eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
440 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
امام زمان 057.mp3
2.44M
قسمت پنجاه و هفتم ✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy🌺
💕 جهاد زنان💕
📌شما وقتی هر کدوم از این‌هایی که ظاهراً خوب هم هستند، زیادی دوست داشته باشی، نگاهت مغشوش میشه، دیگه
🍃 من اشتباه کردم انتخاب کردم، خب اشتباه کرده باش.🔜 حالا می‌خوام جدا بشم،💔 📍حالا اشتباه کرده باشی، چه اشکالی داره؟ دو روزه دنیا این حرف‌ها رو داره؟😐 این حرف‌ها چیه⁉️ لبخند بزن😁 زندگی کن🏘 لطف کن😌 اون بَده تو خوب باش✔️ این حرف‌ها چیه؟ چشم بهم بزنی تموم شده، بچه‌ای قاطی کردی؟😠 این کلمه‌ی «بچه‌ای» خیلی سخن عمیقی بود.😌😉 ⚜بذارید من از نظر روان‌شناسی، رشد شناختیِ انسان رو در ارتباط با زمان یه مقدار توضیح بدم به زبان ساده‌ی خودمون.😎 بچه میاد میگه: من بستنی🍦 می‌خوام، من این اسباب‌بازی🏓 رو می‌خوام. کوچولو که باشه بهش بگی: فردا برات ده‌تا بستنی🍨 می‌خرم به اضافه‌ی ده‌تا اسباب‌بازی🎾 فردا نمی‌فهمه یعنی چی؟ میگه ببین؛ البته نمی‌تونه توضیح بده، «فردا برات می‌خرم»، عین اینه که بگی «هرگز» برات نمی‌خرم. ❌ ول کن! الآن همین یه دونه بستنی رو بیا بخر،🙂 فردا نمی‌خواد اون‌قدر به زحمت بیفتی😅 📌بیچاره میگه من وقت ندارم، الآن پول ندارم چشم، نوکرتم هستم، کار مهم‌تری دارم.😉 🌙فردا میرم اصلاً یه کامیون بستنی میارم درِخونه‌ات، تمام رفقات رو هم بستنی بده.🚛🍦 ۸۶ 🖤 @jahadalmarah
💠این «فردا» رو نمی‌فهمه❗️ اصلاً نمی‌فهمه بچه! از نظر رشد شناختی، کم‌کم متوجه میشه دیگه. فردا رو نمی‌فهمه.👍 یه سال بزرگ‌تر میشه، میگه: من الآن بستنی می‌خوام.😋 میگی: فردا دو تا برات می‌خرم. پارسال یه کامیون رو هم فردا قبول نمی‌کرد، چون گفتی: «فردا»، «الآن» نیست یعنی هیچی نیست.➰〰 سال بعد بزرگ‌تر که شد بهش میگی فردا دو تا برات می‌خرم، میگه: راست میگی؟ باشه. 😌 بعد بهش بگو: میشه یه ماه دیگه من برات... دیگه «یه ماه» رو نمی‌فهمه. میگه: نه! یه ماه یعنی؛ هیچ وقت.▫️ بابا! یک ماه یعنی؛ «یک‌ ماه»، نه، «هیچ‌وقت» یه ماشین بنز 🚘آخرین مدل هم می‌ذارم روی اون، بهت میدم. یه ماه؟ هرچی فکر می‌کنه یه ماه رو نمی‌فهمه.😖 🖇واقعاً دارم عرض می‌کنم، نمی‌تونه بفهمه «یه ماه» یعنی چی؟ بزرگ‌تر که میشه «یه ماه» رو می‌فهمه، «یه سال» رو نمی‌تونه نمی‌فهمه.♨️ سالِ دیگه این موقع برات می‌خرم. گیج میشه😇. سال دیگه؟ یعنی «هیچ‌وقت».🤔 نمی‌تونه یه سال رو بفهمه. همین‌جوری بزرگ میشه... 📝انسان‌ها معمولاً بزرگ میشن تا حدود ۱۵، ۱۶ سالگی، دیگه بزرگ نمیشن.❌ هرچی خدا بهش میگه: ببین؛ این رو من بعد از عمرت بهت میدم، میگه اینی که گفتی یعنی؛ «هیچ‌وقت».🙄 ببین؛ «هیچ‌وقت» نیست، من این رو بعد از ۵۰ سال بهت میدم، میگه اینی که گفتی یعنی؛ «هیچ‌وقت».☢ بابا! ۵۰ سال هم یه زمانیه! بفهم! میگه: من نمی‌فهمم. 😞 💠مثل همون بچه که «فردا» رو نمی‌فهمید، الآن، «بعد از عمرش» رو نمی‌فهمه. دیگه رشد نمی‌کنه.🌀 ۸۷ 🖤 @jahadalmarah
