💕 جهاد زنان💕
💚 قسمت بیستوهفتم #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ سعید هم از همون پشت در، بلند جواب مریم رو داد و
💚 قسمت #بیستوهشتم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
مسئولیتهای بچهها تغییراتی کرده بود. بردن زبالهها به بیرون از خانه، خریدهای خونه مثل نون و سبزی و تخم مرغ، جمع کردن سفره و تکاندن زیر سفرهای جزء مسئولیتهای علی شده و فاطمه هم مسئول پهن کردن سفره و زیر سفرهای و آوردن وسایل از آشپزخونه و چیدن اونها. محمد هم مسئول مرتب کردن کفشها جلوی در خونه شده و یکی درمیون کفشها رو مرتب میکنه.
علی سیزده سالش تموم شده و داره به سن بلوغ میرسه. فاطمه هم همینطور. نُه سالش میشه و به سن تکلیف میرسه. محمد پنج ساله و میثم سه ساله هم حالا حسابی همبازیهای خوبی برای هم شدن.
مریم هنوز اون گلی💐 که سعید چند ماه قبل براش خریده بود رو نگه داشته بود. سعید اون رو به مناسبت سالروز ازدواجشون برای مریم گرفته بود. مریم، گلهایی رو که سعید براش میاره رو نگه میداره. حتی اگه خشک بشن. تا دفعهی بعد که سعید براش گل تازه میگیره، جایگزینش کنه. اما پنج ماهی میشد که دیگه سعید براش گلی نخریده بود. مریم دلیل این قضیه رو مشغلهی کاری زیاد سعید میدونه.
🔻فاطمه وسایل سفره رو چیده بود که مریم با صدایی سرشار از نشاط و مهربانی همه رو برای صرف صبحانه دعوت کرد به پای سفره.
- خوشگلای مامان بیایید سر سفره
بعد هم به آشپزخونه برگشت تا چای رو بیاره. معمولا علی صبحها میره و نون تازه میخره و قبل از رفتن مریم ازش خواسته که کتری رو آب کنه و بذاره رو اجاق. وقتی هم که برمیگرده چای دم میکنه. البته تا این مسئولیت برای علی جا بیفته برای مریم زمان برد. مریم خوب میدونه برای مسئولیت سپردن به بچهها باید بهشون زمان داد و کم کم براشون جا انداخت.
سعید و مریم اهل نوشیدن چای خارجی نیستن و فقط چای ایرانی☕️ مینوشن و همیشه سعید چایشون رو به یکی از دوستان شمالی که داره سفارش میده. اتفاقا چایشون اینقدر خوش طعمه که هرکی خونشون میهمان میشه عاشق طعم این چایی میشه و از سعید میخواد که برای اونا هم سفارش بده. پدر دوست سعید در چابکسر زمین بزرگی داره و اونجا چای کاشته و بخاطر همین هم سعید از او خرید میکنه چون مطمئنه که سالمه و مواد افزودنی مضر نداره.
مریم به تعداد اعضای خانواده، تو استکان، چای ریخت و گذاشت کنار نعلبکیها تو سینی. سینی رو گذاشت سر سفره و نشست. رو کرد به علی و با لبخند و مهربونی گفت:
_ دستت درد نکنه مامان جان. عجب چای خوش رنگی دم کردی، عالیه😊
علی لبخندی زد و گفت:
_ خواهش میکنم
سعید دنبال بحثو گرفت که:
_دستپخت پسر خودمه که اینقدر خوشمزهست. انشاءالله محمد و میثم هم اندازه علی بشن همینجوری میتونن چایی دم کنن.☺️
علی همینطور که گوش میداد، داشت از این تعریف و تمجید مامان و بابا حسابی کیف میکرد و نمیتونست جلوی لبخند رضایتش رو بگیره. 😁
مریم و سعید مهارت تعریف و تمجید از بچهها رو به خوبی میدونن و پیاده میکن و میدونن این کار اگر به درستی انجام بشه و به افراط نرسه میتونه در اعتماد به نفس و عزت نفس بچهها و همچنین در تحکیم مسئولیتپذیری اونا اثربخش باشه.✅
بابا رو به بچهها ادامه داد:
_صبحانهتون رو بخورید که امروز کلی کار داریم. باید همه ببینند تو وسایلاشون چیزی هست که باید خمسش رو پرداخت کنیم. آخه فردا سال خمسیمونه.
فاطمه با ناز و عشوه دخترونهش پرسید:
_بابا چرا باید خمس بدیم؟
❤️ ادامه دارد...
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
💞 @jahadalmarah