امام زمان 042.mp3
3.19M
قسمت چهل و دوم ✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🌺
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
بانو!
از ته دل بخند واز تک تک ثانیههای بودنت در کنار عزیزانت لذت ببر☺️
ذوق داشتهباش برای هر چیز که خوشحالت میکند، برای هرچیز که دوست داری
ذوق داشتهباش برای همه چیز...
که چشمها منتظرند برای ذوقهای تو.. 🥰😍
شور و اشتیاق خوب است عزیز من
امید را زیاااااد میکند😇
به قول نیما یوشیج که میگه:
باید از هر خیال، اُمیدی جُست🌿🌱
عضوشوید👈احیاء نسل مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/599261242C7dabbe2da4
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_84
به خانه برگشتم. لحظهای از فکر اون خواب و تسبیح بیرون نمیآمدم. اینجا در حوالی من چه خبر بود؟!
دستهای توانمند غیب رو در روزگارم حس میکردم!
یک چیزی در شرف اتفاق بود.. شاید هم اتفاق افتاده بود. نمیدانم ولی این حال رو دوست داشتم!
روی تختم دراز کشیدم. دستمال گلدوزی شدهٔ حاج مهدوی را روی صورتم گذاشتم و عمیق بو کشیدم. هنوز هم عطرش به تازگی روز اول بود. این دستمال زیبا کار دست کی بود؟ شاید الهام!! ولی نه!!
محاله حاج مهدوی یادگار الهام رو به کس دیگری امانت بده!
نفهمیدم کی خوابم برد. نیمههای شب از خواب بیدارشدم و بیاراده به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم. وقتی به خودم اومدم در حال خواندن نماز شب بودم! این من بودم؟؟؟ چرا حس میکنم ارادهای از خودم ندارم و دارم توسط نیرویی دیگر کنترل میشم؟! آهان یادم افتاد!! من در آغوش خدا هستم!
شنبه از راه رسید و من روز اول کاریم رو در مدرسهی شهید همت آغاز کردم. رفتار پرسنل آنجا بسیار خوب و محترمانه بود و خوشحال بودم در جایی کار میکنم که همهٔ نیروهای آنجا وفادار به مبانی اخلاقی و اسلامی بودند. و یک سالن کوچکی رو اختصاص داده بودند به موزهی شهدا.
من باور نمیکردم که همهٔ این جریانات اتفاقیست. بالأخره من هم نزد اون بالاییها دیده شدم.
قربان آن شهدایی که اگرچه میدونستند من بخاطر اونها اونجا نیامدم و حتی درست یادم نمیاد شلمچه و فکه چه شکلی بوده باز با تمام این حال، بعد از بازگشتم، دعا و برکتشون وارد زندگیم شده و به معنای واقعی حول حالنا الی احسنالحال شدم.
حدود ساعت چهار بود که خسته از روز کاری به خانه برگشتم. خواستم وارد آپارتمانم بشم که صدای کامران درجا میخکوبم کرد.
_عسل؟؟
سرم رو به طرف صدا برگرداندم.
کامران تیپ اسپرت مشکی و جذب به تن کرده بود.
لعنت به نسیم و مسعود که آدرس منو به او دادند.
او با لبخندی دوستانه نزدیکم آمد.
_اونروز فک کردم همینطوری چادر سرت کردی ولی الان هم دوباره با چادر میبینمت. راستش اول نشناختمت!!
الان دقیقا من باید با او چه رفتاری میکردم؟ سرد و سنگین یا محترمانه و در حد معمول؟
پرسیدم: اینجا چی کار میکنی؟
او که نور آفتاب چشمهایش رو اذیت میکرد، لبخندی به پهنای صورت زد که دندانهای سفید و مرتبش عرض اندام کردند.
گفت: اومدم دنبالت بریم بیرون صحبت کنیم.
دستپاچه گفتم: چی؟؟ کامران من قبلا باهات حرفهامو زدم. نزدم؟؟
کامران دستش رو چتر چشمانش کرد: آره، ولی قرار شد بعد با هم حرف بزنیم.
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه پرسید:
راستی؟؟
اون دوستت وقتی اومد چی شد؟ بد نشد که برات؟؟ ..شد؟
کوتاه گفتم: چی بگم!
با نگرانی به اطرافم نگاه کردم. از پشت پنجرهی آپارتمانم یکی داشت مخفیانه نگاهمون میکرد.
گفتم:
_کامران من تو این محل آبرو دارم. چون تنها زندگی میکنم نمیخوام کسی درموردم دچار سوءظن بشه!
کامران با کلمات تند و سریع گفت: آره آره.. آره.. الان از اینجا ميريم. بیا سوار ماشین شو بریم یه جا حرف بزنیم. اینجا خوبیت نداره!
با درماندگی گفتم: کامران خواهش میکنم اصرار نکن. من جوابم منفیه.. هم به بیرون رفتنمون هم به درخواست اون روزت..
او سرش رو با ناراحتی تکون داد و درحالیکه سعی میکرد غرورش رو حفظ کنه گفت:
_خب حالا یه سر بیا بریم بیرون حرفهای منم بشنو بعد تصمیم بگیر!
عجب گیری افتاده بودم ها!!
هرچه من ممانعت میکردم باز کامران اصرار میکرد.
دوباره نگاهی به پنجرهی همسایه انداختم. پرده تکانی خورد.
دست آخر مجبور شدم برای اینکه همسایههای بیشتری متوجه حضور او نشوند سوار ماشینش بشم ولی در صندلی عقب نشستم.
