eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
431 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
اما نوع نگرش به این واژه مهمه
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
🔆وقتی به مفهوم تساوی در اسلام نگاه میکنیم👇 تساوی زن و مرد یعنی اینکه ارزش وجودی آن ها در پیشگاه باری تعالی یکی است و هیچ کدوم بر دیگری برتری مزیتی ندارند ✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌒 جالب شد!!! هم حاج مهدوی و هم کامران درست در یک برحه‌ی زمانی مشخص برایشان سوال شده بود که چه خطایی ازشون سرزده!! و هیچ کدامشان نمی‌دونستند که خطاکار منم!! که گنهکار و عاصی منم!! هرچه زمان جلوتر می‌رفت و بیشتر با حاج مهدوی حرف می‌زدم مطمئن‌تر می‌شدم او سهم من نیست و هیچگاه برایش جذبه‌ای نخواهم داشت. او راست می‌گفت. من بیخود و بی‌جهت بجای تشکر و قدردانی، او را مورد بی‌احترامی قرار دادم. دوباره گوشیش زنگ خورد. مطمئن بودم فاطمه‌ست... پس فاطمه شماره او را هم داشت؟! خوش بحال او.. چقدر به حاج مهدوی نزدیک بود! حاج مهدوی در حالیکه از من دور میشد و زیر نورماه به اطراف نگاه می‌کرد پرسید: _شما الان کجایید؟! بله دیدمتون. مستقیم بیابید. بعد دستش را در هوا تکان داد تا او را ببینند. دوشبح نزدیکمون می‌شدند. دلم نمی‌خواست کسی مرا ببیند و دوباره قضاوتم کند. از حاج مهدوی دلخور شدم که چرا پای افراد دیگر رو به اینجا وا کرده بود. اگر دوست نداشت با من تنها باشد چرا اصلا آمد؟! ناامیدانه و با دلخوری از روی زمین بلند شدم. چادرم را مرتب کردم و به سرعت به سمت قرارگاه راه افتادم. او صدام کرد: کجا تشریف می‌برید باز؟ خواستم لب باز کنم و دوباره همهٔ افکارم رو به زبون بیارم ولی خودم را کنترل کردم. فاطمه و حاج احمدی نزدیک شدند. رو به حاج مهدوی گفتم: کجا باید برم؟ میرم سمت خوابگاه. خودم راه و بلد بودم. چرا بقیه رو خبردار کردید؟ حاج مهدوی با ناراحتی سری تکان داد و گفت: استغفرالله..(که یعنی از دست من عاصی و معترض شده.) واقعا روم نمیشد تو روی حاج احمدی نگاه کنم. دلم می‌خواست فرار کنم ولی دیر شده بود. حاج احمدی با صدای بشاش و مهربانش خطاب به حاج مهدوی گفت: حاجی با این آدرس دادنت!!! ما رفتیم اون پشت.. حاج مهدوی خودش رو مشغول گفتگو با حاج احمدی کرد و فاطمه سمت من اومد و نگاه عجیب و خیره‌ای کرد.. سرم را زیر سنگینی نگاهش پایین انداختم. حاج احمدی نزدیکم آمد و بالحن شوخی گفت: چی شده دخترم؟؟ چرا قایم شدید؟؟! انتظار برخورد بدی داشتم ولی او از در شوخی وارد شد. فاطمه بجای من جواب داد: _امروز خیلی این بنده خدا اذیت شدن حاج آقا. ایشون بار اولشونه میان جنوب.. عادت ندارند.. دیدن و شنیدن حال و احوالات شهدا باعث آزارشون شده. حاج احمدی گفت: _خب چی بهتر از این!! خوب میفهمم حالتو. خود من هم قبلا حال شما رو داشتم. خصوصا اینکه یاد رفقامم میفتادم. ولی چه میشه کرد جنگ همینه. مهم اینه که اونها در راه درست رفتند و من و شما باید دنباله‌روی اونها باشیم. اگرچه فاطمه با این حرف فقط دنبال توجیه کار من بود ولی حرف‌های حاج احمدی به دلم نشست و احساس کردم حرف دلمه. این چندروز و شنیدن سرنوشت این شهدا خیلی حالم رو منقلب کرده بود. و واقعا این مناطق یک حسی داشت که تا تجربه نکرده باشی درکش نمی‌کنی... وقتی قدم رو این خاک‌ها میزاری یک اتفاقی در درونت میفته. انگار به قطعه‌ای از بهشت پا گذاشتی. اینجا از پلیدی‌ها دوری... نمی‌دونم وقتی برگردم تهران بازهم پاک می‌مونم یانه. با حسرت به حاج احمدی گفتم: بله!