💕 جهاد زنان💕
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 #پارت_64 من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گ
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_65
ناگهان بیمقدمه گفت:
-چرا منو تعقیب میکنید؟
دلم آشوب شد.
با دقت نگاهش کردم. او همچنان به همون نقطه خیره بود!
با لکنت پرسیدم: با.. من.. هستید؟
او سرش رو با حالت تأیید تکون داد.
_هرجا میرم شما هستید. اوایل فکر میکردم اتفاقیه ولی با چیزی که امشب دیدم بعید میدونم.
خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده.. او منو میشناخته.
امشب اگر سکته نکنم خوبه. چه بیمقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!!! چقدر فشار روی قلبمه. لال شدم! چی باید میگفتم!؟
سرش رو به سمتم چرخوند و با نگاه نافذش آبم کرد.
-نمیخواین چیزی بگید؟
انگار اینجا آخر خط بود! باید اعتراف میکردم. و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه! و اونی که همه چیزش رو میبازه منم!
با شرمندگی گفتم: چی بگم؟؟
او یک ابروشو بالا انداخت و گفت: راستشووو!!
نفس عمیقی کشیدم: راستشو؟!!! این برای کسی که عمریه داره به همه، حتی به خودش دروغ میگه کار سختی نیست؟
او همچنان نگاهم میکرد. گفت: این جواب من نیست!
سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم.
او در حالیکه سوار ماشین میشد گفت: بسیار خب!! مسألهای نیست! سوار شید بریم! کجا باید ببرمتون؟
خوب ظاهرا قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه. خیالم راحت شد. نشستم توی ماشین.
گفتم: شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاکسی میرم.
او با ناراحتی مردمک چشمهاشو چرخوند و گفت: این وقت شب تاکسی وجود نداره! الان وقت تعارف کردن نیست بفرمایید کجا برم؟
چقدر لحن کلامش بیرحمانه و عصبانی بود. خدایا یعنی او در مورد من چه فکرهایی میکرد!؟
دوباره سکوت کردم. تنها چیزی که من میخواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم میخواست کمی با من مهربونتر باشه. او به سمتم چرخید و با غیض نگاهم کرد. من سرم پایین بود ولی رنگ و لحن نگاهش رو کاملا درک میکردم.
دل به دریا زدم.
پرسیدم: شما در مورد من چه فکری میکنید؟
سرم رو بالا گرفتم تا عکسالعملش رو ببینم
او به حالت اولش نشست و گفت: من هیچ فکری در مورد شما نمیکنم.
با دلخوری گفتم: چرا.. شما خیلی فکرها میکنید. این رو میشه از حرکات و طرز حرف زدنتون فهمید.
او با خندهی کوتاه و عصبی گفت: استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی!
خانوم محترم! من در مورد شما هیچ فکر خاصی نمیکنم چیزی که از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بیجوابه! که هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید.
پس او هم به من فکر میکرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟
با غرور به چشمهاش در آینه نگاه کردم و گفتم: یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید! برعکس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرفهامو بزنم شما بودی!!
او اخم کرد و درحالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت: خودتون هم میدونید که اینطور نبوده. نمونش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم میکنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید.
به سرعت و با دلخوری گفتم: برای اینکه دلیلم شخصیه!
او با عصبانیت جملهام رو سوالی کرد: دلیل شخصی؟؟خانوم.. سادات.. بزرگوار.. یک طرف این قضیه من و آبروی منه اونوقت شما میفرمائید دلیلتون شخصیه؟
راست میگفت!!
با بغض گفتم: دیگه تکرار نمیشه..
و زدم زیر گریه.
او واقعا از رفتارهای من عصبی و سردرگم به نظر میرسید. من سی سالم بود ولی از وقتی که عاشق او شده بودم مثل دخترهای نوجوون برخورد میکردم. اینها رو خودم میدونستم. و این رفتارها بیشتر از هرکس خودم رو آزار میداد.
بعد از چند دقیقه گفت: میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید! حتی..
حرفش رو خورد. سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیکه اشکهامو پاک میکردم منتظر شدم تا جملشو کامل کنه. ولی او آهی کشید و گفت: استغفرالله
گفتم: چرا باید بهتون بگم وقتی که قرار نیست دیگه این کارو کنم؟ شما گفتید با این کار من آبروتون به خطر میفته و منم قانع شدم و قول میدم دیگه..
جملهم رو قطع کرد و گفت:
-عرض کردم میخوام علت اینکارتون رو جویاشم!! حتی اگه دیگه تکرار نشه!! فکر میکنم این حق من باشه که بدونم.
سکوت کردم!! تا موضوع به اینجا میرسید زبانم قفل میشد. اگر واقعیت رو میگفتم او را برای همیشه از دست میدادم.
دستهام رو باحرص مشت کردم.. ناخنهای بلندم داخل گوشت دستم فرو میرفت و کمی از فشاری که روم بود کم میکرد.
خودش شروع کرد به جواب دادن:
_کسی ازتون خواسته درسته؟
من باتعجب گفتم: نه!!! چرا باید کسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور که شما فکر میکنید نیست.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