بسم الله الرحمن الرحیم هیچ پدر و مادری، فریب آرامش ظاهری بچه‌ها را نمی‌خورد. 👌شیطنت و بازیگوشی، بچه‌هاست. 💚بچه‌هایی که اهل شیطنتند، دلِ آرامی دارند. 👈بازیگوشی و فعالیت، زمینۀ آرام شدن در دوران نوجوانی و جوانی را فراهم می‌کند... ♥⃢ ☘ @bayenatiha
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 نفس عمیقی کشیدم: شما سال‌هاست از راه نامشروع باهم ارتباط دارید ولی ازدواج نکردید فقط بخاطر اینکه تعهدی درقبال هم نداشته باشید. من این حال تو رو درک نمی‌کنم.. آدمی مثل مسعود که روابط باز با همه داره چطور تو رو متوقع وفاداری کرده؟! او سرش رو محکم گرفت و گفت: آره.. من واقعا یک احمقم.. پرسیدم حالا از کجا فهمیدی که خیانت کرده؟! نسیم سرش رو تکون داد و با ناله گفت: نمی‌خوام اون صحنه بخاطرم بیاد... نمی‌دونی تو چه وضعی دیدمشون.. آشغال بی‌همه چیز... با تعجب پرسیدم: کجا؟؟!!! او با صدای نسبتا بلندی گفت: شرکت.. تو اتاقش.. با اون ذهتاب تاپاله.. یاد ذهتاب افتادم! زن مطلقه‌ی چهل و چند ساله‌ای که چاق و قد کوتاه بود و همیشه رژ لبهای رنگ جیغ میزد.. او بیشتر شبیه احمق‌ها بود تا معشوق دوم!!! حالا فهمیدم چرا نسیم اینقدر با این خیانت، به هم ریخته بود. زنی که مسعود بخاطرش رسوا شده بود خیلی خیلی نمره‌اش از نسیم کمتر بود. سعی کردم جلوی خنده‌ام رو بگیرم. دلداریش دادم: بالأخره یه روز اینو می‌فهمیدی. چه بهتر که الان فهمیدی. زندگی بی‌قیدوبند این دردسرها رو هم داره نسیم جان.. من و تو نصف عمرمون رفته بیا آدم شو. او با کلافگی از جا بلندشد و به سمتم چرخید.. بس کن تو روخدا عسل.. عین خانوم جلسه‌ای‌ها حرف نزن باهام.. تو که مثلا آدم شدی خوشبختی؟! دنیا همه جا همین رنگیه.!! همهٔ مردها آشغالند.. از مسعود گرفته تا کامران و اون ملاهه.. فقط نوع خیانتشون فرق می‌کنه.. تو فک کردی یه چادر انداختی رو اون سرت و قیافه‌ت رو عین مادرمرده‌ها درست کردی خدا میگه به به عجب بنده‌ای.. آهای فرشته‌ها ببرینش بهشت؟؟! کدوم بهشت احمق!! بهشت و جهنم همین دنیاست.. که الان ما سهم‌مون جهنمه.. گفتم: باشه حق با تو.. بهشت وجهنم دروغ.. ولی اگه به بهشت و جهنم این دنیا اعتقاد داری چرا از این جهنم خودتو خلاص نمی‌کنی بری بهشت؟؟!! او با کلافگی دور خودش چرخید.. پیدا بود دلش سیگار می‌خواد. گفت: چطوری؟! با کدوم پول با کدوم شانس؟ اگه من شانس تو رو داشتم الان کیف دنیا رو می‌کردم.. ولی حیف که خدا شانس رو به کسی میده که لیاقتش رو نداره! خندیدم! میشه بگی چه شانسی در زندگی من بوده که نصیب تو نشده؟ او چهار زانو روی زمین نشست! با حسرت و اندوه گفت: همین که پسرهای پولدار سرت دعوا داشتن.. اگه یکی از اونا سهم من میشد من الان ایران نبودم.. کلی کیف می‌کردم! او چقدر کوته فکر بود. با اینکه می‌دونستم فایده‌ای نداره ولی گفتم: مگه تو نمیگی همهٔ مردها خائن و کثیفن پس چطور داری حسرت داشتن یکی از اونا رو میخوری؟ نسیم چرا فکر می‌کنی همه چی تو زندگی پوله؟ تو الان در رفاهی.. چیزی کم نداری.. چرا اینقدر طمع رسیدن به مکنت بیشتر رو داری؟ او تمام سعیش رو می‌کرد فحشم نده گفت: خیلی این روزا حال به هم زن شدی.. می‌دونم داری ادا در میاری و حتی از همین حالا چند ماه بعدتو می‌بینم که سرت به سنگ می‌خوره و خودت میشی.. من کی گفتم دلم می‌خواد یه مردی مثل اونا عاشقم بشه؟ من اگه دنبال همچین مردایی هستم فقط بخاطر اینه که ازشون استفاده‌ی درست کنم.. بارمو ببندم و بعد تا آخر عمرم راحت زندگی کنم. به حماقتش خندیدم: چه خوش خیال.!! او لحنشو تغییر داد و پرسید: راسته که کامران ازت خواستگاری کرده و تو جواب رد بهش دادی؟! با ناراحتی گفتم: شما که اخبار منو بیشتر از خودم می‌دونید پس دیگه واسه چی سوال می‌پرسی؟ او خودش رو به اون راه زد. گفت: ببین حالا که کامران خر شده میخواد زنش شی پس چرا دست دست می‌کنی؟ بخدا هیشکی تو این دوره زمونه به دختر خونواده دارش نگاه نمی‌کنه.. چه برسه به تو که.. حرفش رو خورد. او چقدر زبانش تلخ و بی‌ادب بود. دوباره همهٔ کارهاش یادم اومد و ازش متنفر شدم. با عصبانیت گفتم: حرف دهنت رو بفهم.. درسته سایه‌ی پدرو مادر بالاسرم نیست ولی از زیر بته به عمل نیومدم.. حکایت منی که پدرومادرم از توی قبر دستشون برای یاریم درازه خیلی فرق می‌کنه با آدمهایی که خونواده دارن و انگار ندارن.. او فهمید چه گندی زده! گفت: بابا چرا اینقدر حساسی.. تو که میدونی من حرفم یه چیز دیگه بود منتها بلد نیستم درست منظورم رو برسونم.. این هم معذرت‌خواهی به سبک نسیم بود!! تحمل دیدنش رو نداشتم. بلندشدم تا به بهونه‌ی کاری به آشپزخونه برم. چرا حرفی از رفتن یا خداحافظی نمیزد؟! از وقتی وارد این خونه شده هوا خفقان گرفته! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 چند دقیقه ی بعد نسیم وارد آشپزخونه شد.انگار نه انگار که او همون دختری بود که تا ساعتی قبل اشک میریخت.دنبال راهی بود تا درخواستش رو مطرح کنه.بالاخره بعد از کمی این پا اون پا کردن گفت: میتونم سیگار بکشم؟ سرم درد میکنه! خودمو مشغول پوست کندن سیب زمینی کردم و به سردی پاسخ دادم:جوابمو میدونی! من حساسیت دارم! گفت:پس چیکار کنم؟ نگاه تندی بهش انداختم:هروقت رفتی از این جا بیرون ،میتونی بکشی. او یک صندلی رو از زیر میز بیرون کشید و با دلخوری گفت: یعنی داری از خونت بیرونم میکنی؟ گوشیم زنگ خورد . چاقو رو روی میز انداختم و آشپزخونه رو ترک کردم.گوشیم توی کیفم بود.پشت خط فاطمه بود.چون حالاتم رو میشناخت وقت خداحافظی نگرانم شده بود ومیخواست بدونه در چه حالی هستم. مطمئن بودم نسیم گوشهاشو تیز کرده تا ببینه من با کی حرف میزنم.معذب بودم.گفتم:خوبم.ممنون.فردا باهم صحبت میکنیم.کاری نداری؟ فاطمه فهمید که مثل همیشه نیستم. با تردید خداحافظی کرد.با خودم گفتم فردا براش تعریف میکنم چیشده. وقتی سرم رو برگردوندم نسیم پشت سرم بود.گوشی رو روی مبل انداختم و نگاهش کردم. پرسید:کی بود این وقت شب که حالتو میپرسید؟ یعنی هنوز نمیخواست باور کنه که من نمیخوام با اوصمیمیتی داشته باشم چه برسه به اینکه با او درباره ی مسایل شخصیم وارد گفتگو بشم! لبم رو گزیدم و به آشپزخونه برگشتم. او تکیه زد به اوپن و با لحنی مظلومانه گفت: نمیخوای تمومش کنی؟! همه ی کسایی که باخدا میشن اینقدر کینه ای هستن؟! بی اونکه نگاهش کنم چشم دوختم به خلالهای سیب زمینی و گفتم:بستگی داره که طرف مقابلت چه بلایی سرت آورده باشه..خودتم خوب میدونی اگه اینجایی فقط به این دلیله که من کینه ای نیستم..ولی این به این معنا نیست که بتونم ببخشمت وبخوام باهات دوستیمو از سر بگیرم. او با ادا واطوارهای خاص خودش، نزدیکم اومد و دست به سینه گفت: عهه پس چطور منو راه دادی خونت؟! تو مهربونتر از این حرفایی که منو بخاطر یک بگو مگوی ساده بیخیال شی..من وتو رفیق چندین ساله ایم..هم من بهت احتیاج دارم هم تو.. سیب زمینی وچاقو رو پرت کردم تو سبد و با عصبانیت گفتم: یک بگو مگوی ساده؟ !!! تو منو چی فرض کردی؟؟ تو واون مسعود لعنتی بخاطر اینکه راهمو ازتون سوا کردم و دیگه نخواستم توی بازیهای کثیفتون باشم آبرو وحیثیت منو همه جا بردید..در موردم کلی دروغ سرهم کردید..حالا اینجا واستادی میگی یک بگو مگوی ساده؟! او صورتش رنگ باخت.آب دهانش رو قورت داد و گفت:چرا زر مفت میزنی؟ مگه ما از اوناشیم؟! بلندشدم ومقابلش با خشم ونفرت ایستادم. _اتفاقا در این یک مورد خاص بله. شما از اوناشید..فکر نکن خبر ندارم که چیا به مهری پشت سرم گفتی..و شک نکن چوب این کارتم میخوری.. اون داد زد:چرا حرف بیخودی میزنی؟! من با اون مهری درب وداغون چیکار دارم آخه؟! وبعد بدون اینکه دلیل موجهی برای عصبانیتش داشته باشه هلم داد و با حرص گفت:خانوم مومن با خدا تهمت نزن. من هم متقابلا ضربه ای به روی سینه اش زدم و گفتم:بهتره خفه شی نسیم..من تو و اون مسعود خدانشناسو خوب میشناسم.. فقط دلم براتون میسوزه که موفق نشدید به خواسته تون برسید.