کامران دلخور و بداخلاق از رفتار من درحالیکه ماشینش رو روشن میکرد گفت: بااشه بااااشه عسل خانوم! بتاااز برای خودت، بتاااز..
با لحنی سرد گفتم: لطفا زودتر کامران حرفهاتو بزن. من خیلی عجله دارم باید جایی برم.
کامران آینهی مقابلش رو طوری تنظیم کرد که صورتم مشخص باشد. بعد از کمی سکوت گفت:
_تو همیشه این اطراف چادر سرت میکنی؟
من که انتظار شنیدن این سوال رو نداشتم با کمی مکث گفتم:
الان یه مدته تصمیم گرفتم چادر سرم کنم.
_اونوقت همینطوری واسه قشنگی سرت میکنی یا دلیل دیگهای داره؟
من که دلیلی برای جواب دادن به این سوالها نمیدیدم گفتم: دلیلم کاملا شخصیه. قرار بود حرفاتو بزنی نه اینکه منو سین جین کنی!
او داخل یک کوچهی خلوت توقف کرد و با عصبانیت به طرفم برگشت گفت: تو چرا با من اینطوری حرف میزنی؟؟؟ آخه دختر مگه من چه هیزم تری بهت فروختم که باهام اینطوری تا میکنی؟
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_85
حق با او بود! ولی من واقعا عصبی بودم. از دیدار مجددم با او و از اینکه چرا نصیحت فاطمه رو جدی نگرفتم و سوار ماشینش شدم!
لحنم رو عادیتر کردم: من فقط دیرم شده.. میخوام پیاده شم..
او چشمهایش رو فشار داد و درحالیکه لب پایینش رو میگزید گفت: رفتارات واقعا خیلی برام سنگینه... چرا بهم راست و حسینی نمیگی چی شده؟ اونروز تو کافه گفتی از رفاقت خسته شدی میخوای از راه حلالش با یکی باشی گفتم اوکی، منم باهات موافقم! اومدم خونت تا ازت درخواست کنم حلالم بشی گفتی نمیشه به هم نمیایم! تکلیف منو روشن کن عسل. تو دقیقا مشکلت با من چیه؟
عجب!! پس کامران توی کافه از حرفهای من برداشتی دیگر کرده بود.
گفتم: کامران! من تو کافه هم بهت گفتم شما هیچ مشکلی نداری، من یک مدتیه راه زندگیمو تغییر دادم. خواهش میکنم درک کن که راه من و شما هیچ شباهتی به هم نداره. تو قطعا زنی که دلش بخواد محجبه باشه یا مدام مسجد بره رو نمیپسندی. من این راهو انتخاب کردم. حالا هرچقدر هم برای شما باور نکردنی یا مسخره بنظر برسه.. بنابراین من و شما اصلا مناسب هم نیستیم!
او دستش را لای موهایش برد و گفت:
_همین؟؟ حرفهات تموم شد؟؟
بعد از کمی مکث گفت: نمیدونم باید دیگه به چه زبونی بگم که من برام این چیزایی که گفتی اصلا عجیب و مسخره نیست. من بچه نیستم که بخاطر احساساتم بخوام خطر کنم. اصلا اینا رو که میگی بیشتر میخوامت!!
تو واقعا درمورد من چه فکری میکنی؟ فکر میکنی من لامذهبم؟؟ فکر میکنی از این بچه سوسولهایی هستم که همش دنبال خوش گذرونی باشه؟؟
در سکوت سرم رو پایین انداختم.
ماشین رو روشن کرد.
_بشین میخوام یه جایی ببرمت!!
با عجله گفتم: ای بابا.. کامران من بهت میگم عجله دارم اونوقت تو میخوای منو ببری یه جایی؟
او بیتوجه به غرغرهای من با خونسردی گفت: قول میدم زیاد وقتت رو نگیرم.
و بعد با تلفن همراهش شمارهای رو گرفت و با کسی چیزی رو هماهنگ کرد.
با اضطراب پرسیدم: داری منو کجا میبری؟
_خودت تا چند دقیقهی دیگه میفهمی!
قبلا هم کامران از این کارها زیاد میکرد. او اکثر اوقات اجازه نمیداد از برنامههایی که برام چیده با خبر شم. لابد اینباره هم یک ضیافت دونفره ترتیب داده بود که حلقهی نامزدی تقدیمم کنه!
مدتی بعد در محلههای اعیون نشین شمال تهران توقف کرد و زنگ خونه رو زد. من که حسابی گیج شده بودم داخل ماشین نشستم و از جام جم نخوردم. هرگز من داخل اون خونه نمیرفتم.
صدای خانمی از پشت آیفون بلند شد:
_جانم مادر؟
کامران نگاهی دلبرانه به من کرد و خطاب به اون زن گفت: مامان جان نمیای دم در عروستو ببینی؟
او داشت چه کار میکرد؟؟
با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و آهسته گفتم: تو داری چکار میکنی؟ تمومش کن..
او بیتوجه به من و عصبانیتم خطاب به مادرش گفت: مامانجان ما داخل نمیایم عسل دیرش شده.
مادرش گفت: بسیارخب مادرجان. اونجا باشید الان میام پایین.
وقتی مطمئن شدم گوشی رو گذاشت به سمت کامران رفتم: هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟ به چه حقی منو آوردی دم خونتون؟!
کامران دستهاش رو داخل جیبش کرد و گفت: لازم بود!! هم برای تو، هم برای مادرم.. دلیلش هم بزودی خودت میفهمی!
همان لحظه در باز شد و زنی قد بلند و نسبتا چهارشانه با چادری زیبا و گلدار در چهارچوب در ظاهر شد.
