هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
در فمینیسم👇
تساوی رو ، تشابه و برابری زن و مرد از هر جهت میدونه...
#با_دقت_بخونیم
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
هم در اسلام و هم در فمینیسم
احقاق حقوق مد نظره....
ولی تفاوت از زمین تا آسمان است....
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
🪴 در اسلام، احقاق حقوقِ خاصّ مرد یا احقاق حقوقِ خاصّ زن نیست..
بلکه احقاق حقوق انسانی مورد توجهه
تا روابط انسانی زیباتری شکل بگیره...✅
در این روابط، نه سلطه گر دیده می شه، نه سلطه پذیر؛
نه فرادست و نه فرودست؛
نه ظالم و نه مظلوم،
🟢 هر کسی در جایگاه خودش قرار می گیره و
طبق اون از حقوق خودش بهره مند میشه.🟢
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
⛔️چرا میگیم فمینیسم داره به ضرر خانوما کار میکنه
ی بخش جزئیشو اشاره کنیم...
اینو بگیمو ختم کلام😊
هدایت شده از احیاء نسل مهدوی
تساوی فمینیسما:
یعنی زن و مرد در هزینهها مشارکت داشته باشند و به طور یکسان بار و فشار زندگی را تحمل کنند، ❗️❗️
درحالی که این تساوی در جسم آنها وجود نداره و با ریحانه بودن و ظرافت زن جور در نمیاد....
به همین خاطرتساوی به ضرر زنه❌❌❌
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رنگینک خرما و گردو
مےشہ بہ همسایہ ها نذرے داد
با وضو درست کنید
و درکناࢪش ذکࢪ صلوات یادتون نره ❤️
#خوشمزه_جاتی
🖤 @jahadalmarah
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_51
هرچه به فردا نزدیکتر میشدم افسردهتر میشدم! از بالای تخت نگاهی دزدکی به پایین انداختم.
فاطمه بیدار بود و با چشمی گریون به گوشیش نگاه میکرد. گوشیم رو از زیر بالش در آوردم و براش نوشتم:
_تو هم مثل من خوابت نمیبره؟
نوشت:
*نه.. من هرسال شب آخر، خوابم نمیبره.*
نوشتم:
*دیدمت داری گریه میکنی. اگه دوس داشتی بهم بگو بخاطر چی؟*
نوشت:
*دستتو دراز کن گوشیمو بگیر و خوب به تصویر نگاه کن. حتما اسمش رو شنیدی. شهید همت!! من از ایشون خیلی حاجتها گرفتم. دارم باهاش درد دل میکنم. تاحالا هرجا گیر کردم کمکم کرده. اینجا که هستم باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکنم. حالا که دارم میرم دلم براش تنگ میشه.*
باور کردنی نبود که فاطمه بخاطر وابستگی به یک شهید گریه کنه!! او چقدر دنیاش با من متفاوت بود! دستم رو دراز کردم و گوشی رو گرفتم.
عکس او رادیدم.
نگاهش چقدر نافذ بود. انگار روح داشت. نمیدونم چرا با دیدنش حالم تغییر کرد. دوباره چشمهام تر شد و در دلم با او نجوا کردم:
_نمیدونم اسمت چی بود.. اها همت.! فاطمه میگه نذرت میکنه حاجتشو میدی. فقط با فاطمهها اون جوری تا میکنی یا به من عسلها هم نگاه میکنی؟؟ من اولین بارمه اومدم اینجا. فاطمه میگفت شما به مهمون اولیها یک عنایت ویژهای دارید. اگه فاطمه راست میگه بخاطر من نه، بخاطر شادی روح آقام، دعا کن نجات پیدا کنم و مثل فاطمه پاک پاک بشم و گذشته ی سیاهم محو بشه. خواهش میکنم دعام کن.. اونطوری نگام نکن!! میدونم چقدر بدم.. ولی بخدا میخوام عوض شم. کمکم کنید.
گوشهی آستینم رو به دندان گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشود.
