه ۱۵جلدی سرگذشت استعمار 💠 🔸تاریخ همواره درس‌هایی را برای آیندگان به ارمغان آورده‌است. در این میان چهره حقیقی استعمار و را برملا می‌سازد. 🔸مجموعه 15 جلدی که به قلم تألیف شده‌است تاریخ 300 ساله را با ادبیاتی روان برای گروه سنی ۱۳ سال به بالا روایت می‌کند. 🔸 یکی از این مجموعه، بودن روایت است و نویسنده تلاش کرده با مخاطب را با فرایند تاریخی ۳۰۰ ساله استعمار آشنا سازد، در این مجموعه، نویسنده مخاطب را اسیر نکرده و به آسانی آن را به جلو می برد اما در حین حال سعی کرده با مفاهیم داستان چالش ایجاد کند. 🔸 از دیگر نقاط قوت این مجموعه را به صورت دقیق و پرهیز از کلی گویی دانست. وجود در پایان کتاب که امکانی برای پیگیری بیشتر و بهتر در اختیار مخاطب می گذارد، یکی دیگر از نقاط قوت این مجموعه است. — — — — — — — — — — — — ✍ نویسنده: مهدی میرکیایی 📖تعداد صفحات: ۱۸۷۹صفحه ▪️ناشر: سوره مهر 💰قیمت مجموعه ۱۵جلدی: ۸۷۵۰۰۰تومان 🎁قیمت باتخفیف: ۷۶۰.۰۰۰تومان — — — — — — — — — — — — 🛍 خرید آنلاین از سایت باسلام👇 https://basalam.com/sahifehnoor/product/5802223?ref=830y 📲سفارش از طریق پیام رسان ایتا👇 👤@Milad_m25 تحلیل های سیاسی اجتماعی در جهاد تبیین👇 ╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮ 🌍 @jahad_org ╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳️ تاریخ به روایت آمریکایی‌ها 🎙هوارد زین، مورخ و فیلسوف آمریکایی: 🔹اگر جوانان مدارس ما تاریخ گسترش ایالات متحده در جهان را یاد می‌گرفتند، اگر تاریخ کشتارها و تهاجم‌هایی که با گسترش آمریکا در جهان همراه بود را بیاموزند، آنها نمی‌توانند باور کنند که رئیس جمهور ایالات متحده در برابر ملت بلند می‌شود و می‌گوید ما برای و به این کشور می‌رویم! 🔸اما این تاریخ آموزش داده نمی‌شود. این استفاده نادرست از تاریخ است که همچنان توسط رهبران سیاسی ما تداوم می‌یابد و واقعاً توسط بخشی از فرهنگ آمریکایی یعنی مطبوعات و رسانه‌ها، مورد انتقاد قرار نگرفته‌ است. 🔹بوش چند سال پیش در مجلس ملی فیلیپین گفت که آمریکا به نقش خود در داستان بزرگ مردم فیلیپین افتخار می‌کند؛ سربازان ما فیلیپین را از سلطه‌ی آزاد کردند! 🔸حدود ششصد هزار فیلیپینی در این جنگ طولانی علیه فیلیپینی‌ها جان باختند و در پایان، آن زمانی‌که ایالات متحده پیروز شد، برای دهه‌های متمادی دیکتاتوری نظامی را برای فیلیپین به ارمغان آورد. 📌ترجمه‌ی برهوت‌ تی‌وی 🌍 @jahad_org
برگی از تاریخ قسمت اول «دام» به ساحل شرقی آفریقا رسید. او هنوز نتوانسته بود راه هند را پیدا کند. تجارت شرق آفریقا در انحصار بازرگانان ایرانی و عرب بود و آن ها اسرار خود را برای غربی های تازه از راه رسیده که می توانستند به رقیبانی سرسخت تبدیل شوند فاش نمی کردند. گاما تصمیم گرفت دامی برای بعضی ار این بازرگانان پهن کند. آنها را به بهانه گفت و گوی تجاری به کشتی خود دعوت می کرد و در مهمانی هایی که ترتیب می داد انواع شراب ها را در برابر آن ها قرار می داد تا بتواند اسرار مسیر هندوستان را در مستی از زیر زبان آن ها بیرون بکشد. همه تاجرانی که به عرشه کشتی گاما می آمدند مسلمان بودند. آنها در میهمانی گاما شرکت می کردند اما به غذاها و او لب نمی زدند. گاما خشمگین از ناکامی خود دنبال دریانوردی می‌گشت که در میان مسلمانان به سهل انگاری و پای بند نبودن شریعت اسلام مشهور باشد و سرانجام این فرد را پیدا کرد. . احمد بن ماجد از پُرآوازه ترین دریانوردان عرب درآن روزگار بود. او هنگامی که در مجلس واسکودوگاما حاضر شد. با دیدن شراب های رنگین اروپایی، خودداری اش را از دست داد و در میان فریادهای پراز شادی و سرمستی ملوان های پرتغالی باده‌گُساری کرد. هنگامی که هوشیاری اش را کاملاً از کف داد گاما او را در آغوش کشید و رازهای دریانوردان مسلمان برای رسیدن به هندوستان را از او پرسید. احمد بن ماجد و سرخوش در حالی که روی عرشه کشتی ایستاده بود و هر لحظه با دستانش به سمتی اشاره می کرد تمام جزئیات راه هند را بر زبان آورد و منشی واسکو دوگاما با هیجان و شتاب تک تک کلمات او را روی کاغذ نوشت. نتیجه: پرتغالی ها با اطلاعاتی که از احمدبن ماجد دریافت کردند توانستند به هندوستان برسند و بدین ترتیب بدمستی یک دریانورد لاابالی آغاز استعمار هند را رقم زد. ادامه دارد.... 📚سرگذشت استعمار جلد اول، صفحه 23 🌍 @jahad_org
برگی از تاریخ گرگ ها با چشم باز می خوابند... گرگ ها در بسیاری از اوقات گروهی به شکار می روند و همین رفتار آنها باعث شده مردم فکر کنند آنها هنگام استراحت و خواب نیز در کنار هم هستند . خشونت و خونریز بودن این حیوان باورهایی را درباره آنها به وجود آورده است . می گویند گرگ ها در حلقه ای روی زمین دراز می کشند و با چشم های باز می خوابند . چشم هایشان باز است چون نگرانند گرگ های دیگر آن ها را پاره پاره کنند . هنگامی که اروپایی ها قاره های جدیدی را کشف کردند و ثروت های افسانه ای این قاره ها چشم هایشان را خیره کرد ، به رقابت با یکدیگر برخاستند تا هریک بیشتر از دیگران از منافع و دارایی های این سرزمین ها بهره برداری کنند . آنها برعکس گرگ ها دسته جمعی به شکار نمی رفتند ، اما مانند گرگ ها با چشم هایی باز مراقب هم بودند . رقابت برای رسیدن به ثروت قاره های جدید ، در بسیاری اوقات به جنگ بین کشورهای اروپایی می انجامید . پرتغال و اسپانیا زودتر از دیگر کشورها مناطق تازه را فتح کردند و ثروتی که به آن دست یافتند ، بقیه کشورهای اروپایی را به رشک آورد . این کشورها تلاش کردند با قوی کردن نیروی دریایی خود رقیبانی جدی برای اسپانیا و پرتغال باشند در قسمت بعد خواهیم خواند چگونه فرانسه نیز خودش را برای این رقابت آمده می کند..... داستان استعمار نوشته ج2 ص7 🌍 @jahad_org
برگی از داستان جان هاوکینز قاچاق فروشی انگلیسی بود که با کشتی بین انگلستان ، آفریقا و سواحل آمریکای مرکزی رفت وآمـد و کالاهایی را بیـن سـه قـاره جابه جا می کرد . تبحر و استادی هاوکینز در قاچاق کالا به بندرها بود ؛ اینکه کالایش را وارد سرزمین مقصد کند و پول گمرک را نپردازد . هاوکینز با رفت وآمـد زيـاد بـيـن سـه قـاره متوجـه سـود هنگفتی شد که پرتغالی ها و پس از آن ها اسپانیایی ها از تجارت برده می بردند . کسانی که برده های سیاه را از آفریقا به مستعمرات اسپانیا در آمریکای مرکزی می بردند ، سود بی نظیری دریافت می کردند . هاوکینز تصمیمش را گرفت و کشتی اش را به سوی سواحل آفریقـا بـرد . در آفریقا متوجه شد که تاجران بـرده ، آن ها را چند برابر قیمتی که از رئیس قبایل و شکارچیان انسان خریده بودند در ساحل بـه فـروش می رساندند ؛ پس بهتر نبود این راه را خودش می پیمود تا ایـن سـود هـم بـه جـيـب خـودش وارد می شد ؟! هاوکینز می دانست که بازرگانان برده فروش با رئیس قبیله ها معامله می کنند و اسیران جنگی آن ها را می خرند. او تصمیم گرفت همراه ملاحان کشتی اش ، درحالی که همه سلاح همراه داشتند ، در جنگ یکی از قبیله ها با قبیلۂ دیگر مشارکت کنـد و ملاحان و تفنگ هایشان را در خدمت رئیس قبیله قرار دهد ؛ به شرطی که او هم اسیران را به انگلیسی ها ببخشد. رئیس قبیله پذیرفت . جنگ آغاز شد و خیلی زود پیروزی نصیب کسانی شد که سلاح آتشین داشتند ؛ یعنی انگلیسی ها و متحدانشان . غـارت خانه ها و حیوانات سهم سپاهان شد و اسیران در اختیار انگلیسی ها قرار گرفتند. هاوکینز با این نقشه و بدون کمترین هزینه ای سواحل گینه را با سیصد برده به طرف آمریکای مرکزی ترک کرد . او در آمریکا برده ها را به اسپانیایی ها فروخت و کشتی اش را پر از نیشکر ، پنبه و تنباکو کرد و راه انگلستان را در پیش گرفت بازرگانان انگلیسی بارهای هاوکینتر را به قیمت خوبی از او خریدند . مردی که سرمایه اولیه اش در آغاز این سفر تقریباً صفر بود ، به درآمدی باورنکردنی دست یافته بود چیزی نگذشت که آوازه سفر پرسود هاوکینز در محافل تجاری لندن پیچید و به گوش ملکه الیزابت هم رسید. ملکه ، پیش از این ، از تجارت انسانی که پرتغالی ها و اسپانیایی ها به راه انداخته بودند ابراز تنفر می کرد اما هنگامی که با یک حساب ساده متوجه سود هنگفت جان هاوکیز شد ، او را به دربارش دعوت کرد. ملکه باید مردانی را که برای افزایش قدرت اقتصادی انگلستان تلاش می کردند تشویق می کرد. برای همین ، به هاوکينز لقب شوالیه داد و اجازه داد خودش از میان اشیای قیمتی درون دربار هدیه ای را انتخاب کند. هاوکینر سپری را که نقش برده ای زنجیر شده روی آن بود برگزید . 📚سرگذشت استعمار ج3 /فصل شکار انسان ص21 🌍 @jahad_org
