eitaa logo
کانال جهادی شهید شمسی پور
145 دنبال‌کننده
59 عکس
14 ویدیو
1 فایل
📢 این کانال جهت اطلاع رسانی اخبار و اطلاعیه های اردوهای جهادی قرار گاه جهادی شهید شمسی پور تهران تهران قرار گرفته. ارتباط با ادمین: @Mahdibeike https://instagram.com/jahadishamsipour2?utm_source=ig_profile_share&igshid=la63qbqhndp8
مشاهده در ایتا
دانلود
شرکت کننده شماره(۱) ﺷﺎﻫﻴﻦ ﺯاﻟﻲ ﺯاﺩﻩ اﻳﻨﻢ ﻳﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺧﻮﺏ .اﺯﺟﻬﺎﺩﻱ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺮ اﺯ اﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻣﻌﺮﻭﻑﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻣﻴﮕﻪ: ﺳﻠﻂﺎﻥ ﺗﻮﻳﻲ ﺷﻴﺮ.... ﻻﺕ ﺑﻤﻴﺮﻱ ﺑﺎﻗﻤﻪ ﺭﻭﺕ ﺧﺎﻙ ﺑﺮﻳﺯﻳﻢ بهار۹۷
خاطره شماره(۲) حسن مداح بهار۹۶ ایذه سلام دیگه رسیده بودیم خوزستان، آقا مهدی رفت بپرسه که از اینجا تا ایذه چقدر راه است وقتی برگشت فهمیدیم ۹۰ کیلومتر مانده ، راننده قبول نکرد ما رو ببره تا ایذه گفته بود قراره ما تا اینجا بوده دیگه با هزار جور مخ زنی راننده قبول کرد ما رو ببره هوا تاریک میشد و راننده کم کم شروع کرد به غر زدن (الان با صدای خودم داری می شنوی؟؟یا فقط تو فیلما اینجوریه) رسیدیم به پیچ های مرگ بار راننده هر پیچی که رد میکرد چند تا بد بیراه میگفت به ما هفت هشت تا پیچ که رد کرد دیگه کفرش بالا اومد و از ماشین پیاده شد شروع کرد به داد بیداد کردن که اینجا کجا منو اوردید من الان پنچر کنم کی به داد من می رسه من چجوری برگردم خلاصه وسط راه ما رو پیاده کرد در ظلمات شب حالا ما می پرسیم چقدر راه مونده میگن ۲۰ کیلو متر مونده 😳😳😳😳 هیچی دیگه یکسری وانت و نیسان اومد وسایل ها رو با بچه ها میبرد همه تو صف بودن که سوار بشن برن ما هم با سید علوی و چند نفر دیگه وسط صف بودیم که یک پراید وانت اومد ما رو سوار کرد و رفتیم رفتییییم که رفتیم راننده هرچی میرفت انگار جاده تمومی نداشت و جاده هم سر بالایی و سراشیبی داشت و چراغ ها فقط جلوی ماشین رو روشن میکردند و سرپایینی تاریک بود انگار جاده تموم شده و دره هست ترس دیگه تو دل همه بچه ها وارد شده بود که نکنه ما رو دزدیدن همه جا هم بیابون و ما هم غریب، آقا من و سیدعلوی شروع کردیم به آیت الکرسی خوندن یک ده دقیقه ای گذشت رسیدیم به زیر پونز نقشه ایران 😂😂😂 فقط یک تک خونه بود خیلی ترسیده بودیم یک خانومی داخل بالکن بود راننده ازش پرسید این مدرسه فلان کجاست که اون خانوممه گفت دو راهی رو اشتباه اومدی باید از اون طرف میرفتی 😐😐😐 آقا تازه فهمیدیم طرف ناشی بوده راننده بنده خدا بلد نبوده راهو😂😂😂😂 آقا این تا برگشت و ما رسیدیم یک ربع دیگه هم گذشت وقتی وارد مدرسه شدیم دیدیم چقدر نگران ما نشدن و چه استقبال گرمی از ما نکردن که هیچ شامم خوردن و نصفی ها خوابیدن 😕😕😕 (داخل پرانتز بهتون بگم اگر ما رو دزدیده بودن اصلا کسی خبر دار نمیشد 😂😂😂)
خاطره شماره(۳) سلام وقتتون بخیر... مهران جعفری هستم میخواستم یه خاطره از جهادی براتون تعریف کنم سال ۹۵ و ۹۶ اردو جهادی عید خوزستان ایذه روستای کل ۲ پروژمون اونجا بود، از تهران تا اونجا تقریبا ۱۲ ساعت راهه ک برا ما به دلایلی ۲۴ ساعت طول کشید و همین باعث شد بچه های جهادی رو شناسایی کنیمو ازاین حرفا.... و ما یه تیم برا خودمون تشکیل دادیم یعنی تو تیم ما همه جور آدم میشد پیدا کرد خلاصه دیگه وارد جزئیاتش نشیم روز اول بود ک بچه هارو گروه بندی میکردن ک کی دوس داره کجا بره و من هم چون اولاش فاز گرفته بودم ب مسئول عمرانی گفتم پنج تا برا ما خالی نگه دار....😂😂😂 محل اسکان ما تقریبا یه کیلومتری فاصله داشت تا پروژه تو این فاصله منظره فوق العاده ای داشتو خیلی حال کردیم(البته فقط روز اول) رسیدیم ب پروژه و کارا تقسیم شد و ماهم با جذبه خاصی شروع کردیم. طوری که اینا برا ما هیچی نیستو اینا بچه بازیه😂 خلاصه یه ربع کار کردیم دیدیم نمیکشه کار کنیم.... بقل پروژه یه منظره توپ داشت یعنی خوراک.....دورهمی و دعا و نماز جماعت(الکی)بود با بچه ها هماهنگ کردیم ک بریم یه جا استراحت کنیم ک یه جای توپ مشرف ب آب سد کارون پیدا کردیم تا دراز کشیدیم خوابمون برد(ب دلیل دیر خوابیدن وصبح زود بیدار شدن)بعد ک من چشامو باز کردم دیدم سه ساعت گذشته و اونا کلی تو این سه ساعت دنبالمون گشتن و پیدامون نکردن خلاصه روز اول ک گذشت داشتن اخراجمون میکردن ک ب واسطه ی یکی از دوستان بخشیدنمون بلکه آدم بشیم 😝 دیگه از اون روز ب بعد بچه ها پیچوندناشون حرفه ای تر میشد و ما یه اسم برا گروه خودمون پیدا کردیم اخراجی های جهادی ❤️(اسامی گروهو ب دلایل امنیتی نگفتم) درسته ما اولش کار نمیکردیم میپیچوندیم ولی الان یه جوری شده ک نمیتونیم از جهادی دل بکنیم و اولویت اولمون شده....❤️ حالا اگه مایل بودین خاطره های دیگه از تیم خودمون بزارم براتون دمتون گرم ک خوندین❤️