📜📖📜
📖📜
📜
#رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀
#قسمت_سی_و_هفتم ↩️
وقتی در مشهد هستم احساس می کنم خدا به واسطه این مردم دست مرا گرفت ، حجت را برمن تمام کرد و ازمیان آتشی که داشتم می سوختم بیرون کشید .
می شد که من دور از جبل عامل و در کشور کفر باشم ، در آمریکا ، مثل خواهران و برادرهایم . گاه گاه که از ایران برای دید و بازدید می رفتم لبنان به من میخندیدند ، می گفتند: ایرانی ها هم صف ایستاده اند برای گیرین کارت ، تو که تابعیت داری چرا از دست می دهی ؟ به آنها گفتم: بزرگترین گیرین کارت که من دارم کسی ندارد و آن این پارچه سبزی است که از روی حرم امام رضا علیه السلام است و من در گردنم گذاشته ام . با همه وجودم این نعمت را احساس می کنم و اگر همه عمرم را ، چه گذشته چه مانده ، در سجده گذاشتم نمی توانم شکر خدارا بکنم . با مصطفی یک عالم بزرگ را گذراندم از ماده به معنا ، از مجاز به حقیقت و از خدا می خواهم که متوقف نشوم در مصطفی ، همچنان که خودش در حق من این دعا کرد:
"خدایا ! من از تو یک چیز می خواهم با همه اخلاصم که محافظ غاده باش و در خلا تنهایش نگذار ! من می خواهم که بعد از مرگ اورا ببینم در پرواز . خدایا! میخواهم غاده بعد از من متوقف نشود و می خواهم به من فکر کند ، مثل گلی زیبا که درراه زندگی و کمال پیدا کرد و او باید در این راه بالا و بالاتر برود . می خواهم غاده به من فکر کند ، مثل یک شمع مسکین و کوچک که سوخت در تاریکی تا مرد و او از نورش بهره برد برای مدتی بس کوتاه . می خواهم او به من فکر کند ، مثل یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت بسوی کلمه بی نهایت."
#پایان
📗از زبان همسرشان غاده
🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊
صآحِبالزمآݩدوستَٺدآرَم🌸👇🏻
| @sahebzaman_dosetdaram |
📜
📖📜
📜📖📜
💕 جهاد زنان💕
💚 #قسمتسیوششم #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ اتفاقا قرعه به نام محمد افتاد و قرار شد بچهها با
💚 #قسمت_سی_و_هفتم #رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
بُهت همهٔ وجود سعید رو فرا گرفته بود...😳 مریم اما کنار سعید نشسته و داره بهش دلداری میده
_ انشاءالله عزیز بهتر میشه... نگران نباش عزیزم
سعید اما خیلی به عزیز (مادربزرگش) وابسته است و عزیز هم در بین نوهها یک محبّت ویژهای به سعید داشته و داره❤️.
سعید کمی صداش رو صاف کرد و گفت : مریم من باید برم مشهد. شاید حال عزیز بدتر بشه من باید اونجا باشم... مریم هم سعید رو تأیید کرد و گفت آره اتفاقا اگه عزیز شما رو ببینه انرژی بیشتری میگیره و انشاءالله حالش بهتر هم میشه. مریم داشت ادامه میداد اما فاطمه که از روی کنجکاوی اومده بود کنار مامان و بابا با نگرانی و با یک ادبیات کشداری پرسید مامان چی شده؟🤔 مریم سعی کرد خودش رو جمع کنه و با آرامش همیشگیش جواب فاطمه رو بده و بهش گفت: مامانجان، عزیز که با مامانی اینا رفته بودن مشهد یه کم حالش بد شده الان هم بستری شده و بابا میخواد بره پیشش انشاءالله... فاطمه اجازه نداد که صحبتهای مامان تمام بشه و گفت یعنی داره میمیره؟! مریم گفت نه مامانجان انشاءالله بهتر میشه و دوباره میاد تهران و با هم میریم خونشون. خوشگلم عمر انسان دست خداست و هیچکس به غیر از خود خدا نمیدونه که عمر آدما چقدر طول میکشه. حالا بیا با هم برای عزیز دعا🤲 کنیم که انشاءالله زودتر خوب بشه. سعید اما به قاب عکس کوچک حرم امام رضا علیهالسلام که روی دیوار نصب شده بود خیره شده بود و داشت خاطرات عزیز رو تو ذهنش مرور میکرد... یادش میومد که عزیر همیشه سفارش مریم رو میکرد که مامانجان یه وقت خانومت رو اذیت نکنی ها... بعد هم از مریم میپرسید که یه وقت سعید اذیتت نمیکنه؟ اگه اذیتت کرد به من بگی ها... چقدر عزیز هوای خانومهای خونواده رو داشت و همیشه سفارششون رو میکرد... یاد آخرین باری افتاد که رفته بود خونه عزیز و وقت خداحافظی عزیز با اون حالش تا دم در آمد و خداحافظی کرد و گفت مامان.جان منو حلال کن من دیگه کم کم دارم رفع زحمت میکنم... سعید هم در چنین شرایطی همیشه میگفت عزیزخانم شما حالاحالاها باید خودتون رو آماده کنید تا برای بچههای ما بیایید خواستگاری و با اینچنین صحبتها لبخند رو مهمون لبهای عزیز میکرد.☺️
❤️ ادامه دارد...
