eitaa logo
سحاب
187 دنبال‌کننده
54 عکس
15 ویدیو
0 فایل
👌 گروه فرهنگی جهادی سحاب _ استان قم مجموعه‌ای مردمی باهدف خدمات رسانی به مناطق محروم کشور ارتباط با ما: @Sedmahditaheri 09128535833 ❌ کپی و استفاده از مطالب کانال بدون ذکر منبع شرعاً جایز نمی‌باشد. https://www.instagram.com/jahadisahab
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️‍🩹 اگه‌شما هم دوست دارین تو ثواب دادن به محروم‌ترین‌ مناطق‌ خوزستانبا ما شریک‌ باشین میتونین همین‌حالا، با هر توان مالی💳 که دارین تو پویش شرکت کنین شماره کارت (به نام گروه جهادی سحاب) : (با زدن روی شماره کپی میشود) 💳
5892107045318196
✅ فقط قبلش یه سر به کانال گروه جهادی ما بزن تا هم خیالت‌راحت باشه و هم اینکه بیشتر با شرایط مردم اون مناطق آشنا بشی... 😱 مطمئنم فکرش رو هم نمیکنی هنوز تو کشورمون مردمی با این شرایط زندگی می‌کنن .... https://eitaa.com/joinchat/4075880470C706b08fc62 راستی اگه خودتم شرایط اش رو داری با ما بیا😊
❤️❤️ در جهان کسی هست که به تو فکر میکند ! نگرانِ توست ، و از تو برای خود، منافعی نمیخواهد. در انجیل او را فرزند آدم نامیده‌اند و بین مسلمانان «مهـدی» نام دارد ... سلام امام زمانم❤️ @jahadisahab .
aviny-01.mp3
289.1K
🎙بگذار اغیار هرگز درنیابند که این قلبهای ما از چه اشتیاق و شور و نشاطی مالامال است وروح ما در چه ملکوتی شادمانه سر میکند وسرما در هوای کدامین یارخود را از پا نمی‌شناسد @jahadisahab
آخرین باری که چشمش به آفتاب افتاد شاید وقتی بود که وسط آسمان خودنمایی میکرد. از فصل‌ها سر سبزی یا شکوفه باران، طلایی آفتاب‌خورده، سفید یانارنجی،و از خش‌ خش برگها کدام را بخاطر می آورد؟ وقتی جلوی در خانه شان رسیدیم حدوداً ۹ صبح بود، برادران جهادی به کمک گل،آجرها را محکم میکردند تا دیوارشان تا ثریا صاف رود.... . این‌ خانه نیز مثل چند خانه‌ ی دیگر این‌روستا، داشت‌صاحب سرویس‌ بهداشتی می‌ شد. کودکان‌ این‌ خانه‌ چشم از بچه‌ های‌ عمرانی برنمی‌داشتند تا مبادا این‌تغییرات‌به وجود آمده غافلگیرشان کند.بالا و پایین می پریدند،وگاهی دست به کمر گرفته‌و مهندس ناظر این پروژه می‌ شدند. و گاهی در غفلت برادران بیل به دست، در حرکتی‌زیرکانه بیل را دست می‌گرفتند و زورآزمایی می‌کردند،و عمو هم‌بامهربانی‌نگاهشان‌می‌کردو بالبخندی «بیا هنوز مرد نشدی» را تحویلشان میداد و ادامه‌ٔکار، آنها با کمک گِل، دلِ‌شکسته‌ی سقف خانه را بند می‌زدند تا باران بدون اجازه به خانه سرک نکشد و اهالی‌خانه به زحمت دو چندان نیافتند. با ورود ما، مرغ‌ وخروس‌ها به بیرون رفتند امّا، صدای اعتراض بزغاله ها درآمده بود. پیرمردی که جلوی‌ خانه ، روی تخته سنگی نشسته‌و چانه‌ خود را روی‌دستانش که‌حایل بین عصا شده بود قرار داده‌ و چشمانش‌ بی‌ هیچ هدفی باز بود.وقتی دستانش‌را گرفتند و هدایتش‌ کردند متوجه‌ شدیم که، دنیایش‌ هیچ رنگی ندارد.و جاده‌ ی نگاهش هیچ ردی نداشت‌... گروه ما امروز دونفر بیشتر داشت برای همین روی مختصر زیرانداز این خانه جا نمی‌شدیم و تنگ‌هم نشستیم تا صاحب‌خانه خجالت‌زده نشود... .استکان چای‌داغ را، به‌ رسم پذیرایی برایمان‌آوردند. واینبار پیرمرد روشندل متکلم وحده بوداز روزهایی‌میگفت‌که‌چشمانش سو داشت.فقط‌ کسی‌‌ قدر‌ نور را می‌داند که‌ در تاریکی‌‌گرفتار شده باشد.با هیجان وحسرت از امیدهایی‌می‌گفت که‌حالا رخت ناامیدی‌به تن‌ کرده‌ بودند، اوضاع‌ نابسامان اقتصادی که جای‌خود، این‌که اینجا هم،تنها اتاق خانه را با حیوانات‌اهلی‌شان شریک‌بودند هم درد نبود! شکایت این پیرمرد،از نبود امکانات درمانی‌و حادثه‌ی‌تلخ‌ آب‌مرواریدی‌که‌عمل‌نشده‌وتبدیل به آب‌ سیاه شده وبینایی‌اش را به‌تاراج برده بود... . خود را شکست‌خورده می‌دید، چراکه روزی،تکیه‌گاه خانه‌بوده‌وحالا برای‌اینکه قلوه سنگی به پایش‌نگیرد مجبور بود تکیه کند به دست دیگری. پیرزن درست است خودش هم خیلی‌ نای ایستادن نداشت‌ ، اما بودنش‌ برای پیرمرد قوت قلب بود. از دو ستون وسط خانه نگفتم برایتان؟ دو کنده چوب‌ درخت، که نا صاف‌ از دل کوه‌ جدا شده،و نزدیک‌ هم قرار گرفته بودند، هم بار سنگین سقفِ پیر را بردوش میکشیدند و هم تکیه گاه اهالی بودند به وقت خستگی... آنها هم، پیر و فرتوت بودند اما باید محکم و استوار می‌ماندند چرا که تنها سرپناه جوانان این خانه نیز همین چهار دیواری بود.... @jahadisahab