چون من عزیزتر شدم.. او همیشه اهل تلافی بود..دوباره ضربه ی محکم تری به قفسه ی سینه ام زدو عین دیوونه ها عربده کشید: برو روانی خل وچل!!! همیشه تو توهم یک توطئه ای! دردم گرفت. . سیلی محکمی روی صورتش زدم وگفتم:تو داری عین دیوونه ها عربده میکشی اون وقت من روانی ام؟! تو هزار ویکی آت و آشغال تو اون سیگارت میریزی دود میکنی اون وقت من توهم میزنم دختره ی بی قید وبند لا ابالی؟!؟! چشمهاش مثل شراره های آتش سرخ و وحشتناک شد . به سمتم حمله کرد و تا میتونست کتکم زد.چقدر زورش زیاد بود.انگار خماری دیوونه اش کرده بود.شدت ضرباتش اینقدر محکم بود که افتادم.سرم به پایه میز خورد..سوزش بدی توی سرم پیچید وبیحال شدم.. بیحالیم وحشی ترش کرد.نشست روی سینه ام و بجای اون یک سیلی چند مشت حواله ی صورتم کرد و گفت:دفعه ی آخرت باشه به من بگی روانی فهمیدی؟؟؟؟ خودت میدونی من روانی ام پس حواست به حرف زدنت باشه.. صورتم بی حس شده بود .. میتونستم منم بهش حمله کنم و کتکش بزنم.ولی او به جنون رسیده بود و اگر تحریکش میکردم ممکن بود اتفاق بدی بیفته! با کل توانم گفتم:گمشو از خونه من بیرون. او در حالیکه از روی سینه ام بلند میشد دستش رو گره زد به تسبیح دور گردنم و اونو محکم کشید.. دانه های تسبیح پخش زمین شد.. دانه های تسبیح نه..تکه های روحم بود که روی زمین میغلتید.. این اتفاق اینقدر ناگوار بود که درد سرم رو فراموش کردم! خشم وعصبانیت به بازوهام توان داد.او درچشمهای من رد خشم و دید... ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... آرامش زندگی من👇 🆔 @Calmness ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
\💗\ ♥️ یک روایت بسیار زیبا از| امام علی علیه السلام | تشکر نکردن دیگران از تو ، نباید تو را به خوبی کردن بی رغبت سازد! زیرا کسی که از آن نیکی کمترین بهره ای نمیبرد، (خداوند) از تو قدردانی می‌کند و از سپاسگزاری (خدا) بیش از آن چیزی میرسی که فرد ناسپاس از تو دریغ کرده و خداوند نیکوکاران را دوست دارد. ؟ツ ♥
سیاست های زنانه_1.mp3
19.12M
🌸جلسه ۱ سیاست های زنانه 🌸 🦋 ⃟🧕⇠کانال رسمی استاد مهرفرزی @Mehrvarzan_group
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 🖤بیا که بی تو 🏴نه سحـر را طاقتی است 🖤و نه صبـح را صداقتی؛ 🏴که سحـر 🖤به شبنم لطف تو 🏴بیدار میشـود 🖤و صبح، به سلام تو 🏴ازجا برمی‌خیزد... 🖤امام خوب زمانم 🏴هر کجا هستی ... 🖤با هزاران عشق سلام.. 🏴الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🏴 قرار امروز ما✔️✔️✔️ 100 شاخه گل صلوات جهت سلامتی و تعجیل در فرج مولامون صاحب الزمان (عج) 🏴🖤 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy🖤