#حکایت
حكيمی به دهی سفر کرد…🚶
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد. 🙇♀
حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت:
این زن، هرزه است به خانهی او نروید!
حكيم به کدخدا گفت:
یکی از دستانت را به من بده!!!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت.
آنگاه حكيم گفت:
حالا کف بزن!!!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت:
هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند؟!
شیخ لبخندی زد و پاسخ داد:
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند!
#جهاد_تبیین_1401
#حکایت
#زن_عفت_حیا
#مرد_غیرت_ناموس
@jahadetabein1401
💢بهلول و چراغ
یک روز، بهلول با یک چراغ در دست در بازار دیده شد. مردم پرسیدند: "این چراغ چه کار دارد؟" بهلول گفت: "من میخواستم یکی را پیدا کنم که همه کاره باشد." مردم گفتند: "آها، این چه کسی است؟" بهلول گفت: "آن کس که همه کاره است نفس خودم است. چون هر کاری که میکنم، نفس خودم انجام میدهم!"این حکایت نشاندهنده طبیعت طنزآمیز و پرمعنای حکایتهای بهلول است که اغلب به شکل متناقض و با لحنی جذاب از مسائل جوامع و فلسفی بحرانی صحبت میکند.
#حکایت
#خدا
#جهادتبیین_1401
#جهاد_تبیین
@jahadetabein1401
روزی سگی نزد شیر آمد گفت: بامن کشتی بگیر، شیر سر باز زد. سگ گفت: نزد تمام سگان خواهم گفت که شیر از مقابله با من میهراسد. شیر گفت: سرزنش سگان را خوشتر دارم از اینکه شیران مرا شماتت کنند که با سگی کشتی گرفته ام…
#حکایت
#جهادتبیین
#جهادتبیین_1401
@jahadetabein1401
.
#حکایت
به #بهلول گفتند:
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ.
ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
گفتند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.
گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ.
ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
گفتند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجر یهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟
«به خدا #اعتماد کنیم»
#جهادتبیین
#جهادتبیین_1401
@jahadetabein1401
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
#حکایت #روباه
❗️وقتی در یک #جامعه افراد مفسد زیاد میشوند
آنگاه به افراد باشرف و با عزت میخندند.
#جهادتبیین_1401
@jahadetabein1401
.
#حکایت #تفکر
📚پادشاهی 2 شاهین گرفت،
آنها را به مربی پرندگان سپرد تا آموزش شکار ببینند
اما یکی از آنها از روی شاخه ای که نشسته بود پرواز نمی کرد،
🍃پادشاه اعلام کرد
هرکس شاهین را درمان کند پاداش خوبی می گیرد،
کشاورزی موفق به اینکار شد.
🍃پادشاه از او پرسید:
چگونه درمانش کردی؟
کشاورز گفت:
شاخه ای که به آن وابسته شده بود را بریدم.
«گاهی اوقات باید شاخه عادتها و باورهای غلط را ببریم تا بتوانیم رها زندگی کنیم.»
#جهادتبیین_1401
@jahadetabin1401
.
#حکایت
🍃پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»
🍃پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
🍃روزها گذشت تا اینکه #پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت.
آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد.
وقتی #وزیر به خدمت شاه رسید شاه گفت: «درست گفتی قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»
🍃وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»
🍃ای کاش از الطاف پنهان حق، سر در میآوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم.
#جهادتبیین_1401
@jahadetabein1401
.
#حکایت #پرنده و #شکارچی
🟢یک شکارچی، پرنده ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار!
تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده ای و هیچ وقت سیر نشده ای، از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی شوی.
اگر مرا آزاد کنی سه پند ارزشمند به تو میدهم تا به سعادت و خوشبختی برسی.
✨پند اول را در دستان تو می دهم که آزادم کنی،
✨پند دوم را وقتی که روی بام خانه ات بنشینم به تو می دهم.
پند سوم را هم وقتی که بر درخت بنشینم.
مرد قبول کرد.