🔹نوروز سال1404با شما در مناطق محروم خوزستان ایذه 🔮اردوی جهادی سحاب در زمینه های ‍‍‌‍‌‌‍*طلاب(نیروی جهادی خانم و آقا) *عمرانی *مربی کودک و نوجوان * پزشک متخصص *روانشناسی 🗓تاریخ۱۴۰۴/۰۱/۰۱لغایت۱۴۰۴/۰۱/۱۱ 📝شماره تماس 09128535833 @jahadisahab
❤️اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّهَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مِيثَاقَ اللَّهِ الَّذِي أَخَذَهُ وَ وَكَّدَهُ سلام بر تو اي بجا مانده خدا در زمينش، سلام بر تواي پيمان خدا كه آن را برگرفت و محكمش كرد @jahadisahab
ماه پاره با همان دوبار دیدار چقدر محبتت به دلم افتاده والان که نیستی برایت دلتنگم کاش در آرامش بخوابی روحت شاد... ماهپاره تویکی از افرادی هستی که هیچ‌وقت فراموشت نمیکنم. فهمیده بودی تو روستا هستیم و از احوالات مردم میپرسیم تا حدی که بتونیم از حالشون بدونیم اگر تونستیم کاری براشون انجام بدیم.... چقدر خوب شد که اومدی پیشمون تو تنها کسی بودی که هزار بار برای دیدنت خدارو شکر کردم. زنی که تنها زندگی میکرد،تنها بدون تن هایی که به تنهاییش دامن بزنند. انگشتهات و نشونم دادی .رد نخ رو انگشت اشاره و ثبابه ت جا انداخته بود... ماهپاره من مطمئنم رد نخ های روی انگشتت روزی که زبانها اجازه ی صحبت ندارند ،حتما شهادت میدهند که تو رنج کار را کشیدی برای لقمه ای نان حلال ، وقتی مردی که برای کسب نان حلال از خانه خارج میشود مثل کسی هست که جهاد میکند .چرا برای زنی که برای کسب حلال موی بز را تاب میده ونخش میکند اجر جهادنباشد!؟.. به حق که زنان سرزمینم از هزار مرد جوانمردترند ودستانشان را باید بوسه زد و به احترامشان تا ابد ایستاد..! ادامه دارد.... @jahadisahab
ادامه ی من که به زور حرفهای شمرده شمرده ی بقیه ی اهالی که به لهجه ی غلیظ لری صحبت میکردندمتوجه میشدم چه برسد به تو که سریع حرف میزدی هرچقدر میدویدم به سرعتت تو حرف زدن نمیرسیدم... یکی دونفری از اهالی که به فارسی مسلط تر بودندبرایم ترجمه میکردند و من خجالتزده میشدم که چرا نمیدانستم ....وچرا دستم کوتاه بود برای اگاه کردن دیگران. آی ادمهاکه بر ساحل نشسته شاد و‌خندانید یک نفر درمیان موج رادیو و تلوزیون های روشن شده در فرکانس بیخیالی وثروت وشهرت دیده نمیشود.. دردهایش شنیده نمیشود.. ماهپاره تو آن روز از خانه ی تاریکت گفتی با همان انگشت که دوک را میچرخاندی خانه ات را نشانم دادی! از هزارن یکی را برایم باز گو کردی، گفتی برام برق نکشیدند خانه ام تاریک است ... ماه‌پاره تو در این روستا اولین دردکشیده نبودی....اما دردت متفاوت بودتنها کسی بودی که به تو قول پیگیری دادم.به هزار و یک دلیل نمیتوانستم به همه قول دهم یکی از هزارتا، کم بودن امکاناتمان بود... مگر ما که بودیم؟ به جایی وصل نبودیم... و همانجا تمام عزمم را جزم کردم که صدایت باشم.اما باید به چه کسی میگفتم؟ چه باید میکردم؟...وقتی گفتند ماشین امده برگردیم محل اسکان حرکت کردم کل مسیر به تو فکر میکردم. با دیدن راننده روزنه ی امیدی در دلم روشن شد، مسئول اردو بود ،در این زمان و مکان، برای من هم مثل اهالی این روستا ،این جوان دانشجو شده بود فرشته ی نجات !رد انگشتت را نشانش دادم. ماه پاره من به اوگفتم که خانه ات نور ندارد... فردای آن روز اولین چیزی که پرسیدم از روشنایی خانه ات بود. گفتند که خودش همان شبانه آمده و چراغ خانه ت را روشن کرده هزاران بار خوشحال شدم و به تمام تردیدهای درونم (که امدنم سودی دارد یانه ویا اصلا من اینجا چه میکنم) پشت چشم نازک کردم که دیدید آمدنمان بی ثمر نبوده.... ادامه دارد.... @jahadisahab