🔅 #پندانه
✍ زبانت تو را در بند میکند
🔹مردی یک طوطی را که حرف میزد، در قفس کرده بود و سر گذری مینشست.
🔸اسم رهگذران را میپرسید و بهازای پولی که به او میدادند، طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند.
🔹روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست.
🔸طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت:
مرا از این قفس آزاد کن.
🔹حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند.
🔸مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
🔹حضرت سلیمان به طوطی گفت:
زندانیبودن تو بهخاطر زبانت است.
🔸طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هرچه تلاش کرد، فایدهای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
🔹بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم.
🔆 #پندانه
🔥 آتش انتقام 🔥
🔸کشاورزی يک مزرعه بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود.
🔹هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد.
🔸پيرمرد کينه روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد.
🔹روباه شعلهور در مزرعه به اينطرف و آنطرف میدويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش.
🔸در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد.
🔹وقتی کينه به دل گرفته و به دنبال انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت!
🔺بهتر است ببخشيم و بگذريم ...
✨﷽✨
#پندانه
🔴به ناخدای کشتی زندگیات اعتماد کن
✍زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند. کشتی چند روز آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد و موجهای هولناکی به راه انداخت. کشتی پر از آب شد. ترس همگان را فراگرفت و ناخدا گفت: همه در خطرند و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوند دارد.زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند و سر شوهر داد و بیداد کرد، اما با آرامش شوهر مواجه شد، پس بیشتر اعصابش خرد شد و او را به سردی و بیخیالی متهم کرد. شوهر با چشمان و روی درهمکشیده به زنش نگریست. خنجری بیرون آورد و بر گلوی زن گذاشت.
سپس در نهایت جدیت گفت:آیا از خنجر میترسی؟زن گفت: نه. شوهر گفت: چرا؟زن گفت: چون خنجر در دست کسی است که به او اطمینان دارم و دوستش دارم.شوهر تبسمی زد و گفت: حالت من نیز مانند توست. این امواج هولناک را در دستان کسی میبینم که به او اطمینان دارم و دوستش دارم. آری! زمانی که امواج زندگی، تو را خسته و ملول کرد و طوفان، زندگی تو را فراگرفت، زمانی که همه چیز را علیه خود دیدی، نترس! زیرا خدایت تو را دوست دارد و اوست که بر همه طوفانهای زندگیات توانا و چیره است.
✅ باید خدا را باور کنی تا آرامش پیدا کنی
@jahadgarshabab
✨﷽✨
#پندانه
✍ انفاق در راه خدا، مالت را بیشتر میکند
یکی از دوستانم نقل میکرد:
در مسیر روستایی هنگام غروب ماشینم خراب شد. ایراد از باتری ماشین بود. پیکان فرسودهای داشتم که عمر خودش را کرده بود.
کنار جاده نشستم تا خدا رهگذری را بفرستد که کمکم کند.
پیرمردی از میان باغها رسید و گفت:
بنشین تا ماشین را هُل بدهم.
اصرار میکرد که بنشینم و به تنهایی میتواند ماشین را هُل بدهد. قدرت عجیبی داشت. ماشین را هُل داد و روشن شد.
او را به خانهاش بردم. بین راه توضیح داد چند باغ بزرگ دارد که در آن انواع میوهها را پرورش میدهد.
سپس حرف خیلی زیبایی زد و گفت:
من هر بار باران میآید یک کنتوری برای خدا حساب میکنم و مبلغش را جدا پرداخت میکنم.
هر بار که باران میآید یک حق کارگر برای تقسیم آب و یک پول آب برای خدا کنار میگذارم و تمام محصولات باغ را جمع نمیکنم.
یکپنجم محصولات را روی درختان باقی میگذارم و فقیرانی خودشان میدانند و سالهاست، برای جمعکردن سهم خود به باغ میآیند. به لطف خدا وقتی تگرگ میآید، باغ مرا نمیزند.
روزی ملخها به باغهای روستای ما حمله کردند، به باغ من کوچکترین آسیبی نزدند، طوری که مردم روستا در باغ من گوسفند قربانی کردند، تا ملخها روستا را رها کنند.
و ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَهُوَ يُخْلِفُهُ وَ هُوَ خَيْرُ الرَّازِقينَ؛
و آنچه که انفاق کنید او به شما عوض میدهد و او بهترین روزیدهندگان است. (سبأ:39)
✅ @jahadgarshabab
✨﷽✨
#پندانه
✍ همنشینی اثر دارد
زغالهای خاموش را کنار زغالهای روشن میگذارند تا روشن شود. چون همنشینی اثر دارد.
ما هم مثل همان زغالهای خاموشیم. اگر کنار افرادی روشن بنشینیم که گرما و حرارت دارند، مثل آنها نور و حرارت و گرما پیدا میکنیم.