او اینقدر زیبا و شکیل رو گرفته بود که حسابی جا خوردم.
انگار او هم با دیدن من در شوک بود.
کامران مراسم معارفه رو شروع کرد: مامانجان معرفی میکنم.. ایشون عسلخانوم هستند همونی که قبلا درموردش باهاتون صحبت کردم.
مادرش با تعجب نگاهی موشکافانه به من کرد و یک قدم جلو برداشت و گفت:
سلام عزیزم.. از دیدارتون خوشبختم!کامران خیلی از شما تعریف میکنه!
من که تازه داشت خون به مغزم میرسید متقابلا جلو رفتم و در حالیکه به او دست میدادم گفتم: سلام.خیلی خوشبختم.
ناگهان به ذهنم رسید خودم رو اینطوری معرفی کنم.
_من رقیه ساداتم..
کامران با تعجب نگاهم کرد. مادر کامران، نگاهی متعجب به کامران و بعد به من انداخت و گفت: پس عسل کیه؟
با لبخندی محجوب گفتم: عسل اسمیه که دوستانم صدا میکنند. اسم اصلی من رقیه ساداته....
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
امام زمان 043.mp3
3.83M
قسمت چهل و سوم ✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🌺
💕 جهاد زنان💕
نگاه رو ولش کنی به صورت خودرو همینجوری یه چیزهایی ازش درمیاد عجیب و غریب😳👻 👈به زمان، کوتاه نگاه
.
💕این امیرالمومنین است که میفرماید:
⏲«اَلْمُدَّةُ» زمان، فرصت، مدتی که ما در اختیار داریم اگرچه طولانی باشه، کوتاهه🚩
🍀«اَلْمُدَّةُ وَ إِنْ طَالَتْ قَصِيرَةٌ»
کوتاهه.
این یکی از ویژگیهای زمانه✅
چرا ما نمیبینیم کوتاه بودن زمان رو؟⁉️❔‼️
در روایات مکرّر اومده
📍ما خیلی موجودات جالبی هستیم، نگاه کنید، درست تربیت نشدیم این اتفاق برامون بیفته، بنده خودم رو عرض میکنم
ما دوست داریم زمانِ طولانی در اختیار داشته باشیم، پس فکر میکنیم زمانِ طولانی در اختیار داریم🌀🌀
یکی نیست به من بگه، تو «دوست داری» زمان طولانی در اختیار داشته باشی، اینکه با واقعیت تطبیق نمیکنه، این فقط آرزوی تو هست.🗣
❓چرا بر اساس اینکه فقط دوست داری زمان طولانی در اختیار داشته باشی، تو به این نتیجه رسیدی، پس زمان طولانی در اختیار داری؟⁉️
♻️اونوقت اینجا مکرّر روایات میفرماید:
⚜«الآمالُ حِجابُ الآجال»⚜
آرزوهای انسان نمیگذاره شما پایانهها رو ببینید، اجلها رو ببینید، تموم میشه⛔️
🔹🔸انسان یه مقدار از آرزوها دل خودش رو تخلیه کنه، یه دفعه واقعیتها رو میبینه.
عجب!
واقعیتها رو میبینه
🌟ما چون یه چیزهایی رو دوست داریم، بقیهی عالم رو اونجوری میبینیم که دوست داریم
خیلی مُشوّشه ذهن ما...🌟
#مدیریت_زمان ۸۲
🖤 @jahadalmarah
13.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
°🌱°
#دوࢪبیݩمخفے🎥
یک دوربین مخفی تحقیقی،
که شدت نفوذ فرهنگ بیگانه در پوشش و لباس را به زیبائی به تصویر کشیده است.
♥⃢ ☘ @bayenatiha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂مگه دنیا چی برام داره جز دل شکستن
مگه دنیا جز زیارت ارزشی هم داره اصلا...
🌧فکری واسه بغض سنگینم کن...
🖤🖤🖤
[ #حرفهاےدرگوشے🌸]
🌱عـلامه حسن زاده آملی..
دو چیز باعث #تاریڪی قلب❤️
و بےحالے در عبادت می شود:
۱- زیاد حرف زدن
۲- زیاد خــــوردن
#مواظبخودمونباشیم
#خودفراموشےخدافراموشےمیاره
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_86
او برعکس تصورم مرا در آغوش گرفت و گفت: بهبه پس شما سادات هم هستید.. چرا نمیاین تو؟!
من نیمنگاهی به کامران انداختم و گفتم: نه مزاحمتون نمیشم. راستش من نمیدونستم قراره آقا کامران منو اینجا بیاره. وگرنه قطعا با ظاهری بهتر و دست پر میومدم ولی..
او حرفم رو قطع کرد و گفت:
حرفش رو هم نزن دخترم. چه هدیه ای بهتر از گل وجود خودت. من پسرم رو میشناسم. اون عادتشه این کارهاش!! والا منم بیخبر بودم. فقط با من تماس گرفت مامان جایی نرو میخوام با یکی بیام دم خونه.. دیگه هرچی پرسیدم جوابمو نداد قطع کرد. اما از اونجایی که من مادرم، دستش رو خوندم.
خندهای زورکی تحویلش دادم و سرم رو پایین انداختم.
مادرش دوباره تعارفمون کرد که کامران گفت:
مامانجان عسل دیرشه باید بره جایی. ایشالا یه وقت دیگه.
تو دلم خطاب به کامران گفتم: اون روز رو به گور خواهی برد!
در میان قربان صدقه رفتنهای مادر کامران، با او خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. تا به سر کوچه رسیدیم با عصبانیت گفتم: نگه دار میخوام پیاده شم.