برگی از داستان (صلیب خونین) مقدمه: هنگامی‌که نخستین کشتی‌های اروپایی به قاره‌های جدید رسیدند، کشیشان هم همراه کاشفان پا به ساحل گذاشتند. آن‌ها به دنبال مسیحی کردن بومی‌ها بودند. پادشاهان اروپایی از صدها سال پیش از آن مجبور بودند خود را دوستدار و پیرو پاپ‌ها، بالاترین مقام مذهبی در اروپا، معرفی کنند. برای همین بایـد بـه هـر تصمیم خود رنگ و بوی مذهبی می‌دادند. هنگامی‌که اکتشافات جغرافیایی آغاز شد تمام این پادشاهان مدعی بودند که قصد دارند مسیحیت را گسترش دهند. بومی‌هایی که مسیحی می‌شدند مجبور بودند به پاپ و پادشاهان مسیحی احترام بگذارند؛ در این صورت احتمال شورش بسیار کمتر میشد. همچنین آنها با دور شدن از فرهنگ بومی‌خود مصرف کننده کالاهای اروپایی می‌شدند و این بهترین کار برای استعمارگران بود اما ادامه داستان..... افزایش قدرت، جنگ با دشمنانی مثـل ترکان عثمانی و ساختن بناهای عظیمی‌ که نشانه عظمت پاپ و کلیسا باشند بدون «پول» ممکن نبود. به همین خاطر پاپ‌ها مجبور بودند منصب‌های کلیسایی را در کشورهای مختلف به فروش بگذارند. کسی که می‌خواست به عنوان اسقف ناحیه‌ای منصوب شود باید مبلغ کلانی را به پاپ می‌پرداخت و اینجا بود که پای سرمایه‌دارهای بزرگ به ماجرا باز می‌شد. کشیش‌ها برای رسیدن به مقام اسقفی از این ثروتمندان قرض می‌گرفتند و به آنها وابسته می‌شدند. اما این پول را چطور باید برمی‌گرداندند؟ پاپ به کشیش‌ها اجازه می‌داد که از طرف او «آموزش نامه» بفروشند. نامه‌هایی که هر کس با در دست داشتن آنها احساس می‌کرد تمام گناهانش بخشیده شده است و درست مثل روزی که از مادرزاده شد پاک و معصوم است. اسقف جدید، درحالی که کیسه ای پر از آمرزش نامـه در دست داشت، وارد شهر می‌شد. هنگام ورود او زنگ کلیساها به نشانه شـادی بـه صـدا در می‌آمد. گروهی از کشیش‌ها و مردم عادی با پرچم و شمع‌های روشـن بـه پیشوازش می‌رفتند. کشیش دیگری جلوتر از او راه می‌رفت و مـتـن آمرزش نامه را که روی بالشی مخملی نصب شده بود به مردم نشان می‌داد: «خداونـد مـا، عیسی مسیح، برتو ترحم کند. با اختیاری که خداوند در این منطقه بـه مـن داده است تو را از همه گناهان و نافرمانی‌ها، هر اندازه که سنگین باشند، می‌بخشم و پاکی و معصومیتی را که هنگام تولد از آن برخوردار بودی بـه تـو بازمی‌گردانم. همین که از دنیا بروی دروازه‌های جهنم به روی تو بسته خواهند شد و درهای بهشت گشوده می‌شوند.» کشیش فریاد می‌زد : «گذرنامه دارم... گذرنامه سفر روح آدمی‌به بهشت جاودان...» کاروان در برابر کلیسای اصلی شهر می‌ایستاد. صندوق بزرگی با قفل‌های برنجی جلوی در کلیسا قرار داده می‌شد تا خریداران «آمرزش نامه» پول‌ها را درون آن بیندازند. کشیشی که بالش مخملی را در دست داشت می‌گفت ؛ «یک گناه کبیره به هفت سال توبه نیاز دارد اما با پرداخت ربع فلورین (یکی از واحدهای پول اروپا در قرن شانزدهم) همین حالا می‌توانید از شر آن راحـت شـوید؛ حتی اگر پدرتان را کشته باشید.» مردم گرد آن‌ها حلقه می‌زدند، هر کس که مبلغ مشخصی را درون صندوق می‌انداخت از اسقف جدید آمرزش نامه ای دریافت می‌کرد. در تمام ایـن مـاجـرا فـرد غریبه ای هـم کـنـار اسقف و کشیش‌ها حاضـر بـود و بـه دقت حساب همه پولهایی را کـه بـه صندوق ریخته می‌شد نگه می‌داشت؛ نماینده بانکدار یا سرمایه‌داری که به اسقف برای خرید این مقام قرض داده بود. خاندان «فوگر» که بانکداران بزرگی در آلمان بودند یکی از این ثروتمندان بودند که به کشیش‌ها برای خرید مقام قرض می‌دادند. آنها به کشیشی به نام «آلبرشت» سی هـزار سکه طلا وام دادند تا او با پرداخت آن به پاپ به عنوان اسقف اعظم شهر«ماینتس» منصوب شود. در همین دوران کشتیهایی پر از طلا و نقره از آمریکای تازه فتـح شـده بـه سواحل اسپانیا و پرتغال می‌رسید. کشورهای دیگر اروپایی به این موفقیت اسپانیایی‌ها وپرتغالی‌ها خیره بودند و آرزو می‌کردند آنها نیز سهمی‌از این گنج‌ها به دست آورند. سرمایه دارها و بانکداران این کشورها نیز با ولع به فتح سرزمین‌های آن سوی اقیانوس فکر می‌کردند و اسقف‌هایی که همواره به آن‌ها بدهکار بودند احساس می‌کردند گنجینه ای تمام نشدنی در قاره‌های تازه، پنهان شده است. 📚سرگذشت استعمار ، ج 4 فصل صلیب خونی ص 18 🌍 @jahad_org
برگی از داستان ✝️سرزمین صلیب مقدس اولین کره جغرافیا روی پوست تخم شترمرغ طراحی شد. این کره جغرافیا در سال ۱۵۰۴ میلادی یعنی دوازده سال پس از ورود کریستف کلمب بـه قـاره جدید ساخته شد. روی ایـن کـره بخش بزرگی از آمریکای جنوبی بـه نـام «سرزمین صلیب مقدس» نامیده شده است. پشتیبانی کلیسا از فتح سرزمین‌های تازه فقط به خاطر پول نبود بلکه رهبران کلیسا امیدوار بودند با ورود به این سرزمین‌ها مسیحیت را در آن‌ها گسترش دهند و پیروان بیشتری پیدا کنند. هنری دریانورد، شاهزاده پرتغالی، نخستین کسی بود که برای یافتن راه جدیدی به سوی هند به اکتشافات درسواحل آفریقا و درون این قاره پرداخت. یکی از همراهان «با این کار، انواع کالاها به سرزمین او وارد می‌شد و کالاهای این قلمرو هـم بـه آن سرزمین‌ها می‌رفت و سود فراوانی نصیب کشـور مـا می‌شد. انگیزه دیگر شاهزاده هنری ایـن بـود که گفته می‌شد در غرب آفریقـا قـدرت مسلمانان بسیار زیاد شده است و هیچ مسیحی در میان آن‌ها یافت نمی‌شود. شاهزاده هنری تصمیم گرفت، به هرزحمتی که هست، روشـن کـنـد قـدرت این بی دین‌ها چقدر گسترش یافته و آیا در آن سرزمین، شاهزادگان مسیحی حضور دارنـد تـا عـليـه ایـن دشمنان مسیحیت بجنگند؟ او می‌خواست تمام کسانی را که امکان نجاتشان وجود داشت به خدمت سرورمان، مسیح، درآورد و آن‌ها را مسیحی کند.» درواقع شاهان و شاهزادگان اروپایی به دلیل ترسی که از قدرت پاپ و کلیسا داشتند سعی می‌کردند به تمام فعالیت‌هایشان، مخصوصاً فتح سرزمین‌های جدید ظاهر مسیحی و مذهبی بدهند و با تلاش برای مسیحی کردن این مناطق حمایت و تأیید پاپ را به دست آورند. وقتی کریستف کلمب به یکی از جزایر کارائیب رسید برای پادشاه اسپانیا نوشت: «تصور می‌کنم فقط کمی‌وقت کافی باشـد تـا تعداد زیادی از بومی‌هـا را بـه دیـن مـقـدس مسیح ارشاد و ثروت و سرزمین‌های وسیعی را به اسپانیا تقدیم کنیم، اعلی حضرت این سرزمین بزرگ را تصاحب خواهند کرد؛ جایی که دنیایی دیگر است و مسیحیت در آن گسترده خواهد شد. با ورود همراهان کلمب بـه‌هائیتی، کشیش گروه نیز به جست وجوی ذخاير و معادن طلا مشغول شد و هنگامی‌که متوجه شد در این منطقه نمی‌تواند بـه ایـن فلز گران قیمت دست پیدا کند با عصبانیت از گروه جـدا شد و خودش را به اسپانیا رساند تا گزارشی تلخ و پراز ناامیدی را درباره منابـع ایـن سـرزمین به پادشاه تقدیـم کند. در گزارش این کشیش، برخلاف نامه‌های کریستف کلمب، هیچ اشاره ای به تلاش برای مسیحی کردن بومی‌ها نشـده بـود. حدود سی سال بعـد، مـاژلان با جلب رضایت دربار اسپانیا، راهی دریاها شد و برای نخستین بار دور کره زمین چرخید. او هنگامی‌که به جزایر سبو در فیلیپین رسید تلاش کرد بومی‌ها را به مسیحیت دعوت کند و به آنها گفت: «هرکس مسیحی شود یک دست زره به او هدیه خواهد شد. مدتی بعد سلطان سبو به او گفت که میل دارد مسیحی شود؛ اما سردارانش به چنین کاری راضی نمی‌شوند. ماژلان فرماندهان سلطان را جمع کرد و از قدرت و سلاح‌های آتشین حکومت اسپانیا سخن گفت و آنها را تهدید کرد که اگر از سلطانشان اطاعت نکنند همه را خواهد کشت و اموالشان را به شاه خواهد داد. فرماندهان مجبور به اطاعت شدند، ماژلان به سلطان وعده داد این بار که از اسپانیا به این منطقه بازگردد چنان نیروی عظیمی‌همراه او خواهد بود که سلطان سپو را به بزرگترین فرمانروای آن مناطق تبدیل خواهد کرد چون او نخستین کسی است که به مسیحیت گرویده است. برای سلطان سبو پس از مسیحی شدن نام اسپانیایی «دون کارلو» انتخاب شد و پسرش نیز «دون فرناندو» نامیده شد. هنگامی‌که اسپانیایی‌ها بر جزیره «میندانائو» در فیلیپین که بیشتر ساکنان آن مسلمان بودند مسلط شدند تلاش کردند تا تبلیغ اسلام را در این جزیره ممنوع کنند و مردم را به مسیحیت دعوت کنند. در سال ۱۵۷۸ میلادی فرماندار اسپانیایی فیلیپین به حاکم بومی‌جزیره میندانائو نوشت: «از این پس باید از پذیرفتن مبلغين مكتب محمد خود داری کنی؛ زیرا که این مکتب باطل است و تنها مكتـب مسیحیت خوب است. باید بفهمید چه کسانی مذهب محمد را تبلیغ می‌کنند و آنها را دستگیر کرده، به حضـور مـن بیاورید. باید خانه‌هایی را کـه ایـن مـكـتـب در آن‌ها تبلیغ می‌شـود خـراب کنیـد و بـه آتش بکشید.» دربار اسپانیا برای مسیحی کردن بومی‌ها چاره تازه‌ای یافته بود: بومی‌هایی که دین جدید را می‌پذیرفتند افرادی آزاد به شمار می‌رفتند اما آنهایی که حاضر نمی‌شدند مسیحی شوند، «برده» محسوب می‌شدند و دیگران می‌توانستند آنها را به کار وا دارند و خرید و فروش کنند. 📚سرگذشت استعمار ، ج4 ص23 🌍 @jahad_org
. 👈 بعضی‌ها می‌گویند بیشتر می‌فرمایند است، بیاییم مردم را به حفظ نظام توصیه کنیم😌😍 🔴 یک می‌پرسم👇 آیا امروز نماد مبارزه با نظام شده است یا نه ⁉️ برای خیلیها نافرمانی مدنی حساب میشود یا نه ⁉️ 👈 الان دشمنان ما که خودشان می‌گویند ما ما می‌خواهیم این ساقط بشود، اولین کاری که می‌کنند می‌گویند خانمها حجابتان را بردارید👩🏻👱🏻‍♀❌ 👈 هیچ وقت نمی‌گویند مردم بروید کنید، چون دست همه به نمی‌رسد، می‌دانند با با میتوانند. اگر این نظام خدای نکرده واقعاً بخواد از بین بره، قطعاً تمام هم از بین خواهد رفت❌ به خاطر همین هست که واقعاً تأکید بر چندان بیراهه هم نیست بلکه خیلی در است✅ بعضیا میگن اگر ما دغدغه احیا رو داریم که اگر احیا شود خیلی از مسائل دیگر در حل میشود .... خب برویم سراغ مصادیقی که دارند و کمتر تنش زا هستند🤷🏻‍♂ مصادیقی که هم میپسندند👏👏👏 زیاد روی تأکید نکنیم، بیائیم را با یک موضوعات دیگر مثل ، مثل ، مطرح بکنیم و وقتی که امر به معروف به آن نقطه شده رسید آن وقت بیائیم سراغ مصادیق تام و تمامش😃😍 جواب👈 همه ما توسط مرحوم را شنیده ایم در آن زمان یکی از بسیار شایع خرید و فروش تنباکویی بوده که سودش به و می رسیده، آن زمان که در تقریباً همه زنان ایرانی باحجاب بودند، آیا کسی میرفت مرحوم میرزای شیرازی را سرزنش کند بگوید آقا چرا همش درباره تحریم تنباکو سخنرانی میکنی⁉️🤨 مگر منکر فقط تحریم تنباکو است⁉️ درباره صحبت کن، درباره صحبت کن! هیچ عاقلی نمیرفت، اگر هم کسی رفته باشد چنین حرفی زده باشد قاعدتاً مرحوم میرزای شیرازی می‌گوید بابا الان که بی‌حجابی نداریم، همه حجاب دارند، نماز می‌خوانند، الان خرید و فروش این تنباکوست که پولش میرود به جیب انگلستان و... میخواهم بگویم باید ببینیم الان نیاز جامعه کدام است🤔 الان کدام است⁉️بچه هاای ما را، جوانهای ما را، پاره های تن ما را، با چی دارند میبرند⁉️ ببینید اگر با دارد میبرد، من بگویم مشروب نخور‼️ اگر رواج میدهد، بگویم سیگار نکش‼️ ببینید باید نگاه کنیم که از چه راهی وارد میشود⁉️ چون دشمن میکند، چون (ان الشیاطین لیوحون الی اولیائهم) خط میدهد😈😈😈 در مثلا رهبری همیشه میگویند : ببینید دشمن علیه چه کسی حرف میزند به همان بدهید تمام شد و رفت 👋 یعنی بگذار تو را دشمن انجام بدهد... میگویند: اگر خاکریز خودی را گم کردی ببین آتش دشمن کجا داره میریزه، بفهم اونجا خودیه، برو اونور...🤩 الان ما سراغ مصداقهای ، مثل حجاب نرویم، برویم در مصادیق منکری که همه می‌پذیرند و قبول دارند و همه همراهی می‌کنند👍بزارید با یه مثال براتون بگم👇👇👇 ما الان در هستیم دیگه درسته⁉️🧐 یعنی دارند تلاش می‌کنند که بچه هایمان را ببرند درسته⁉️ فقط ۲۵۵ هست 😐 دلشان که برای ما که نسوخته🤦🏻‍♂🤦🏻‍♂🤦🏻‍♂ حالا یک خاکریزی را در نظر بگیرید که دشمن از یک سمت خاکریز را میآورد که افرادش بتوانند ازین سمت وارد کشورمون بشوند😨😰 بعد ما میگوئیم آقا این سمت خاکریز که دشمن دارد میآید این سمتی نرویم این سمت بروید تنش زاست، است برویم آن سمت دیگر خاکریز تیر و ترقه در کنیم🙄😬 بابا❗️اسطوره❗️ قهرمان❗️ ببین دارد چی را میزند، از کجا دارد میکند، تو هم باید بروی سراغ همان دیگر😊🤗 این که نه برویم آن ور، تنش ایجاد میشه، این اصلا و نیست‌، بله ما با این خانم ، با این آقایی که کم حیا شده، دشمنی نداریم، اما با گناهش مشکل داریم، چرا که اینا الان گروگان هستند دست دشمن...! اینها را گرفته جلو که ما به شلیک نکنیم، دارد خاکریز رو میآورد جلو😳 میگوئیم نه اینها را نمیخواهد برویم بدهیم با دشمن گلاویز بشویم، تنش‌زاست‼️ برویم آن جا را جمع کنیم، ببین این هم خوب است ها! نمیگویم نکنیم، ، حقوق شهروندی، عبور و مرور اینها خوب است ولی الان اینا نیستن❌❌❌ الان دست گذاشتند روی مساله و پس عقل و منطق میکنه ماهم درین زمینه خیلی خیلی بیشتر و جدی تر کارکنیم🙃🙂 ✍برگرفته از سخنان دکتر علی تقوی استاد حوزه و دانشگاه در برنامه تلویزیونی معروفی نو 🖥 ایتا | سروش | بله | روبیکا | گپ | آی‌گپ ‌ 🌍 @jahad_org
📜برگی از داستان قسمت چهل و ششم: راهپیمایی اشک‌ها قانونی که انـدرو جکسون به تصویب رسانده بود، باید به تدریج بـه اجـرا درمی‌آمـد و قبیله‌های مختلف سرخ پوسـت بـا امضای قرارداد و یا به زور بـه آن سـوی می‌سی سی پی کوچ می‌کردند. اما دولت درباره ی انتقال یک قبیله عجله داشت: چیروکی‌ها. ایـن سرخ پوست‌ها ساکن جنوب آمریکا بودند و در سرزمین‌های آن‌ها طلا کشف شده بود. پس خیلی زود باید به راه می‌افتادند. رئیس جمهور فوراٌ بـه ژنرال وينفيلد اسکات دستور داد به منطقه ی چیروکی‌ها برود و آن‌ها را وادار کند که چادرهایشان را جمع کنند و به سمت غرب به راه بیفتند. اسکات با پنج هنگ سرباز و چهارهزار سفیدپوست داوطلب بـه سراغ چیروکی‌ها رفت. زمستان بود و هوا کاملاٌ سرد؛ اما اسکات باید دستور رئیس جمهور را اجرا می‌کرد سرخ پوست‌ها اجازه نداشتند منتظر بهار بمانند. اسکات سرخ پوست‌ها را جمع کرد تا؛ دستور رئیس جمهور را به آن‌ها اطلاع دهد: «رئیس جمهور ایالات متحـده مـرا بـا یک ارتـش قـوی اعزام کرد تا شما را مجـبـور کـنـنـد بـرای زندگی در رفاه کامـل بـه آن سـوی رود می‌سی سی پی بروید. قرص کامـل مـاه در حال کوچک شدن است و قبل از آن کـه قـرص ماه دیگری به پایان برسد، باید همه به سمت غرب حرکت کرده باشید. سربازان مـن مسیر حرکت شما را زیر نظر دارند و هزاران تفنگدار از همـه سـو بـه طـرف شـما می‌آینـد تـا بـا فـرار يا مقاومت به صورت یکسان مبارزه کنند. آیا می‌خواهید با مقاومت خود ما را مجبور کنید دست به سلاح ببریم ؟ خدا نکند ! آیا می‌خواهید فرار کنید و در جنگل پنهان شوید؟ خدا نکند!» چیروکیها در سرمای سخت زمستان به راه افتادند تا جویندگان طلا به سرعت جانشین آنها شوند. صدها کیلومتر پیاده روی در زمین‌های یخ زده و پوشیده از برف بسیاری از سرخ پوست‌ها مخصوصاٌ زنان و کودکان را از پا می‌انداخت. چیروکی‌ها حدود هفت هزار نفر بودند که چهارهزار نفر آن‌ها در این راهپیمایی هولناک کشته شدند. آن‌ها هنگامی‌که به رودخانه می‌سی سی پی رسیدند، رودخانه نیمه یخ زده بود و یخ‌های شناور برای قایق‌هایی که از عرض رودخانه می‌گذشتند، بسیار خطرناک بودند. اما قانون ایالات متحده باید اجرا می‌شد، محل زندگی آن‌ها غرب رودخانه بود، نه شرق آن. سرخ پوست‌ها که پس از راهپیمایی طولانی دیگر توانی برایشان نمانده بود، در قایق‌ها نشستند و به سوی ساحل شرقی به راه افتادند. تکه‌های بزرگی از یخ‌های شناور با قایق‌ها برخورد و بعضی از آنها را واژگون میکردند. یخ زدن در آب می‌سی سی پی سرنوشت گروهی دیگری از چیروکی‌ها بود. ه نگامی‌که آخرین نفرات آنها در ساحل شرقی پیاده می‌شدند؛ جریان آرام می‌سی سی پی اجساد منجمد افراد قبیله را دورتر و دورتر می‌برد. چیروکیها تا سالهای بسیار درد و رنج خود را از این راهپیمایی به یاد می‌آوردند. سفری که نام «راهپیمایی اشک‌ها» را برایش انتخاب کرده بودند. درهمین روزها رئیس جمهور آمریکا در کنگره سخنرانی کرد و به نمایندگان گفت: « با خوشحالی فراوان خبر انتقال کامل سرخ پوستهای چیروکی را به سرزمین جدیدشان به اطلاع می‌رسانم. این اقدام بهترین نتایج را به دنبال داشته است.» سرگذشت استعمار ر ، ج 5 ص45 🌍 @jahad_org
📜برگی از داستان قسمت چهل و هفتم: برادران سیاه در سال‌هایی که سفیدپوستها، سـرخ پوست‌ها را از سرزمین‌هایشان می‌راندند، سیاه پوست‌ها هم با کشتی از آفریقا به آمریکا منتقل می‌شدند تا در مزارع پنبه و نیشکر بردگی کنند. برده‌هایی که از ظلم سفیدها به تنگ می‌آمدند، گاه فرار می‌کردند و به قبیله‌های سرخ پوست پناهنده می‌شدند. یکی از قبیله‌هایی که‌این برده‌ها را پناه می‌داد قبیله‌ای در جنوب آمریکا به نام «سمینول» بود. سیاهان در دهکده‌های سرخ پوستان سمینول به آرامش می‌رسیدند، با دختران سرخ پوست ازدواج می‌کردند و فرزندانشان را به صورت انسان‌هایی آزاد بزرگ می‌کردند. سرزمین سمینول‌ها در چشم دولت آمریکا زمینی بسیار حاصلخیز بود که می‌توانست به کشتزارهای عظیم پنبه تبدیل شود؛ اما حضور سرخ پوست‌ها در‌این منطقه که روزگارشان را با شکار می‌گذراندند و به مزارع کوچک ذرت بسنده می‌کردند، مانع بزرگی برای به ثمر رسیدن‌این اندیشه‌های اقتصادی بزرگ بود. چیزی نگذشت که قرار برده‌ها به دهکده‌های سرخ پوستی بهانه خوبی به دست آمریکایی‌ها داد. آن‌ها اعلام کردند که سرخ پوست‌ها برده‌ها را به فرار تحریک می‌کنند و چادرهای آنها پناهگاه برده‌های فراری و تبهکار است. دولت بدون هیچ هشداری حمله به دهکده‌های سرخ پوست نشین را آغاز کرد و بدون آنکه در جست و جوی برده‌ها باشد، چادرها را به آتش می‌کشید و مرد و زن و کودک را به قتل می‌رساند. کشتار سمینول‌ها، سرزمین وسیعی را در اختیار دولت آمریکا گذاشت که آن را با قیمت خوبی به سرمایه داران سفید فروخت. با نابودی سمینول‌ها و آماده شدن زمین‌های آن‌ها برای کشت پنبه قیمت برده در آمریکا به شدت بالا رفت؛ برده‌هایی که باید‌این زمین‌ها را بـه مـزارع بـزرگ و پنبه تبدیل می‌کردند. آزادی‌این زمین‌ها سنگ بنای برپایی « امپراتوری پنبه » در آمریکا بود. ‌این امپراتوری،آمریکا را به بزرگ ترین تولیدکننده‌ی پنبه در جهان تبدیل کرد. پنبه‌ای که از‌ایـن مـزارع به دست می‌آمد، به انگلستان صادر می‌شد تا چرخ کارخانه‌های ریسندگی منچستر به گردش بیفتد. پارچه‌های منچستر نیز صنایع پارچه بافی بسیاری از کشورهای مشرق زمین را به نابودی کشاندند. اکنون‌این کشورها برای به دست آوردن لباسی که تنشان را بپوشاند، به آمریکا و انگلستان وابسته بودند. سرگذشت استعمار ،ج 5 ص 49 🌍 @jahad_org
🔴 از استعمار زمان رئیسعلی دلواری تا استعمار در عصر فضای مجازی 🔹سالروز شهادت رئیسعلی دلواری،‌ به عنوان روز ملی مبارزه با انگلیس نامگذاری شده است. رئیسعلی دلواری، آن روز با کمک عده کمی، با شجاعت جلوی استعمار ایستاد و امروز نامش در تاریخ جاودانه شده است. 🔹از طرفی، این روزها همان استعمار، به شکل جدید و به روز شده ای وجود دارد. رهبر انقلاب نیز تعبیر استعمار «فرانو» را برای استعمار جدید به کار برده اند. 🔹متأسفانه در زمان رئیسعلی دلواری، عده ای وضعیت استعمار شده کشور را می دیدند، اما متوجه عمق قضیه نبودند. امروز، تاریخ آن دوران را می خوانیم و به مردم آن زمان اشکال می کنیم که چرا همراه رئیسعلی دلواری و یارانش نبودند وآنها را تنها گذاشتند؟! ⚠️ اتفاقاً ما نیز هم اکنون در استعمار مجازی به سر می بریم. وقتی دشمن از طریق به صورت شبانه روزی مردم کشورمان را به خاک و خون می کشد، استقلال و حاکمیت ملی ما را نقض می کند، فرهنگ، ارزش ها و اعتقادات مردم را به راحتی در داخل کشورمان بمباران و تخریب می کند، در حال عقب نگه داشتن ما در عرصه ارتباطات و فناوری اطلاعات است، یعنی اینکه هنوز زنده است و ما در حال ، به یک شیوه دیگر هستیم و مایه عبرت برای آیندگان خواهیم شد. ⏪ دشمن، همان دشمن است. در زمان رئیسعلی دلواری جلوی پیشرفت ما ایستاده بود، الان هم جلوی صاحب فناوری شدن ما در عرصه فضای مجازی می ایستد و متأسفانه برخی از مردم، خواص و مسئولین را هم در این راه فریب می دهد. همانگونه که در زمان رئیسعلی دلواری، در حال فریب دادن بود.
🔴 از استعمار زمان رئیسعلی دلواری تا استعمار در عصر فضای مجازی 🔹سالروز شهادت رئیسعلی دلواری،‌ به عنوان روز ملی مبارزه با انگلیس نامگذاری شده است. رئیسعلی دلواری، آن روز با کمک عده کمی، با شجاعت جلوی استعمار ایستاد و امروز نامش در تاریخ جاودانه شده است. 🔹از طرفی، این روزها همان استعمار، به شکل جدید و به روز شده ای وجود دارد. رهبر انقلاب نیز تعبیر استعمار «فرانو» را برای استعمار جدید به کار برده اند. 🔹متأسفانه در زمان رئیسعلی دلواری، عده ای وضعیت استعمار شده کشور را می دیدند، اما متوجه عمق قضیه نبودند. امروز، تاریخ آن دوران را می خوانیم و به مردم آن زمان اشکال می کنیم که چرا همراه رئیسعلی دلواری و یارانش نبودند وآنها را تنها گذاشتند؟! ⚠️ اتفاقاً ما نیز هم اکنون در استعمار مجازی به سر می بریم. وقتی دشمن از طریق به صورت شبانه روزی مردم کشورمان را به خاک و خون می کشد، استقلال و حاکمیت ملی ما را نقض می کند، فرهنگ، ارزش ها و اعتقادات مردم را به راحتی در داخل کشورمان بمباران و تخریب می کند، در حال عقب نگه داشتن ما در عرصه ارتباطات و فناوری اطلاعات است، یعنی اینکه هنوز زنده است و ما در حال ، به یک شیوه دیگر هستیم و مایه عبرت برای آیندگان خواهیم شد. ⏪ دشمن، همان دشمن است. در زمان رئیسعلی دلواری جلوی پیشرفت ما ایستاده بود، الان هم جلوی صاحب فناوری شدن ما در عرصه فضای مجازی می ایستد و متأسفانه برخی از مردم، خواص و مسئولین را هم در این راه فریب می دهد. همانگونه که در زمان رئیسعلی دلواری، در حال فریب دادن بود.
