eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
425 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
امام زمان 050.mp3
2.48M
قسمت پنجاهم ✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy🌺
💕 جهاد زنان💕
. 💕این امیرالمومنین است که می‌فرماید: ⏲«اَلْمُدَّةُ» زمان، فرصت، مدتی که ما در اختیار داریم اگرچه
. 👨👩👧پدر مادرها، مربیان مهدکودک، مربیان مدرسه، چیکار باید بکنند با این بچه‌ها که خیلی چیزها رو درک کنند، واقعیت‌ها رو درک کنند و لمس کنند، از عالم خیال و هَپروت در بیان بیرون، از عالم آرزوها در بیان بیرون🚶🚶 🏃 ِ 🔹🔸«الْمُؤَمِّلِ مَا لاَ يُدْرِكُ» به جوانی نامه می‌نویسم که به آرزوهایش نخواهد رسید 🔴 به آرزوهایت نمی‌رسی📛 🌀 الهی من فدای امیرالمومنین و این صراحتش بشم. تو به آرزوهایت نخواهی رسید. بر اساس آرزو زندگی نکن🚫 آرزو اجازه نمیده انسان، وصف کوتاه بودن زمان رو درک کنه❗️ 🔸🔹🔸🔹 ۸۳ 🖤 @jahadalmarah
اصلاً این ساختار وجود ماست، چرا میگن یه چیزی رو زیادی دوست نداشته باشید⁉️ در روایت می‌فرماید: ✳️هیچ چیزی رو زیادی دوست نداشته باش، هر چیزی رو هم که زیاد دوست داشتی هِی پیش خودت تکرارش نکن. برای چی؟ برای این‌که نگاهت رو به همه‌ی پدیده‌های عالم تغییر میده.➰ جوون‌ها زیاد دوست نداشته باشند همسر ایده‌آل پیدا کنند.⭕️ زیاد دوست نداشته باشند در درس موفق بشن.💢 زیاد دوست نداشته باشند، چی بگم من؟ پولدار بشن.❌ زیاد دوست نداشته باشند آدم معتبری بشن.⛔️ حالا شد، شد، نشد، نشد،☺️ تلاشت رو هم بکن،💪 خواستگاری هم برو، دقت هم بکن🔍 تحقیق هم بکن ولی حالا دیگه! همین لحنی که من دارم، «حالا دیگه» خب خوبه دیگه اگر بشه! ♨️ ۸۴ 🖤 @jahadalmarah
📌شما وقتی هر کدوم از این‌هایی که ظاهراً خوب هم هستند، زیادی دوست داشته باشی، نگاهت مغشوش میشه، دیگه قدرت ذهنیِ سالم نداری بفهمی کی همسر خوبه برای تو😩😕 کدوم کار تو رو موفق می‌کنه👀 چه‌جوری میشه تو پولدار بشی؟🤔 اصلاً تو دیگه نمی‌تونی بفهمی همین‌هایی که دوست داری چه‌جوری باید به دست بیاری‼️ مسلط باش🙂 احساساتی نشو الکی😇 می‌فرماید: 🔰چیزی رو دوست داری زیاد پیش خودت تکرار نکن، چون تکرار می‌کنی زیاد میشه محبتش🤗 وقتی محبتش شدیدتر شد، دیگه واقعیت رو نمی‌بینی، واقعیت‌ها رو نخواهی دید.⚠️ یکی از اون واقعیت‌های که نمی‌بینی، فکر می‌کنی زمان خیلی طولانیه.💤 💠بعضی‌ها یه جورایی سخت‌گیری می‌کنند در مورد ازدواج، خدای من! چرا؟😐 ازدواج کن بِره دیگه.☺️ نه! آخه می‌دونی خیلی مهمه❗️ چرا خیلی مهمه؟ یه عمر می‌خوای باهاش زندگی کنی.🏡 یه عمر فکر می‌کنی خیلی طولانی‌تر از نشستن توی اتوبوسه تا به خونه‌ات برسی؟🚍 مغشوشه ذهنت.😣 ▫️◾️▫️◾️ ازدواج یه فرصتیه، دست یکی رو بگیری بهش لطف کنی😌 بعدش بمیری بری دنبال کارت.🚶 یه عمر؟ فکر می‌کنی یه عمر چقدره؟ چه آدم نادانیه این!😒 ⚡️یه جوری میگه، یه عمر، انگار خیلیه! شما نگاهت به زمان غلطه.😏 ۸۵ 🖤 @jahadalmarah
