🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_109
اشکم رو پاک کردم. به جزییات صورتش دقت کردم تا شاید در حالاتش چیزی دستگیرم شه.
پرسیدم: تو.. دنبال چی هستی؟! منو کشوندی اینجا بهم میگی آشغالم.. و هزار یک حرف نامربوط درموردم میزنی اونوقت الان میگی زنت شم؟؟ هدفت از این مسخره بازیا چیه؟
صورتش رو به سمت دیگه چرخوند و پشت سر هم آب دهانش رو قورت میداد.. شاید واسه اینکه بغضش نترکه..
بعد از مکثی طولانی گفت: پای آبروم وسطه..
مادرم کل فامیلو خبر کرده که کامران میخواد زن بگیره.. با کلی آب و تاب.. تو دقیقا موقعی که مطمئنشون کردم هدفم قطعیه همه چی رو ریختی به هم.. تو این چندماه یک آب خوش از گلوم پایین نرفته.. همه جا دنبالتم.. تو کوچه.. تو مسجد، خیابون..
با کنایه گفتم: البته تنها نه!! با مسعود.!!
تا خواست چیزی بگه گفتم: بیخود کتمان نکن که دیدمتون باهم..
و در مورد درخواستت.. ظاهرا تو فقط بخاطر مامانت میخوای ازدواج کنی.. خب حرفی نیست. ازدواج کن.. ولی با کسی که دوسش داری و بهش اعتماد داری!! تو داری خودتو بدبخت میکنی واسه اینکه آبروت پیش مامانت نره؟؟ تو داری منو بازی میدی نه؟؟؟ اون روز هم بهت گفتم تو که اینقدر خواست مادرت برات مهمه برو یه دخترو که مادرت پسند کرده عقدش کن و باهاش خوشبخت شو.
گفت: مامانم دست میزاره رو این دخترایی که تو هيئتها و روضهها هستن.. یکی عین خودش! که از صبح کلهی سحر تا بوق سگ به بهونهی عزاداری و مولودی اینور اونور ولو باشن! من دنبال این دخترا نیستم.
او چقدر طرز فکرش با من فرق داشت! فاصلهی او با من بسیار بود.
پرسیدم: دوست نداری زنت هیئتی باشه؟؟
با کلافگی چونهاش رو فشارداد.
گفت: جوابمو ندادی!!..
_من شبیه زن دلخواه تو نیستم.. تو دنیات خیلی با من فرق داره کامران..
پوزخند زد و با حرص گفت: خیلی دلم میخواست بدونم اگه کس دیگهای رو زیر نظر نداشتی باز اینو میگفتی یا نه.
نشست روی خاکها زانوانش رو بغل گرفت. باد موهاش رو به زیبایی حرکت میداد!
شبیه عکس خوانندگان روی بیلبوردها شده بود..
_دوستت دارم... میدونم عین خریته ولی دوستت دارم..
قلبم تیر کشید.. این جملهی کامران تیر خلاص بود. حالا باید چیکار میکردم؟ ذهنم هیچ فرمانی بهم نمیداد..! زیر لب اسم حضرت زهرا رو صدا زدم..
به اندازه ابدیت سکوت بود و سکوت!
کامران احمق بود یا من احمق بنظر میرسیدم؟!
چرا باید کامران سی و اندی ساله با وجود اینهمه اتفاقات بازم بهم میگفت دوستم داره؟!
خودش سکوت رو شکست.
نمیدونم چرا نمیتونم بیخیالت بشم. با اینکه داری پسم میزنی. آره! خونواده و آبروم بهونست.. واقعا بدون تو عین دیوونههام..
مسعود میگفت تو کارت اینه.. اصلا به مردها به چشم طعمه نگاه میکنی نه دوستی! ولی من هربار میبینمت باخودم میگم نه.. این دختر چشماش پر از معصومیته.. اصلا شبیه چشمهای اونای دیگه نیس..
نزدیکش شدم. او همچنان مثل یک پرترهی زیبا منظرهی خوبی مقابل چشمانم رقم زده بود.
گفتم: مسعود دیگه درمورد من چه چیزایی بهت گفته؟؟!
او با خشم نگاهم کرد: چرا هرچی حرف میزنم فقط میگردی دنبال یه ردی از حرف مسعود؟!
دندان به هم ساییدم. چون برام قابل هضم نیست که اینا رو بهت گفته باشه و تو باز باهاش رفاقت کنی.!!
بلند شد و خاک لباسش رو تکوند. حالا رخ در رخ همدیگر ایستاده بودیم.
پرسید: منظورت اینه که باید میزدم تو دهنش که پشتت بد نگه.؟؟!!
دیگه داشت باورم میشد که خودش رو به حماقت زده.
با کلافگی گفتم: اونا بودن منو به این خط آوردن.. جرم اونا اگه از من بیشتر نباشه کمترم نیس! چطوری میتونی باهاش رابطه داشته باشی؟!
او مثل یخ وا رفت..
گفت: چی.؟؟؟! تو چی گفتی؟؟
سرم رو با ناراحتی تکون دادم.
_پس حدسم درست بود. بهت همه چیو نگفته! عجیبه که میگی هیچکی بهت رکب نزده.!! من میگم تو کل زندگیت از همه رکب خوردی ولی خودتو به اون راه زدی نسوزی! مثل همین حال
او با عصبانیت قدم زد.
_باور نمیکنم. اون چرا باید باهات همدست باشه مگه تجارته؟؟؟
از اصرارم درمورد آگاه کردن کامران نسبت به مسعود پشیمون شدم. او مثل ببر وحشی اینور و اونور میرفت و داشت فکر میکرد.
لحنم رو مهربون کردم.
_کامران! تو خیلی خیلی خوبی!! به خداوندی خدا راست میگم.. حیفی.. برو به زندگیت برس. خیالتم راحت.. من لیاقت تو رو ندارم چه برسه که بخوام امیدوار به وصال اون روحانی باشم. من ... باید کامل پاک بشم.. نمیدونم اون حرفهای احساسیت از ته دلت بود یا دلیل دیگهای داشتی.. فقط میدونم که من و تو سهم هم نیستیم. من گناه کردم و باید تاوان گناهانم رو پس بدم. الانم دارم پس میدم.. نمیدونی چه برزخی شده زندگیم! ولی امید دارم به بخشش!!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