پرنده گفت:
✨پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن.
مرد بلافاصله او را آزاد کرد. پرنده بر سر بام نشست…
گفت
✨پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. برچیزی که از دست دادی حسرت مخور.
پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت: ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست. ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می شدی. مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله اش بلند شد. پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟ پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی.
ای ساده لوح! همه وزن من سه درم بیشتر نیست، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟ مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست.
پند سوم را هم به من بگو.
پرنده گفت: آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم؟
پند گفتن با نادان خواب آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره زار است...
#جهادتبیین_1401
@jahadetabein1401
.
#حکایت #تفکر #تلنگر
🍃فردی کیسهای طلا در باغ خود دفن کرده بود و بعد از مدتی یادش رفت کجا دفنش کرده، پس نزد مرد فهیم و فقیهی رفت.
مرد فقیه گفت: نیمهشب برخیز و تا صبح نماز بخوان.
اما باید مواظب باشی که لحظهای ذهنت نزد گمشدهات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود.
🍃نیمهشب به نماز ایستاد و نزدیک صبح یادش افتاد کیسه را کجای باغ دفن کرده است.
سریع نماز خود را بههم زد و بیل برداشت و به سمت باغ روانه شد. محل را کند و کیسهها را در آغوش کشید، صبح شادمان نزد مرد فقیه آمد و بابت راهنماییاش تشکر کرد.
🍃مرد فقیه گفت: میدانی چه کسی محل سکه را به تو نشان داد؟
مرد گفت: نه
فقیه گفت: کار شیطان بود که دماغش بر سینهات کشید و یادت افتاد.
مرد تعجب کرد و گفت: به خدا برای شیطان نمیخواندم.
مرد فقیه گفت: میدانم، خالص برای خدا بود.
🍃شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه را بدانی، دیگر او را رها میکنی.
نزدیک صبح بود، لذت عبادت شبانه را ملائک میخواستند بر کام تو بچشانند که شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی.
🍃اگر یک شب این لذت را درک میکردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمهشب میرفتی. شیطان یادت انداخت تا نمازت را قطع کنی.
🍃چنانچه وقتی قطع کردی و رفتی طلاها را پیدا کردی، دیگر نمازت را نخواندی و خوابیدی و اینجا بود که شیطان تیر خلاص خود را به سمت تو رها کرد.
#جهادتبیین_1401
@jahadetabein1401
📚🖌 داستان آموزنده 📌
غیرت
جوانی به حکیمی عرض کرد:
وقتی همسرم را انتخاب کردم،
در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است.
وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند.
وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم.
چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند
حکیم فرمود:
آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست⁉️
جوان گفت: آری❗️
حکیم فرمود:
اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای 🐕🐕🐕ولگرد محله شما از آنها زیباترند.
جوان با تعجب 😳 پرسید:
چرا چنین سخنی میگویی⁉️
حکیم فرمود:
چون مشکل در همسر تو نیست❗️
مشکل اینجاست
که
وقتی انسان قلبی طمع کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد،
محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند.
آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد⁉️
جوان گفت: آری❗️
👈حکیم فرمود:
مراقب چشمانت👀 باش.
#غیرت
#حکایت
@jahadetabin1401
قدیما یه شاگرد کفاشی بود، هر روز میرفت لب رودخونه برای درست کردن کفش، چرم میشست؛
اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد، میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره! یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره!
با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره. شاگرد با تعجب پرسید نمیزنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره! الان که آب برده دیگه فایده ای نداره...
زندگیم همینه، تمام تلاشتون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید👌
#حکایت
@jahadetabein1401
@Elteja | کانال اِلتجا4_5801153404050869253.mp3
زمان:
حجم:
6.61M
▪️حکایتی عجیب از برکات حدیث شریف کساء.
📚حدیث کساء و آثار شگفت، ص۹۸.
#حکایت
#حدیث_کساء
@jahadetabein1401