حق با شماست! کاش در این مدت بیشتر بهره می‌بردم. حاج احمدی گفت: اشکال نداره. اگر خدا عمری بده بازهم اینجا میایم. بعد با حرکت دست به ما اشاره کرد. خیلی خب بریم، بریم که خیلی دیره. خدا حاج مهدوی رو هم خیر بده که پیگیر بودند. حاج مهدوی سکوت معناداری کرد و دست به کمر حاج احمدی گذاشت و پیشتر از ما راه افتادند. فاطمه بازومو گرفت و نگاهم کرد. از روی او خجالت‌زده بودم. گفتم: _ببخشید! من واقعا نمی‌خواستم اینطوری بشه. باور کن حال و روز خوبی ندارم. فاطمه با مهربانی گفت: می‌دونم.. می‌دونم عزیزم. خدا خودش کمکت کنه. این قدر دعای ساده‌ی او تأثیرگذار بود که در دلم تکانی حس کردم. واقعا فقط خدا می‌تونست کمکم کنه. بدون هیچ قضاوتی، باتمام قدرت! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍃🌹﷽🌹🍃 رهـایے از شـب🌘 باهم به سمت خوابگاه حرکت کردیم. حاج مهدوی و حاج احمدی دم در قرارگاه ایستادند تا ما رو به داخل مشایعت کنند. به حاج مهدوی نگاهی زیر زیرکی انداختم. او چهره‌اش در هم بود. من او را خیلی اذیت کرده بودم. قبل از اینکه از آنها جدا بشیم با معصومانه‌ترین و ملتمسانه‌ترین لحن خطاب به او گفتم: _منو ببخشید.. بخاطر همه چیز.. و قبل از بازتاب حرفم در صدا یا صورت او به سرعت، محل رو ترک کردم. به محض ورودم به خوابگاه همهٔ نگاهها به سویم معطوف شد. و کسانی که منو می‌شناختند پرسیدند کجا بودم؟ من که واقعا نمی‌دانستم چه جوابی بدم با لبخندی سرد نگاه‌شون کردم و گفتم: جای بدی نبودم. هرکجا بودم برام خیر بود. و با این جواب اونها رو از سوال‌های بیشتر بازداشتم! فاطمه با یک ظرف یکبار مصرف کنارم نشست. به او نگاهی شرمسار انداختم. او آفتاب مهربانی بود! با لبخندی گرم دلم رو آروم کرد و گفت: بیا عزیزم شامت رو بخور تا از دهن نیفتاده! فردا صبح دیگه برمی‌گردیم تهران از شر غذاهای بد اینجا خلاص میشی اسم تهران اومد یاد بدبختی‌هام افتادم. چقدر این سفر کوتاه بود. کاش بیشتر می‌ماندم.. فاطمه از رفتارم پی به عمق ناراحتیم برد -تو هم مثل من دوست نداری سفر تموم شه نه؟ با تکان سر تأیید کردم. در دلم خطاب به فاطمه گفتم ولی دلایل من خیلی با دلایل تو متفاوتند. تو بخاطر جاذبه‌ی شهدا، من از ترس کامران، مسعود و نسیم... تو می‌ترسی سال بعد قسمتت نشه بیای، من می‌ترسم فقط الان شور توبه داشته باشم و وقتی برگشتم تهران دوباره تن بدم به گناه. آهی از ته دل کشیدم.. مثل همهٔ روزهای سپری شده. مثل همهٔ عمرم! فاطمه با سوالش از افکارم دورم کرد: _چرا صبر نکردی حاج مهدوی دم در جوابتو بده. گفتم: چون روی نگاه کردنشون رو نداشتم فاطمه خنده‌ی کوتاهی کرد: -تو هنوز حاج مهدوی رو نشناختی! دوباره بذر شک و حسد در دلم جوانه زد. پرسیدم: مگه تو شناختیش؟؟ فاطمه دوباره نگاهش پرواز کرد. با لحنی خاص گفت: -آره! فکر می‌کنم قلبم فشرده شد. پرسیدم: از کجا؟! چطور اینقدر خوب می‌شناسیش؟ مگه آشناتونه؟ او حالت صورتش تغییر کرد. قسم می‌خورم بغض کرد ولی بسرعت آن را فروخورد. ظرف غذامو باز کرد و با لبخندی تصنعی گفت: -بیا.. بیا تا از دهن نیفتاده غذاتو بخور. امشب بهمون رحم کردند شام کبابه. من که دیگه مطمئن شده بودم خبریه در ظرفم رو بستم و با نگاه مچ‌ گیرانه ذل زدم به چشم‌هاش! گفتم: حرف رو عوض نکن.. نمی‌خوای بهم بگی چه نسبتی باهاتون داره؟ او سرش رو پایین انداخت و با ناراحتی گفت: -هیچی!!! دوست ندارم در این رابطه حرفی بزنیم. من با دلخوری گفتم: پس منو محرم خودت نمی‌دونی هان؟! باشه نگو. ببخشید اصرارت کردم. افکار مختلف مثل موریانه روح و جانم رو می‌خورد. دیگه شکی نداشتم که بین آن دو چیزی وجود دارد. نکند او از فاطمه خواستگاری کرده بود؟؟ نکند؟؟ وای!! واقعا اگر این اتفاق میفتاد من بازهم احساسم به فاطمه مثبت می‌موند؟! آیا من بازهم دوستش داشتم؟ مگر نه اینکه خودم هم در وجدانم فاطمه رو برازنده‌تر از خودم می‌دونستم؟ پس چرا اینقدر حالم خراب بود؟! خدایا برای امروز بسه!! واقعا دیگه کشش ندارم.!! بهم رحم کن! فاطمه مچ دستم رو محکم گرفت و با نگاهی مطمئن گفت: _گفتن بعضی چیزها آزار دهنده‌ست. این بخاطر این نیست که تو محرم نیستی. من ضعیفم. من واقعا دیگه گیج شده بودم. با تعحب پرسیدم: آخه این سوال که حاجی نسبتش با تو چیه کجاش آزاردهنده‌ست؟؟!! او نگاهی به اطراف کرد و گفت: _گفتم که!! من هیچ نسبتی با ایشون ندارم. در اصل اون چیزی که نمی‌خوام دربارش حرف بزنیم یک مساله آزاردهنده‌ست. بعد دوباره در ظرف رو باز کرد و گفت: حالا هم زود غذاتو بخور. الان چراغ‌ها رو خاموش می‌کنن بی‌شام می‌مونی‌ها! من با یک عالمه سوال بی‌جواب و کلی ترس و دلهره غذای نسبتا سردم رو خوردم و بعد بی‌توجه به دیگران روی تختم دراز کشیدم و خودم رو به خواب زدم. فاطمه چه چیزی رو از من پنهون می‌کرد؟! نکنه او هم مثل من اسیر عشق یک طرفه‌ی حاج مهدوی شده؟ یا نکنه هردوشون همو میخوان ولی یه مشکلی مثل اختلاف ژنتیکی مانع ازدواجشون میشه؟ خدایا بین این دو چه رازی وجود داره که برای فاطمه آزاردهنده‌ست؟ من تا ساعتها فقط به این چیزها فکر می‌کردم!!! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علیک یا صاحب الزمان ... ‏ روح و جانمان فدای سوگواریها و روضه‌های غریبانه‌تان یا صاحب الزّمان یا ربّ المظلوم بدمِ المظلوم عجّل فرج المظلوم اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج @Emamkhobiha🌹
امام زمان 024.mp3
6.88M
قسمت بیست و چهارم✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 @amam_shenasy🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دست کمک داشته باش👋 ♡ آدم های بامَــــرام و دســـت و پا خیــــر همیشــــه دنبال این هستــن که باری از رو دوش دیـگــــــــــــــران بـــــــــــــردارن ღ⇝☕️ @cafe_taamol
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 کلیپ جالب درباره جمله «دلم پاکه» 😍‌ 🔹ظاهرتم مثل دلت حسینی کن🌹🍃 ✅حتما ببینید و منتشر کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا