eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
403 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 جهاد زنان💕
💚 #قسمت‌سی‌وپنجم #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ بچه‌ها همچنان محو دیدن کارتون مهارتهای زندگی بودند
💚 ❣خانه مریم و سعید❣ اتفاقا قرعه به نام محمد افتاد و قرار شد بچه‌ها با مامان و بابا والیبال بادکنکی بازی کنند. خانه مریم و سعید حدود ٩٠ متره و دو تا اتاق خواب داره. یکی از اتاقها برای بچه‌ها و یکیش هم اتاق مامان و باباست. در پذیرایی دوتا فرش ٩ متری قرار می‌گیره و هروقت بچه‌ها میخوان والیبال بادکنکی بازی کنند🤾، پشتی‌ها رو از کنار دیوار میارن و بین این دو تا فررش ٩ متری میذارن و این پشتی‌ها میشه تور والیبال‌شون. بچه‌ها خیلی به این بازی علاقه نشون میدن چون از همون اول هم مامان و بابا در طول بازی خیلی هیجان بهشون تزریق می‌کنن. قوانین این بازی مثل بازی والیبال هست. تفاوتش اینه که بجای توپ از بادکنک🎈 استفاده میشه و اگر بادکنک به دیوار بخوره یا بیرون از زمین (فرش ٩ متری) بخوره یک امتیاز به تیم حریف اضافه میشه. ضمن اینکه مثل بازی والیبال در این بازی هم هر تیم فقط ٣ ضربه می‌تونه به بادکنک بزنه تا بتونه اون رو به زمین حریف بندازه و اگر کسی دو ضرب پشت سر هم بزنه، خطای دو ضرب میشه. نوبت تیم‌کشی شده و بچه‌ها خودشون دارن میگن که ترکیب تیم‌ها چطوری باشه. محمد معمولا اصرار داره که یار بابا باشه اما سعید نمی‌خواد این اتفاق همیشگی باشه چون دوست داره محمد تجریه بازی با بچه‌های دیگه رو هم داشته باشه و طعم برد و باخت رو با هم تجربه کنه اما محمد دائم دوست داره برنده بشه. سعید و مریم از همان ابتدا وقتی با بچه‌ها بازی می‌کردند اجازه نمی‌دادند که تو بازی‌ها همیشه برنده بشن. بعضی وقتها بازنده می‌شدند و در عین حال بعضی اوقات برنده. سعید هر وقت با بچه‌ها کشتی می‌گیره هم اونا رو زمین میزنه و هم ازشون زمین می‌خوره و اصلا اجازه نمیده که همیشه بچه‌ها برنده بشن چون این کار رو باعث کمال‌گرا شدن بچه‌ها میدونه و اعتقاد داره در آینده ظرفیت و تحمل شکست😖 رو نخواهند داشت. یکی از دغدغه‌های جدید مریم و سعید این روزا تبدیل شده به خریدن هدیه جشن تکلیف علی و فاطمه. آخه میخوان براشون جشن تکلیف بگیرن. سعید همینطور که با هیجانِ بالا داشت با بچه‌ها والیبال بادکنکی بازی می‌کرد، صدای زنگ تلفن همراهش نگاهش رو سوق داد به صفحه گوشی🤳 و تا دید مامانش پشت خطه بدون تأمل به بچه‌ها گفت بچه‌ها مامانی زنگ زده... شما بازی رو ادامه بدید تا من جواب مامانی رو بدم. گوشی رو برداشت و مثل همیشه با کمال احترام به مادر سلام کرد اما برخلاف انتظار مثل همیشه جواب نشنید یعنی صدای گریه😭 مامان رو شنید. با شنیدن صدای گریه مامان، سعید رو همانجا که بود میخکوب کرد. اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که شاید برای عزيز اتفاقی افتاده. احساس کرد ضربان قلبش آنقدر تند شده که قفسه‌های سینه‌ش گنجایش و تحملش رو نداره و میخواد از قفسه سینه بزنه بیرون. سریع بلند شد و رفت داخل اتاق خواب تا بقیه نگران نشن اما مریم که کاملا متوجه نگرانی سعید شده بود فهمید که یک اتفاقی افتاده که سعید اینطوری شوکه شده. مریم هم گفت بچه‌ها منم میخوام یه کم استراحت کنم شما بازی رو ادامه بدید تا چند دقیقه دیگه منم بیام. بعد هم پا شد و دنبال سعید اومد تو اتاق خواب. دید سعید بغض کرده و چشماش قرمز شده حالا دیگه مریم موضوع عارفه رو کلا فراموش کرده و همهٔ نگرانیش شده سعید و خانوادش. اینکه نمیدونه موضوع چیه داره کلافش می‌کنه و با همان بهت و تعجب میره کنار سعید و همینطور که دست سعید رو می‌گیره که بهش آرامش بده یواش میگه چی شده؟!!🤔 اما سعید همهٔ حواسش به صحبت‌های غم‌انگیزه مادره که داره با گریه میگه: _مامان‌جان، عزیز حالش بد شده و آوردیم بیمارستان امام رضا [ع] اصلا به هوش نیست... خیلی دعا کنید به مریم هم بگو خیلی دعا کنه😭. سعید حالا سعی می‌کنه خودش رو کنترل کنه و به مادر دلداری بده... _ ان‌شاءالله بهتر میشه حالا بستری شده فردا بهتر میشه میاد خونه. منم الان راه میفتم میام مشهد. نگران نباش مامان‌جان. ان‌شاءالله بهتر میشه. منم میام که اگر کاری چیزی بود اونجا باشم و انجام بدم. اما سعید تو دلش خیلی نگران بود و حالا یاد روز حرکت مامان و بابا و عزیز و آقابزرگ به سمت مشهد افتاد که عزیز به مامان‌ِ سعید گفته بود: این کفنِ من رو هم با خودتون بیارید مشهد و مادر سعید هم به عزیز گفته بود مامان‌جان این چه حرفیه که میزنی و ان‌شاءالله صحیح و سالم میری مشهد و برمیگردی. _ نه مامان‌جان اومدن شما الان فایده‌ای نداره چون عزیز تو بخش مراقبت‌های ویژه هست و اصلا اجازه نمیدن کسی بره کنارش. اصلا عزیز به هوش نیست که بخواد متوجه بشه بعد دوباره با گریه😭 گفت فقط برای مامان‌جانم دعا کنید. و با همون حال بدش خداحافظی کرد... ❤️ ادامه‌ دارد... 💜 ارسال نظرات 👇 @Manamgedayefatemeh7 نویسنده: محسن پوراحمد خمینی 💞 @jahadalmarah