📜برگی از داستان قسمت پنجاه و پنج : تاجر ونیزی در سال ۱۳۷۸ میلادی یک نویسنده ایتالیایی به نام «جووانی فیورنتینو» داستانی نوشت به نام «کندذهن». در این داستان، جوان محترمی‌با دختری از خانواده ای ثروتمند ازدواج میکند. جوان که برای ازدواج به پول احتیاج دارد با یکی از تاجران پول که روی بانکی خودش نشسته و چشم به راه بازرگانان بلند پرواز اروپایی است صحبت می‌کند و از او قرض می‌خواهد. صاحب بانکی به یک شرط حاضر می‌شود به این جوان محترم پول قرض بدهد، او باید چیزی را به عنوان ضمانت این وام نزد تاجر پول بگذارد تا مجبور باشد پول را در زمان تعیین شده برگرداند. اما دست جوان خالی است : او اگر چیزی داشت جلوی بانکی این مرد نمی‌ایستاد. تاجر پول بالاخره راه حلی پیدا میکند: جوان سندی را امضا میکند که اگر نتواند در موعد مشخص پول را برگرداند تاجر می‌تواند نیم کیلو از گوشت تن او را ببرد. «ویلیام شکسپیر» نمایشنامه نویس انگلیسی، حدود دویست سال بعد نمایشنامه «تاجر ونیزی» را براساس داستان کند ذهن تألیف کرد. در نمایشنامه شکسپیر، مرد ثروتمندی به نام شایلاک حاضر می‌شود به خواستگار جوانی به نام باسانیو پول قرض بدهد. باسانیو دوست تاجری دارد به نام «آنتونیو». آنتونیو به عنوان تاجری که چند کشتی روی آب دارد ضمانت باسانیو را به عهده می‌گیرد؛ اما شایلاک قبول نمیکند و به او می‌گوید:«ثروت تو خیالی است.یکی از کشتیهای تو در راه لیبی است و دیگری به طرف هند شرقی رفته است. یکی به سوی مکزیک رفته و آن یکی هم روانه انگلستان شده. طوفان این کشتی‌ها را تهدید میکند، دزدان دریایی همه جا هستند. تو در حال حاضر هیچ چیزی نداری...» پیشنهاد شایلاک همان است که در داستان کند ذهن خواندیم. انتونیو باید وام را با نیم کیلو از گوشت تن خودش ضمانت کند. با آنکه دوران شکسپیر با دوره ای که نویسنده داستان کند ذهن در آن زندگی میکرد قابل مقایسه نیست. شکسپیر در دوران ملکه الیزابت اول در قرن شانزدهم زندگی میکرد؛ قرنی که اکتشاف‌های دریایی آغاز شده بود و طلا نقره زیادی از قاره آمریکا به اروپا می‌رسید. دو قرن پیش از این، در زمان جووانی فیورنتینو، نویسنده داستان کند ذهن، اروپا طلا و نقره بسیار کمی‌در اختیار داشت. سکه‌های اروپایی برای خرید کالاهای شرقی به آسیا می‌رفت و ذخیره طلا و نقره اروپا روز به روز کمتر می‌شد. این سکه‌ها به اندازه ای عزیز بودند که صاحبان بانکی چنین ضمانت‌های سختی را از مردم می‌خواستند. سکه در بعضی قسمت‌های اروپا آن قدر کم شده بود که مردم از فلفل و پوست سنجاب به جای پول استفاده میکردند.حتی در برخی مناطق واژه «پول» معنای اصلی خود را از دست داده بود و به جای کلمه «زمین» به کار می‌رفت. اروپایی‌ها بسیاری از جوانان شرق قاره را به عنوان برده در غرب آسیا می‌فروختند تا چاره ای برای «قحطی پول» در کشورهای خود پیدا کنند. و نبودن پول در اروپا باعث میشد بسیاری از تاجران به خاک سیاه بنشینند و به دنبالشان کسانی هم که به آنها پول قرض داده بودند، دار و ندارشان را از دست بدهند. هنگامی‌که یک تاجر پول به این صورت سرمایه اش را از دست میداد دو نفر از مأموران حکومت به سراغش می‌آمدند و نیمکت یا بانکی او را واژگون و سپس با تبر به دو نیم میکردند. کلمه «بانکراتس» یا «ورشکستگی حال و روزهمین تجار را توصیف میکرد. اما وضع اروپا به همین صورت باقی نماند؛ کاشفانی - مانند کریستف کلمب، کورتس و پیزارو به قاره آمریکا رسیدند و کشتی‌های بادبانی، پر از طلا و نقره، از قاره جدید - روانه اروپا شدند. 📚سرگذشت استعمار ، ج 6 ص12 🌍 @jahad_org
📜برگی از داستان قسمت پنجاه و هفت: آقای بورس شرکت هندشرقی هلند با سهامداران قرار گذاشته بود تا ده سال، سرمایه‌هایشان را از شرکت پس نگیرند و هر سال فقط «سود» دریافت کنند؛ اما کسی که به پولش احتیاج داشت و می‌خواست از تجارت با هندشرقی کنار بکشد باید چه کار میکرد؟! یکی از سهامداران به نام آقای «فان دِر بورس» راه حلی را پیشنهاد کرد: سهامداری که می‌خواهد از شرکت جدا شود باید سهامش را به فرد دیگری بفروشد به این ترتیب، هم این فرد به پولش می‌رسد و هم سرمایه شرکت دست نخورده باقی می‌ماند. پیشنهاد آقای بورس برای مردم جالب بود و خانه بزرگ او در شهر «بروژ» هلند به سرعت به مرکز خرید و فروش سهام شرکت تبدیل شد. هرکس می‌خواست صاحب سهم بیشتری در تجارت با آسیا شود به خانه آقای بورس می‌رفت و سهم کسانی را که می‌خواستند از شرکت جدا شوند می‌خرید. به این صورت، پس از شرکت‌های سهامی، «بورس» هم به دست هلندی‌ها راه اندازی شد. بانکداران هلندی از سود بالای شرکت هند شرقی هلند مطمئن بودند؛ به همین علت اگر یکی از سهامداران شرکت برای گرفتن وام به بانک آنها می‌آمد حاضر بودند«سهام شرکت» را به عنوان ضمانت قبول کنند؛ برگه‌های سهام در بانک باقی می‌ماند تا شخص وام گیرنده، پول بانک را در تاریخی که مشخص شده بود برگرداند. شاید اگر خواستگار جوان داستان کند ذهن در این دوران در هلند زندگی می‌کرد مجبور نمی‌شد نیم کیلو از گوشت تنش را به عنوان ضمانت وام گرو بگذارد. اما بانکدارها نقشه دیگری هم برای سهامداران داشتند.آنها که مطمئن بودند کشتی‌هایی که به آسیا می‌روند با انبارهای پر از ادویه گران بها برمی‌گردند حاضر بودند به مردم وام بدهند تا آنها به خانه آقای بورس بروند و سهام شرکت را خریداری کنند. بانکدارها خیالشان راحت بود که با بازگشت اولین کشتی‌ها، این سهامدارها وام آن‌ها را با سود آن به بانک بازخواهند گرداند. به این ترتیب، بورس، بانک و شرکت دست به دست هم دادند تا سرمایه داری اروپایی را پایه گذاری کنند؛ اما کافی بود برای یک روز دست هلندی‌ها از آسیا و جنگل‌ها و کشتزارهایی که از آن‌ها ادویه برداشت می‌شد، کوتاه شود تا این مثلث طلایی از هم بپاشد و سرمایه داران توپا دوباره به مردمی‌فقیر تبدیل شوند. شرکت هند شرقی هلند برای به دست آوردن سرزمین‌های بیشتری در آسیا یا باید با بومی‌ها می‌جنگید و یا با رقیبان اروپایی. پیتر زون کوئن، رئیس جوان شرکت، می‌گفت : «بدون تجارت نمی‌توانیم بجنگیم و بدون جنگ نمی‌توانیم تجارت کنیم.» او در جزیره باندای اندونزی بومیها را قتل عام کرد و با کشتار مردم جاکارتا آنجا را تصرف کرد. پیشروی آنها در سریلانکاهم با خونریزی بی رحمانه‌ای همراه بود. 📚سرگذشت استعمار ج 6 ص29 🌍 @jahad_org
زن زندگی آزادی در دنیا 🔰 قسمت چهارم 🖋 قدرت های استعماری دنیا در طول تاریخ، بارها از بهانه برای توجیه کشورهای دیگر استفاده کردند. یکی از این کشورها است که فرانسوی‌ها برای تداوم حضور استعماری خود در این کشور، از بهانه نجات زنان استفاده کردند. 🖋 الجزایر یکی از کشورهایی است که سال‌های زیادی از سال 1830 تا 1960 مستعمره فرانسه بود و یکی از مسائلی که در طول این سال ها بین مردم مسلمان الجزایر و دولت و ارتش فرانسه مورد بحث و جدل بوده است، مسئله است. 🖋 نویسنده فرانسوی در کتاب خود تحت عنوان «الجزایر بی‌حجاب» بر قصد فرانسوی‌ها برای زنان الجزایری، در جمله‌ای معروف می‌گوید: «اگر می‌خواهیم ساختار جامعه الجزایر و ظرفیت آن‌ها را نابود کنیم، ابتدا باید را تسخیر کنیم». او در بخش دیگری از کتاب می گوید: «هر حجابی که افتاد و هر بدنی که از آغوش حجاب سنتی رهایی یافت، این واقعیت را بیان می‌کند که الجزایر شروع به خود کرده و را پذیرفته است.» 🖋 فرانسوی ها می‌بایست افکار عمومی مردم خودشان و دیگر کشورهای دنیا را اقناع می‌کردند که در الجزایر به زنان می‌شود و ما فرانسوی‌ها باید زنان این کشور را دهیم. به همین خاطر عکاسانی را به الجزایر فرستادند تا تصاویری از زنان الجزایری تهیه کنند. آنچه فرانسوی‌ها به دنبال آن بودند این بود که نشان دهند زنان در بیرون از خانه، پوشش بسیار زیاد دارند ولی در خانه تحت ظلم و سلطه مردان هستند و بیش از حد و هستند. آن‌ها برای تولید این تصاویر، مدل‌هایی را استخدام کردند و تصاویری برهنه و نیمه برهنه از زنان الجزایری در خانه تولید کردند و این تصاویر در قالب کتاب‌هایی مانند به دیگر کشورهای دنیا فرستادند تا دنیا را اقناع کنند. 🖋 آن‌ها برای اقناع افکار عمومی زنان الجزایری از ابزار مختلفی مانند و استفاده کردند و در برنامه‌های مختلف، حجاب را به عنوان عامل عدم پیشرفت زنان مطرح کردند و پوسترهای متعددی برای دعوت به کشف حجاب پخش کردند تا اینکه تلاش‌های فرانسوی‌ها در 17 و 18 ماه می 1958 نتیجه داد. 🖋 در این روز، مراسم کشف حجاب دسته جمعی و توسط ارتش فرانسه برگزار گردید و جمعیت زیادی از مردم در این فراخوان شرکت کردند که بعد مشخص شد بسیاری از مردم از روستاهای اطراف و برخی از آن‌ها به زور، اجبار و تهدید ارتش فرانسه در مراسم شرکت کرده بودند و تصاویری به از کشف حجاب آن ها گرفته شد. 🖋 اینگونه بود که فرانسه با استفاده از ابزار توانست افکار عمومی دنیا را جهت تداوم استعمار الجزایر اقناع کند و حجاب را برای مردم این کشور به میراثی کهنه تبدیل کند. 📚 منتظر کتاب باشید... 🌍 @jahad_org
برگی از داستان قسمت شصت و هشتم: استاد میلیونر همان طور که بومارشه به شاگردی ولتر افتخار میکرد ولتر هم خودش را شاگرد جان لاک،فیلسوف انگلیسی، میدانست. ولتر همیشه به سرزمین انگلستان آفرین می گفت که دانشمندی همچون جان لاک را به جهان هدیه کرده است لاک در آخرین سال های قرن هفدهم مهم ترین کتاب های خود را منتشر کرد. در آن سالها انگلستان به تدریج در آمریکا پیشروی می کرد و سرخ پوست ها را عقب می راند. لاک کتابی را تألیف کرد با نام«دو رساله درباره حکومت». او در این کتاب استفاده انگلیسی ها را از سرزمین گسترده امریکا کاری طبیعی و خردمندانه دانسته است؛مخصوصاً که سرخ پوست ها از طبیعت آمریکا بهره نبرده بودند. لاک نوشت:« تصور کنید به درخت سیب با بلوطی رسیده اید که مال کسی نیست.حالا میوه این درخت به کسی تعلق دارد که آن را چیده یا از پای درخت جمع آوری کرده است ... آبی که در ظرف است برای کسی است که آن را از چنگ طبیعت آزاد کرده است. خدا جهان را به همه انسانها داده است. نباید به کسی که قسمتی از آن را برداشته و به اندازه کافی برای دیگران هم گذاشته اعتراض کرد.» لاک،سرخ پوست های آمریکا را کم عقل و تنبل می نامد. به همین علت انگلیسی ها باید زمین های آن ها را از دستشان بیرون بکشند و آباد کنند:« بومیان بی خرد و راحت طلب امریکا این زمین ها را به حال خود رها کرده و به فقر و تنگدستی دچار شده اند.آنها به خاطر همین تنبلی،یک صدم آسایش و رفاهی را که ما از آن بهره می بریم ندارند. حتی شاه این سرزمین پهناور و پر از نعمت در خوراک و پوشاک از یک کارگر انگلیسی عقب تر است.» لاک این متن را در روزهایی نوشت که اخبار جنگ ها و خون ریزی های سفید پوست ها در سرزمین سرخ پوست ها پی درپی به انگلستان می رسید. اگر عده ای هنوز دلشان آسوده می شد برای سرخ پوست ها می سوخت و هم وطنانشان را آدم هایی متجاوز و خشن می دانستند با شنیدن حرف های فیلسوف و معلم بزرگشان باید قلبشان آرام می گرفت و خاطرشان آسوده می شد. در حقیقت جان لاک این کلمات را برای آرام کردن وجدان خودش نیز می نوشت. او هم مثل بسیاری از اروپایی ها به سرمایه دار شدن فکر میکرد و مخصوصاً فروش برده را بسیار پرسود می دانست. لاک در دو شرکت برده داری انگلیسی سرمایه گذاری کرده بود.او بخشی از سهام شرکت« سلطنتی آفریقا »را خریداری کرد و یکی از سهام داران اصلی آن به شمار می رفت. او همچنین یکی از یازده سهام دار شرکت باهاما بود که در جزایر کارائیب فعالیت میکرد. لاک بعدها سهام یکی از اعضای شرکت را خرید و صاحب یک نهم شرکت شد. جان لاک به سرمایه گذاری در این شرکت ها راضی نشد و عازم آمریکا شد. او در منطقه کارولینا چهل و هشت هزار جریب زمین به دست آورد و به یکی از زمین داران بزرگ آمریکای شمالی تبدیل شد. جالب اینجاست هنگامی که پای این فیلسوف بزرگ به آمریکا رسید رئیسان مهاجرنشین های انگلیسی از نوشته های او در کتاب«دو رساله درباره حکومت»استفاده کرده و قوانینی را درباره مالکیت زمین تصویب کردند. لاک با بهره بردن از همین قوانین صاحب زمین های کارولینا شد. سرگذشت استعمار ج6 ص83 🌍 @jahad_org
📜برگی از داستان قسمت هفتاد: هدیه ای برای دشمن برادران روچیلد در راهی قدم گذاشتند تا خون ریزترین پادشاهان آن دوران از آنها بترسند. پنج برادر در پنج نقطه از اروپا نشسته بودند و جنگ های ناپلئون را زیر نظر داشتند. ناپلئون بخشهایی از اروپا را اشغال کرده بود. این جنگ ها قیمت سهام یا طلا را در یک منطقه پایین می آورد و در منطقه ای دیگر بالا می برد. برادران روچیلد این تغییرات را به هم اطلاع می دادند و با فروش سهام یا طلا از بازاری که جنگ ایجاد کرده بود سود می بردند. انگلیسی ها که منتظر حمله ناپلئون بودند پیشدستی کردند و سربازان خود را به فرماندهی« دوک ولینگتون » به درون قاره اروپا فرستادند. سربازان انگلیسی در پرتغال و کوهستان های اسپانیا مستقر شدند و جنگ با ناپلئون را آغاز کردند. اما کشتی های جنگی ناپلئون راه های دریایی را بسته بودند و اجازه نمی دادند پول و آذوقه به این سربازان برسد. ولینگتون در نامه ای به حکومت انگلستان نوشت:« افسران زخمی من برای آنکه پولی پیدا کنند لباس های خود را می فروشند.ما فقط تا دو ماه دیگر بدون پول زنده که می مانیم.» دولت انگلستان به فکر چاره افتاد بهترین راه در نظر آن ها استفاده از شبکه ای بود که پنج پسر روچیلد در اروپا ساخته بودند. نماینده دولت با ناتان که در لندن حضور داشت دیدار کرد. ناتان روچیلد پس از شنیدن درخواست دولت و دستمزد چشمگیری که برای این کار در نظر گرفته شده بود نقشه ای را طراحی کرد: جیمز روچیلد که در پاریس حضور داشت مهم ترین بخش این نقشه را بر عهده داشت. جیمز باید با مولین،وزیر دارایی فرانسه،ملاقات و به او پیشنهاد می کرد حاضر است در برابر پاداشی خوب مقدار زیادی از سکه های طلای انگلستان را پنهانی به فرانسه منتقل کند. مولین با این پیشنهاد به سرعت موافقت می کرد چون خروج طلا از انگلستان اقتصاد آن کشور را ضعیف می کرد و پس از مدتی آن را از پا درمی آورد. پولی که از این طریق به دست جیمز می رسید با شیوه دیگر از فرانسه به اسپانیا منتقل و به دست ولینگتون می رسید. تمام نقشه با نامه ای که با رمزنوشته شده بود برای جیمز داده شد. او در دیدار با وزیر دارایی فرانسه گفت: انگلیسی ها به شدت مراقب قاچاق طلا از کشورشان هستند و برادر او در لندن با جان خودش بازی میکند. سکه های طلا در قایق های کوچک شبانه به بندر دانکرک در فرانسه می رسیدند. جیمز آن ها را به بانک های فرانسه تحویل می داد و در مقابل چک هایی را برای اسپانیا می گرفت. این چک ها در اسپانیا به پول تبدیل میشد و این پول در کوهستان به دوک ولینگتون می رسید. برادران روچیلد،پول انگلیسی ها را از پاریس، قلب سرزمین دشمن، بور می دادند و به دست سربازانشان می رساندند و تمام این عملیات زیر نظر و با حمایت مولین، وزیر دارایی فرانسه،انجام می شد. اما همه بخشهای حکومت فرانسه مانند مولین ساده لوح نبودند. پلیس مخفی فرانسه به این عملیات سریع روچیلدها و موفقیت عظیم آنها در گول زدن پلیس انگلستان شک کرده بود. مارشال داوو ، یکی از فرماندهان پلیس مخفی فرانسه،فعالیت جیمز روچیلد را زیر نظر گرفت و به یکی از نامه های ناتان به جیمز دست پیدا کرد. نامه ناتان رمزگشایی شد و شک داوو را بیشتر کرد. داوو نامه ای را برای ناپلئون،امپراتور فرانسه،ارسال کرد و در آن نوشت: کسانی که میگویند پول نقد انگلیسی ها را از کشور خارج میکنند افراد توطئه گری هستند که فعالیت خود را زیر این ادعا پنهان میکنند. انگلیسی ها با همه توان در حال کمک به ارسال این سکه ها هستند. ناپلئون نامه داوو را خواند اما به آن اعتنا نکرد. به نظر او داوو یک افسر کار کشته بود اما اقتصاددان نبود. درحالیکه اقتصاددان توانایی مانند مولین تمام این عملیات را زیر نظر داشت و آن را به نفع فرانسه می دانست. پلیس مخفی فرانسه با بد گمانی بیشتر جیمز را زیر نظر گرفت؛ اما هیچگاه نتوانست نظر وزیر دارایی را درباره او تغییر دهد. جیمز کار خودش را ادامه داد و بین سالهای ۱۸۱۲ تا ۱۸۱۴ میلادی پانزده میلیون پوند از پولهای انگلستان را به دست ولینگتون رساند. دستمزد برادران روچیلد در این عملیات یک میلیون پوند بود. اما سرچشمه این پانزده میلیون پوند کجا بود ؟! این طلاها از سرزمین هند و توسط کمپانی هند شرقی در سال ۱۸۱۰ میلادی به انگلستان فرستاده شده بود . سکه ها ۸۸۴ صندوق و ۵۵ بشکه را پر کرده بودند. 📚سرگذشت استعمار ، ج 6 ص96 🌍 @jahad_org
