🌿🌺﷽🌿🌺
#حکایت
رجبعلیِ خیاط،مستاجری داشت که زن وشوهربودند با ۲۰ ریال اجاره؛
بعداز چند وقت این زن وشوهر صاحب فرزندشدن
رجبعلی به دیدنشون رفت و به مرد گفت:
«داداش جون فرزند دار شدی خرجت بالاتر رفته، از این ماه به جای ۲۰ ریال ۱۸ ریال اجاره بده،
۲ ریالشم واسه فرزندت خرج کن،
این ۲۰ریال رو هم بگیر اجاره ی ماه گذشته ایه که بهم دادی، هدیه ی من باشه برای قدم نوزادت»
🌺 تو دوره زمونه الان کرایه ها رو با فرزند دار شدن مردم بالا میبرن!
👌 به دیگران رحم کنید تا خدا هم به شما رحم کند
@masjedalmahdi
🌺🍃🌺🍃
#حکایت
❇️روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک می کرد و سپس خالی می نمود
شخصی از او پرسید :
🔹بهلول! با این ' سر های مردگان ' چه می کنی ؟ گفت : می خواهم ثروتمندان را از فقیران و حاکمین را از زیر دستان جدا کنم ، لکن می بینم همه یکسان هستند
🔸بابا طاهر عریان می گوید:
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیـدم ناله و افغـــــان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا ، نمی ارزد به کاهی
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبـــــر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمـند، برد از یک کفــن بیش
@masjedalmahdi
#حکایت
💢دزد #اموال یا #اعتقاد!؟
روزی دزدی در #مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسهی سکهی مردی غافل را دزدید
هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها #کاغذیست که بر آن نوشته است:
خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما
اندکی اندیشه کرد
سپس کیسه را به #صاحبش باز گرداند
دوستانش او را سرزنش کردند که چرا این همه #پول را از دست داد.
دزد کیسه در پاسخ گفت:
صاحب کیسه باور داشت که #دعا دارایی او را نگهبان است.
من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد.آن گاه من دزد باورهای او هم بودم.
واین دور از #انصاف است...!
@masjedalmahdi
#حکایت
گویند: روزی خلیفه از محلی میگذشت، دید
که بهلول ، زمین را با چوبی اندازه میگیرد.
پرسید: چه می کنی؟
گفت: می خواهم دنیا را تقسیم کنم تا ببینم به
ما چه قدر میرسد و به شما چه قدر؟
هر چه سعی می کنم ، میبینم که به من
بیشتر از دو ذارع نمیرسد و به تو هم بیشتر
از این مقدار نمیرسد!
#حکایت_و_حکمت
#حسین_دیلمی
#زیبا_زندگی_کن 🦋👇
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@masjedalmahdi
#حکایت
در زمانهای دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیر قابل استفاده بود. روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید. مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد.
روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود. دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود. روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد.
مرد خردمند گفت: «چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟»
روستاییان گفتند: «نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را!»
در حل مسائل و مشکلات، ابتدا علت اصلی و ریشهای را کشف کرده و آن را از بین ببرید.
@masjedalmahdi