#پندانه
بهترین جواب بدگویی: سکوت
بهترین جواب خشم: صبر
بهترین جواب درد: تحمل
بهترین جواب تنهایی: تلاش
بهترین جواب سختی: توکل
بهترین جواب خوبی: تشکر
بهترین جواب زندگی : قناعت
بهترین جواب شکست: امیدواری
یادمان باشد با شکستن پای دیگران،
ما بهتر راه نخواهیم رفت... !
یادمان باشد با شکستن دل دیگران،
ما خوشبختتر نمیشویم... !
کاش بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم،
دیگر با او طرف نیستیم با خدای او طرفیم... !
•┈┈••✾••┈┈•
∑🍉∑
#ایدهدلبـــــࢪے
آقایون معمولا پیرهن چهارخونه زیاد دارن👕؛
یه بار که پیرهنشونو اتو کردید؛
یه یادداشت بذارید کنارش و توش بنویسید:
تقدیم با عشق💜
زیرش هم اینو بنویسید:
حتی چهارخانه ی پیراهنت هم
بوی "امنیت" میدهد...
💞 @jahadalmarah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سواد_رسانه
👆این کلیپ زیبا حتی ۳۰ ثانیه هم طول نمی کشه،
اما به اندازه یک کتاب آموزندست.
•┈┈••✾••┈┈•
💞 @jahadalmarah
🍃♥️
دلبرا ظهرتون بخیر
حالــــــــــتون خوب و خوشہ؟ 😍
امـــــروز دوربرگردونہ↻
یعنے چے⁉️
یعنے استراحت
تفریح
دوپینگ😎💪
حال خوب
خرید
بازے
بہ همراه خوش اخلاقے♥️
ڪارهای روتین
و سنگین
و خسته کننده
و توی خونہ نشینے و...
ممنــــــــــوعه ها❌
پس امروز رو قشنگ بچیݩ مهربون😎
توحق اینو داری
گاهے لحظه ها
بعضےروزهارو
به نام خودت بزنے🌱
و به خودت حال خوب بدے
#بســـــمـاللہ
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😇 میزان درست قرار گرفتن در رحم دنیا ،و درست حرکت کردن به سمت بی نهایت
❔فقط و فقط 👈 یه چیزه...❕
#استاد_شجاعی
@jalasate_ostad🌸🍃
7.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺️ کمال بخش جمادی و گیاهی و حیوانی و فرشته ای چیست؟!🤔
مطلب ادامه دارد،،،
#استاد_شجاعی
@jalasate_ostad🌸🍃
#حجاب
✔️ پوشش شما به دیگران ربط دارد!
✔️یکی از پر معناترین و تاثیر گذارترین پوسترها
•┈┈••✾••┈┈•
≈💕≈
#خانوادهدرمانے♥️
چےڪار کنیم همسرمون دوست داشته باشه باهامون هم صحبت شہ؟ 😍
🎗موقع حرف زدن همسرتون نشون بدین اشتیاق زیادی برای شنیدن حرفهاش دارید 😍
❌به هیچ وجه کلامش را قطع نکنید حتی اگه حرفهای او برخلاف میل و عقیده شما باشد.️
🚫به هیچ عنوان اشتباهات لفظی او را به رخ نکشید!👌
😎💪به همسرتون اعتماد به نفس بدهید.
💔از قضاوت های منفی و خلاف میل او بپرهیزید!
🤦🏻♀از تذکر های مداوم درباره عملکرد روزانه او خودداری کنید.
👂یک شنونده خوب باشید و از دخالت در امور روزانه او و نصیحت ها جدا پرهیز کنید.👌
چهره تان را همیشه شاد و خندان نشان دهید. 😊😃
#اینجوریمونسهمیشگےشمیشی
💞 @jahadalmarah
💕 جهاد زنان💕
💚 قسمت بیستوسوم #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ جمعه؛ وقت نماز صبح بود. مریم سعید رو برای نماز بی
💚 قسمت بیستوچهارم
#رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
فاطمه هم بالأخره بیدار شد. اما نه کاملاً بیدار. از کنار مامان و بابا که رد شد هنوز داشت چشماشو میمالید بلکه یه ذره خوابی که تهش مونده بریزه بیرون. متوجه نشد که سلام کنه. رد شد که بره وضو بگیره. مامان و بابا اما سلام کردند و قربون صدقهش رفتند.
