با رفقا یه مشورتی کردیم گفتیم این هرجا بره یه دعوایی چیزی درست میکنه
گفتم بیاد تو سنگر خودمون
جوری بود که میخواست نماز بخونه مُهر رو مینداخت با پاش استپ میکرد
وایمیستاد جلو خدا . . .
آروم آروم اومد تو مسیر
+ کل این یاد دادنای ما بیست و سه روز بیشتر طول نکشید 🚶🏿♂
یه شب سنگر کمین پست میداد ۱۲ تا ۲
۲ تا ۴ هم یکی دیگه از جانبازان . .
گفتم مهدی برو پست و از مسعود تحویل بگیر
گفت من نمیرم ، میترسم نصف شبی یه بلایی سرم بیاره
گفتم خب بیا تا باهم بریم ...
تا اینجاش خاطره بود
از اینجا به بعد رو عشقه (:
هی نزدیک تر میشدیم
صداش زدم آ.سد مسعود ؟!
گفتم نکنه یه بلایی سرش اومده
رفتم دیدم خوابش برده
تا بیدارش کردم
زد زیر گریه . . . گفتم چی شده مسعود گریه میکنی؟
گفتم چی میگی تو کلا ۲۳ روزِ اومدی خط ، ما یه عمره جنوب .. کردستان ، این عملیات اون عملیان هیچیمون نشد!
دو روزه اومدی ...
گفتم این خوابش برده میخواد بهش چیزی نگم
گفتم باشه شهید شدی ما رو دعا کن
برو تو سنگر ..