[ - بابا؟
+ بله؟
- شما بابایِ من نيستيد،
بابایِ من یک رَدایِ سبز دارد،
هميشه برایِ ما غذا میآورد،
کوله روی پشتش دارد؛
بابای من كه نبود،
بابا صدايش میزدم...
+ اسمش چه بود؟
- نمیدانم، پرسيدم، نگفت.
+ چه كارش داری؟
- میخواهم خبرِ خوش به او بدهم؛
خبر كشته شدنِ «علی»..
+ از اين خبر خوشحال میشود؟
- اری مطمئنم، او از
خوشحالیِ من خوشحال میشد.
+ مرگِ علی را
جلویِ او آرزو میکردی؟
- آری هميشه غذا كه میآورد؛
جلويش علی را نفرين میکردم،
او هم دستهایش را
بالا میبُرد و میگفت:
«خدایا مرگِ علی را برسان...»!✨(: ]
#کافهرحیمی✍🏻
#مولایغریبمن...
[ در ماه رمضان که خطبه میخواند،
در حین صحبتهایش
آنقدر دلش میگرفت
وبی تاب میشد که
به اماممجتبیعلیهالسلام می فرمودند:
حسن جان؛
چند روز از ماه رمضان گذشته است؟!
روحیاتش در این رمضان
عجیبتر شده بود.
چون او خودش بهتر از همه میدانست
چندم رمضان است.
بعد امام حسنعلیهالسلام جواب میداد:
پدر جان ۱۳ روز.
و بعد خود را تسلی میداد؛
که علی،
دیگر چیزی به وصال نمانده است!🖤 ]
#مولایغریبمن
#کتاب: آزادیمعنوی📚
[ صورتش را پوشاند و کیسهی نان را
بر دوش گذاشت، اشک از
چشمهایش جاری میشد،
میدانست دیشب، بابا به آرزویش
رسیده و حالا در کنار مادر است،
اما این چیزی از داغ کم نمیکرد.
وارد خرابه شد،
کودکی که پدرش در
خیبر کشته شده بود سویش دوید
و گفت: امشب دیر آمدی!
مژده بده! علی را کشتند.
حسن بن علی تکهای نان جو
از کیسه درآورد و
زیر لب فرمود:
خدایش رحمت کند!💔 ]
#مولایغریبمن
#سیدعلیحسنی✍🏻