💕 جهاد زنان💕
💚 قسمت #بیستونهم #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ سعید دنبال بهانه.ای بود تا بچهها این سوال رو بپ
💚 #قسمتسیام
#رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
مریم رو کرد به سعید و گفت:
_ عارفه کاری داشت؛ گفتم باهاش تماس میگیرم. شما بیزحمت ٢٠ دقیقه دیگه برو ببین بچهها اتاقشونو مرتب کردن یا نه. طبق قرار قبلیمون اگه سر ٢٠ دقیقه اتاق مرتب نباشه، امروز کارتون نمیبینن.
فاطمه پرید جلوی مامان:
_نه مامان ما میخوایم کارتون ببینیم.🥺
مریم، فاطمه را بغل کرد و بوسید:
_قرارمون که یادت نرفته مامانجان😘. از الان تا ٢٠ دقیقه فرصت دارید.
فاطمه و محمد و میثم پریدند داخل اتاق. میخواستند زودتر جمع و جور و مرتب کنند تا بتوانند برنامه کودکشان را ببینند.
علی هم چشم از تلویزیون و فوتبال برداشت و مشغول جمع کردن سفره شد. مدتیه که علی خیلی به دیدن بازیهای فوتبال اعتیاد پیدا کرده و این مریم رو نگران کرده و این کار علی خیلی عصبیش میکنه چون تا از علی غافل میشه میبینه بیسر و صدا تلویزیون رو روشن کرده و صداشم قطع کرده و زده شبکه ورزش حتی اخیرا درسهاش رو هم پای تلویزیون میخونه.💥
مریم رو به بچهها گفت:
_میخوام با دوستم تلفنی صحبت کنم. انشاءالله صحبت من که تموم شد، اتاقتونم مرتب شده باشه.
رفت داخل اتاق. در را بست و شماره عارفه را گرفت.
عارفه گوشی را برداشت. هنوز گریه میکرد.😭
_بهتری عارفهجون؟ الان میتونی صحبت کنی؟ میخوای چند دقیقه دیگه که آرومتر شدی باز زنگ بزنم؟
_خوبم. بگو گوش میکنم. فقط مریمجون بهم بگو الان باید چی کار کنم؟ دوباره بغضش ترکید و ادامه داد:
_ مریم این زندگی دوباره زندگی میشه؟!
مریم با مهربانی و آرامش همیشگیاش جواب داد:
_چرا که نه؟ معلومه که درست میشه انشاءالله. البته به شرطی که در برابر مشکلات منطقی و معقول برخورد کنیم.
_تو رو خدا یعنی زندگیم دوباره رو به راه میشه؟😞
_ببین عارفهجون من در جایگاه قضاوت نیستم ولی اگه شوهر تو همچین کاری کرده و این چیزایی که میگی حقیقت داشته باشه خب طبعاً کار ایشون اشتباهه و هیچ جای توجیه نداره. اما نگاه معقول و منطقی به مسائل به ما وسعت دید میده. اون وقت با یه دید باز و روشن به یه راهحل درست و کاملی میرسیم.
_مگه این مشکل راهحل هم داره؟🤔
مریم، عجله و نگرانی زیادی را از این جملهی عارفه دریافت کرد و سعی میکرد با صحبتهاش بهش بگه که داره درکش میکنه:
_معلومه که راهحل داره. اصلاً تو این دنیا هیچ مسئلهای نیست که راهحل نداشته باشه. البته بازم میگم که باید نگاهمونو به بالا پایینای زندگی اصلاح کنیم. بگذریم. چند تا سوال میپرسم. خوب فکر کن. دقیق جواب بده.
_سرا پا گوشم.
در همین لحظه در اتاق باز شد. محمد و میثم با سر و صدا و شلوغ بازی وارد شدند.
مریم به عارفه گفت:
_ یه لحظه گوشی دستت باشه.
بعد رو کرد به محمد و میثم:
_محمد مامان برید بیرون. دارم تلفنی صحبت میکنم. اگه بخواید اینجا بازی کنید اون وقت من دیگه صدای دوستمو نمیشنوم. میثمجان مامان شما هم با داداش برید تو اون اتاق بازی کنید. آفرین مامانجان.
مریم نمیخواست بچهها متوجه صحبتهای او با عارفه شوند. حتی دوست نداشت سعید هم از این ماجرا مطلع شود. به خاطر حفظ آبروی شوهر عارفه.❌
بچهها از اتاق بیرون رفتند. مریم بلند شد و در اتاق را بست. مجدد نشست و تکیه داد به دیوار. نگاهی به ساعت انداخت. بچهها هنوز ربع ساعت وقت داشتند تا اتاقشان را مرتب کنند. اما هر کدام به نحوی سرگرم بازی و کاری بودند و از مرتب کردن اتاق غافل شده بودند. سعید هم که قرار بود به کار بچهها نظارت کند، حالا گوشی به دست اخبار را دنبال میکرد و اصلاً متوجه زمان نبود.
مریم دنبالهی صحبت با عارفه را گرفت:
_ببخش معطل شدی. این بچهها دائم در حال بازی و شیطونین. اومدن تو اتاق. نمیخواستم صحبتامونو بشنون. حالا دقیقاً به من بگو چه اتفاقی افتاده؟ دقیق برام تعریف کن.
❤️ ادامه دارد...
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
ویراستار: ح. علی پور
💞 @jahadalmarah