کامران گفت: مگه نگفتی دیرته دارم میرسونمت دیگه.
با عصبانیت گفتم: حق نداشتی بدون هماهنگی و اجازه از من، منو با خونوادت آشنا کنی!
او خندهای عصبی کرد و گفت: چرا آخه؟ من تو رو واسه آیندهام انتخاب کردم. خب بالاخره باید تو و مادرم همدیگر رو میدیدید دیگه..
صدام رو بالا بردم: تو انتخاب من نیستی که بجای من تصمیم گرفتی. لطفا اینو درک کن! نگهدار میخوام پیاده شم!
او گوشهای توقف کرد و به سمتم برگشت. سنگینی نگاهش رو حس میکردم ولی نگاهش نمیکردم.
با صدای آرومتری گفتم:
_هدفت از این کار چی بود؟ میخواستی منو در موقعیت عمل انجام شده قرار بدی؟
او نفسش را بیرون داد و با ناراحتی گفت: خواستم بهت نشون بدم که منم از یک خونوادهی آبرومند مؤمن به این جامعه اومدم! مامانم از توی روضههای خالهزنکیشون صدتا دختر بقول خودش پنجهی آفتاب برام نشون میکرد یکیشونو قبول نکردم.. چون دلم میخواست زنم رو خودم انتخاب کنم.
آه سوزناکی کشید و به صندلیش تکیه داد و درحالیکه با فرمونش بازی میکرد گفت: روز اول آشنایی حس خوبی بهت داشتم ولی گمون میکردم تو هم مثل باقی دخترها زود دلمو بزنی... بعد کم کم دیدم تو خیلی با اونا فرق داری! مامانم آرزو داشت یه زن چادری مؤمن گیرم بیاد ولی من ناامیدش کرده بودم..
هنوز عصبانی بودم.
گفتم: پس تو چرا شبیه مادرت نیستی؟
او پوزخندی زد: نمیدونم!! شاید چون نمیخواستم عین اونا بشم! من از مذهبیها خیری ندیدم! اصلا تو قید و بندشم نیستم. حالا حساب امام حسین و باقی اماما سواست! چون عشقند!
بچهی ناخلف که میگن منم دیگه..
من... مطمئنم خدا تو رو عمدا سر راه من گذاشته تا آرزوی مامانم برآورده شه.. دیدی چقدر خوشحال بود از اینکه چادری هستی؟ اونا تو خیالاتشونم نمیدیدن انتخاب من یک دختر چادری باشه!
با کنایه گفتم: تو که اینقدر خوشحالی مادرت برات مهمه چرا یکی از همون دخترهایی که برات نشون کرده رو انتخاب نمیکنی؟
_چون عاشق اونا نیستم!! حالا باز هم میخوای بگی جوابت منفیه؟
با اطمینان گفتم: بله!! تو هیچ چیزی از من نمیدونی!! من یک دختر بیکس و کارم که تک و تنها داره زندگی میکنه.. هیچ وقت خونوادهی آبرودار و معتبر شما حاضر نیست با این شرایط منو برات در نظر بگیره.
کامران حرفم رو قطع کرد و گفت:
عزیزدلم برای بار چندم میگم اونها اصلا هیچ دخالتی تو انتخاب من ندارن.. حتی اگه تو الان با هفت قلم آرایش هم میومدی دم خونه، باز اونا به انتخاب من احترام میذاشتن چون برای اونا تو این مقطع فقط سروسامون گرفتن من اهمیت داره نه سلیقهی خودشون.
حالا که خداروشکر هم من دختر مورد علاقم رو پیدا کردم هم اونها.. پس تو این وسط چرا داری بازی در میاری؟ بگو با چی چی من مشکل داری حداقل دلم نسوزه.
بحث بیفایده بود. او در تصمیمش مصمم بود و من در رد او!!
اگرچه او برای هر دختری ایدهآل بنظر میرسید ولی من نمیتونستم او را انتخاب کنم. چون هم دلم در گرو کس دیگری بود و هم نمیتوانستم به این پیشنهاد اعتماد کنم! به سرعت از ماشین پیاده شدم. او به دنبال من پیاده شد و با دستپاچگی صدا زد: عسل چرا پیاده شدی؟
دوباره به سمتش برگشتم و با جدیت تمام گفتم: من هیچ وقت نمیتونم و نمیخوام باهات ازدواج کنم. اینو درک کن کامران! دلایلمم بهت گفتم، که مهمترینش اینه که اصلا علاقهای بهت ندارم! تو خیلی پسر خوبی هستی.. از همه نظر.. ولی واقعا نمیتونم به عنوان شریک زندگیم..
او قبل از اینکه جملهام تموم بشه با عصبانیت تو ماشین نشست و با سرعت زیاد ترکم کرد!!
خدایا منو ببخش!!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_87
خدایا منو ببخش!!
ازگذشتهام متنفر بودم! از عسلی که با ندونمکاریها و زیاده خواهیهاش با دل و روح مردان زیادی بازی کرده بود و الان گیر بازی سرنوشت افتاده بود متنفر بودم.
کامران همیشه با من مهربون بود و من با بیرحمانهترین کلمات، اونو از خودم روندم چون شهامت گفتن واقعیت رو نداشتم.
چون میترسیدم اگه بفهمه من با نقشه سمتش رفتم ممکنه بلایی سر من یا مسعود بیاره.
مغموم و سرافکنده تصمیم گرفتم به سمت محلهی قدیمی برم. باید فاطمه رو میدیدم!!