دوباره چشم دوختم به عکس و حرف آخر رو زدم:
من عاشقم!!! عاشق یک مرد پاک.. اول دعا کن پاک شم. بعد دعاکن به عشقم برسم.. من دلم یک مرد مومن میخواد. کسی که با دیدنش یاد خدا بیفتم نه یاد گناه... اگر سال بعد همین موقع من به آرزوم برسم کل کاروان رو شیرینی میدم و برات یه ختم قرآن برمیدارم... شما فقط قول بده یک نگاه کوچیک بهم بکنی..
گوشی رو خاموش کردم و به فاطمه دادم. چقدر آروم شدم... نفهمیدم کی خوابم برد!
یکی دوساعت بعد با صدای اذان از خواب بیدارشدم. انگار که مدتها خواب بودم. حتی کوچکترین خستگی وکسالتی نداشتم. بلند شدم. فاطمه در تختش نبود. رفتم وضو گرفتم و به سمت نماز خانه راهی شدم. این اولین نمازی بود که با اخلاص و میل خودم، رغبت خوندنشو داشتم. و این حس خوبی بهم میداد. فاطمه تا منو دید پرسید: چه زود بیدار شدی! همیشه آخرین نفری بودی که میومد نماز، از بس که خابالو و تنبلی.!!
من با اشتیاق گفتم: با صدای اذان بیدارشدم.
نماز رو به جماعت خوندیم و برای خوردن صبحانه به سمت غذاخوری رفتیم. فاطمه در راه ازم پرسید: خب نظرت راجع به این سفر چی بود؟؟
من با حسرت گفتم: کوتاه بود!!
او گفت: دیدی گفتم با همهٔ سختیهاش دل کندن از اینجا سخته؟! انشاءلله بازم به اتفاق هم میایم
گفتم: ولی کل سفر یک طرف، عکس شهید همت هم یک طرف!! باید اعتراف کنم که من فقط دیشب و با دیدن اون عکس، شهدای اینجا رو زیارت کردم!!
فاطمه خندهی ریزی کرد و گفت: خب پس سبب خیر شدم. خداروشکر.
بله!! توشهی من از این سفر پنج روزه و پرچالش یک قرار با عکس حاج همت بود که نمیدونستم چقدر اعتقاد بهش داشتم!! ولی وقتی از رسیدن به آرزویی نا امیدی به هر ریسمانی چنگ میزنی حتی اگر به آن ریسمان ایمان واعتقاد نداشته باشی.
روز آخر سفر بود و من در دلم اندوهی ویرانگر مستولی بود.دل کندن از آن دیار عاشقانه کار سختی بود ولی اتفاق افتاد. برعکس زمان رفت، بازگشتمان افسردهوار و کسالتآور بود همهٔ واگنهای مربوط به ما سوت و کور و یخ زده بود.
همه یا در خواب بودند یا در حال مرور خاطرات این پنج روز!!
من در کنار پنجره سر به شیشه گذاشته بودم و در میان پچ پچ هم کوپهایهام به کابوسهایی که در تهران انتظارم رو میکشید فکر میکردم و از وحشت رویارویی با آنها به خود میلرزیدم. هرچه نزدیکتر میشدیم این کابوس هولناکتر و ترسم بیشتر میشد. میان اضطرابم دستهای فاطمه رو محکم گرفتم و با نگاهم حسم رو منتقل کردم. فاطمه با نگاهی پرسشگر و مضطرب خیره به من ماند تا دست آخر خودم چشمانم رو به سمت نمای بیرون پنجره هدایت کردم. آهسته پرسید:
سادات جان؟ خوبی؟
بی آنکه نگاهش کنم، با نجوا گفتم: نه!!
میترسم!!! از تهران و حوادثی که انتظارم رو میکشند میترسم.. میترسم یادم بره چه عهدهایی بستم. فاطمه دستهایم رو محکم با مهربانی فشار داد
-نگران چی هستی؟ خدا هست.. جدت هست.. آقات هست... من هستم..