پس همیشه آدمی را انتخاب کنید که به شما انرژی مثبت ببخشد.
«غرور» هديه شيطان است و «دوست داشتن» هديه خداست.
چه زشت و قبیح است وقتی هديه شيطان را به رخ هم میكشيم و هديه خداوند را از يكديگر پنهان میكنيم.
@jahadgarshabab
🔅#پندانه
✍ ما به تغییر نیاز داریم
🔹خانم معلم در یکی از روزهای پاییز مادر یکی از دخترها را خواست.
🔸خانم معلم به مادر گفت:
متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرامبخش داره. چون دخترتون بیشفعاله و مشکل حاد تمرکز داره. اصلا چیزی یاد نمیگیره.
🔹ترس به قلب مادر چنگ زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ میزد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد.
🔸وقتی همه چیز همان طور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت:
خجالت میکشم جلوی بچهها دارو بخورم.
🔹خانم معلم پیشنهاد داد وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوه خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد.
🔸دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد.
🔹خانم معلم دوباره مادرش را خواست. این بار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد.
🔸در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر میکرد.
🔹لبخندزنان به دخترش گفت:
چقدر خوبه که نمرههات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!
🔸دختر خندید:
مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم.
🔹مادر گفت:
چطور؟
🔸دختر گفت:
هر روز که براش قهوه میآوردم، قرص رو داخل فنجون قهوهاش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده.
💢خیلی وقتها تقصیر گردن دیگران نیست. این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم.
#پندانه
✅از چشم خدا افتادهایم یا خیر؟
✍یکی از علما میگفت اگر میخواهی ببینی از چشم خدا افتادهای یا نه، یک راه بیشتر ندارد...
هروقت دیدی گناه میکنی و بعد غصه میخوری، بدان که از چشم خدا نیفتادهای.
اما اگر گناه میکنی و میگویی: مهم نیست؛ بترس که خط دورت کشیده شده باشد.
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠 @jahadgarshabab
🔅#پندانه
✍️ خوشبختی چیزی جز آرامش نیست
🔹پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر میکرد.
او همیشه شادمانه آواز میخواند، کفش وصله میزد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش بازمیگشت.
🔸در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود. تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت میزد و شاگردانش برایش کار میکردند، کمکم از آوازخوانیهای کفاش خسته و کلافه شد.
🔹یک روز از کفاش پرسید:
درآمد تو چقدر است؟
🔸کفاش گفت:
روزی سه درهم.
🔹تاجر یک کیسه زر بهسمت کفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه عمر کارکردنت هم بیشتر است. برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آوازخواندنت مرا کلافه کرده.
🔸کفاش شوکه شده بود، سردرگم و حیران کیسه را برداشت و دواندوان نزد همسرش رفت.
🔹آن دو روزها متحیر بودند که با آن پول چه کنند. از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند و تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه زر.
🔸پس از مدتی کفاش کیسه زر را برداشت و نزد تاجر رفت. کیسه را به تاجر داد و گفت:
بیا سکههایت را بگیر و آرامشم را پس بده. همان درآمد کم به من لذت بیشتری میدهد.
✅ https://eitaa.com/jahadgarshabab
✨﷽✨
#پندانه
🔴 رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي
✍روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از راهب خواست که به او درسی بهیادماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمهپری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.
استاد پرسید:مزهاش چطور بود؟شاگرد پاسخ داد: خیلی شور و تند است، اصلاً نمیشود آن را خورد.پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند. رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد. شاگرد بهراحتی تمام آب داخل لیوان را سر کشید. استاد این بار هم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد:
کاملا معمولی بود.
پیر هندو گفت:رنجها و سختیهایی که انسان در طول زندگی با آنها روبهرو میشود همچون مشتی نمک است. اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هرچه بزرگتر و وسیعتر میشود، میتواند بار آن همه رنج و اندوه را بهراحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی، نه یک لیوان آب.
✅ https://eitaa.com/jahadgarshabab
✨﷽✨
#پندانه
✍️ قضاوت یا تربیت
🔹شخصی از معلمی پرسید:
شما که قاضی بوديد، چرا قضاوت را رها كرديد و معلم شديد؟!
🔸معلم جواب داد:
چون وقتی به مراجعين و مجرمينی كه پيش من میآمدند دقيق میشدم، میديدم اکثرأ كسانی هستند كه يا آموزش نديدهاند يا دیدگاه درستی ندارند.
🔹به خودم گفتم بهجای پرداختن به شاخوبرگ،
بايد به اصلاح ریشه بپردازیم.
🔸ما به معلم دانا، بیش از قاضی عادل نیازمندیم.