بابا گفت:
_قربون دخترم برم. چه دختر خوشگلی دارم من....😊
مامان هم با لحنی سرشار از محبت گفت:
_مامان جان نمازتو خوندی دوباره بخواب.❤️
فاطمه که انگار تازه چشماش باز شده و مامان رو دیده بود، اومد سمتش. کنار مریم ایستاد و گفت:
_سلام. داری چی مینویسی مامان؟
مریم فاطمه رو در آغوش گرفت، گونهش رو بوسید😘 و گفت:
_فردا سر سال خمسیمونه. دارم چیزایی که تو خونه داریم رو حساب میکنم.
یه بوس دیگه چاشنی صحبتاش کرد و ادامه داد:
_حالا پاشو نمازتو بخون و بخواب. وقتی بیدار شدی یه نگاهی بکن اگه چیزی داری که باید خمسش رو حساب کنیم بگو تا یادداشت کنم.
🔻مدتی بود که مریم میخواست با سعید درباره موضوعی صحبت کنه. دربارهی علی. اینکه نزدیک سن بلوغه و سعید به عنوان پدرش باید یه سری مسائل مربوط به این دوران حساس و البته احکام دینیش رو برای علی توضیح بده.
حدودای 9 صبح بود که بچهها بیدار شدند. طبق معمول، مستقیم رفتند پشت در اتاق مامان و بابا. در زدند و حسابی سر و صدا راه انداختند. دیگه خواب آلوده نبودند. در واقع منگی خواب از سرشون پریده بود و سرحال، آمادهی بازی و حرکت بودند.
مریم بیدار بود. اما نتونست از جاش بلند بشه. حالش خیلی خوب نبود. یواش به سعید گفت:
_آقا سعید لطفی کن محمد رو ببر دستشویی. الان جیش داره.
سعید به سختی از جا بلند شد. بعد یه هفته، تازه یه روز فرصت خوابیدن پیدا کرده بود. درِ اتاق رو که باز کرد، چهرهی سرشار از نشاط بچهها رو دید😁. لبخند بر لبهاش نشست. سلام گرمی به بچهها داد. رو کرد به محمد:
_بابا جیش داری؟
محمد که در مرحلهی انفجار مثانه بود، طبق معمول جواب داد:
_نه ندارم.
مریم با صدایی بلندتر گفت:
_آقا سعید، محمد جیش داره. حتماً ببرش.
سعید هم محمد رو بغل کرد و بوسید😘 و بردش دستشویی.
علی دست و صورتشو شست. زیر کتری رو روشن کرد. لباساشو پوشید که بره برای صبحانه نون🥖🥖 بگیره.
فاطمه هم دراز کش با کتاب داستاناش مشغول بود.
بالأخره مریم تونست بلند بشه. موهاشو شونه و مرتب کرد. هم زمان خوابی که دیده بود داشت تو ذهنش مرور میشد. خواب اینکه علی داشت فاطمه رو اذیت میکرد. تو یه جایی شبیه دشت بودند. علی یه هو افتاد توی یه دره و پاش شکست.
خدار رو شکر کرد که فقط خواب بوده و بچهها شکرخدا صحیح و سالمند. یه مبلغی هم صدقه کنار گذاشت.
مسئولیت فاطمه مدیریت پهن کردن زیرسفره و سفره و آوردن وسایل سفرهست. جمع کردن سفره و تکوندن زیر سفره هم با علی هستش.
بعد صبحانه، علی و فاطمه رفتند سراغ تکالیف مدرسهشون👩🏫. محمد و میثم هم مشغول بازی شدن.
مریم فرصت رو مغتنم شمرد. نزدیک سعید نشست و یواش بهش گفت:
_آقا سعید چند وقته قراره احکام بلوغ رو برای علی بگی. دیر نشه. مگه پسر داییش، مرتضی، شش ماه بیشتر از علی بزرگه؟ خب به بلوغ رسیده. لطفی کن هرکاری داری بذار کنار برو با علی صحبت کن.
سعید با بیحوصلگی جواب داد که:
_حالا میگم. دیر نمیشه.
مریم دستشو گذاشت رو سر سعید و شروع کرد به نوازش موهاش. با ملایمت ادامه داد:
_آقا سعید ممکنه دیر بشه. خواهش میکنم الان برو باهاش صحبت کن. بخدا همهش نگران علیام. میترسم قبل اینکه شرایط و خصوصیات بلوغ رو یاد بگیره زمان بلوغش برسه. اون وقت دیگه دیره.
سعید قبول کرد که بره و با علی صحبت کنه. بلند شد. رفت سمت اتاق بچهها. چون علی اونجا بود و داشت تمرینای ریاضیشو حل میکرد.
❤️ ادامه دارد...
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
💞 @jahadalmarah