جهاد تبیین ✌️
🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 #داستان (اختصاصی جهاد تبیین) #هم_نفس_با_داعش قسمت ۴٣ قوری چای و دو تا فنجون گذاشتم رو م
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂
🍁
#داستان
(اختصاصی جهاد تبیین)
#هم_نفس_با_داعش
قسمت ۴۴
نفسم بالا نمیاومد...
یه نقشهای به سرم زد که نمیدونستم میگیره یا نه، ولی آخرین راه ما برای زنده موندنمون بود.
جنازهی ابوخلیلو کشیدم و بردم روبه روی پنجره... پنجره رو باز کردم و شروع کردم با یه دستمال خونای بقیه ی قسمتا رو پاک کردم... هنوز کاملا تمیز نشده بود که زنگ خونه به صدا دراومد.. سریع تفنگ ابوهاجرو ور داشتم و تفنگ خودمو قایم کردم تو کشو.
رفتم و درو باز کردم و دیدم چهار تا داعشی پشت درن.
با حالت درد گفتم: به ما تیراندازی شده... اومدن داخل... بیرون پنجره رو نشون دادم و گفتم : تو ساختمون کناری بود.
یه نفر با من بیاد بریم بیمارستان و دو نفر دیگه برن دنبالش... به یکی اشاره کردم و گفتم: تو هم برو و به بقیه خبر بده که دنبالش بگردن... نمیتونه زیاد دور شده باشه.
_ قربان ما فقط صدای یه گلوله رو شنیدیم چطور هر دو تیر خوردین؟
_ تفنگ اون کافر صدا نداشت و اون یه گلولهای که شنیدین از تفنگ من بود که به سمتش شلیک کردم.... سریع برید... اگه از دستتون فرار کنه همه تون مجازات میشید و دیهی ابوخلیلو باید بپردازید.
سریع رفتن بیرون...
رفتم و به خانمه یواش گفتم : یه کیف زنونه تو خونه بود... سریع برو بیارش... رفتم اتاق و به داعشی گفتم بیرون منتظر بمونه تا زنم آماده بشه و اونم چون حالش بد شده با ما میاد بیمارستان
سریع اسناد مهمو وسایلامو جمع کردم و همه رو ریختم تو کیف زنونه...
کمی تردید داشتم... نباید پای این زن تو ماجرا باز میشد... ولی چارهی دیگه نداشتم بهش گفتم: مجبور نیستی که این کیفو برداری... اما چارهی دیگهای ندارم... هبچ جوری نمیتونیم با خودمون ببریم.
کیفو از دستم گرفت:
_ تو رو خدا بیا سریع فقط فرار کنیم... من میترسم
_ باشه بیا
تفنگمو از تو کشو درآوردم و بستم به کمرم
رفتیم بیرون و به داعشی گفتم رانندگی کنه...
از ایست بازرسی رد شدیم و داشت میرفت سمت بیمارستان... از ایست بازرسی تا نزدیکترین بیمارستان فاصلهی زیادی نبود.
_ از این سمت برو....
_ ولی امیر، راه بیمارستان از این سمته
_ میدونم... فقط کاری رو که میگم انجامش بده...
به یه جای خلوت که رسیدیم گفتم نگه دار.
بلافاصله با ایستادن ماشین یه گلوله مستقیم به سرش زدم و خانمه آروم جیغ کشید که گفتم: ساکت باش!
خون زیادی ازم رفته بود و جون نداشتم ولی کشون کشون جنازه شو انداختم کف خیابون و حرکت کردم سمت خونهی امن!
رانندگی برام خیلی سخت بود و به هر بدبختی بود با اون وضعیت خودمو رسوندم به ماشینی که بهم گفته بودن...
اومدن و کمکم کردن سوار ماشین شم.
چشام داشت سنگین میشد... متوجه خیسی بدنم از خونم بودم حالم بد میشد و احساس میکردم دیگه دارم تموم می کنم...
صدای نامفهوم گریهی اطرافیانمو میشنیدم... امید جان نباید بخوابی... حرف بزن... چشاتو باز نگه دار...
چشام سنگین و سنگین تر میشد..
_ نخواب امید... تو رو خدا نخواب... حرف بزن.. یا حسین خون ریزیش زیاده.
چشامو دیگه نمی تونستم باز نگه دارم و صدا ها رفته رفته ضعیف و نا مفهوم میشدن...
#ادامه_دارد
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