سلیمانی :
#داستان_شب
مگر پول، بی صاحب میشه؟!
ما کلاس اول دبستان بودیم. این اخوی مان که اکنون دو سال از ما بزرگتر هستند، بخاطر میآوریم که در آن زمان هم، دو سال از ما بزرگتر بودند. در همه جا و در همه کار با هم بودیم. عینهو دو تا شریک. یک روز دو نفری با هم رفتیم، نان بخریم. نان در آن روزگار دانه ای دو قران یا شاید پنج قران بود. دقیق یادمان نیست.
خلاصه! به سمت نانوایی می رفتیم که به یکباره اخوی هیجان زده گفتند: «پول، پول!». گفتیم: «کو، کجاست، کو پول؟!». یک دو قرانی روی زمین توی خاکها افتاده بود. آن زمان به سلامتی شما خیابانها و کوچههای اطراف خانهی ما، همه خاکی بود. خلاصه! اخوی دو زاری را برداشتند. نان را خریدیم و به خانه برگشتیم.
مرحومه مادر در زیرزمین مشغول طبخ غذا بودند. اخوی خوش خیال ما، نان را روی میز گذاشت و گفت: «اینم پیدا کردیم» و دو قرانی را به مادر نشان داد. مرحومه مادر پرسیدند: «از کجا؟!» اخوی گفت: «توی خیابون، روی زمین افتاده بود. صاحب نداشت.» مادر گفتند: «مگر پول، بیصاحب میشه؟! پول، روی زمین افتاده بود، تو هم برداشتیش؟!» اخوی گفت: «بله برداشتم.» مادر گفتند: «با کدوم دستت پول رو برداشتی؟!» اخوی از همه جا بی خبر گفت: «با این دست!». آقا! این دست داداش ما که بالا آمد -خدا بیامرزد رفتگان شما را این مرحومه مادرمان مثل اینکه دزد گرفته باشند، جوری این مچ دست اخوی را در دست گرفتند گویی #دزدی، در #چنگ_یک_عدالتی گرفتار آمده که اصلاً #عدالتش_اهل_پارتی_بازی_و_سفارش و حق حساب نیست. از#ترس_مجازات و #سوز_کیفر یک، رعشهای به تن ما اخوان افتاد، کأنه هر دو به بیماری پارکینسون مادرزادی (!) مبتلا هستیم.
مرحومه مادر این اخوی نگونبخت ما را همینطور که به سمت چراغ گاز میبردند، فرمایش می کردند: «الان یک قاشق داغ می کنم، پشت دستت میذارم تا یادت بمونه پولی که مال تو نیست، بهش دست نزنی». عزم مرحومه مادر برای #مبارزه_با_هرگونه_فساد_اقتصادی (اعم از #دانهریز_و_یا_دانه_درشت آن) یک #جزمی داشت، بیا و ببین! چشمتان روز بد نبیند، مادر شعله چراغ گاز را که روشن کردند، این اخوی ما زد زیر گریه. مثل ابر بهار اشک میریخت. از همان فاصله چند متری ما هم سوزش آن داغ را زیر پوستمان حس کردیم و زدیم زیر گریه. محشر کبری (!) به پا شده بود.
با کم و زیادش حداقل پنجاه دفعه این اخوی ما هی گفت: «غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!» بالاخره دل مادر به رحم آمد و گفتند: «این دفعه اول و آخرت بود؟!» اخوی هم به جمیع کائنات در عالم هستی، قسم یاد کرد که دفعه اول و آخرش باشد. مادر دست اخوی را که رها کردند. نگاه پر جذبه مادر به ما دوخته شد. قلبمان آمد توی دهنمان. فهمیدیم که به عنوان #مشارکت_یا_معاونت در برداشتن دو زاری مردم، متهم ردیف دوم پرونده هستیم. در کسری از ثانیه تجزیه تحلیل کردیم که باید به یک جایی پناه (!) برد. آن موقع امکانات نبود و ما نمیتوانستیم به کانادا پناهنده شویم، پس هیچجا بهتر از گوشه حیاط به ذهنمان نرسید.
مثل تیری که از چله کمان رها شده باشد، پلههای زیرزمین را دو تا یکی کردیم. رفتیم داخل حیاط و -گلاب به رویتان- به مستراح گوشه حیاط پناهنده شدیم. در را هم از داخل به روی خودمان قفل کردیم. صدای هر تپش قلبمان را دو بار میشنیدیم که صدای دومش مربوط به پژواک صدای قلبمان از دیوارهای مستراح بود. مادر به پشت درب اقامتگاه (!) ما رسیدند و گفتند: «بیا بیرون!» ولی ما فقط عاجزانه التماس میکردیم: «غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!». مرحومه مادر دریافتند با توجه به محل پناهندگی (!) ما، این «غلط کردم!» خیلی فراتر از یک «غلط کردم» معمولی است و حواشی زیادی بر آن مترتب است! بالاخره با کلی عجز و لابه، مادر امان دادند. اکنون ما از یک حبس خود خواسته مستراحی و یک کیفر داغ، رهایی جسته بودیم. ندایی از درون به ما نهیب زد که: «#استثنائا_همین_یکبار_جستی_ملخک!».
از آن زمان تا امروز بیش از چهلوچهار سال می گذرد. شما الان کل بودجه جاری و عمرانی شهرداری های ایالات متحده آمریکا را بسپار به این اخوی ما . دور از جان اگر از گرسنگی هم بمیرد به پول دشمن هم دست نمی زند
پی نوشت :
اونایی که پول های بیت المال رو می کنن بیت الحال ، لابد این پول ها رو بی صاحب می دونند و بدون اطلاع مادر شون بر می دارند
یا به مادر شون که وظیفه ی نظارت بر اونا رو داره اطلاع میدن ولی مادرشون عزم جدی برای برخورد با دزدی و فساد اونها رو نداره ، یه حالت سوم هم داره که مادرشون هم با اینا دستش توی یه کاسه هست