eitaa logo
جَهادِعاٰرِفٰانه
403 دنبال‌کننده
917 عکس
766 ویدیو
6 فایل
شُـهَداء سَنگْ نشانَند... کِه رَه گُم نَشَوَد! :)💌 «شهید محمد عارف کاظمی» با حضور مادر شهید در کانال🌹 خادم کانال: @Haram_karbala313m _کپی؟ + حلاله مومن اینجا همه چی نذر شهیدِ:)..!💚
مشاهده در ایتا
دانلود
جَهادِعاٰرِفٰانه
#مسجد_حنانه
حتما نوشته رو بخونید بسیار جالب بود واقعا روایتی که تاحالا تعریف نشده کمتر کسی اینجا رو میشناسه این مکان مقدس واقعا حال غریبی داره
جَهادِعاٰرِفٰانه
#مسجد_حنانه
یک روایت هم هست راجب که تمام دیوار های این مسجد در غم امام حسین اشک ریختن و حتی یکی از ستون های مسجد خم شده
حسین زخم هارا مداوا می کنم:)! و عباس..💔
هدایت شده از التیـــام,🇵🇸
دل من گم شده گر پیدا شد !! بسپارید امانت رضا ؏ . . از رضا ؏ خواسته ام تا شاید؛ بگذارد که غلامش بشوم . . همه گفتند محال است اما ؛ دل خوشم من ، به محالات رضا ؏ !
بسم رب المهدی
انشاالله بعد چند روز از امشب دوباره ادامه داستان رو میزارم
جَهادِعاٰرِفٰانه
#سلام_بر_ابراهیم #پارت_هشتاد تسبیحات امیر سپهرنژاد دوازدهم مهر ۱۳۵۹ است. دو روز بود که ابراهی
کنار یک تپه محاصره شدیم نزدیک به یکصد عراقی از بالای تپه و از داخل دشت شلیک میکردند ما پنج نفر هم در کنار تپه در چالهای سنگر گرفتیم و شلیک می کردیم تا غروب مقاومت کردیم با تاریک شدن هوا عراقی ها عقب نشینی کردند. دو نفر از همراهان ما که راه را بلد بودند شهید شدند. از سنگر بیرون آمدیم کسی آن اطراف نبود به پشت تپه و میان درختها رفتیم. در آنجا پیکر شهدا را مخفی کردیم خسته و گرسنه بودیم از مسیر غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خواندیم بعد از نماز به دوستانم گفتم برای رفع این گرفتاری ها با دقت تسبیحات حضرت زهرا این را بگوئید. بعد ادامه دادم این تسبیحات را پیامبر زمانی به دخترشان تعلیم فرمودند که ایشان گرفتار مشکلات و سختیهای بسیار بودند. بعد از تسبیحات به سنگر قبلی برگشتیم خبری از عراقی ها نبود. مهمات ما هم کم بود. یکدفعه در کنار تپه چندین جنازه عراقی را دیدم. اسلحه و خشاب و نارنجکهای آنها را برداشتیم مقداری آذوقه هم پیدا کردیم و آماده حرکت شدیم اما به کدام سمت؟ هوا تاریک و در اطراف ما دشتی صاف بود تسبیحی در دست داشتم و مرتب ذکر می..گفتم در میان دشمن خستگی شب تاریک و ... اما آرامش عجیبی داشتیم انیمه های شب در میان دشت یک جاده خاکی پیدا کردیم مسیر آن را ادامه دادیم. به یک منطقه نظامی رسیدیم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت.
چندین نگهبان هم در اطراف آن بودند سنگرهائی هم در داخل مقر دیده میشد. ما خودمان نداشتیم برای همین تصمیم عجیبی گرفتیم بعد هم با تسبیح استخاره کردم و خوب آمد ما هم شروع کردیم با یاری خدا توانستیم با پرتاب نارنجک و شلیک گلوله آن مقر نظامی نمی دانستیم در کجا هستیم هیچ امیدی هم به زنده ماندن را به هم بریزیم. وقتی رادار از کار افتاد هر سه از آنجا دور شدیم ساعتی بعد دوباره به راهمان ادامه دادیم. نزدیک صبح محل امنی را پیدا کردیم و مشغول استراحت شدیم کل روز را استراحت کردیم باور کردنی نبود آرامش عجیبی داشتیم با تاریک شدن هوا به راهمان ادامه دادیم و با یاری خدا به نیروهای خودی رسیدیم ابراهیم ادامه داد آنچه ما در این مدت دیدیم فقط عنایات خدا بود. تسبیحات حضرت زهران این گره بسیاری از مشکلات ما را گشود. بعد گفت: دشمن به خاطر نداشتن ایمان از نیروهای ما می ترسد. ما باید تا میتوانیم نبردهای نامنظم را گسترش دهیم تا جلوی حملات دشمن گرفته شود.
شهرک المهدی علی مقدم و حسین جهانبخش از شروع جنگ یک ماه گذشت. ابراهیم به همراه حاج حسین و تعدادی از رفقا به شهرک المهدی در اطراف سرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهای پدافندی را در مقابل دشمن راه اندازی کردند. نماز جماعت صبح تمام شد. دیدم بچه ها دنبال ابراهیم می گردند. با تعجب پرسیدم چی شده؟ گفتند از نیمه شب تا حالا خبری از ابراهیم نیست من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع دیده بانی را جستجو کردیم ولی خبری از ابراهیم نبود ساعتی بعد یکی از بچه های دیده بان :گفت از داخل شیار مقابل چند نفر به این سمت مییان این شیار درست رو به سمت دشمن بود بلافاصله به سنگر دیده بانی رفتم و با بچه ها نگاه کردیم. سیزده عراقی پشت سر هم در حالی که دستانشان بسته بود به سمت ما می آمدند؟ پشت سر آنها ابراهیم و یکی دیگر از بچه ها قرار داشت. در حالی که تعداد زیادی اسلحه و نارنجک و خشاب همراهشان بود. هیچکس باور نمی کرد که ابراهیم به همراه یک نفر دیگر چنین حماسه ای آفریده باشد