زنگ زدم تا با او هماهنگ کنم ولی او در همون لحظهی اول سلام گفت: نمیتونه صحبت کنه چون مهمون دارند.
مثل لشکر شکست خورده بیهدف در خیابانها راه افتادم. نه حال رفتن به خونه رو داشتم نه پای راه رفتن توی خیابانها.
دلم از خودم و سرنوشتم پربود. چرا تا میآمدم احساس خوشبختی و پاکی کنم یک حادثه همه چیز را دگرگون میکرد؟؟ فاطمه میگفت اگر توبه کنم خداوند گذشتهام رو پاک میکنه ولی این گذشته مدام مثل سایه دنبال منه!!
من دوست نداشتم دل کامران رو بشکنم. کامران مثل من مغرور بود. من خوب میدونستم شکسته شدن غرور یعنی چی؟! چرا با او آشنا شدم که حالا بخاطر خلاصی از دستش دست به دامان کلمات سرد و بیرحمم بشم؟؟
رفتم امام زاده صالح.
کنار ضریحش دخیل بستم و آهسته آهسته اشک ریختم.
خدایا فقط تو میتونی این گره رو باز کنی. من فقط خرابترش میکنم. خودت کمکم کن.. اصلا از این به بعد ریش و قیچی دست خودت. هرچی تو بگی.. هرچی تو بخوای. به دل سیاه من نگاه نکن. وقتی دارم کج میرم یه نیشگون کوچولو ازم بگیر. من پدرومادر بالای سرم نبوده. کسی نیشگونم نگرفته که پامو جمع کنم.. تو بشو پدرو مادر من. بهم یاد بده راه و رسم زندگی رو...
نماز مغرب و عشا رو اونجا خوندم. فاطمه هنوز باهام تماس نگرفته بود. وقتی حس کردم دیگه آروم شدم به سمت خونه راه افتادم.
روز بعد، دوباره به مدرسه رفتم ولی اصلا دست و دلم به کار نمیرفت. فقط بیصبرانه منتظر فاطمه بودم که باهاش تماس بگیرم و با یک جمله آرومم کنه.
به محض پایان روز کاریم با او تماس گرفتم و بیمقدمه گفتم باید ببینمت.
او گفت: منم همینطور. بیا خونمون
یک ساعت بعد اونجا بودم. توی اتاقش دسته گلی زیبا خودنمایی میکرد. و او خوشحالتر از همیشه بنظر میرسید.
پرسیدم: اینجا خبری بوده؟
او گونههاش گل انداخت و روی تختش نشست.
منتظر بودم تا کنجکاویام رو ارضا کند.
گفت: دیروز عمو اینا اینجا بودن..
چشمام گرد شد.با ناباوری نگاهش کردم.
او خندهی زیبایی کرد و با اشتیاق شروع به تعریف کرد: رقیه سادات نمیدونی چقدر ذوق کردم وقتی که از در تو اومدن و باهاشون مواجه شدم فقط نزدیک ده دقیقه تو بغل همدیگه گریه میکردیم.
چشمانش رو پردهی اشک پوشاند و گفت: واقعا اونها خیلی بزرگوارند.. اصلا باورم نمیشه. هیچ حرفی از چندسال پیش و اون حادثه زده نشد. گفتن اومدیم دوباره خواستگاری...
از شنیدن حرفهای فاطمه اونقدر ذوق زده شده بودم که گریهام گرفت. با خوشحالی او را بغل کردم و پرسیدم پس دیروز اونا خونتون بودن؟ تعریف کن ببینم دقیقا چی شد که اومدن؟
_منم دقیق از جزییاتش خبر ندارم. یعنی جو طوری نبود که ازشون چیزی بپرسیم. اینقدر از دیدنشون خوشحال بودیم که اصلا جایی برای سوال باقی نمیموند. باید اینجا میبودی و قیافهی حامدو میدیدی... فکر کنم اونم مثل من تو شوک بود.
فاطمه نفس عمیقی کشید و با لبخندی زیبا گفت: دارم به حرفت میرسم که اون شب خدا صدامونو شنید. اینهمه سال دعا کردم نشد.. قسمت این بود با یک سادات گل آشنا بشم و از گرمی نفس او حاجتم رو بگیرم.
جملهش به اینجا که رسید هقهق امانم رو برید. این روزها چقدر شکننده شده بودم. چقدر بیپروا گریه میکردم.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
امام زمان 044.mp3
4.6M
قسمت چهل و چهارم ✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🌺
❓چه کنیم که حوصله داشته باشیم؟
1⃣ به کار بردن مهارتهای مبارزه با خشم
✨دستورهایی که در معارف دینی در بارۀ خوشاخلاقی و مبارزه با عصبانیت آمده، در بالا بردن حوصلۀ ما بسیار مؤثّر است.
2⃣توجّه به کودکیِ کودک
🔰برخی از امور، به قدری واضح است که مورد غفلت، واقع میشود. یکی از اینها کودک بودنِ کودک است.
✅ شما وقتی با کسی که همزبان شماست و گوشش هم میشنود، صحبت میکنید، امّا او به جهت بیدقّتی، حرفهای شما را نمیفهمد، از دستش عصبانی میشوید؛ امّا اگر با کسی که همزبان شما نیست یا قدرت شنوایی ضعیفی دارد، صحبت کنید و او دیر متوجّه شود، عصبانی نمیشوید؛ زیرا قبول کردهاید او همزبان شما نیست یا قدرت شنواییِ ضعیفی دارد.