میان این اسامی یک اسم جامانده بود.. زیر لب زمزمه کردم:
-او چی؟؟؟ او هم هست؟؟
فاطمه شنید.
پرسید: از کی حرف میزنی؟
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_52
فاطمه منتظر جوابم بود.
دستپاچه گفتم:
-خب.. منظورم اون دوستمه که خارجه.. بنظرت اونو دوباره میبینم؟
فاطمه با مهربانی خندید و گفت:
آره انشاءالله میبینیش. مگه نگفته بودی تلفنش رو داری؟
ناخواسته یاد عاطفه افتادم و با ناامیدی گفتم:
-نه چندسالی میشه ازش خبری ندارم. ظاهرا شمارهای که ازش داشتم هم عوض شده. من هم بهش دسترسی ندارم
فاطمه با کنجکاوی پرسید:
-اون چی؟؟ اون هم هیچ شمارهای ازت نداره؟
گفتم: من با تلفن کارتی باهاش تماس میگرفتم.. آخه اون موقع تو ایران هرکسی تلفن همراه نداشت که یک خط مستقل داشته باشه ورومینگ نبود که..
فاطمه باتکان سرحرفم رو تصدیق کرد.
اگر فاطمه میفهمید من دارم ماهها بهش دروغ میگم جه احساسی بهم پیدا میکرد؟ اگر میفهمید من رقیب عشقی او هستم چیکار میکرد؟؟
فاطمه آهی کشید. انگار یاد چیزی افتاده بود. گفت: خیلی خوبه آدم یه رفیق قدیمی داشته باشه! یکی که وقتی یادش بیفتی دلت براش پرواز کنه.
من با سکوت به حرفهاش گوش میدادم.
با آهی عمیق ادامه داد:
من هم دوستی صمیمی داشتم که هر وقت بهش فک میکنم حالم تغییر میکنه. اون برام مثل یک خواهر بود. ولی اونم منو ترک کرد.
حس کنجکاویم تحریک شد. پرسیدم:
ترکت کرد؟؟ کجا رفت؟
چشمان فاطمه پر از اشک شد.
گفت: رفت به دیار باقی.. رفت به بهشت
عجب! پس فاطمه دوستی صمیمی داشت که فوت کرده بود! فکر کردم که که این داغ تازهست چون مرتب آه از ته دل میکشید و رگهای صورتش متورم شده بود.
پرسیدم: متأسفم! چرا قبلا بهم چیزی نگفته بودی؟
میان گریه خندهی تلخی کرد.
گفت: از بس ضعیفم! مدتهاست سعی میکنم از حرف زدن راجع بهش فرار کنم. چون هروقت حرفشو میزنم تا چندهفته تو خودم میرم.
من حرفش رو میفهمیدم. این حس رو من هم تجربه کرده بودم.
دلم میخواست بیشتر از دوستش بدونم ولی با این حرفش صلاح نبود چیزی بپرسم.
گفتم: میفهمم فاطمه جان. ببخشید اگر با یادآوریش اذیت شدی... نمیدونم چه اتفاقی افتاد برا دوستت ولی امیدوارم خدا بیامرزتش.
فاطمه سریع اومد تو حرفم:
-اون بر اثر یک تصادف چهارسال پیش ضربه مغزی شد و دو هفتهی بعد...
فاطمه رو با ناراحتی در آغوش گرفتم. یکی از بچههای مسجد که دوستی نزدیکی با فاطمه داشت آهی بلند کشید و رو به من گفت: الهام خیلی گل بود. همه از شنیدن خبر فوتش ناراحت شدند. و همه نگران و ناراحت فاطمه و ..
فاطمه سرش را به طرف او چرخوند و با نگاهی تند حرف او را قطع کرد.
-اعظم جان.. قبلا گفته بودم نمیخوام از اون روزها چیزی یادم بیاد.. لطفا بحث و عوض کنید. من واقعا کشش این حرفها رو ندارم.
و بعد با پشت آستینش سیل اشکهایش رو پاک کرد و از کوپه خارج شد.
چهرهی بچهها دیدنی بود.
اعظم سرش رو پایین انداخت.
