#روایتـششم
ماه پاره با همان دوبار دیدار چقدر محبتت به دلم افتاده والان که نیستی برایت دلتنگم کاش در آرامش بخوابی
روحت شاد...
ماهپاره تویکی از افرادی هستی که هیچوقت فراموشت نمیکنم.
فهمیده بودی تو روستا هستیم و از احوالات مردم میپرسیم تا حدی که بتونیم از حالشون بدونیم اگر تونستیم کاری براشون انجام بدیم....
چقدر خوب شد که اومدی پیشمون
تو تنها کسی بودی که هزار بار برای دیدنت خدارو شکر کردم.
زنی که تنها زندگی میکرد،تنها بدون
تن هایی که به تنهاییش دامن بزنند.
انگشتهات و نشونم دادی .رد نخ رو انگشت اشاره و ثبابه ت جا انداخته بود...
ماهپاره من مطمئنم رد نخ های روی انگشتت روزی که زبانها اجازه ی صحبت ندارند ،حتما شهادت میدهند که تو رنج کار را کشیدی برای لقمه ای نان حلال ،
وقتی مردی که برای کسب نان حلال از خانه خارج میشود مثل کسی هست که جهاد میکند .چرا برای زنی که برای کسب حلال موی بز را تاب میده ونخش میکند اجر جهادنباشد!؟..
به حق که زنان سرزمینم از هزار مرد جوانمردترند ودستانشان را باید بوسه زد و به احترامشان تا ابد ایستاد..!
ادامه دارد....
@jahadisahab
ادامه ی #روایتـششم
من که به زور حرفهای شمرده شمرده ی بقیه ی اهالی که به لهجه ی غلیظ لری صحبت میکردندمتوجه میشدم چه برسد به تو که سریع حرف میزدی هرچقدر میدویدم به سرعتت تو حرف زدن نمیرسیدم... یکی دونفری از اهالی که به فارسی مسلط تر بودندبرایم ترجمه میکردند و من خجالتزده میشدم که چرا نمیدانستم ....وچرا دستم کوتاه بود برای اگاه کردن دیگران. آی ادمهاکه بر ساحل نشسته شاد وخندانید
یک نفر درمیان موج رادیو و تلوزیون های روشن شده در فرکانس بیخیالی وثروت وشهرت دیده نمیشود..
دردهایش شنیده نمیشود..
ماهپاره تو آن روز از خانه ی تاریکت گفتی
با همان انگشت که دوک را میچرخاندی خانه ات را نشانم دادی! از هزارن یکی را برایم باز گو کردی، گفتی برام برق نکشیدند
خانه ام تاریک است ...
ماهپاره تو در این روستا اولین دردکشیده نبودی....اما دردت متفاوت بودتنها کسی بودی که به تو قول پیگیری دادم.به هزار و یک دلیل نمیتوانستم به همه قول دهم یکی از هزارتا، کم بودن امکاناتمان بود...
مگر ما که بودیم؟
به جایی وصل نبودیم...
و همانجا تمام عزمم را جزم کردم که صدایت باشم.اما باید به چه کسی میگفتم؟
چه باید میکردم؟...وقتی گفتند ماشین امده برگردیم محل اسکان حرکت کردم کل مسیر به تو فکر میکردم. با دیدن راننده روزنه ی امیدی در دلم روشن شد، مسئول اردو بود ،در این زمان و مکان، برای من هم مثل اهالی این روستا ،این جوان دانشجو شده بود فرشته ی نجات !رد انگشتت را نشانش دادم. ماه پاره من به اوگفتم که خانه ات نور ندارد...
فردای آن روز اولین چیزی که پرسیدم از روشنایی خانه ات بود. گفتند که خودش همان شبانه آمده و چراغ خانه ت را روشن کرده هزاران بار خوشحال شدم و به تمام تردیدهای درونم (که امدنم سودی دارد یانه ویا اصلا من اینجا چه میکنم) پشت چشم نازک کردم که دیدید آمدنمان بی ثمر نبوده....
ادامه دارد....
@jahadisahab
گروه جهادی سحاب برای نوروز ۱۴۰۴عازم منطقه ی ایذه ی خوزستان شدند
گروه پزشکی نیز شامل
مامایی
دندانپزشکی
چشم پزشکی
مستقر شده وآماده ی خدمت رسانی هستند