eitaa logo
💕 جهاد زنان💕
444 دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
39 فایل
مادر از هر سازنده‌ای سازنده‌تر و باارزش‌تر است. جهاد زن، خوب شوهرداری کردن، فرزند آوری و تربیت فرزندانی صالح است. آیدی پاسخ به سؤالات @n_khammar123
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 فاطمه یک قطره اشک از چشمانش به آرامی سرخورد. پرسیدم: گفتی حاج مهدوی خیلی عاشق الهام بود. ایشونم تو رو مقصر می‌دونست؟ _آآآه حاج مهدوی.. او وقتی فهمید من به چه روزی افتادم یک روز اومد خونمون و کلی حرف زد.. گفت که قسمت این بوده هیچکس مقصر نبوده.. گفت مطمئنه الهام نگران حال منه و خلاصه خیلی سعی کرد منو به زندگی عادیم برگردونه. ولی واقعا زمان برد تا تونستم خودمو ببخشم.. راستیتش خودم هم تا پارسال بعد از دیدن خواب الهام دلم کمی آروم گرفت. خواب دیدم داره از باغچه‌شون گل می‌چینه. ازش پرسیدم داری چیکار می‌کنی؟ گفت دارم برا عروسیت دسته گل درست می‌کنم. جمله به اینجا که رسید فاطمه لبخند زیبایی به لبش نشست و نگاهم کرد. _خب؟؟ حالا خیالت راحت شد؟ دیدی بهت اعتماد دارم؟ همه چیز مثل یک خواب بود. سرگذشت فاطمه سوای تلخ بودنش، خیالم رو راحت کرده بود که رابطه‌ای بین او و حاج مهدوی وجود نداره ولی از یک جهت دیگه هنوز نگران بودم. باید از یک چیز مطمئن می‌شدم!! با من من گفتم: از حامد بگو.. دوسش داری؟ او چشم‌هاش رو بست و آه کشید. _الان پشیمون نیستی که نامزدیت رو به هم زدی؟ فاطمه با ناراحتی مکثی کرد و گفت: چاره‌ای نداشتم. من توکلم به خداست.. هرچی خدا بخواد. تنها کاری که از دست من برمیاد دعاست. با اصرارگفتم: الان پنج شیش سال از اون موقع گذشته.. یعنی هنوز عمو و زن عموت، آتیش‌شون نخوابیده؟! فاطمه سکوت غمگینانه‌ای کرد. دوباره گفتم: حامد چی؟؟ یعنی حامد هم هیچ تلاشی نکرده برای به دست آوردنت؟؟! فاطمه به نقطه‌ای خیره شد و با لبخندی در گوشه لبش گفت: وقتی چندماه پیش تصادف کرده بودم خبر به گوش عموم اینا رسید. عموم زنگ زده بود به پدرم و حالم رو پرسید. همین خیلی دلگرمم کرد. _حامد چی؟! حامد چی کار کرد؟! فاطمه خنده‌ی عاشقونه‌ای کرد و گفت: حامد؟! حامد از همون روز اول فهمیده بود. حتی به عیادتم هم اومد.. فاطمه از روی مبل بلند شد و درحالیکه فنجان‌های چای رو توی سینی میذاشت لحنش رو تغییر داد و گفت: چایی میخوری برات بریزم؟ دهن من که کف کرد از بس حرف زدم! خواستم سینی رو ازش بگیرم تا خودم اینکار رو کنم که فاطمه اخم دلنشینی کرد وگفت: خودم میرم. تو خودتو آماده کن که وقتی اومدم بهم توضیح بدی این چندروز دقیقا چت بود. سرجام نشستم و در فکر فرو رفتم. من نمی‌تونستم به فاطمه درمورد اتفاق چندروز پیش حرفی بزنم. نه روی گفتنش رو داشتم نه دلم می‌خواست که این راز رو فاش کنم. دوباره یک سوالی ذهنم رو درگیر کرد برای اینکه فاطمه صدام رو بشنوه با صدای بلند پرسیدم: قرار بود هیئت‌امنا برای حاج مهدوی زن پیدا کنند.. موفق شدند؟ فاطمه با سینی چای نزدیکم شد و گفت: نه!! حاج مهدوی به هیچ صراطی مستقیم نیست! پدرو مادرش هم نتونستند تا به الان راضیش کنند.. کنارم نشست و با ناراحتی گفت: اون بنده‌ی خدا هم هنوز نتونسته با مرگ الهام کنار بیاد.. نمیدونی وقتی فک می‌کنم بخاطر حماقت من این‌همه اتفاق بد افتاده و آرامش بنده‌های خوب ازشون گرفته شده چه حال و روزی پیدا می‌کنم! بیچاره فاطمه.!! دلداریش دادم: تو مقصر نبودی. این یک اتفاق بوده. قسمت بوده.. فاطمه تأیید کرد: آره.. می‌دونم! می‌دونم که اینها همه امتحانه. برای هممون. تو ساداتی. حرمتت پیش خدا زیاده. دعا کن تا بتونم رضایت دل عمو و زن‌عموم رو به دست بیارم. چشمم باریدن گرفت. کاش واقعا پیش خدا حرمت داشته باشم. اون هم با این بار سنگین گناه. از ته دل دعا کردم الهی آمین.. مکثی کرد و سوالی که از شنیدنش وحشت داشتم رو تکرار کرد: چت بود ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