❌ ما نپذیرفتهایم که بچّهها، بچّهاند و با بزرگترها، فرق دارند. درست به همین دلیل هم وقتی آنها بچّگی میکنند، حوصلهمان زود، سر میرود. اگر بپذیریم که بچّه، بچّه است و به آزادی هم نیاز دارد، دیگر به این راحتی حوصلهمان سر نمیرود.
⚠️اگر خوب به این مسئله دقّت کنیم و به آن معتقد شویم، آن وقت است که اگر فرزندمان گوشهگیر بوده، جست و خیز نداشته باشد، نگران و ناراحت میشویم؛ زیرا آزادی را یک نیاز میدانیم و وقتی فرزندمان به نیازش توجّه نمیکند، به صورت طبیعی نگران میشویم؛ درست مثل وقتی که کودک، غذا نمیخورَد. ما از غذا نخوردن کودکمان، نه تنها خوشحال نمیشویم، ناراحت هم میشویم.
⬅️ ادامه دارد.....
📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۸۲
#من_دیگر_ما
#کتاب_سوم
#گزارههای_رفتاری
#تربیت_فرزند
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
[🍏]
#اثـࢪمࢪڪب
چرا وقتے به یه موفقیت نسبی مےرسی
بقیه راه رو ولش مےڪنی ⁉️
مردم وقتی به سطح مشخصے از
موفقیت میرسن ، احساس راحتے زیادی میکنند..
وقتی ازخودت راضی باشے
دیگه از انجام کارهایی که تورو به موفقیت
میرسونه دست مےکشی 🌱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
•وقتی یه مدت طولانی مطالعه ڪردی
برای استراحت خودت یه مدت نذارش کنار
وقتی بذاری کنار ..تمومه
•وقتی خونه ات تمیز و مرتبه
چندروزی دست به نظافت نمیزنی
چون خیالت راحته که کار کمتری داری
همین باعث میشه خونه بازم منفجر بشه❌
•وقتی یه هنری رو به یه جایی رسوندی
به خودت حق میدی بری هنر دیگه ای یادبگیری
درحالی که هنوز هنر قبلیت به کمال نرسیده
و توهمه چیشو بلد نیستی
پس توی هرهنری نصف نیمه میمونی 💔
مواظب راحتی های الڪی باش
تورو گول میزنن
🖤 @jahadalmarah
🔴 از نقاط ضعـف همـسرتان محافظت کنید!
♻️ هر فردی حساسیــتهایی دارد.
بهجا یا نابجا، با دلیل یا بدون دلیـــل!
🔸 یکی از دماغش خوشش نمیآید، یکی حرف زدن در مــورد خــــانوادهاش را دوســت نـــدارد، یکی از تحصیلات پایینش خجالت زده است، یکی روی وزنش #حساس است و دیگــری ترجیح میدهــد بحث #مادی نکنــد و...
🔹 وظیفــهی ماست که مواظب #حساسیتهای همــسرمان باشیم، نه تنها صحبت از آنها را پیش نکشیم که حتی اگه در مهمانیها و بین دوستان و آشنایان حرفی در این مورد زده میشود، بحث را عوض کنیــم و یا مدافع همسرمان باشیم.
🔸 سر این حساسیتها با همسرمان #شوخی نکنیم.
🔹مطمئن باشید همسرتان محافظت شما از عیبهایش را متوجه خواهد شد و این عاملی برای #تقویت روابط شما و افزایش #محبوبیت است.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_88
مادر فاطمه از صدای گریه ی من داخل اتاق اومد ولی فاطمه بهش اشاره کرد بیرون بره.
او با اینکه سوال در نگاهش موج میزد ولی صبر کرد تا حسابی تخلیه بشم.
گفتم:فاطمه درسته من توبه کردم ولی گناهانم اینقدر بزرگ بوده که امیدی ندارم. .تا میخوام اون گذشته ننگینم رو فراموش کنم یک اتفاقی میفته که از خودم بدم میاد..
فاطمه با مهربانی گفت:دوباره چه اتفاقی افتاده؟
جریان دیروز رو براش تعریف کردم.
او اخمهایش در هم رفت و بعد از کمی فکر گفت:نباید باهاش میرفتی.گفته بودم فعلن ازش فاصله بگیر!
گفتم:بابا نمیشد بخدا.از اونجا نمیرفت.مجبورشدم از ترس آبروم باهاش برم.
فاطمه متفکرانه گفت:این کامران چقدر برام عجیبه.ظاهرا بدجوری دلباخته ت شده..
سرم رو با درماندگی تکون دادم:نمیدونم. .خودمم نمیدونم!
_چقدر بهش اعتماد داری؟ یا بهتره بپرسم چقدر میشناسیش؟
کمی فکر کردم و گفتم.:
تا همون حد که بهت گفته بودم..بیشتر نه..ولی نمیتونم بهش اعتماد کنم چون من اصولا به مردهایی که از جنس او هستند مطمئن نیستم.
فاطمه سرش را خاراند و گفت:بنظرم تو بهش اعتماد داری چون از اینکه باهاش تند برخورد کردی پشیمون و افسرده ای!
از استدلال او متعجب شدم ودر فکر فرو رفتم.فاطمه ادامه داد:باید منو ببخشی که بخاطر درگیریهای خودم از پرس وجو راجع به مشکل تو غافل شدم.ولی راستش من الان دیگه احساسم نسبت به کامران بد نیست.یعنی از همون اولش هم بد نبود فقط شناخت نداشتم.اونروزم که دم در دیدمش از اون دوتای دیگه موجه تر بنظر میرسید.از طرفی هم که میگی مادرش یک خانوم محجبه بوده.خوب این خودش یک امتیاز مثبت برای این آقاست ولی با تمام این تفاسیر باز هم نباید بی گدار به آب زد.