🌸🍃 🌱امام صادق ؏ هرکس نعمتی راکه خداوند به او داده شکر نعمت به جا بیاره این شخص از ناحیه خدا مستوجب مزید نعمته 🌱 ♥️خدامیگه این بنده نمک شناسیه قدر شناسیه ...بیشتر بهش بدین 🌱ولی اگه کسے شکر رو ضایع بکنه قدر ندونه نق بزنه غر بزنه
💕 جهاد زنان💕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_101 بالاخره فاطمه ساکت شد. حالا میتونم با خیال ر
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم و با اضطراب نگاهش کردم. او از حرکتم لبخند خفیفی بر لبش نشست. 🔹پرسیدم: چه حرف و حدیثی؟ 🔸شاید درست نباشه بحث رو باز کرد. ولی دوتا آقا اومدن و به بهونه‌ی مشاوره از من نشونی‌های شما رو دادند و گفتند که شما احساسات اونها رو به بازی گرفتید و به من خرده گرفتن که چرا من شما رو تو مسجد راه میدم و مواخذه‌تون نمی‌کنم. حدس اینکه اون دو جوون کی بودند اصلا سخت نبود. 🔻حاج مهدوی گفت: خب بنده حسابی با این بنده‌خداها جروبحث کردم و گفتم ما همچین کسی در مسجد نداریم. یک کدومشون با بی‌ادبی گفت: همونی که همیشه دنبالتون تا دم خونه میاد.. و یک سری حرفها و تهمتها که اصلا جاش نیست درموردش صحبت کنم. ببینید خواهر خوبم، من اصلا دنبال راست یا دروغ حرف اون دونفر نبودم و نیستم. حتی دنبال موقعیت خودمم نبودم. به این وقت و ساعت عزیز اگر گفتم در بسیج مسجد ما نباشید فقط بخاطر خودتون بود. چون در چشم‌های این دو جوون بذر کینه رو دیدم و حدس زدم اینها هدفشون بی‌آبرو کردن یک مؤمنه! 🔻اشک‌هام یکی بعد از دیگری صورتم رو می‌سوزوند. 🔹گفتم: حاج آقا.. بخدا من.. بخدا.. او با مهربانی گفت: نیازی به قسم و آیه نیست. من همه چیز رو درمورد شما می‌دونم. حتی درموررد پدر خدابیامرزتون. مگه میشه دختر اون خدا بیامرز تو غفلت و بی‌خبری باقی بمونه؟ روی تخت نشستم و با اشک‌های ناباورانه به حاج مهدوی که حالا نگاه محجوب و محترمانه‌ای بهم می‌کرد خیره شدم. او لبخندی زد. 🔹گفتم: من آبروی پدرمو بردم. هر چقدرم سعی کنم باز لکه‌ی ننگم دنباله‌ی اسم آقامه.. امشب حسابی آقام شرمنده شد. ولی منصفانه نبود که منو به چیزهایی نسبت بدن که نیستم! من همه چیزم رو باختم.. همه چیزمو. آدم‌هایی مثل من اگه پاشون بلغزه دیگه مثل اول نمیشن. نه پیش خدا نه پیش خلقش! 🔻پرسیدم: پس درمورد آقام از مسجدیها پرس و جو کردید؟ فهمیدید آقام کی بود؟ دوباره لبخند خفیفی به لبش نشست. 🔸گفت: حوصله می‌کنید یک قصه‌ای تعریف کنم؟ آهسته اشک ریختم و سرم رو پایین انداختم. _پدربزرگ بنده پیش نماز مسجد بودند. من بچه‌ی سرکش و پرسروصدایی بودم که هیچ وقت آروم نمی‌گرفتم! خدا رحمت کنه پدرومادر شما رو. پدربزرگم هروقت مسجد می‌رفتند دست منم می‌گرفتند و با خودشون می‌بردند. من سر نماز جماعت هم دست بردار نبودم. ناگهان خنده‌ی کوتاه و محجوبی کرد و گفت: کار من این بود که سر نماز جماعت، مهر تک تک آقایون رو برمی‌داشتم و نمازشونو خراب می‌کردم. اگر نوه ی حاج آقا ابراهیمی نبودم قطعا یک گوشمالی می‌شدم. یه شب که طبق عادت این کارو می‌کردم یک دختر بچه وسط نماز با اخم و عصبانیت محکم کوبید پشت دستم و با لحن کودکانه‌ای گفت: خجالت نمی‌کشی این کارو می‌کنی؟ اینا مال نمازه. گناه داره.. منم با همه‌ی تخسیم گفتم: به توچه!! مسجد خودمونه. دختربچه دست به کمر گفت: مسجد مال همه‌ست. و رفت مهر همه رو سرجاش گذاشت و دست به سینه واستاد مواظب باشه من دست از پا خطا نکنم. مابین دونماز رفتم سمتش یدونه به تلافی ضربه‌ی قبلی زدم رو بازوش و گفتم: اصلن تو واسه چی اینجایی؟ اینجا مال مرداست. تو دختری برو اونور.. همونجا پدر اون دختر خانوم که یک آقای مهربون و خوشرویی بودن یک شکلات بهم دادن و گفتن: عمو جون.. این دختره.. لطیفه.. نازکه.. سید اولاد پیغمبره، نباید بزنیش. گفتم: خوب می‌کنم میزنمش. اول اون زد.. قصه‌ش به اینجا که رسید هق هق گریه‌ام بلند شد و حضرت زهرا رو صدا کردم. حاج مهدوی صبر کرد تا کمی آروم بگیرم و بعد گفت: منو به خاطر آوردید؟! دنیا خیلی کوچیکه خانوم حسینی. بعد از اون روز باهم دوست شدیم. قشنگ یادمه چطوری.. شما داناتر از من بودین. من فقط پی شیطنت و خرابکاری بودم.. ههههه یادمه عین مامانا یک بسته چیپس و پفک با خودتون میاوردین و بین نماز به من می‌دادید بخورم تا حواسم پرت شه شیطنت نکنم. پدربزرگ خدا بیامرزم خیلی شما رو دوست داشت و همیشه شما رو برای من مثال میزدن. میون گریه تکرار می‌کردم: باورم نمیشه.. باورم نمیشه.. حاجی با لبخندی محجوب گفت: یه چیزی میگم بین خودمون می‌مونه؟ با گریه گفتم: بله.. اون روزا، از وقتی رقیه سادات مسجد نیومد منم دیگه دائم به مسجد نرفتم. مسجد بدون رقیه سادات، تو بچگیها صفا نداشت. _با اشک و آه گفتم: رقیه سادات خیلی خراب کرد حاج آقا.. شما.. شما که نمازگزارها رو اذیت می‌کردید شدید حاج مهدوی چون سایه‌ی پدرو مادر بالاسرتون بود ولی من که به قول شما داناتر بودم از خط خارج شدم.. درسته توبه کردم و به خودم اومدم ولی از خودم و جدم و آقام شرمنده‌ام. او تسبیح سبز رنگش رو بین انگشتانش چرخوند و با نوایی حزین گفت: هر گنهکاری آینده‌ای داره.. نامه‌تونو خوندم. چندبار هم خوندم.. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 نامه‌ام رو که خیلی تمیز با چسب بهم متصل کرده بود از جیبش درآورد و بازش کرد. ضربان قلبم شدت گرفت. دستانم رو جلوی دهانم گرفتم و به نامه‌ی در دست او خیره شدم. انگار دوباره داشت حرف‌هامو می‌خوند. لحظاتی بعد، نامه رو بست و با چشمانی مرطوب از اشک به گوشه‌ی تختم خیره شد. من هم آهسته اشک می‌ریختم. گفت: شما درمورد من چه فکری می‌کنید سیده خانوم؟ فکر کردید بنده معصومم؟! من چه کردم با دل و روح شما که این قدر در این نامه دلتون ازم پر بود و چه کردم پیش خدا که من گنهکار به چشم شما چنین جایگاهی داشتم؟؟ سیده خانوم من خاک پای همه‌ی ساداتم.. اگر از من رنجیدید حلالم کنید. من چه می‌شنیدم؟؟ نکنه باز در خواب بودم؟؟ مگه میشه حاج مهدوی یک دفعه بشه همون کودکی که به کلی از حافظه‌ام پاک شده بود؟! مگر میشد حاج مهدوی با چشم اشک‌آلود اینجا، کنار من بنشینه و از من حلالیت بطلبه؟؟ نه من در خواب بودم. در یک رویای شیرین. نفس عمیق کشیدم و عطرش رو در ریه‌ام خالی کردم. آخیشششش خیلی وقت بود این عادت رو فراموش کرده بودم. از گوشه‌ی چشم نگاهی بهش انداختم که با تسبیحش بازی می‌کرد. شیطنتم گل کرد... 🔹به یک شرط.. 🔸او با تعجب پرسید: چه شرطی؟ اشکم رو پاک کردم. گفتم: تسبیحتون برای من. او نگاهی به تسبیحش انداخت و درحالیکه در مشتش می‌فشرد با صدایی لزون گفت: بسیار خب حتما در اسرع وقت یک تسبیح بهتون هدیه میدم. 🔹گفتم: نه.. من همین تسبیح رو میخوام.. او از جا بلند شد و یک قدم عقب‌تر رفت. پرستاری که چندبار در لابه لای صحبتهای ما قصد ورود به اتاق رو داشت و با مشاهده‌ی حال و روز ما و صحبت‌هامون داخل نمیومد سرک مجددی به اتاق کشید و باز بی‌هیچ اعتراضی رد شد. حاج مهدوی با حالتی معذب گفت: راستش این برای خودمه.. جسارتا نمی‌تونم بهتون بدم.. با شیطنت گفتم: چون یادگار الهامه بهم نمی‌دید؟! قول میدم براش همیشه با این تسبیح ذکر بفرستم.. او خنده‌ی محجوبانه‌ای کرد.. صورتش سرخ شد. 🔸پس خانوم بخشی بهتون گفتن که این تسبیح یادگار کیه.. دیگه اصرار نکنید خواهرم. 🔹گفتم: خودش بهم اون تسبیح رو داده حاج آقا.. گفته با اون تسبیح براش تسبیحات حضرت زهرا"س" بخونم.. حاج مهدوی لبخند در لبش خشکید.. با چشمانی باز نگاهم کرد و در حالیکه آب دهانش رو قورت می‌داد نزدیکم اومد.. و تسبیح رو روی تخت گذاشت... وقت رفتن از اتاق با بغض گفت: پس قابلم ندونست... خواستم حرفی بزنم که گفت: التماس دعا. مطمئن نبودم کار درستی کردم یا نه. شاید نباید اون تسبیح رو از حاج مهدوی می‌گرفتم. تسبیح رو از روی تخت برداشتم و به دانه‌های درشت و زیباش نگاه کردم. عطر حاج مهدوی رو می‌داد. فاطمه داخل اومد و با دیدن من و تسبیح حیرت زده پرسید: تسبیح حاج مهدوی دست تو چیکار می‌کنه؟ لبخند کمرنگی زدم، 🔹قبل از اینکه خوابم ببره گفتی خدا منو در آغوشش گرفته و نباید بترسم.. چون اون داره از این مسیر عبورم میده.. اونم درحالیکه محکم بغلم کرده تا بلایی سرم نیاد... راست گفتی.. من احمق بودم که توی یک همچین آغوش امنی احساس خطر می‌کردم... فاطمه دستش رو روی پیشونیم گذاشت. با نگرانی گفت: دوباره تنت داغ شده... رقیه سادات خوبی؟؟! نگاه زیبایی بهش کردم چون دنیا رو زیبا می‌دیدم... آهسته گفتم: آره دارم می‌سوزم.. اما بهترین حال دنیا رو دارم.. او اخم کرد: حاج آقا چی بهت گفتن که این شکلی شدی؟؟ مشکوک میزنی.. تسبیح رو در دستم مشت کردم و روی قلبم گذاشتم. همه چیز رو برات میگم... فقط بزار امشب تو حال خودم باشم... میخوام برم خونه.. او با دلواپسی از تغییر حالت من گفت: نمیشه.. مگه نشنیدی گفتن میخوان از سرت اسکن بگیرن گفتم: من خوبم فاطمه.. همون‌موقع پرستار داخل اومد. با دیدنش گفتم: من میخوام برم خونه. پرستار نزدیکم شد و دستش رو روی سرم گذاشت. _ظاهرا هنوز تب داری.. بهتره بیشتر بمونی با اصرار گفتم: من خوبم. نهایت