هدایت شده از وَِراقْ.مهدیه مهدیپور
_________________________________________۴
یک؛
قدیمترها و (گاه همین الان)، دوجا دوست داشتم پسر باشم: یکی ایام عزاداری محرم و یکی هم وقت اعزام مدافعان حرم، که جنگ معاصر ما بود.
دو؛
چند تصویر توی ذهنم دارم که تبدیل شده به فانتزیهای ذهنم:
اولی، یک لوکیشن است. یک حیاط قدیمی که خانمها کنارحوض حلقه زدهاند و نخود کشمش بسته بندی میکنند برای جبهه.
دیگری، تصویر زنی است که آخرهای شب کناربخاری نفتی پاروی هم گردانده و تمام زورش را میزند که دستکش و کلاه بافتنی را تمام کند و صبح برساند پایگاه محله برای رزمندهها.
سه؛
من حتی زمانی، بخاطر فانتزیهایی که گفتم، سرخورده هم شدهام.
چون زمان جنگ که اصلا اثری از من نبوده، و موقع مدافعان حرم، به این چیزها نیازی نبود و الحمدلله علی کل نعمات و پیشرفتها...
ولی خب همینها در من حس پوچی ایجاد میکرد.
چهار؛
این دنیای خاکی آنقدر غبار دارد که حتی آرزوهای خودمان را هم از یاد ببریم.
و اصلا نفهمیم الان درست وسط معرکه فانتزیمان نشستیم.
پنج؛
خانم راغبیان اما، انگار دستمالی دستش گرفته تا این غبار را پاک کند.
شش؛
از میان همه آرامش و حال خوبش، یک گله هم ازش دیدم. میگفت:« من نمیدانم چرا تا اسم جنگ میآید همه چشمشان دو دوی رفتن میزند!
بروند بجنگند.
بروند روایت کنند.
بروندکمک...
میگفت چرا توی کوچه پس کوچه های همین شهر سوژهها را پیدا نمیکنید!؟
چرا زنان شهر از اتفاقات این روزها بیخبرند!؟
شاید خیلیها دلشان بخواهد مثل دوستان ما چرخ خیاطیشان را صرف این کار کنند.
هیچکس حال دل این زنها را جایی نوشته؟
خانمها بار زیادی از جنگ را میتوانند به دوش بکشند. کسی میداند؟
هفت؛
تصویر نخودچی، کشمش ها توی ذهنم دوباره جان گرفت.
چهل تکه دلم به هم دوخته شد.
درست جایی هستیم که میشود جلو یکی از فانتزیهای ذهنمان را تیک بزنیم.
هشت؛
همه حرف خانم راغبیان این بود که
اتفاقا،
#جنگ_چهره_زنانه_هم_دارد...
#منزلِ_کار
@mahdipour_314
https://eitaa.com/vaeragh