📜برگی از داستان قسمت هفتاد و دو: فاخته ها لانه ندارند فاخته پرنده ای است که در انگلستان بیش از بقیه نقاط جهان دیده می شود.این پرنده زندگی عجیبی دارد. هیچگاه لانه نمی سازد و هنگامی که می خواهد تخم بگذارد به سراغ لانه پرنده های دیگر می رود و زمانی که پرنده در لانه اش نیست،تخمش را در کنار تخم های او می گذارد و از آنجا دور می شود. پرنده ای که صاحب لانه است روی تخم ها می خوابد و به همه آن ها گرما می دهد. پس از مدتی جوجه ها از تخم بیرون می آیند و جوجه فاخته،درحالی که هنوز چشم هایش را باز نکرده و هیچ پری روی بدنش نیست،به جان جوجه های صاحب لانه می افتد و آن ها را یکی یکی از لانه بیرون می اندازد پرنده صاحب لانه برای غذا دادن به جوجه ها بازمی گردد و فکر می کند از بین جوجه هایش همین یکی برایش مانده است و تمام غذا را به او می دهد. زندگی فاخته،شباهت عجیبی به تاریخ بعضی کشورهای اروپایی دارد که پس از اکتشافات دریایی وارد سرزمین های جدید شدند.آن ها در آغاز مهمان بومی ها بودند،اما پس از آن بومی ها را از بین بردند و سرزمین آن ها را تصاحب کردند. یک تاریخ نویس اروپایی به نام لوئیس مامفورد،به جای آنکه از شباهت زندگی فاخته با تلاش کشورهای اروپایی در آفریقا،آسیا و آمریکا شگفت زده شود،فاخته ها را با سرمایه داران این کشورها مقایسه می کند. او سرمایه داری را شبیه «تخم فاخته» می داند که هنگامی که در جایی قرار گرفت هیچ موجود دیگری را در کنار خود تحمل نمی کند. شرکت های هند شرقی انگلستان،هلند و فرانسه که پشت سر هم تأسیس شدند و کشتی هایشان را روانه آسیا کردند،در روزهای اول با بومی ها معامله می کردند؛هرچند که بسیاری از این معامله ها به کلاهبرداری شبیه بود و قیمت کالاها با ارزش واقعی آنها فاصله شگفت انگیزی داشت. اما شرکت ها به این هم راضی نبودند و پس از مدتی سرزمین ها را فتح و دست بومی ها را از همه منابع سرزمینشان کوتاه می کردند. اما جوجه فاخته فقط باید خودش را در لانه میدید. شرکت ها یکدیگر را هم تحمل نمی کردند و تمام رقابت های آن ها سرانجام به جنگ منجر شد تا آنکه یکی از آنها از لانه بیرون بیفتد. اما این پایان ماجرا نبود.صاحبان سهام همین شرکت پیروز در بورس به جان هم می افتادند.اکنون که شرکت در آن سوی آب ها بر شرکت های رقیب پیروز شده بود،ارزش سهامش بیشتر شده بود و سهام داران بزرگ تلاش می کردند سهام سرمایه گذاران کوچک تر را از چنگشان بیرون بکشند و آن ها را از شرکت کنار بزنند. پس از حذف کشورها و شرکت ها نوبت حذف آدم ها و هموطنان بود. در پایان حتی دو صاحب سرمایه بزرگ نمی توانستند کنار هم بمانند و سرانجام یکی از آن ها کنار می رفت تا یک نفر در قله شرکت باقی بماند. سرمایه داری جوجه فاخته بود که از همان نخستین لحظه های زندگی اش به دنبال حذف رقیبانش بود و تمام زندگی اش در یک جمله تکراری خلاصه می شد: درآغاز، فریب و در پایان، جنگ. سرمایه داران ثروتی را که اروپا از فتح سرزمین های آن سوی دریاها به دست آورده بود در دستان خود جمع میکردند. با این ثروت در سیاست دخالت می کردند، جنگ های تازه ای به راه می انداختند و با بهره بردن از شکست ها و پیروزی ها بر دارایی خود می افزودند. جمع شدن ثروت در دست این افراد،دولت ها را به اتحاد با آن ها وادار میکرد؛اما این ثروتمندان بیشتر رقیبان خود را از دور مسابقه و رقابت خارج کرده بودند، برای همین تنها چند کشور اروپایی از اتحاد با سرمایه دارانی مثل روچیلد بهره می بردند. آنها به کشورهایی بسیار قدرتمند تبدیل می شدند و سعی می کردند با به کار بردن زور بر سراسر جهان حکومت کنند. تلاش این کشورها از سالهای آخر قرن نوزدهم دوره جدیدی را در تاریخ آغاز کرد. 📚سرگذشت استعمار ، پایان جلد 6 🌍 @jahad_org
📜برگی از داستان شروع جلد هفتم کتاب با عنوان: سفر الماس قسمت هفتاد و سوم: کوه نور در ششم آوریل ۱۸۵۰ میلادی،رزمناو انگلیسی«مدیا»برای انجام مأموریتی بسیار محرمانه از بمبئی،بندری درغرب هندوستان،به مقصد انگلستان به راه افتاد. مأموریت مدیا آن قدر سری بود که حتی ناخدا لاکر،فرمانده رزم ناو ، از آن اطلاعی نداشت. تنها سه نفر از مسافران از راز این سفر آگاه بودند،لرد دالهوزی،فرماندار انگلیسی کل هندوستان،همسرش و سروان رمزی، یک افسر انگلیسی که همیشه در کنار فرمانده کل حضور داشت. دو سگ درشت اندام به نام های بارون و باندا همواره به دنبال لرد دالهوزی در حرکت بودند و حتی هنگام خواب درکنار تخت او نگهبانی می دادند. مأموریت دالهوزی انتقال کوه نور،بزرگ ترین الماس جهان،از هند به انگلستان بود الماس در یک کیسه چرمی قرار داشت و کیسه نیز در آستر کمربند لرد دالهوزی پنهان شده بود ؛کمربندی که از دو لایه شال کشمیری و پوست بز دوخته شده بود. لرد دالهوزی این کمربند را برای لحظه ای هم از کمر باز نمیکرد. او پیش از این کوه نور را از لاهور،شهری در شمال شبه قاره هند،به بمبئی آورده بود؛ مأموریتی پر از اضطراب و نگرانی. در بمبئی الماس را در جعبه آهنی کوچکی که قفل فلزی داشت،قرار داده بودند.دور جعبه با تسمه ای بسته شده و مهروموم شده بود. کلید این جعبه به سرهنگ دوم مکسون،یکی از افسران مورد اعتماد فرماندار، سپرده شده بود.جعبه فلزی را در یک کیف دستی قفل دار پنهان کرده و کلید آن را به سروان رمزی داده بودند.کیف دستی نیز تا رسیدن رزم ناو مدیا به بندرگاه،در یکی از گاوصندوق های خزانه بمبنی قرار داده شده بود. با تصرف لاهور،مرکز ایالات پنجاب،انگلستان تقریباً فتح هند را پس از دویست و پنجاه سال کامل کرده بود و اکنون لرد دالهوزی، فرماندار هند ، با افتخار به سوی انگلستان می رفت تا بزرگ ترین الماس جهان را که در فتح پنجاب به دست آورده بود به ملکه ویکتوریا ، فرمانروای انگلستان تقدیم کند. پنهان کاری دالهوزی و دو همراهش برای حفاظت از الماس کافی نبود.کشتی هنوز روی اقیانوس هند در حرکت بود که بیماری وبا در آن شیوع پیدا کرد و دو نفر از ملوانان را از پا درآورد. هنگامی که کشتی به جزیره موریس،یکی از جزایر تحت اشغال انگستان در اقیانوس هند رسید،برای گرفتن آذوقه و سوخت در ساحل لنگر انداخت،اما اهالی جزیره که از شایع شدن بیماری در کشتی آگاه شده بودند،اجازه ندادند کسی از آن پیاده شود و با اصرار از ناخدا لاکر خواستند که کشتی را از جزیره دور کند. لاکر قصد نداشت بدون گرفتن آذوقه و سوخت از آنجا دور شود،برای همین اهالی از فرماندار جزیره خواستند که کشتی را غرق کند.اما فرماندار موریس متوجه شد که لرد دالهوزی،فرماندار کل هندوستان، از مسافران کشتی است، به همین علت تقاضاهای لاکر را برآورده کرد و کشتی به راه خودش ادامه داد. اگر فرماندار جزیره با ترس و اضطراب مردم از بیماری شریک شده بود،بیگمان کوه نور به قعر آبهای اقیانوس هند رفته بود. اما خطرها به پایان نرسیده بود.چند روز بود مدیا با طوفان عظیمی روبه رو شده بود که کشتی را به مدت دوازده ساعت تکان می داد و روی امواج بالا و پایین می برد،دو قایق نجات از بدنه کشتی کنده شدند و به دریا افتادند و دو ملوان به میان امواج اقیانوس پرتاب شدند. سرانجام رزم ناو مدیا در بیست و نهم ژوئن ۱۸۵۰ میلادی به بندر پرتسموث انگلستان رسید. لرد دالهوزی در سوم ژوئیه الماس کوه نور را رسماً به ملکه ویکتوریا تقدیم کرد؛ الماسی به قصر باکینگهام در لندن رفت و در یک دیدار خصوصی به وزن ۱۸۶ قیراط که هیچکس نمی دانست نخستین صاحب آن کیست، چه کسی آن را یافته و کدام هنرمند آن را تراش داده است، الماسی که ردپای آن در تاریخ از حدود سیصد و پنجاه سال پیش پیدا شده بود، بین پادشاهان مختلف و کشورهای هندوستان، ایران و افغانستان دست به دست شده بود و اکنون در چنگ انگلیسی ها بود ... داستان رسیدن الماس به دست انگلیسی ها همانند ماجرای فتح هند به دست آنها شگفت انگیز و باورنکردنی است .... حتما این داستان را دنبال کنید 📚سرگذشت استعمار ، ج 7 ص10 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛ 🌍 @jahad_org