گویا فاطمه تمام دغدغه اش این بود که ببینه آیا منو کامران به درد وصلت با یکدیگر میخوریم یا خیر.!! غافل از اینکه من حرفم چیز دیگریست.
گفتم:فاطمه جان من به این چیزها کاری ندارم.اصلا دنبال زندگی شخصی او نیستم چون من هدفم رسیدن به او نیست..من فقط میخوام بدون هیچ مشکلی اون از سر راه زندگیم کنار بره..همین!
فاطمه با دقت نگاهم کرد:
_واقعا یعنی تو بهش هیچ علاقه ای نداری؟
شانه هام رو بالا انداختم:نه!!! فقط حس احترام و عذاب وجدان..چون او واقعا محترم و مهربونه...شاید اگر درشرایط دیگری بودم بهش فکر میکردم ولی با این شرایطی که دارم اصلن بهش فکر نمیکنم!
فاطمه با کنجکاوی پرسید:مگه شرایط فعلی تو چیه؟
خب معلومه! من عاشق و دلباخته ی مردی هستم که به تنهایی با کل جهان برابری میکنه! تا وقتی قلب و روحم از نیاز این مرد سرشاره نیازی به عشقهای کوتاه و بیمعنی کامرانها ندارم..ولی مجبورم برای فاطمه دلایل دیگری بیاورم.
گفتم:خب من نه خانواده ای دارم..نه مادری نه پدری..نه حتی سرمایه ی درست حسابی ای..آهی کشیدم!
_و از همه مهمتر گذشته ی پرافتخاری هم ندارم که بعدها همسرم سرش رو بالا بگیره که این زنمه!!!
فاطمه لبهاش رو به نشونه ی اعتراض جمع کرد و گفت:اصلا از طرز تفکرت خوشم نیومد!بابا طرف عاشقته..اونم با وجود اینکه تقریبا از وضعیت زندگیت خبر داره.بعد اونوقت تو از این چیزهای پیش پا افتاده میترسی؟ اینقدر ضعف نداشته باش.قرار شد به خدا اعتماد کنی!
سرم رو به نشانه ی تسلیم تکون دادم و به دیوار تکیه زدم.
_فاطمه...؟؟؟
_جانم؟
_کاش ده سال زودتر باهات آشنا شده بودم. .
_خداروشکر که ده سال دیر تر آشنا نشدی!
به هم نگاه کردیم..چشمهاش برق شیطنت آمیزی میزد و روی لبهاش لبخند کمرنگی نشسته بود.فهمیدم که این جمله رو از روی شوخی گفت ولی من قبول داشتم..واقعا خدا روشکر که ده سال دیرتر پیداش نکردم وگرنه شاید پرونده م سیاه تر میشد!
روزها از پی هم میگذشتند و من کم کم داشتم با زندگی جدید خو میگرفتم.بعد از برخورد اونروزم با کامران، دیگه خبری ازش نشد و من به خیال اینکه او دست از سرم برداشته
روال عادی زندگی رو از سر گرفتم.
آخر ماه رسید و با اولین حقوقم که دسترنج تلاش یک ماهه ام بود برای خانه مقداری خرید کردم.در مدت این یکماه کاملا متوجه ی تغییرات روحی ومعنویم شده بودم و روز به روز به آرامش بیشتری دست پیدا میکردم. فقط یک چیز آزارم میداد و آن بدهی ام به کامران بود.نمیدونستم چگونه میتوانم بدون دیدار مجدد با او بدهیم رو پرداخت کنم!
با فاطمه مشورت کردم و او گفت حاضره با من تا کافه ی او بیاد تا من بدهیم رو تسویه کنم.این لطف فاطمه برای من خیلی ارزشمند بود.باهم به کافه رفتیم.
دست وپاهام میلرزید.به سمت پیش خوان رفتم و از سعید ،گارسون کامران سراغش رو گرفتم.سعید که با دیدن ظاهر من در بهت و تعجب بود با لکنت گفت:
_کامران نیست..رفته جایی یک ساعت دیگه میاد
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_89
من خوشحال از غیبت کامران بدهیم رو که داخل پاکت بود روی پیشخوان گذاشتم و گفتم:وقتی اومد از طرف من اینو به ایشون بده و خیلی ازش تشکر کن. سعید یک نگاهی به پاکت انداخت و گفت:بشینید حالا تا از خودتون پذیرایی کنیدآقا کامران هم از راه میرسه!
من با عجله گفتم:نه ممنون..خدانگهدار
و از کافه خارج شدیم.به فاطمه گفتم خداروشکر بخیر گذشت..
فاطمه ساکت بود.
پرسیدم چرا چیزی نمیگی؟
فاطمه گفت:وقتی پول رو ببینه امکانش هست بهت زنگ بزنه.
با خونسردی گفتم:شمارم رو نداره..
_آدرست رو که داره!!
نگران شدم:یعنی بنظرت بازم پا میشه بیاد دم خونمون؟ من که بعید میدونم!
فاطمه ابروش رو بالا انداخت:خدا روچه دیدی؟
شاید اومد..پس آماده هر اتفاقی باش
پرسیدم: خب اگر اومد چکارکنم؟
فاطمه گفت:نمیدونم..واقعا نمیدونم!
چند روز گذشت ولی خبری از کامران نشد.این یعنی اینکه کامران بعد از اون جریان دیگه قید منو زده بود.واین یعنی حدس من درست بود! او کسی نبود که بشه به عشقش وحرفهاش اعتماد کرد.
