eitaa logo
گروه جهادی بنت الهدی
455 دنبال‌کننده
1هزار عکس
690 ویدیو
32 فایل
تخصص: فعالیت تربیتی کودک و نوجوان 😊 شعار : رشد و حرکت 🌱 ادمین 👇 @azizplus 📍پیام و نظرات شما را به مسئول گروه منتقل میکنم درباره ی ما 👇 http://zil.ink/jahadibentolhoda
مشاهده در ایتا
دانلود
40.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ایران وطنم ✌️🇮🇷 اگر یک نفرم از هر چه کوه هست دماوندترم🏔️ ما به سهم خودمان برای رشد ایران تلاش میکنیم ایرانی قوی تر از آنچه هست را همین کودکان و نوجوانان خواهند ساخت به یاری خدا و با امید. 🇮🇷 🌱 @jahadibentolhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 👆🌱الفبای تربیت کودک چیست؟ و ما در این سلسله وبینار ها چه سر فصل هایی به شما ارائه میدیم؟ صوت سه جلسه گذشته رو از طریق شماره روابط عمومی در واتس اپ میتونید تهیه کنید به مناسبت ولادت امیر المومنین علیه السلام از بن تخفیف برای تهیه صوت ها میتونید استفاده کنید. شرایط: باز ارسال این فیلم و توضیحات به یکی از گروه هایی که دارید و گرفتن عکس صفحه از باز ارسال تون و فرستادن برای شماره روابط عمومی بنت الهدی در واتس اپ هر کدام از صوت ها با تخفیف ،۲۰ هزار تومان هزینه اصلی هر جلسه ۵۵ هزار تومان بوده. وبینار چهارم به زودی اطلاع رسانی خواهد شد. استاد دوره : سرکار خانم عاشری 🇮🇷 🌱 @jahadibentolhoda
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ سفرنامه‌اربعین ۷🌱 راوی ز.ش برنامه ریخته بودم که یک روز در حرم کاظمین باشیم و اولین کارت ها را آنجا پخش کنیم. وقتی خواستیم وارد حرم شویم، با عزم جدی بانو هایی چشم در چشم شدیم که به هیچ وجه اجازه ی ورود ما با آن کوله های پر وسیله را به حرم نمی دادند. نا امید نشدم، با دست اشاره کردم که صبر کند و بر کلامم راندم که :«صَبُر.» پرچم را با آن رنگ دلربا و ریشه های طلایی رویایی در آوردم و نشانشان دادم. «سین» و «میم» هم مرتب پشت سرم در آن راهروی سنگیِ سفید با میله های آهنی تکرار می کردند که:«الموکب للاطفال!» و چشم های هر سه تایمان التماس می کرد که بگذارید وسایل را داخل بیاوریم و موکب کودکانمان را راه بیندازیم. بانوهای محافظ امنیت حرم کمی هم را نگاه کردند و در دل ما سه تا هم امید جوانه زد، اما یکدفعه جوانه اش خشکید وقتی آن ها متفق القول گفتند:«لا لا! امانات امانات!» باز هم اصرار کردم ولی فایده ای نداشت . میم، دلداری ام می داد که :«بنده های خدا مجبورن. اینجا خیلی نا امنه.» و من دیگر نمیخواستم به چیزی فکر کنم. به اینکه روزهای بعد میخواهیم چه کنیم و موکب را میخواهیم از کجا شروع کنیم. وسایل را به امانات سپردیم. من، نگرانی هایم را هم جایی میان کوله چپاندم و آنها هم جا خوش کردند میان قفسه های شلوغ امانات. با دل و شانه ای سبک، از گشت حرم گذشتیم و بعد از دو سال دوری، سفره ی دلتنگیمان را پهن کردیم در حرم دو امام عزیزمان. سین میگفت:«اینجا عجیب شبیه مشهده.» و من و میم هم حرفش را تایید می کردیم. از نماز صبح جماعت حرم جا مانده بودیم. بعد از اینکه نماز صبحمان را سه تایی به جماعت خواندیم و زیارت کردیم، میم و سین را گم کردم اما نه گم کردنی که نگران کننده باشد. نفهمیدم چه شد. به خودم که آمدم، صبح شده بود و دیدم آن دو، همانجا کنار من، روی فرش های صحن کاظمین، دراز کشیده اند و شاید دارند خواب برپایی موکب را میبینند! ادامه دارد .... 🇮🇷 🌱 @jahadibentolhoda
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ سفرنامه‌اربعین ۸🌱 راوی: سین – باء سفر اربعین ما، یک جورهایی یک سفر خانوادگی بود. همسر میم همراهش بود،  خانواده ی همسر فرمانده هم همینطور؛ حاج خانم و حاج آقا و شیخ علی. من اما، تنها مانده بودم. قرار بود جایی، همسر فرمانده هم به ما بپیوندد و تا آن موقع، فرصت غنیمت بود که کنار فرمانده باشم و کمتر احساس تنهایی کنم. من و میم، کم تجربه ترین خانم های این سفر بودیم. برای همین موقع زیارت در کاظمین، با هم جفت شدیم. چشمم به فرمانده بود اما یک دفعه، در ورودی روضه، گمش کردم. میم زیادی خونسرد بود و این، حرصم را در می آورد. فقط می گفت:«نگران نباش حالا. پیداش میکنیم. یه جایی همین جاهاس.» و من فکر میکردم «همین جاها» یعنی دقیقا کجا؟ بالاخره بعد از کمی گشت و گذار در حرم و چشم دواندن بین انبود خانم هایی که چادرهایشان را روی سرشان کشیده بودند و روی فرش های یکی در میان چیده شده ی صحن، خوابیده بودند، فرمانده را پیدا کردیم. هر دو، دیگر حتی نای حرف زدن هم نداشتیم. نفهمیدیم چطور جایی نزدیک فرمانده پیدا کردیم و خوابیدیم. چشم که باز کردیم، آفتاب خودش را پهن کرده بود میان صحن. حاج خانم آمد پیشمان و گفت:«مردها دارن برنامه ریزی میکنن که بقیه سفر رو چطور پیش ببریم. بیاید بریم پیششون.» قرار شد اول به سامرا برویم و بعد، برای زیارت شب جمعه خودمان را برسانیم کربلا. سهم پرچمِ موکب، از کاظمین، عکسی بود که روبری گنبد و دسته جمعی انداختیم. صبحانه را از ذخیره ی کوله هایمان خوردیم و میم هم که انگار کفشش، پایش را اذیت می کرد برای خودش یک دمپایی خرید، البته بعد از کلی مشورت کردن و بالا و پایین کردن! قیمت ها حسابی نجومی بود و یک دمپایی ناقابل پلاستیکی برایش ۱۰۰هزار تومان آب خورد! می خواستیم ماشین بگیریم که یک کاروان کوچک دیگر هم همراهمان شدند. سر جمع شدیم ۱۵ نفر و یک وَنِ مسافر برِ عراقی را پر کردیم که راهی سامرا شویم. ادامه دارد.... 🇮🇷 🌱 @jahadibentolhoda