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید چگونه سرزمین‌های بومیان در کمتر از ۱۵۰ سال کاملاً از دست رفت... و مقایسه کنید با وضعیت که در عرض ۷۵ سال به این روز افتاده. حمایت از فلسطین یعنی شکست دادن استعمار، پیش از آنکه در کشورهای همسایه گسترش یابد. درک مسئله فلسطین بدون درک ممکن نیست. 🗣 Houman Zandizadeh 🌍 @jahad_org
🚫 افسانه سازی غربها برای استعمار بیشتر👇👇 به این قسمت داستان استعمار خوب نگاه کنید این همانند افسانه نیست؟ برگی از داستان قسمت هشتاد و هشت: افسانه حفره سیاه سربازان سراج الدوله، صد و چهل و پنج مرد انگلیسی را به همراه ماری گری، همان زنی که به خاطر پوست اندکی تیره رنگش اجازه سوار شدن به کشتی را پیدا نکرده بود، به اسارت گرفتند. هوول، فرمانده جدید انگلیسی‌ها که اکنون در اسارت بود، ادامه ماجرا را به این شکل روایت میکند: « اتاق کوچکی در قلعه بود به طول شش و عرض سه متر. این اتاق به عنوان زندان سربازان و دریانوردان خطا کار به کار می‌رفت.هنگامی که سراج الدوله با گروه اسیران روبه رو شد، دستور داد همه آن‌ها را در این اتاق کوچک زندانی کنند. با فشار و فریادهای سربازان و تهدید سرنیزه، ۱۴۵ مرد و یک زن وارد اتاقی شدند که مساحت آن فقط هجده متر بود. دو پنجره کوچک روی دیوار غربی اتاق وجود داشت که نور اندکی از آن‌ها به درون می‌تابید. زندانیان به تدریج درهم فشرده تر می‌شدند، کسی نمی توانست بنشیند، آنها در حال ایستاده هم به سختی نفس می‌کشیدند، هنگامی که آخرین نفر در داخل اتاق جا داده شد، سربازان با فشار و به سختی در را بستند. گرمای اتاق به هشتاد درجه سانتیگراد می‌رسید! همه سعی می‌کردند با هر زحمتی هست خود را به پنجره‌ها نزدیک کنند.افراد ضعیف نفس های آخر خود را می‌کشیدند. من همه را به آرامش دعوت کردم و از زندانیان خواستم با بازی«بشین و پاشو » خود را سرگرم کنند و برای لحظاتی هم از خنکی کف سلول لذت ببرند! همه از این نظر استقبال کردند؛با اینکه گروهی از افراد در همان دقیقه های نخست از دنیا رفته بودند. مدتی بعد تشنگی به جان زندانیان افتاد و شروع به التماس کردند، شاید سربازان سراج الدوله به آن‌ها رحم کنند و ظرف آبی برایمان بیاورند؛اما هندی‌ها کاملاً بی‌تفاوت بودند.» روایت هوول بسیار طولانی و هولناک است؛آنها به مدت ده ساعت در این اتاق که آن را حفره سیاه نامیده بودند اسیر بودند، اما شرح درد و زجرآن‌ها جزئیات دردناک فراوانی داشت. صبح روز بعد سراج الدوله اجازه می‌دهد که زندانی‌ها آزاد شوند اما صد و بیست و سه نفر جانشان را از دست داده بودند و تنها بیست و سه نفر به سختی از سلول خارج شدند. سراج الدوله که احساس می‌کرد انگلیسی‌ها را به خوبی تنبیه کرده است آن‌ها را آزاد کرد تا سرنوشت تلخشان را برای بقیه اروپایی‌ها تعریف کنند و در اندیشه تسخیر بنگال نباشند. هوول به انگلستان رفت و خاطرات آن شب هولناک را به صورت کتابی منتشر کرد. انتشار این کتاب غوغایی در انگلستان به پا کرد. مردم به شدت هیجان زده شده بودند و از دولت انگلستان می‌خواستند به شکل زجرآوری از سراج الدوله انتقام بگیرد. احساس همدردی مردم انگلستان با هموطنانشان در هند به شدت برانگیخته شده بود، همه از وحشیگری هندی‌ها خشمگین بودند و بسیاری آماده می‌شدند برای به زنجیر کشیدن و کشتن این وحشی‌ها راهی هند شوند. گویا هیچکس نمی پرسید چگونه ۱۴۶ نفر در یک اتاق ۱۸ متری جا شده و بعد به بازی « بشین و پاشو » مشغول می‌شوند! آن هم در حرارت ۸۰ درجه سانتیگراد! جالب اینکه در چنان شرایط دشواری، هوول دماسنج نیز به همراه داشته است. افسانه سرایی هوول مانند کابوسی فراموش نشدنی در ذهن مردم انگلیس باقی ماند. پس از آن اخباری که از کشتار هندی‌ها می‌رسید اعتراض های کمتری را برانگیخته میکرد. کمپانی هند شرقی بیشترین بهره را از داستان حفره سیاه برده بود، اکنون آنها می‌توانستند برای گسترش سرزمین های کمپانی هر قدر که می‌خواهند خشونت به خرج دهند. سال‌ها بعد پس از گسترش شهر کلکته و ویرانی قلعه ویلیام انگلیسی‌ها همچنان یاد و خاطره این حادثه را زنده نگه داشتند. اداره پست کلکته در محلی که زمانی قلعه برپا بود ساخته شد. تابلویی روی دیوار اداره پست نصب شده بود:« این بنا برویرانه های حفره سیاه برپا شده است.» انگلیسی‌ها حتی پس از استقلال هند اصرار داشتند که دولت هند این تابلو را برندارد. تابلو تا سال ۱۹۸۰ میلادی در این محل دیده می‌شد. سرگذشت استعمار، ج7 ص84 ┏━━ °•🖌•°━━┓ @jahad_tabein ┗━━ °•🖌•°━━┛ 🌍 @jahad_org
برگی از داستان قسمت صد و هشتم: می‌توانید جواهرات میلیون‌ها خانه را یکجا سرقت کنید؟ هنگامی که هند تقریباً آرام شده بود و انگلستان احساس میکرد بر تمام شهرها و روستاها مسلط شده و برنامه های «وزارت هند» به خوبی پیش می‌رود، اعلام کرد که حاضر است به هندی‌ها وام بدهد. برای نخستین بار بود که انگلیسی‌ها می‌خواستند کمکی به هندی‌ها بکنند و مبلغی را به آنها بپردازند. تا آن روز آنها فقط دست گیرنده داشتند و با مالیات های مختلف هندی‌ها را هر روز بیش از گذشته سرکیسه میکردند. البته حکومت انگلیسی هند اعلام کرد این وام به کشاورزان ساده هندی داده نمی شود چون معلوم نبود که آن‌ها می‌توانند قسط های وام خود را بپردازند یا نه. این وام به کسانی که صاحب زمین های بزرگی بودند یا شهرنشین هایی که کسب و کار و شغل مناسبی داشتند، پرداخت می‌شد. وام توسط بانک های انگلیسی که در هند شعبه داشتند، داده می‌شد، اما با واحد پول هند یعنی روپیه پرداخت می‌شد نه لیره استرلینگ. بسیاری از هندی هایی که این خبر را می‌شنیدند. مطمئن بودند انگلیسی‌ها به دنبال آن هستند که دل مردم هند را به دست بیاورند و فکر انقلاب و شورش را از سر آن‌ها بیرون کنند. آنها احساس میکردند که انگلیسی‌ها بالاخره به این نتیجه رسیده اند که نمی توان روی سرنیزه نشست. مدت زیادی نگذشت که تعداد بسیاری از ساکنان شهرهای هند و زمین داران در مقابل بانک های انگلیسی صف کشیدند. اسکناس های روپیه، بین هندی‌ها توزیع می‌شد و این افراد با خرید کالاهای جدید، وسایل زندگی شان را نو یا تعداد آن‌ها را بیشتر میکردند. این کالاها یا در انگلستان ساخته شده بودند و یا در کارخانه هایی هندی که صاحب انگلیسی داشتند زمان کوتاهی از پرداخت وام‌ها نگذشته بود که ناگهان خبری مثل تندباد در بازارهای هند پیچید : ارز گران شده است. تنها پول خارجی یا ارز که در بازارهای هند وجود داشت لیره انگلستان بود که ناگهان قیمت آن بدون هیچ دلیلی بالا رفته بود. حالا هر کس می‌خواست یک لیره انگلیسی را بخرد باید تعداد بیشتری روپیه پرداخت می‌کرد ؛ یعنی ارزش روپیه کم شده بود، با کم شدن ارزش روپیه، خیلی از اجناس گران شدند، چون مردم برای خرید یک کالا تعداد بیشتری سکه کم ارزش روپیه پرداخت می‌کردند. یکی از این اجلاس « طلا » بود، طلا هم گران شده بود و همان بانک‌های انگلیسی که به مردم وام داده بودند، اعلام کردند حاضرند طلاهای آن‌ها را بخرند. انگلیسی‌ها به کسانی وام داده بودند که از بقیه هندی‌ها وضع مالی بهتری داشتند و کمی دستشان به دهانشان می‌رسید. این خانواده‌ها از گذشته های دور عادت داشتند که پس اندارهای اندکشان را به صورت طلا نگهداری کنند، این طلاها مخصوصاً به صورت جواهراتی که زن‌ها برای آرایش خود استفاده می‌کردند نگهداری می‌شد. هندی‌ها که هم گرفتار گرانی شده بودند و هم باید قسط های خود را به بانک پرداخت می‌کردند، برای فروش طلاهای خود به بانک‌ها سرازیر شدند. بانک های انگلیسی طلاهای هندی‌ها را با سکه های روپیه که هر روز ارزش آن‌ها کمتر می‌شد، عوض میکردند. انگلستان با تسخیر هند تمام معادن طلا و الماس آن را به چنگ آورده بود و به سرعت مشغول استخراج این معدن‌ها بود، اما چشم طمعی هم به جواهراتی داشت که میلیون‌ها هندی در خانه هایشان نگه می‌داشتند، آن‌ها باید طلاهایی را هم که بر گردن یا دست و پای زنها و دختران هندی بود به دست می‌آوردند و با پرداخت وام و بازی کردن با قیمت ارز، هندی‌ها را فریب داده بودند. در دورانی که همه کشورها تلاش میکردند طلا را در داخل مرزهایشان نگه دارند طلای هند با همین حیله انگلیسی‌ها به سوی بانک های لندن می‌رفت و در زیرزمین این بانک‌ها ذخیره می‌شد. 🔸سرگذشت استعمار ، ج8 ص60 🌍 @jahad_org