eitaa logo
گروه جهادی بنت الهدی
463 دنبال‌کننده
998 عکس
672 ویدیو
31 فایل
تخصص: فعالیت تربیتی کودک و نوجوان 😊 شعار : رشد و حرکت 🌱 ادمین 👇 @azizplus 📍پیام و نظرات شما را به مسئول گروه منتقل میکنم درباره ی ما 👇 http://zil.ink/jahadibentolhoda
مشاهده در ایتا
دانلود
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ قسمت ۱🌱 سفرنامه ها معمولا از کجا شروع می شوند؟ از وقتی مسافر ها سوار بر مرکب سفر به سوی مقصد می روند؟ از وقتی چمدان ها و کوله ها، توشۀ سفر را در آغوش می گیرند؟ از وقتی چند تا آشنا، با هم برای چند روزی جدایی از وطن برنامه می ریزند؟ سفرهای دیگر را فراموش کنید. سفر ما، از فروردین ۱۴۰۰ شروع شد. وقتی از اردوی تربیت مربی مشهد، برگشته بودیم و فکرهایمان را ریخته بودیم روی هم که ببینیم برای ماه های پیش رو، چه وظایفی روی دوش بنت الهداست یا ما باید بر دوشش سوار کنیم؟ برگه های تقویم ورق می خورد و رسیدیم به ۵ مهر ۱۴۰۰. فرمانده گفت :«نظرتون چیه برای اربعین موکب بنت الهدی رو بذاریم تو برنامه؟» هاج و واج مانده بودیم که:«تو این وضعیت کرونا بعیده امسالم به اربعین برسیم.» پاسخ فرمادده راه فراری برایمان نگذاشته بود:«نوشتنش توی برنامه ضرری نداره.» آن روز وقتی تن قلم بر کاغذ دفتر طرح و برنامه سائیده می شد و در خانۀ مهرماه جدول برنامۀ ۶ ماهه مان، حک می کرد «موکب بنت الهدی»، همه چیز بیشتر مثل یک رویا بود. رویایی که برایش برنامه ریزی می کردیم. سیب کرونا، دو سال بود به هوا پرتاب شده بود و در ۶ ماه اول ۱۴۰۰ هم حسابی چرخ خورد. شهریور که از راه رسید، زمزمۀ واکسن زدن هم بین همه پیچید. کم کم داشت نوبتمان می شد. حرفهایی بود از اینکه واکسن زده ها می توانند راهی اربعین شوند و امیدی هست. جدا از وظیفۀ شهروندی، به شوق اربعین هم که شده بود، تا نوبتمان شد، دوز اول را زدیم. سیب سفر اربعین، از وقتی بالا افتاد، هرروز به گونه ای می چرخید. روزی فقط هوایی و هر دو دوز، روزی داشتن کارت واکسن کافی بود، روزی پای سامانۀ سماح وسط می آمد و ... . بنت الهدی اما، مسر بود برای اعزام اربعین. گوشی تلفن فرمانده، پر شده بود از شماره ها و واسطه هایی که می شد ازشان امیدی داشت برای راهی شدن. امید اصلی هم بسته به صاحب کار اصلی بود. مرتب چله سوره یاسین، نذر صلوات و ... . منتظر نمانده بودیم تا معلوم شود تکلیفمان چیست. بار و بنه مان را هم بسته بودیم. یک روز صبح، یک دفعه فرمانده تماس گرفت که امروز عصر پرواز داریم. خون در رگ هایمان سرعت گرفته بود. از همه خداحافظی کردیم، راه افتادیم به سمت فرودگاه. بعضی ها حتی رسیده بودند که یک تماس، همه ی برنامه هایمان را به هم ریخت... ادامه دارد...