یک مسکن می‌خورم.. پرستار فهمید که تصمیمم جدیست. گفت: مسئولیتش پای خودت! و از اتاق خارج شد. از روی تخت پایین اومدم و دست در دست فاطمه به طرف بیرون سالن حرکت کردم. حامد و حاج مهدوی با دیدن ما جلو اومدند. فاطمه قبل از طرح هر سوالی از جانب این دو گفت: خانوم قبول نمی‌کنه تا صبح بستری شه.. میگه خوبم.. در حالیکه دکتر گفت باید از سرش اسکن بگیریم.. حامد گفت: خب لابد خودشون می‌دونن خوب هستن دیگه.. سخت نگیرید. ان‌شاءلله فردا می‌بریمشون اسکن! حاج مهدوی انگار یک چیزی گم کرده بود و بدون تسبیح بی‌قرار به نظر می‌رسید. باورم نمیشد به همین راحتی تسبیحی که همیشه در دستان او بود الان در کیف من باشه. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ای آفتاب عدالت،مهدی جان بر این عرصه ی سرد و نگون بخت،بر این دستان در زنجیر،بر این قلب های پر تلاطم،بر این چشمان به غم نشسته،بر این جان های مَضطرب...تنها تابش توست که گره گشاست... دیگر هیچ درمانی،چاره ای،نجاتی... چاره ساز نیست... کاش لحظه ی طلایی ظهورت بدمد و این خستگی های مداوم و سرشار از ناامیدی از جان های ملولمان رخت بربندد.... @Emamkhobiha🌹
هدایت شده از منجی
امام زمان 051.mp3
1.33M
قسمت پنجاه ویکم ✅ امام زمان عج💚❤️ العجل مولا مولا😭😭😭😭 ┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄ @amam_shenasy🌺
5⃣نگاه معنوی به آزاد گذاشتن کودک 💟 بدون تردید، یکی از اصلی‌ترین راه‌های ابراز محبّت به کودکان زیر هفت سال، آزاد گذاشتن آنهاست و همان طور که در جلد دوم این مجموعه گفته شد، محبّت کردن به کودکان، یکی از برترین عبادت‌هاست. ✅ کسانی که نگاه معنوی به زندگی دارند، تحمّل آزادی کودکان را یک فرصت خوب برای عبادت می‌دانند. از همین رو، وقتی به کودکانشان آزادی می‌دهند، نه تنها خسته نمی‌شوند، بلکه احساس خوبی هم دارند. 🔰 فراموش نکردن هدف آفرینش، اصلی‌ترین رکن تربیت است. در هیچ یک از مراحل زندگی نباید هدف زندگی را فراموش کرد. توجّه به هدف زندگی و غفلت از آن، می‌تواند تحمّل ما را افزایش دهد یا کم کند. ⁉️ فرض کنید شما به مقصدی می‌اندیشید که ارزشمندتر از آن، در زندگی شما چیزی نیست؛ امّا راهی که شما را به آن مقصد می‌رساند، طاقت‌فرساست. آیا حاضرید برای رسیدن به مقصد، مشکلات طاقت‌فرسای راه را تحمّل کنید؟ ✳️ بدون تردید، پاسخ شما به این پرسش، مثبت است. مشکلات راه، به دلیل ارزشمند بودن مقصد، نه تنها قابل تحمّل، بلکه شیرین است. ✨آزار و اذیّتی که کودک برای پدر و مادر دارد، به قدری ارزشمند است که کسانی مانند علمای بزرگ ما، حاضرند پاداش عبادت‌های خود را بدهند و در عوض، پاداشی را که یک مادر در برابر آزار و اذیّت کودکان خود تحمّل می‌کند، بگیرند. ❌برخی از والدین، به قدری محدودۀ معنویت را تنگ می‌گیرند که جز نماز و روزه‌ و چند عمل عبادی دیگری که مشغول آن هستند، چیز دیگری در آن جا نمی‌شود. 📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۸۵ @abbasivaladi