eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
436 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 باورم نمیشد نسیم برای انتقام از من چنین دروغ‌هایی به اون گفته باشه.. گفتم: چیییییی؟؟ منننننننن؟؟؟ مهری اشکاشو پاک کرد به روح آقات اگه دروغ بگم. گفتم خب حالا چرا اینا رو به من میگی؟ گفت هیچی دارم میگم که جمعش کنید تا بیشتر از این آبروریزی نکرده. اون از بی‌کسی به این روز افتاده مراقبش باشید. من گفتم منو سننه؟! ما خیلی وقته باهم کار نداریم. اون گفت: هرچی باشه پای آبروی چندین سالتون درمیونه.. اسمش رو شماست. بدنام میشید. بعد کبری دختر رباب ازش پرسید این که اینقدر وضعش خرابه مسجد واسه چی میاد؟ اون فتنه هم گفت واسه تور کردن پیش نماز مسجد.. گفت پیش نمازه پولداره خرش میره... تو خودتو بزار جای من.. چی باید می‌گفتم؟! خب رفیق چندین ساله‌ت بود گفتم لابد راست میگه.. با اون سر و شکل و حرف‌هایی هم که قبلن درموردت شنیده بودم خب چاره‌ای نداشتم جز باور کردن.. سعی کردم خودمو کنترل کنم. گفتم: ولی اون زن گفت که تو بهش گفتی.. مهری با عجزولابه گفت: بخدا دروغ گفته.. من فقط وقتی نسیم رفت در جواب رباب خانوم که پرسید نسیم راست میگه یا گفتم که منم قبلنا دیدم که اونطوری می‌گشتی و مثل قبلت نبودی... همین والا. دلم می‌خواست اون لحظه نسیم مقابلم بود و گیس‌هاشو یکی یکی می‌کندم. چقدر پست بود... چقدر ناجنس بود... پیش چه کسی هم رفته بود. او خوب می‌دونست که مهری چقدر از من کینه داره و چقدر خبرچینه! این اطلاعاتی بود که خود احمقم به او داده بودم. کاش هیچ وقت نقاط ضعف زندگیمو زمان دردودل بهش نمی‌گفتم که حالا بر علیهم استفاده کنند. مهری داشت هنوز التماسم می‌کرد که نفرینم رو پس بگیرم. حال خوبی نداشتم. گفتم: مهری کاش اونقدر که از نفرین می‌ترسیدی از خدا می‌ترسیدی! می‌گذرم ازت ولی فراموش نمی‌کنم. چون فراموش شدنی نیست.. تمام ظلم‌هایی که در حقم کردی از یاد نرفتنیه. اگه منم حلالت کنم آه و اشکی که اون لحظات بواسطه‌ی تو به جون چشم و قلبم افتاد شهادت اون لحظه‌ها رو میدن و یه روزی پای کاراتو میخوری.. بروخداروشکر کن دختر نداری.. وگرنه شک نکن دخترت تاوان کاراتو پس می‌داد.. مهری هق هقش بلند شد. قبل از اینکه دوباره حرفی بزنه از پایگاه بیرون رفتم و منتظر شدم بیرون بیاد تا درو قفل کنم. قلبم تیر می‌کشید.. او بدون حرفی خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه همانجا روی پله‌ها نشستم و به حرفهای مهری و گذشته‌م در اون خونه فکر کردم. مشتم رو روی قلبم گذاشته بودم تا کمی دردش تسکین پیدا کنه ولی بی‌فایده بود. این درد نشأت گرفته از سالها عذاب و بی‌کسی بود. دستم با تسبیح الهام برخورد کرد. تسبیح رو از گردنم درآوردم و دور مچم چرخوندم. گنبد سبز مسجد مقابلم بود. دلم درد دل می‌خواست.. بجای گله دوست داشتم مناجات کنم و از خدا کمک بخوام. چشم به گنبد سبز رنگ آهسته نجوا کردم: اُفَوِّضُ اَمری اِلَی الله اِنَّ اللهَ بَصیرٌ بِالعِباد.. در مسجد رو داشتند می‌بستند.. از پله‌ها پایین آمدم و داخل محوطه‌ی حیاط شدم. حاج آقا احمدی وحاج مهدوی کنار در باهم صحبت می‌کردند به محض دیدنم حاج احمدی خیلی گرم و صمیمانه سلام کرد. قلبم هنوز درد می‌کرد. آهسته گفتم: سلام.. حاج مهدوی یک تسبیح دیگه دستش بود. با حجب و حیا سلام داد. حاج احمدی گفت: رفیق شفیقت رفته سادات خانوم؟! دیگه شوهر کرد دورت زد هان؟! به زور خندیدم.. _من پایگاه بودم حاج آقا... باتعجب پرسید: این وقت شب؟! ناله زدم: بله.. کلید رو از کیفم درآوردم و به طرف حاج مهدوی دراز کردم. تسبیح الهام دور مچم خودنمایی کرد. _حاج آقا این کلید خدمت شما. من فردا تا نماز مغرب نیستم. شما اگه زحمتی نیس به دست خانوم بخشی برسونیدش. او دستش رو باز کرد و کلید رو کف دستش انداختم. قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد. حالت صورتش تغییر کرد. ضربان قلبم تندتر شد.. برای یک لحظه نگاهم کرد.. نگاهی پرمعنا و خاص!!... ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