eitaa logo
گروه جهادی فاطمیون دانشگاه فرهنگیان اصفهان
777 دنبال‌کننده
421 عکس
37 ویدیو
1 فایل
گروه جهادی فاطمیون بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان اصفهان ارتباط با ادمین: @Jahadi_fatemiyn :برادران @zeyndd :خواهران می سازیم تا ساخته شویم...🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰گروه سرود شهید استکی .....روز جشن فرارسید و بعد از خواندن چند آیه از قرآن، گروه سرود شهید استکی که دختران با لباس محلی زیبایشان در جای خود ایستاده و دل در دلشان نبود تا سرودشان را اجرا کنند و پسری باقدرت و ژست خاصی پرچم ایران را به دست گرفته بود، سر زد از افق را با نگاه به افق امیدبخش آینده خواندند🌱 🔸️خانم فائزه نجاری ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ گروه جهادی فاطمیون @jahadi_fatemiyun ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
🔰گروه سرود شهید استکی از همان لحظه‌ای که وارد روستا شدم مدام در این فکر بودم آیا کودکی با نیازهای ویژه در این روستا هست؟ با خود فکر می‌کردم که اگر هم باشد چطور بدون سین جین و غیرمستقیم او را پیدا کنم... زنگ‌تفریح بود، کم‌کم خودم را بین جمع بچه‌ها جا دادم بعد از کمی گپ‌زدن و حال و احوال، از چندتایی پرسیدم: روستای شما کودک ناشنوا یا نابینا و... دارد؟ پسر موطلایی که ششم ابتدایی بود خودش را نزدیک من رساند و گفت: یکی هست خانم گنگِ، کر و لالِ. تقلیدی از آوای خاموش کودک ناشنوا همه را به خنده واداشت. به آنها نزدیک‌تر شدم و کمی از دنیای پر رمز و راز ناشنوایان برایشان گفتم. در صحبت‌هایم بارها از واژهٔ ناشنوا استفاده کردم تا ملکهٔ ذهن آن‌ها شود و با این واژه غریبگی نکنند. همان روز با فسقلی‌های کلاس اول قرار گذاشته بودم که دربارهٔ سرود ملی حرف بزنیم و آنها را برای یک سرود زیبا آماده کنم. سر کلاس بعد از گفت‌وگوهایی که دربارهٔ سرود ملی داشتیم، سعی کردم آنها را با خطی خوش و خوانا برایشان روی تابلو بنویسم. از بچه‌ها خواستم با صدایی بلند و رسا همخوانی کنند. همخوانی که تمام شد، سخن از ناشنوای روستا را به میان آوردم. کمی از فریادهای بی‌صدایش گفتم. از آواهای خاموشش که از گوش شنوا می‌گذرد اما شنیده نمی‌شود. تنهایی‌های کودک که با دوستان خیالی‌اش پر می‌شود و ساعت‌هایی که با آن دوستان خیالی سر می‌شود... بچه‌ها دوست داشتند با او ارتباط بگیرند، حرف بزنند، بازی کنند؛ حتی او را در مدرسه بین خودشان ببینند. دست آخر به آنها گفتم که سرود را در دفترتان یادداشت کنید و خوب تمرین کنید تا بتوانید برای دوستتان هم بخوانید. بالاخره برای دوستی با او باید بهانه‌ای داشته باشید... لحظه‌ای دست به دفتر شدند؛ اما ابهامی در میان چهره‌هایشان موج می‌زد که گویای یک سؤال بود، چطوری؟ این جا نقطه‌ای بود که بچه‌ها با زبان اشاره آشنا شدند و تصمیم بر آن شد که سرود ملی را با زبان اشاره ایرانی کار کنند. کلماتی همچو ایران، جاودان، شهید و... چند روزی تمریناتشان ادامه پیدا کرد و ذوق و علاقه‌شان در انجام اشاره‌ها کاملاً مشهود بود و اینکه می‌خواهند این سرود را با حرکات خاص خود برای دوست جدیدشان به نمایش بگذارند شور و ذوق آنان را بیشتر می‌کرد. روز جشن فرارسید و بعد از خواندن چند آیه از قرآن، گروه سرود شهید استکی که دختران با لباس محلی زیبایشان در جای خود ایستاده و دل در دلشان نبود تا سرودشان را اجرا کنند و پسری باقدرت و ژست خاصی پرچم ایران را به دست گرفته بود، سر زد از افق را با نگاه به افق امیدبخش آینده خواندند🌱 🔸️خانم فائزه نجاری دانشجومعلم رشتهٔ دانش آموزان با نیازهای ویژه مرکز امام خمینی کاشان ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ گروه جهادی فاطمیون @jahadi_fatemiyun ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
.....یکی از آنها بلند گفت:« خانم معلم، ما هم لباس آوردیم که کمکتون مدرسه را رنگ کنیم!» و همه با هم خندیدند.....🌱 🔸️خانم پریسا غیور ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ گروه جهادی فاطمیون @jahadi_fatemiyun ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
همیشه می‌گویند محیط در روند تکامل یک انسان موثر است و همین بس که وظیفه یک معلم جلا دادن به سیر تکامل دانش آموزانش است. روز اولی که با محیط آموزشی مدرسه آشنا شدیم ، کلاس های خاک گرفته ای را به چشم دیدیم که از دیوارهایی کثیف و خط خطی که در برخی موارد حفاری هم روی آنها صورت گرفته و تابلوهایی که شدت خالی بودنشان دل آدم را میزد،تشکیل شده بود. برای پوشش دیوار های سالن مدرسه که آنها نیز،نیاز به مرمت بسیار داشتند،بروشورهای بزرگ نصب شده بود. ذوق و شوق بچه ها وقتی به آنها برنامه های اجرایی خود را توضیح می‌دادیم،بی حد و مرز به جان ما تزریق میشد. عصر وقتی سطل های رنگ و کاردک و دیگر وسایل را برایمان آوردند و ما مشغول شدیم ، دقایقی بعد صدای در مدرسه بود که به گوش رسید. رفتم و در را باز کردم و با چندتا از بچه ها روبرو شدم. با لبخند مرا نگاه می‌کردند و پلاستیک هایی که در آنها لباس های کار خودنمایی می‌کرد را تکان می دادند، یکی از آنها بلند گفت:« خانم معلم، ما هم لباس آوردیم که کمکتون مدرسه را رنگ کنیم!» و همه با هم خندیدند. با صدایی که از سر شوق می لرزید،به آنها خوش آمد گفتم و کنار رفتم تا وارد شوند. یکی از آنها با کلمن آب سردی در دست وارد شد و گفت:« خانم ، چون آبسردکن خراب است این یخ ها را آورده ام.» ..... هر روز می‌گذشت و تعداد بیشتری از بچه ها برای کمک به ما حاضر می‌شدند. همه در تکاپو بودند و گرمای هوا کمترین تاثیر را بر عملکرد آنها می‌گذاشت .تلاش ها و خنده ها در کنار یکدیگر سختی ها را پیش چشمان همه هیچ کرده بود. روز آخر که فرا رسید،تازه متوجه شدیم رنگ درب کلاس ها سفید بوده اند و سالن مدرسه هم بدون آن بروشور ها و با این رنگ،خیلی زیباتر خودنمایی می‌کرد. 🔸️خانم پریسا غیور دانشجومعلم آموزش ابتدایی مرکز شهید رجایی ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ گروه جهادی فاطمیون @jahadi_fatemiyun ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
🔰از جهادی ها پول نمی‌گیریم... همزمان که سعی داشت با پد پر از الکل، دست پر از رنگم را ضد عفونی کند،با لبخند گفت:(از جهادی ها پول نمی‌گیریم.) حرفش چنان ذهنم را درگیر کرد که نفهمیدم چطور توانست بالاخره رگ را از من بد رگ بگیرد و سرم را با موفقیت وصل کند..... 🔸️خانم عطیه متقی ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ گروه جهادی فاطمیون @jahadi_fatemiyun ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
