eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
435 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 جهاد زنان💕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_126 وقتی دست از خوندن کشید با هق‌هق گفتم: کاش می
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 چرا برای حاج مهدوی مهم بود که نظر منو دربارهٔ رد کامران بدونه؟ کمی فکر کردم. یاد همهٔ کارهای کامران افتادم و گفتم: بهش اعتماد ندارم.. با همهٔ مهربونی‌هاش نمی‌تونم باورش کنم. بنظرم همهٔ رفتاراش مشکوکه.. امشب اون کلانتری بود نمی‌دونم واسه من یا نسیم. ولی خوشم نیومد که با اونا می‌چرخه. من از این جماعت می‌ترسم. کامران با دشمنای من دوسته. از طرفی من.. حرفم رو خوردم. پرسید: شما؟!!! دنبال کلمات مناسب گشتم. گفتم: مننن نمی‌تونم به ازدواج فکر کنم. چون.... دیگه ادامه ندادم. چون واقعا نمی‌شد واقعیت رو گفت. گوشی حاج مهدوی به صدا در اومد. در حالیکه گوشی رونگاه می‌کرد گفت: حلال‌زاده‌ست.. خودشه. پیام داده ببینه کارتون رو پیگیری کردم یا خیر. شروع کرد به نوشتن. چند لحظه‌ی بعد خطاب به من گفت: نوشتم حالتون خوبه و آزاد شدید! آهی کشیدم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. او دوباره ماشین رو روشن کرد. پرسید: آرومتر شدید؟؟ می‌خواین برگردید خونه؟! باز رسیدیم به حرف خونه! کاش شهامت داشتم می‌گفتم... من دیگه دلم نمی‌خواد تنها باشم. من می‌ترسم. از تنهایی از گناه.. از حرف مردم.. از فکر از دست دادن تو که نمی‌دونم چرا از امشب کنار مسجد دلشوره نبودنت رو گرفتم.. گفتم: دلم نمی‌خواد خونه برم ولی راضی به زحمت شما هم نیستم. حاج مهدوی گفت: حاج آقا احمدی چندتا مورد خوب واستون تو محله‌ی خودمون پیدا کردن. دیگه صلاح نیست تو اون ساختمون باشید. باید تنها پل ارتباطی دوستان سابقتون رو قطع کنید. از طرفی دیگه هم مجبور نیستید رفتار زشت همسایه‌هاتون رو تحمل کنید. پشت سر هم آه کشیدم و به حرف‌هاش فکر کردم. پرسید: چرا با اون دختر درگیر شدید؟ گفتم: اونی که باعث و بانی دعوای مسجد شده بود اون بود. رفته بود پیش زن بابام و کلی دروغ پشت سرم گفته بود... ولی باتمام این حال وقتی امشب دیدم پشت در داره گریه می‌کنه دلم براش سوخت. فکر کردم اتفاق بدی واسش افتاده.. کاش درو واسش وا نمی‌کردم 🔹درسته نباید درو باز می‌کردید.. پس بخاطر اون‌روز باهاش دعواتون شد.. 🔸اون آغازگر دعوا بود... از زمانیکه می‌شناختمش همینطوری بود. واسه اینکه خودشو از اتهام مبرا کنه شروع می‌کنه به جیغ و داد و دعوا... من حتی در مقابل ضربه‌هاش کاری نکردم. بغیر از اون موقعی که.... یاد تسبیح افتادم اشکم سرازیر شد. از داخل آینه نگاهم کرد... نمی‌تونستم واقعیت رو به حاج مهدوی بگم... نمی‌تونستم بگم من امانتدار خوبی نبودم. او هم چیزی نپرسید... با اینکه منتظر بود جمله‌امو تموم کنم. او از خیابانی به خیابان دیگر می‌رفت و من به این فکر می‌کردم که چرا منو به خونه‌ام نمی‌رسونه؟ گناه او چه بود که بخاطر ترس من از همسایه‌ها و اون خونه، اسیر خیابونها بشه؟ دوباره براش اس‌ام‌اس اومد. گوشیش رو نگاه کرد و بعد توقف کرد. سرش رو برگردوند به عقب! فکر کردم با من کار داره ولی او به خیابان نگاه می‌کرد. گفت: شما تو ماشین باشید من الان میام. از ماشین پیاده شد. به پشت سرم نگاه کردم! باور کردنی نبود. ماشین کامران پشت سر ما ایستاده بود. او اینجا چیکار می‌کرد؟ یعنی درتمام این مدت تعقیب‌مون می‌کرد؟ حاج مهدوی به او که از ماشینش پیاده شده بود نزدیک شد. با هم دست دادند و حرف زدند... در چهره کامران خشم و ناراحتی موج می‌زد ولی حاج مهدوی آرام بود. دلم می‌خواست پیاده شم و بفهمم بین اون دونفر چی می‌گذره... دقایقی بعد کامران با قدم‌هایی سریع نزدیک ماشین شد. زد به پنجره... دلم گواه بد می‌داد. پنجره رو پایین کشیدم. او لبش رو گزید و گفت: من با اون دوتا کاری ندارم! نسیم بهم زنگ زد که برم کلانتری واسش سند ببرم! من خودمم از پررو بودنش تعجب کردم. بهشم گفتم به من ارتباطی نداره ولی گفت تو هم دستگیر شدی... من اگه اون وقت شب اونجا بودم بخاطر تو بود... گفتم: مسعود چی؟ تو با مسعود در ارتباطی... با اینکه اون اصلا مرد سالمی نیست... بااینکه اون منو به این روز انداخت... کامران گفت: واسه اونم دلیل دارم... شاید یه روزی فهمیدی! پوزخندی زدم: مگه قراره ما باز هم همدیگر رو ببینیم؟! حالت صورتش عوض شد باز هم طبق عادت پشت سر هم آب دهانش رو قورت داد و دست در جیبهاش به آسمون خیره شد. لعنت به من!!!! چرا اینقدر اونو آزار می‌دادم. حاج مهدوی نزدیکش شد. دستش رو روی شونه‌اش گذاشت و با دلجویی گفت: خدا خیرت بده که پیگیر ماجرا بودی. کامران با حرص رو به او گفت: شما چیکار کردی که این دختر... جمله‌ش رو ناتموم گذاشت. من می‌دونستم ادامه‌ش چیه! از شدت ناراحتی و شرمندگی گفتم: هههههیییی حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک گفت: فی امان الله... کامران خطاب به او با طعنه گفت: حاجی تا حالا تو خیابون چرخ می‌زدید حالا چند دقیقه هم بخاطر من دندون رو جیگر بزار.. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