هرکسی با ناراحتی چیزی میگفت.
وحیده با تأسف گفت: من فک میکردم باقضیه کنار اومده.
من که نمیدونستم دقیقا چه اتفاقی افتاده با تعجب پرسیدم: چرا اینقدر فاطمه از یادآوری اون روزها عذاب میکشه؟ مگه علت فوت دوستش فاطمه بوده؟
نگاهی معنیدار بین اعظم و وحیده رد و بدل شد.
وحیده گفت: توچیزی میدونی؟
گفتم: نه. اولین باره دارم میشنوم. ولی حس میکنم باید چنین چیزی باشه.
وحیده کنارم نشست و در حالیکه سعی میکرد آهسته حرف بزند گفت: از همون اولش هم بنظرم تو خیلی تیز بودی. الهی بمیرم برای دل فاطمه.!! اگه لطف و بزرگی حاج مهدوی نبود معلوم نبود که الان فاطمه چه حال و روزی داشت. الهام فقط دوستش نبود. دختر عموش هم بود. فاطمه خودشو مسئول مرگ اون و بچش میدونه. آخه طفلکی حامله بود. تا جایی که من میدونم به اصرار فاطمه سوار ماشین الهام میشن که برن جایی. و بخاطر وضعیت بارداری الهام، فاطمه پشت فرمون میشینه. خلاصه نمیدونم چی میشه که ...
اعظم به وحیده تشر زد: وحیده لطفاا! !!
شاید فاطمه راضی نباشه!
وحیده با اصرار خطاب به او گفت: چرا راضی نباشه؟ اون فقط دوس نداره جلوی خودش حرفی بزنیم وگرنه با عسل خیلی صمیمیه.
اعظم با ناراحتی گفت: حالا که باهاش راحته بزار خودش سرفرصت برای عسل تعریف میکنه. کارتو اصلا درست نیست.
وحیده خیلی بهش برخورد. اینو میشد از حالاتش فهمید با یک جهش روی جایگاه خودش نشست و خودش رو با کتابی که قبلا دستش بود مشغول کرد.
من یک چیزایی دستگیرم شده بود. فکر نمیکردم فاطمهی شاد وخوش زبون این شش ماه غصهای به این بزرگی داشته باشه و رنج بکشه. فقط نمیتونستم هضم کنم که بزرگی و لطف حاج مهدوی در قبال او چه بوده و نگرانم میکرد.
دیگه نمیتونستم بیشتر از این معطل کنم. از جا پریدم و از کوپه خارج شدم.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
سلام امام خوبم ✋🌸
صاحب عزاترين عزادارها بيا
تا بر دلم نگاه کنے اين دو ماه را
تا اندڪے شبيه تو باشيم اين دو ماه
بر تن نموده ايم لباس سياه را
@Emamkhobiha🌹
امام زمان 025.mp3
3.24M
قسمت بیست و پنجم✅
امام زمان عج💚❤️
العجل مولا مولا😭😭😭😭
@amam_shenasy🌺
⭕️این خدا مهربونه، اما کبریایی نداره!
و کبریایی خدا اونقدر اهمیت داره که محوری ترین ذکر نماز «الله واکبر» هست✅
نمازی که محور دین هست!!
🔷یارو طوری میگه:اوه! مای گاد!😅
که آدم میفهمه منظورش خدا کوچولوی خودش هست!!
✅تو تنها خداپرستی هستی که تا در خانه خدا میای اولین فریادت «الله واکبر» هست!😊
زمزمه ات اللهواکبر هست!
نجوایت #اللهواکبر هست!
👈🏼بقیه نام های خدا غلط نیست ولی برای نماز باید تنها بگی اللهواکبر !
⭕️محوری بودن نماز در میان آموزه های دینی و محوری بودن این ذکر در نماز، نشان از یک واقعیت داره و آن هم محوری بودن کبریایی خدا در مسیر بندگی انسان هست✔️
#نگاهی_به_رابطه_عبدومولا ۷۷
🖤 @jahadalmarah