پنج شنبه بود و طبق روال پنج شنبه ها مراسم دعای کمیل در مسجد برگزار شد. من وفاطمه مشغول پذیرایی از نمازگزاران بودیم که فاطمه تلفنش زنگ خورد وبعد از مدتی منو فرا خواند که حاج مهدوی گفته بعد از نماز ما بریم سراغش!
من با تعجب پرسیدم:چیکارمون داره؟
فاطمه شانه بالا انداخت.:نمیدونم لابد درباره مسجد یا بسیجه!
به فکر فرورفتم.یعنی حاج مهدوی منم مثل فاطمه امین مسایل مربوط به مسجد،میدانست؟
از تصور این فکر ذوق زده شدم و با اشتیاق و بی صبرانه منتظر دیدن حاج مهدوی شدم.
وقتی مسجد خالی از جمعیت شد ما به سمت درب آقایان حرکت کردیم.اونجا حامد هم حضور داشت من قبلا هم او را دیده بودم.او جوانی با قد متوسط و لاغراندام بود که ته ریش داشت و همیشه یک لبخند معصومانه گوشه ی لبش بود..او با دیدن فاطمه جلو آمد و خوش وبشی عاشقانه کرد.
با دیدن آن دو، در رویاهای خودم غرق شدم.کاش میشد من هم مثل فاطمه، سرو سامان میگرفتم.آن هم با مردی مومن و عاشق!!
فاطمه از حامد سراغ حاج مهدوی رو گرفت.حامد گفت:نمیدونم والا ..الان که تو مسجد بود.
فاطمه پرسید:نمیدونی چیکارمون دارن؟
حامد لبهایش رو پایین اورد:نمیدونم! ازش نپرسیدم!
فاطمه شانه بالا انداخت.
من فقط شنونده بودم.و تمام حواسم به این بود که بعد از یک ماه واندی فرصتی پیش آمده تا دوباره حاج مهدوی رو از نزدیک ببینم.
دقایقی بعد حاج مهدوی از مسجد بیرون آمد. در همانجا نگاهش با من تلاقی کرد و ابروانش در هم گره خورد.دلم لرزید.نکند فاطمه به اشتباه منو با خودش اورده بود؟ نکنه حاج مهدوی اصلا با من کاری نداشته بود؟
آب دهانم رو قورت دادم و منتظر شدم که او جلو بیاید.او کفشهایش رو پوشید و با صورتی در هم رفته جلو آمد و سلام کرد.
ما هم جواب سلامش رو دادیم.
کمی این پا اون پا کرد و خطاب به من گفت:شما چند وقته مشغول کار در بسیج هستید؟
من که آمادگی شنیدن این سوال رو نداشتم به فاطمه نگاه ملتمسانه ای کردم.
فاطمه بجای من جواب داد:حدودا شیش هفت ماهی میشه حاج آقا.
حاج مهدوی هنوز ابروانش گره خورده بود.از فاطمه پرسید از ایشون مدارکی هم دارید.؟
فاطمه سریع پاسخ داد:بله حاج اقا. چطور مگه؟
حاج مهدوی خطاب به من گفت:شما کارت فعال بسیج رو دارید؟
داشتم زیر خشونت پنهان لحنش له میشدم
جواب دادم: بله
_بسیار خب..شما برای این محل نیستید.درست نیست که در بسیج اینجافعالیت کنید. در اسرع وقت به مسجد محله ی خودتون مراجعه کنید و برگه ی صلاحیتی که خانوم بخشی بهتون میدن رو به پایگاه محله ی خودتون ارایه بدید تا ان شالله در اونجا فعالیت کنید.
من که از تعجب در جا میخکوب شده بودم به فاطمه نگاهی انداختم و با لکنت گفتم:آاااخه..چرا؟؟ مگه چه اشکالی داره من در همین پایگاه و بسیج این منطقه باشم؟
او به سردی گفت:نمیشه خواهر من! این برخلاف قوانینه
فاطمه هم داشت سوالات منو تکرار میکرد. ولی حاج مهدوی بی تفاوت به سوالات ما قصد رفتن کرد که گفتم:چطور تا دیروز برخلاف قوانین نبود؟؟ چرا قبلا ازم دعوت کردید عضو بسیج این ناحیه بشم که حالا منو پاسم بدید به ناحیه ی دیگه..
لحظه ای سکوت شد و بعد حاج مهدوی یک قدم به سمتم برداشت و نگاه تندی به فاطمه کرد و بعد رو به من گفت:اینو باید خانوم بخشی جواب بدن! در پناه خدا..یا علی
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
⚘﷽⚘
#مهدی_جان...🌼
نه خواب است و نه رؤیا...
نه افسانه است و نه داستان...
حکایت ظهور را مى گویم...
زیباترین روزى که تاریخ به خود مى بیند و عاشقانه اى که در صفحه هاى تقویم، براى همیشه ماندگار خواهد شد...
بى شک آن روز، روز استجابت دعاست که به آن، مَبادا مى گفتیم...
خدایا
مَبادا ما نباشیم آن روز
یا باشیم و غرق خواب باشیم
یا خوابى رفته باشیم که با آمدن روز مَبادا هم، بیدار نشویم...
#سلام_آقاجان...
درد و بلایت به جانم... سَرَت سلامت...
روزت به عافیت...
@Emamkhobiha🌹
امام زمان 045.mp3
2.73M
قسمت چهل و پنجم ✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
┄═✧❁❁•••❁❁✧═┄
@amam_shenasy🌺