💜 ارسال نظرات 👇
@Manamgedayefatemeh7
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی
💕 جهاد زنان💕
💚 #قسمت_سی_و_ششم #رمان_آموزشی ❣خانه مریم و سعید❣ _ همینطور که اشکای عارفه گوله گوله داشت میومد، سرش
💚 #قسمت_سی_و_هفتم
#رمان_آموزشی
❣خانه مریم و سعید❣
ببین عارفهجان؛ از دست من ناراحت نشو اما شما جزء دسته اول بودی و انتظارِت از شوهرت از همان اول زندگی انتظار ماورائی و صد در صدی بوده در حالیکه شوهر شما هم مثل بقیه مردها یک مرد کاملا عادی هست، خب عزیزم از یک مرد عادی و معمولی که نباید انتظارات بیش از توانش داشت. اگر یادت باشه بعد از ازدواجت یه روز مثل الان اومدی خونمون و بهم گفتی با شوهرم خیلی اختلاف نظر دارم و خیلی به مشکل خوردیم؛ من بهت گفتم اول زندگی چه مشکلی دارید مگه؟ اگه یادت باشه بهم گفتی من دوست دارم شوهرم اهل نماز اول وقت باشه و خیلی بیشتر به نمازش اهمیت بده... یادت هست من چی بهت گفتم؟ ❓
عارفه با سرش اشاره کرد و گفت آره یادمه؛ گفتی شوهرت رو با خودت یا با خانوادهی خودت مقایسه نکن. اگر داداشِت نماز اول وقت میخونه چون در یک پروسه تربیتی رشد پیدا کرده که نماز اول وقت در اون خانواده بعنوان یک ارزش بوده و همه بهش اهمیت میدادن اما... مریم اجازه نداد عارفه ادامه بده و خودش با تأکید بیشتری گفت اما شوهرت، بنده خدا تو یک خانوادهای رشد پیدا کرده که به گفته خودت تو اون خانواده چند نفر حتی خیلی راحت نمازشون قضا میشه و براشون خیلی اهمیت نداره که نمازشون هم قضا شده... خب عزیزِ دلم تو نباید از شوهرت از همان اول زندگی توقع داشته باشی که حتما نمازهاش رو اول وقت بخونه چون برای او چنین کاری منطقی نیست. خب حالا وقتی شما بعنوان یک خانم خوب و آگاه به مهارتهای ارتباطی که اتفاقا از روی علاقهای که به شوهر و زندگیش داره اما دائم به شوهرت امر و نهی بکنی که آقا نمازت دیر شد و چرا اول وقت نمیخونی کم کم اثر حرف شما کم میشه چون انسان معمولا از گزارههای تکراری خسته میشه و بعد از مدتی پس میزنه. اما به مرور زمان میشه حتی روی همین مرد هم کار کرد تا کم کم ترغیب بشه به اینکه نمازهاش رو اول وقت بخونه.
وقتی یک خانم دائم انتظارات غیر منطقی خودش رو برای شوهرش تکرار کنه کم کم نقش او در خانه از یک خانم مهربون همه چیز تمام تبدیل میشه به یک مامانِ امر و نهی کنِ افراطی. دقیقا همینجاست که آقا دیگه موضع میگیری و حتی گاهی اوقات میفته روی دنده لجبازی و دیگه به حرفهای خانمش اهمیت نمیده... خب یک خانم باید با حساب و کتاب و سیاست مداری با شوهرش رفتار کنه تا بتونه کم کم اون انتظاراتی که داره رو هم در اخلاق و رفتار شوهرش نهادینه کنه
اگر بدون سیاست ورزی و بدون رعایت مهارتهای ارتباطی و با داشتن انتظارات غیر منطقی از شوهر بخواد اقدامی کنه خب نتیجش هم میشه بچه بازی ها و لجبازی های شوهرش
مرد توی زندگی از خانومش آرامش و لطافت میخواد و اگر خانومش تبدیل بشه به کسی که دائم با تو درگیره و دائم با عصبانیت امر و نهی باهات برخورد کنه دیگه این زن نمیتونه محل آرامش و نشاط و لطافت خانه و خانواده و شوهرش باشه اینجا این خانم تبدیل میشه به یک مادرِ سختگیر و تند و تیز.
بچهها دارن بازی میکنن و سر و صداشون به خوبی به گوش مریم و عارفه میرسه اما مریم خیالش راحته که بچه ها حرفای اونا رو نمیشنَون و با طیب خاطر داره با عارفه صحبت میکنه.
سعید اما بخاطر حال بدِ عزیز، نگران و مضطرب رفته بیمارستان امام رضای مشهد. منتظره بلکه شرایط فرق کنه و عزیز بهتر بشه و بعد تماس بگیره و خبر خوشِ بهتر شدن عزیز رو به مریم بده اما پسرِ دایی سعید که یکی از پرستاران همون بیمارستانه همین چند دقیقه پیش بهش گفته بود که دکترا زحمت خودشون رو کشیدن و متاسفانه امیدی نداریم... فقط دعا کنید. سعید نیت کرده بود که برای شفای عزیز ۴٠ بار سوره حمد رو بخونه و تا الان ١۴ بارش رو خونده.
حال عزیز اصلا خوب نیست...
❤️ ادامه دارد...
نویسنده: محسن پوراحمد خمینی