﷽
ماجرای طلبگی قسمت ۴
کم کم غیر از ساعت های کلاس برای کارهای دیگه به خانم همسایه کمک میکردم.آماده کردن مطالب کلاس،پخش صوت های ترتیل ،خرید وسایل لازم کلاس هاو...
چند وقتی مونده بود به نمایشگاه سالانه کتاب که خانم همسایه فهرستی از کتاب های مورد نیازش رو تهیه کرد و روزی که قرار شد برن به منم پیشنهاد دادن که اگر دوست دارم همراهشون بشم. منم گفتم فکر کنم شما کتاب زیاد میخواید بخرید، موافقید چرخ خرید بردارم که راحت تر باشیم؟
راهی شدیم. سراغ غرفه ها و کتاب هایی میرفتن که من خیلی نمیفهمیدم چی به چیه. همراهی میکردم و گاهی تورق.به غرفه انتشارات اسرا رسیدیم چشمم به "امام مهدی موجود موعود "خورد و حسی گفت که بخرمش.
تا برگشتیم خونه شروع کردم به خوندن کتاب.متن برام اون روزا سنگین بود ولی خیلی کشش داشت به حدی که یک کتاب علمی سنگین (از نظر متن) رو با خودم تا هنگام خواب همراه میکردم و تا به خواب برم میخوندم و گاهی با قسمت هایی اشک میریختم بدون اینکه بفهمم چیزی در درونم داره زنده میشه.نوری که روشن میشه.
اون سال تازه کاروان های آزاد (که زیر نظر حج و زیارت نبودن) شروع کرده بودن به حرکت به طرف کربلا.
کل بچه ها کلاس و خانم همسایه که استاد حساب میشد تصمیم به رفتن با یکی از این کاروان ها کرده بودن.هنوز آمریکایی ها در عراق همه کاره بودن و کاملا سفر پر خطری بود
به من هم پیشنهاد شد با مادرم همراه کاروان بشیم....
#گروه_جهادی_بنت_الهدی
#جهادی_بنتی_الهدی
#گروه_جهادی_فرهنگی_بنت_الهدی
#کربلا
#مهدی_موعود
#جوادی_آملی
#اسرا
#بنت_الهدی
#آمریکا
#عراق
#سرزمین_موعود
#مبدا_امیال