✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✍ به روایت همسر شهید(۳)
💥به دنبال غائله کردستان، به پاوه عزیمت کردم و مسؤلیت روابط عمومی سپاه پاوه را به عهده گرفتم... چون رفتنم به پاوه مصادف شد با آشنائی با همسرم... بهتر دیدم بقیه زندگی نامه ام را از زبان همسرم بشنوید...
💥 صدای ابراهیم را می شنیدم می ترسیدم. خودش هم بعدها گفت : همین حس را داشته وقتی مرا میدیده، یا صدام را می شنیده. حس من فقط این نبود.... من ازش بدم می آمد. نه به خاطر این که بمن گفت : مگر یاسین توی گوشم می خوانده. این هم خب البته هست... ولی چیز دیگری هم هست. که بعد از آن همه دعوا واسطه بفرستد برای خواستگاری...
💥باید خودش حدس میزد که بش می گویم، نه...باید می فهمید که خواستگاری از من توهین است... یعنی من هم حق دارم مثل خیلی های دیگر برای شهید شدن آمده باشم و به خاطر آن، آمده باشم پاوه... ازش بدم آمد که همه اش سر راهم قرار می گرفت، همه اش می آمد خواستگاری ام، همه اش مجبور می شدم آرام و عصبی و گاهی با صدای بلند بگویم : " نه "... یا نه، اگر بهش گفتم آره، باز سر عقد ازش بدم بیاید، که چرا باید همه چیز را برای خودش بخواهد... حتی مرا، حتی شهید شدن خودش را...
💥 باورتان می شود آن لحظه ائی که بی سر دیدمش بیشتر از همیشه ازش بدم آمد؟... خودش نبود ببیند یا بشنود چطور می گویمش بی معرفت، یا هر چیز دیگر، تا معرفت به خرج بدهد، بیاید مرا هم با خودش ببرد... قرارمان این را می گفت. که اگر هم رفتیم با هم برویم.
💥 تا آن روز که آتش به جانم زد، گفت :
"دلم خیلی برات تنگ می شود، ژیلا، اگر بروم، اگر تنها بروم..." می گفت : می رود، مطمئن است، زودتر از من, تا صبوری را کنار بگذارم، بگویم : "تو شهید نمی شوی، ابراهیم.... تو پدر منی، مادر منی، همه کس منی... خدا چطور دلش می آید تو را از من جدا کند؟ ابراهیم مرا؟ ابراهیم مهدی را؟ ابراهیم مصطفی را؟ نه، نگو... خدای من خیلی رحمان است، خیلی رحیم است..."
💥خرداد 59 بود به گمانم... روز اول، از راه رسید، خسته و کوفته بودیم، که آمدند خبر دادند مسئول روابط عمومی سپاه پاوه گفته: تمام خواهر ها و برادر های اعزامی باید بعد از نماز بیایند جلسه داریم.
💥 آن روز بهش می گفتن: "برادر همت..."فکر کردم باید از کردهای محلی باشد. با آن پیراهن چینی وشلوار کردی و گیوه ها و ریشی که بیش از حد بلند شده بود.... اگر می دانستم تا چند دقیقه دیگر قرار است ازش توهین بشنوم یا ازش متنفر بشوم، شاید هرگز به دوستم نمی گفتم :" توی کرد ها هم انگار آدم خوب هم پیدا می شود... "
💥آن روز آمد سر به زیر وآرام و گاهی عصبی، گفت :" منطقه حساس است و سنی نشین و ما باید حواس مان باشد که با رفتار و کردارمان حق نداریم اختلافی بین سنی و شیعه درست کنیم... " همه با سکوت تاییدش کردیم....گفت: "مهمان هم داریم. او روحانی سنی بود."
💥 حرف هایی گفته شد و بحث کرده شد. نتوانستم بعضی هاشان را هضم کنم... وارد بحث شدم، موضع گرفتم. مقبول نمی افتاد. ابراهیم عصبی شده بود. چاره نداشت که بهم برگردد. اما نمی شد، نمی توانست. من هم نمی توانستم. یعنی فکر می کردم نباید کوتاه بیایم. تا جایی که مجبور شدم برای اثبات حرفم قسم بخورم. به کی؟ به حضرت علی علیه السلام...مهمان بلند شد ناراحت رفت. ابراهیم خون خونش را می خورد. نتوانست خودش را کنترل کند. فکر کنم حتی سرم داد زد، وقتی گفت:"مگر من تا حالا یاسین توی گوش شما می خواندم؟ این چه وضع حرف زدن بامهمان است؟"
💥من هم مهمان بودم. خبر نداشت خانواده ام راضی نبودند بیایم آنجا. و بیشتر از همه پدرم. که ارتشی بود و اصلا آبش با این چیزها توی یک جوی نمی رفت. خبر نداشت آمدنی راه مان راگم کرده بودیم و خسته بودیم وخستگی مان حتی با آن نان و ماست هم در نرفت... خبر نداشت توبه هایم را کرده بودم و حتی وصیتنامه ام را هم نوشته بودم.... آن وقت او داشت به خودش حق می داد، جلوی همه سر من داد بزند و یاسین را به سرم بکوبد... بلند شدم آمدم بیرون...
💥 یادم می آید، جنگ شروع شده بود، از طرف دانشگاه برامان اردو گذاشتند. قرار بود برویم مناطق مختلف با جهاد سازندگی و واحد های فرهنگی سپاه همکاری کنیم. ما را فرستادن کردستان. راننده خواب الود بود و راه راعوضی رفت. رسیدیم کرمانشاه. گفتند نیروها باید تخلیه شوند. سنندج شلوغ بود و پاوه تازه به دست دکتر چمران آزاد شده بود و همه چیز نا آرام. مرا با شش پسر و دختر دیگر فرستادند پاوه... همه مان دل مان کردستان بود. که ابراهیم آمد آن جور زد غرورم را شکست. همان جا قصد کردم سریع برگردم بروم اصفهان. اما نمی شد، نمی توانستم. غرورم اجازه نمی داد. سرم را گرم کردم به کارهایی که به خاطرش آمده بودم
#کتاب_همت_خورشید_خیبر
#ناصرکاوه