🔰از جهادی ها پول نمی‌گیریم... همزمان که سعی داشت با پد پر از الکل، دست پر از رنگم را ضد عفونی کند،با لبخند گفت:(از جهادی ها پول نمی‌گیریم.) حرفش چنان ذهنم را درگیر کرد که نفهمیدم چطور توانست بالاخره رگ را از من بد رگ بگیرد و سرم را با موفقیت وصل کند . روز پنجم اردو ست. سه روز عجیب و سخت را گذارنده بودم.استرس عجیب اولین اردویی که باید مدیریت میکردم . مدیریت یک کار عمرانی بزرگ که ناچارم میکرد تمام روز یا بالای چهارپایه ها در حال فرچه کشی و رنگ درست کردن و بتونه زدن باشم و یا یاد دادن همه این ها به جهادگرانی که برای اولین بار داشتند این حال و هوا رو تجربه میکردند،کسانی که شاید دست هایشان از تجربه خالی بود اما عشق توی قلب شان آنقدر بود که دست هایشان را هم پر کند. الباقی روز را هم،در راه پر پیچ بین سه روستا درحال تردد. استرس و خستگی روزی ۱۲ ساعت مداوم روی پا بودن و معده ای که استرس نمی‌گذاشت لقمه ای غذا بخورد،رفیق همیشگی ام میگرن را همراهم کرده و حال با فشار 5 روی 6 و ضعف،بعد از دعوا ها‌ و کل کل های مدام با بچه های فرماندهی،ناچارا کوتاه آمده و زیر سرم بودم . بگذریم بعد از معاینه دکتر و نگاه های پر تعجب مردمی که در درمانگاه بودند،از اهالی گرفته تا کادر درمان،به لباس ها و سر وضع پر از رنگم،به اتاق تزریق رفتم و روی تک تخت گوشه اتاق دراز کشیدم . پرستار آمد و با تعجب به وضع پر از رنگی که دیگر برای خودم عادی شده بود نگاه کرد و پرسید: چرا حالت اینه ؟! ته لهجه زیبای لری اش به دلم نشست . گفتم : جهادی ایم دوباره با خنده گفت : چکار میکنی که این جوری شدی ، نکنه بنایی ؟! گفتم: نه نقاشی،دیوار کلاس ها را رنگ جدید می‌زنیم و مدرسه هارا نقاشی میکنیم . آمدن پرستار دوم و سوالی که پرسید بحث مان را نیمه گذاشت . پرستار از رفیق شفیقی که رسما با اعمال قدرت مرا روی این تخت خوابانده بود پرسید : فیش تزریق تون رو بدین ! یادمان رفته بود فیش بگیریم . پرستاری که بحث مان با او نصفه مانده بود مانع رفتن رفیق شفیق شد و گفت : ما از جهادی ها پولی نمی‌گیریم .! صدایی در سرم می‌گفت : برای لبخند قلب بزرگ این مردم جان هم دهیم رواست...🌱 🔸️خانم عطیه متقی دانشجو معلم پردیس فاطمه الزهرا ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ گروه جهادی فاطمیون @jahadi_fatemiyun ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
🔰مکتب عشق ....آنها با تمام وجود مرا پذیرا بودند و من نیز با قلبم برایشان آموزگاری کردم تا مرا در ذهن خود معلم اخلاق یاد کنند نه معلم درس‌های تکراری پایه‌های مکرر.... 🔸️فاطمه زراعتیان ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ گروه جهادی فاطمیون @jahadi_fatemiyun ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