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ قسمت ۲ سفرنامه اربعین🌱 ....هاج و واج بودیم. حتی توی گروه «موکب بنت الهدی» هم هیچ پیامی ارسال نمی شد. خیلی راحت زنگ زده بودند که «هواپیما نمی پره!» و این نپریدن، چه کرد با دل بنت الهدایی ها که حسابی خودشان را آماده ی پرواز کرده بودند. توی دل هر کدامشان روضه ای برپا شده بود. کوله، گوشه ی خانه، شده بود آیینه ی دق. وسایلشان را از توی کوله در می آوردند و استفاده می کردند و اشک می ریختند. امیدشان حسابی نا امید شده بود. فرمانده اما هنوز پیگیر بود. سه روز گذشت. سه روزی که شاید اندازه ی سه سال بود. این بار هم خیلی یک باره، تماس گرفتند و گفتند باید ساعت ۵ عصر فرودگاه باشید تا بتوانید بپرید! این بار کسی از عزیزانش خداحافظی نکرد. به اندازه ی کافی سر پرواز قبلی سنگ روی یخ شده بودند! --- راوی: میم – سین توی فرودگاه وقتی فرمانده زنگ زد و گفت پروازمان افتاده برای ساعت ۱۰ شب، باز هم مثل توپی که بهش سوزن زده باشند، وا رفتم و توی دلم خالی شد. صبر کنید ببینم! شما که نمیخواهید تا یک سال، سفرنامه ی اربعین بنت الهدی را بخوانید؟ ماجرای این سفر برای ما، مثل خاطرات سربازی بعضی هاست که دو سال می روند و تا آخر عمر، از آن خاطره تعریف می کنند. همین قدر با جزییات، همانقدر پر ماجرا! پس بگذارید کمکتان کنم و با یک پرش سریع از جزییات بگذرم. مثلا برایتان تعریف نکنم در آن ۵ ساعت به همه مان چه گذشت، یا نگویم توی فرودگاه چقدر معطل شدیم و معلوم نبود از کدام درگاه باید کارت پروازمان را بگیریم. اینکه میدیدم همه یک برگه هایی دارند که اسمشان توی آن ثبت شده اما اسم ما توی هیچ برگه ای نبود و هی توی دلمان خالی میشد و به روی خودمان نمی آوردیم. از آن آقای مهربان نمد دوز هم می گذرم که کفی های کقش نمدی را آورده بود و دم باجه ی تحویل کارت پرواز، به مسافر ها ، نذری میداد تا توی کفششان بگذارند و با آن راه بروند و به یادش باشند؛ با چه حسرتی می گفت :«سالهای پیش توی مشایه موکب داشتیم...» باز هم خاطره را برایتان می گذارم روی تند. سریع میگذرم از اینکه بالاخره دقایقی بعد از ساعت ۲۳ از زمین ایران کنده شدیم و حدود یک ساعت بعدش در خاک عراق بودیم. از فرودگاه بغداد می گذرم. فقط بگذارید این را بهتان بگویم که ما، همیشه رد پای خدا را در بنت الهدی دیده ایم. یعنی حس کرده ایم که یک جاهایی انگار خدا بغلمان کرده و از یک سری مرحله ردمان کرده. توی فرودگاه بغداد سر روادید گرفتن، به مشکل برخوردیم. هیچ کس مسئولیتمان را قبول نمیکرد. من یکی که توی دلم خالی شده بود. داشتم خودم را آماده میکردم که برمان گردانند تهران! یادم نیست چند ساعت معطل شدیم. با «سین بانو» رفتیم گوشه ای و چادر کشیدیم روی سرمان که شاید خواب به چشممان بیاید و بتوانیم بخوابیم، شاید خواب مرهمی شود بر این درد انتظار! یک دفعه فرمانده رسید و همه مان را بیدار کرد:«بلند شید بلند شید! ورودمون به عراق مهر خورد بالاخره!» و ما هم هاج و واج مانده بودیم که چطور؟! بله. پای رد پای خدا وسط بود. یک آقایی که نمیدانم چطور و از کجا، پیدایش شده بود؛ فارسی هم می دانست؛ افتاده بود دنبال کار ما برای ورود به عراق. ما اسم این آدم ها را می گذاریم «کارگزارِ خدا». بعد از زحمات آن آقای کارگزار و پیگیری های فرمانده، بالاخره مهر ورود در گذرنامه هایمان خورد و کم کم باورمان شد که جدی جدی داریم به کربلا می رسیم. ادامه دارد....
❁ـ﷽ـ❁ غـمـ و مــهر حسین با شیر از مـادر گــرفتیم ♦️کربلای معلی _ موکب بنت الهدی _ ۱۴۰۱ 🆔 @Jahadibentolhoda https://eitaa.com/jahadibentolhoda به جمع جهادی ما بپیوندید ☝️ اینجا با شیوه کار تربیتی جهادی ما آشنامیشید و از فراخوان ها و اردو مطلع میشید.✌️🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهانه ی هم سفرگی امروز : همه ی مادرانی که ما را حسینی کردند چه زنده ها و چه آنان که آسمانی شدند و حل دل نگرانی های همیشه مادران برای عاقبت بخیری فرزندانشان به نوای در هنگام افطار ╰┈➤❀●•۰https://eitaa.com/jahadibentolhoda
بهانه ی هم سفرگی امروز : شِفای همه ی مریض های اسلام از مومنین و مومنات بالاخص هر کسی که خادمی اهل بیت علیهم السلام میکند در هر لباس هر کشور ، هر شغل به نوای در هنگام افطار ╰┈➤❀●•۰https://eitaa.com/jahadibentolhoda