🔰مکتب عشق قرار بود به منطقه محروم برویم؛ تصور می‌کردم با مردمی مواجه می‌شوم که به لحاظ اقتصادی در فقر به سر می‌برند و دانش آموزانی خواهم داشت که نیاز به آموزش جمع و تفریق و این چیزها دارند. اما وقتی با زنان، مردان، دختران و پسران آن روستا رو به رو شدم تصوراتم تغییر کرد. دانش آموزانی داشتم باهوش؛ زنانی دیدم، زحمت کش و فداکار؛ مردانی غیور و رنج‌کشیده؛ و مردمانی شایسته. آن یک هفته تجربه زیست در کنارشان به من چیزهایی یاد داد که در هیچ دانشگاهی آموخته نمی‌شود. یاد داد که آدم‌ها نیاز دارند کسی درس انسانیت را به آنها بیاموزد. این را زمانی فهمیدم که دانش آموزانم جمع و تفریق و ضرب را بلد بودند؛ اما رسم دل به دست آوردن را نه. تمام سعی و تلاشم بر این بود که خوب بودن را برایشان ملموس‌تر کنم. آنها با تمام وجود مرا پذیرا بودند و من نیز با قلبم برایشان آموزگاری کردم تا مرا در ذهن خود معلم اخلاق یاد کنند نه معلم درس‌های تکراری پایه‌های مکرر. 🔸️فاطمه زراعتیان دانشجومعلم رشته آموزش ابتدایی، پردیس امام خمینی کاشان ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ گروه جهادی فاطمیون @jahadi_fatemiyun ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
🔰آقای سرایدار صبح روز اول حوالی ساعت شش و نیم از خواب بیدار شدیم و همه برای خوردن صبحانه آماده شدیم. قرار بود مینی‌بوس ساعت هفت بیاید و ما را به مدرسهٔ دین و دانش در روستای گندم‌کار ببرد. وقتی به آنجا رسیدیم دیدیم چند نفر از بچه‌ها با مادرانشان در حیاط مدرسه منتظر ما ایستاده بودند. از دیدنشان واقعاً خوشحال شدیم.... 🔸️عطیه دارابی ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ گروه جهادی فاطمیون @jahadi_fatemiyun ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
🔰آقای سرایدار صبح روز اول حوالی ساعت شش و نیم از خواب بیدار شدیم و همه برای خوردن صبحانه آماده شدیم. قرار بود مینی‌بوس ساعت هفت بیاید و ما را به مدرسهٔ دین و دانش در روستای گندم‌کار ببرد. وقتی به آنجا رسیدیم دیدیم چند نفر از بچه‌ها با مادرانشان در حیاط مدرسه منتظر ما ایستاده بودند. از دیدنشان واقعاً خوشحال شدیم. جلو رفتیم و به بچه‌ها و مادرانشان سلام کردیم. خودمان را معرفی کردیم و از بچه‌ها به‌خاطر اینکه به مدرسه آماده بودند. تشکر کردیم. یکی از مادرها را دیدیم که با پروندهٔ دخترش آمده بود؛ چون فکر می‌کرد که ما باید پروندهٔ بچه‌ها را ببینیم و بعد آنها را به کلاس بفرستیم. یکی دیگر از بچه‌ها با مادرش از روستای بالا آمده بود تا در کلاس شرکت کند و در مورد فرم دانش‌آموزان از ما سؤال می‌کردند و این نشان‌دهندهٔ دغدغهٔ مادران در خصوص فرزندانشان بود. ساعت هشت شده بود و خدا را شکر تقریباً آن تعدادی که مد نظرمان بود به مدرسه آمده بودند. من بچه‌ها را در کلاس هفتم، هشتم و نهم طبق تعدادشان کلاس بندی کردم و بچه‌ها به کلاس هایشان رفتند. بعد هم معلمان را به سمت کلاس ها روانه کردیم. حدوداً ده دقیقه از شروع کلاس گذشته بود، دیدم چند نفر از بچه‌ها آمدند پایین و گفتند: «خانم اجازه؟ بالا خیلی گرمه میشه بریم به آقای سرایدار بگیم بیان کولرها رو برامون درست کنن؟» هوا خیلی گرم بود، موافقت کردم و به بچه‌ها گفتم: «خودم باهاتون میام تا بریم به آقای سرایدار بگیم بیان.» به نزدیک در خانهٔ آقای سرایدار که رسیدیم چند دفعه بچه‌ها صدایشان کردند؛ اما کسی جواب نداد. یکی از بچه‌ها گفت: «من میرم توی حیاط خونشون و صداشون می‌کنم ممکنه نباشن.» به او گفتم: «صبر کن تا خودمم بیام و صداشون کنم.» او وارد حیاط شد و به داخل رفت؛ اما من تا آمدم پایم را داخل حیاط بگذارم، یک زنبور آمد و روی لبم را نیش زد. وای تا حالا این‌چنین دردی را احساس نکرده بودم. انگار کل لبم سِر شده بود. انگار آن زنبور فهمیده بود که یک غربیه به خانه‌شان وارد شده. لبم شروع کرد به ورم کردن طوری که دیگر رویم نمی‌شد با کسی حرف بزنم. بچه‌ها می‌گفتند: «چیزی نیست الان درستش می‌کنیم.» یکی‌شان رفت و یخ آورد تا رویش بگذارم. بچه‌ها رفتند و یکی از بچه‌های جهادگرمان که در گروه امدادی بود را صدا زدند. ایشان آمد و پمادی روی لبم گذاشت. برای اینکه درد لبم کم شود یکی دیگر از بچه‌ها گفت: «خانم ما چون همیشه زنبور نیشمون میزنه می دونم باید چه‌کار کنیم تا خوب بشه از مادربزرگم یاد گرفتم. باید بریم توی باغچه یکم از این خاک‌هایی که الان داغ شده رو برداریم گل درست کنیم و گل رو بذارین روی لبتون.» دو سه نفر از بچه‌ها رفتند گل درست کردند و روی لبم گذاشتند. همان لحظه که گل را روی لبم گذاشته بودم، آقای سرایدار آمد و می‌خواست ببیند من با او چه‌کار داشته‌ام. اما با آن شرایط نمی‌توانستم صحبت کنم. دستم را گذاشته بودم روی لبم و بیشتر شنونده بودم و بچه‌ها به‌جای من حرف می‌زدند و من هم به‌سختی تأیید می‌کردم از این وضعیت خنده‌ام گرفته بود و آقای سرایدار هم متوجه اوضاع شد گفت: «بچه‌ها یه سنگ داغ بدین تا بذارن روی لبشون.» وضعیت به‌گونه‌ای بود که بچه‌ها می‌خندیدند و می‌گفتند: «چیزی نیست خوب میشه.» حدود یک ساعت بعد دیدم که خدا را شکر که ورم لبم کم‌کم خوب شد و درد آن هم کم‌کم ساکت شد و واقعاً خوب شد... 😂😂🤲 🔸️عطیه دارابی دانشجو رشته آموزش ابتدایی مرکز شهید رجایی ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ گروه جهادی فاطمیون @jahadi_fatemiyun ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
🔰لحظه خداحافظی بالاخره روز اخر فرا رسید روزی پر از هیاهو و خوشحالی همراه با ناراحتی زیرا در این یک هفته با تمام اتفاقات تلخ و شیرین و با تمام پستی ها و بلندی هایش رو به اتمام بود و همه ی ما به یکدیگر دل سپرده بودیم و دانش اموزان با گوش جان ما را همراهی کرده بودند.... 🔸️فاطمه سعیدی ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ گروه جهادی فاطمیون @jahadi_fatemiyun ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰لحظه خداحافظی راوی: 🔸️خانم فاطمه سعیدی دانشجو رشته آموزش ابتدایی مرکز شهید رجایی ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ گروه جهادی فاطمیون @jahadi_fatemiyun ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
🔰آموزگارهای زندگی سفر به مناطق محروم کشورم، مانند درس زندگی بود🌱.... 🔸️کوثر طهماسبی ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ گروه جهادی فاطمیون @jahadi_fatemiyun ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
🔰آموزگارهای زندگی سفر به مناطق محروم کشورم، مانند درس زندگی بود🌱... دریافتم که می توان در سختی زندگی کرد اما دلی همچو دریا داشت... آنها به ما بخشیدن را آموختند.... آنها به ما یاد دادند که می‌شود در مناطق محروم، دور از هیچ رفاهی، با دلی خوش زندگی کرد.... زندگی آنها سراسر حال خوب بود، سراسر امید و آرزو‌های زیبا... آنها به ما یاد دادند که زندگی سخت نیست و تنها باید قلبی بزرگ داشت. قلب آنها به وسعت تمام دنیا بود. این را می‌شد از نگاه‌ پر از مهر و محبتشان فهمید. آن‌ها برای ما معلم زندگی‌کردن بودند و سهل دیدن سختی ها و سخت نگرفتن را آموختند. در آخر قلب خود را به ما هدیه کردند و قطعا یادگاری ماندگاری برای ما خواهد بود. 🔸️کوثر طهماسبی دبیری علوم اجتماعی، مرکز امام خمینی کاشان ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ گروه جهادی فاطمیون @jahadi_fatemiyun ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
🔰اندر خم‌ یک کوچه گفت ما را هفت وادی در ره است...🌱 🔸️مهدیه هادی منش ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ گروه جهادی فاطمیون @jahadi_fatemiyun ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ
🔰اندر خم یک کوچه گفت ما را هفت وادی در رَه است... آخرین روز اردوی جهاد : شب قبلش تا اذان صبح بیدار بودیم و برای جشن خداحافظیِ روز آخر وسیله آماده میکردیم. درحالی که خرسند از کار جهادی بودم، دلتنگی برای همکاران و دانش آموزان رفتن را سخت می کرد. صبح شد و من سرجمع ۳ساعت هم نخوابیده بودم. برامون عجیب بود که با وجود این همه خستگی و کم خوابی میتونیم با نشاط باشیم. هنگام رفتن به مدرسه، چند تن از دانش آموزانِ مدارس دیگر با لباس های محلی برای دیدن معلمانشون به محل اسکان آمده بودند. انگار رفتن ما برای اونا هم سخت بود. سعی می کردم همه جارو با دقت نگاه کنم... کوچه های خاکی، خونه های روستایی، سیمای دلنشین سالخوردگان روستا بر سکوی منازلشان که هر روز نظاره گر ما بودند... یعنی آخرین باریه که از این مسیر عبور میکنم؟ به مدرسه رسیدیم، بازهم دانش آموزان زودتر از ما آنجا بودند. مدرسه نو نَوا شده بود! همه ی ما از این تغییرات که حاصل تلاش و همکاری یک هفته ای بود، ذوق زده بودیم و احساس شعف می کردیم. هر گوشه ی مدرسه نشونه هایی داشت که حضورمون در این مدرسه رو یادآوری کنه! در ایوان خوش منظره مدرسه ی زینبیه نشستیم، فکر نمیکردم انقد سخت باشه. نمیدونستیم باید به بچه ها چی بگیم... خودمونو کنترل میکردیم که لحظات آخر با شادی و خاطرات شیرین طی بشه... ازشون قول گرفتیم که مدرسه رو زیبا نگه دارن... همیشه با صداقت باشند... و آینده ی روستا را بسازند ... چقدر زود ظهر شد و ما باید برمیگشتیم با خودم فکر می کردم: من بازم به این روستا میام؟ با وجود همه ی سختی ها و خستگی ها، بله‌؛ من نمک گیر محبت این آدم ها شدم. شاید روزی حوالی میانسالی برای یادآوری این روزها به روستای سرخون سفر کنم روستایی که اولین تجربه ی معلم بودن را برایم به ارمغان آورد... دختران ایران زمین برایتان زیباترین ها و بهترین ها را آرزومندم و روزی شما را در بلندای آرزوهای تان خواهم دید... تا آن روز... هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم... 🔸️مهدیه هادی منش دانشجو رشته آموزش ابتدایی مرکز شهید رجایی ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒ گروه جهادی فاطمیون @jahadi_fatemiyun ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾࿇﴿ᚔᚓᚒᚑ