eitaa logo
کتابخانه رایگان (جهانِ کتاب) 📚
19.2هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
31 ویدیو
6.6هزار فایل
🌍جهانی از کتاب برای کتابخوان ها #داستان #رمان #تاریخی #فلسفی #روانشناسی 📮راه ارتباطی: @admin_ketabs استفاده از کتابها با ذکر منبع(لینک کانال)مجاز است. کتاب‌های این کانال از سایت‌های مختلف تهیه شده، اگر کتابی، حق مولف را سهوا رعایت نکرده،اطلاع دهید
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 کتاب 🖌 نویسنده 📝ترجمه درباره کتاب: یاشار کمال در این رمان از بزرگترین مسائل عصر ما سخن می گوید: استثمار، استعمار، جنگ استقلال و نجات بخشی که در دنیای کنونی ما به ابعاد وسیعی گسترش یافته است. عنوان دیگر این کتاب "‏‫س‍ل‍طان‌ ف‍ی‍ل‍ه‍ا و م‍ورچ‍ه‌ چ‍لاق‌ ری‍ش‌ ق‍رم‍ز" است. داستان این چنین آغاز می شود: سلطان فیلها، فیلی بود سفیدتر از یک کبوتر سفید، درشت هیکل و باشکوه. بر تخت خود تکیه زده و انتظار قاصدش را می کشید. از حرکاتش معلوم بود که ناآرام است. در این موقع شانه بلند قاصدی که منتظرش بود از راه رسید. این پرنده رئیس هدهدها بود. بالهای سیاه و سفید عریضش خسته شده بود. شانه بلندش مثل فنر روی سر و گردنش به رنگ نارنجی باز شده بود. پرهایش در زیر اشعه طلایی آفتاب می درخشید. پرهای ظریف و زرد سینه اش، خال خال بود. بعد از آنکه دور سر سلطان فیلها سه بار پرید و سه دایره نارنجی رسم کرد، روی شانه ای که نزدیک خرطوم او بود، نشست. سلطان فیل ها با عجله گفت: - بگو بگو... خوش آمدی، صفا آوردی... بگو از مورچه ها چه خبر؟ چه مژده ای برایم آورده ای؟ شانه بلند خیلی خسته شده بود؛ چهار بار بالهایش را باز کرد و بهم زد. شاخ و برگ چناری که رویش نشسته بود، لرزید... 📖 در کتابخانه‌ی مجازی «جهانِ کتاب». هم اکنون بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1381761456C452427ae59
📚 کتاب 🖌 نویسنده 📝ترجمه درباره کتاب: یاشار کمال در این رمان از بزرگترین مسائل عصر ما سخن می گوید: استثمار، استعمار، جنگ استقلال و نجات بخشی که در دنیای کنونی ما به ابعاد وسیعی گسترش یافته است. عنوان دیگر این کتاب "‏‫س‍ل‍طان‌ ف‍ی‍ل‍ه‍ا و م‍ورچ‍ه‌ چ‍لاق‌ ری‍ش‌ ق‍رم‍ز" است. داستان این چنین آغاز می شود: سلطان فیلها، فیلی بود سفیدتر از یک کبوتر سفید، درشت هیکل و باشکوه. بر تخت خود تکیه زده و انتظار قاصدش را می کشید. از حرکاتش معلوم بود که ناآرام است. در این موقع شانه بلند قاصدی که منتظرش بود از راه رسید. این پرنده رئیس هدهدها بود. بالهای سیاه و سفید عریضش خسته شده بود. شانه بلندش مثل فنر روی سر و گردنش به رنگ نارنجی باز شده بود. پرهایش در زیر اشعه طلایی آفتاب می درخشید. پرهای ظریف و زرد سینه اش، خال خال بود. بعد از آنکه دور سر سلطان فیلها سه بار پرید و سه دایره نارنجی رسم کرد، روی شانه ای که نزدیک خرطوم او بود، نشست. سلطان فیل ها با عجله گفت: - بگو بگو... خوش آمدی، صفا آوردی... بگو از مورچه ها چه خبر؟ چه مژده ای برایم آورده ای؟ شانه بلند خیلی خسته شده بود؛ چهار بار بالهایش را باز کرد و بهم زد. شاخ و برگ چناری که رویش نشسته بود، لرزید... 📖 در کتابخانه‌ی مجازی «جهانِ کتاب». هم اکنون بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1381761456C452427ae59
📚 کتاب 🖌 نویسنده 📝ترجمه درباره کتاب: یاشار کمال در این رمان از بزرگترین مسائل عصر ما سخن می گوید: استثمار، استعمار، جنگ استقلال و نجات بخشی که در دنیای کنونی ما به ابعاد وسیعی گسترش یافته است. عنوان دیگر این کتاب "‏‫س‍ل‍طان‌ ف‍ی‍ل‍ه‍ا و م‍ورچ‍ه‌ چ‍لاق‌ ری‍ش‌ ق‍رم‍ز" است. داستان این چنین آغاز می شود: سلطان فیلها، فیلی بود سفیدتر از یک کبوتر سفید، درشت هیکل و باشکوه. بر تخت خود تکیه زده و انتظار قاصدش را می کشید. از حرکاتش معلوم بود که ناآرام است. در این موقع شانه بلند قاصدی که منتظرش بود از راه رسید. این پرنده رئیس هدهدها بود. بالهای سیاه و سفید عریضش خسته شده بود. شانه بلندش مثل فنر روی سر و گردنش به رنگ نارنجی باز شده بود. پرهایش در زیر اشعه طلایی آفتاب می درخشید. پرهای ظریف و زرد سینه اش، خال خال بود. بعد از آنکه دور سر سلطان فیلها سه بار پرید و سه دایره نارنجی رسم کرد، روی شانه ای که نزدیک خرطوم او بود، نشست. سلطان فیل ها با عجله گفت: - بگو بگو... خوش آمدی، صفا آوردی... بگو از مورچه ها چه خبر؟ چه مژده ای برایم آورده ای؟ شانه بلند خیلی خسته شده بود؛ چهار بار بالهایش را باز کرد و بهم زد. شاخ و برگ چناری که رویش نشسته بود، لرزید... 📖 در کتابخانه‌ی مجازی «جهانِ کتاب». هم اکنون بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1381761456C452427ae59
📚 کتاب 🖌 نویسنده 📝ترجمه درباره کتاب: یاشار کمال در این رمان از بزرگترین مسائل عصر ما سخن می گوید: استثمار، استعمار، جنگ استقلال و نجات بخشی که در دنیای کنونی ما به ابعاد وسیعی گسترش یافته است. عنوان دیگر این کتاب "‏‫س‍ل‍طان‌ ف‍ی‍ل‍ه‍ا و م‍ورچ‍ه‌ چ‍لاق‌ ری‍ش‌ ق‍رم‍ز" است. داستان این چنین آغاز می شود: سلطان فیلها، فیلی بود سفیدتر از یک کبوتر سفید، درشت هیکل و باشکوه. بر تخت خود تکیه زده و انتظار قاصدش را می کشید. از حرکاتش معلوم بود که ناآرام است. در این موقع شانه بلند قاصدی که منتظرش بود از راه رسید. این پرنده رئیس هدهدها بود. بالهای سیاه و سفید عریضش خسته شده بود. شانه بلندش مثل فنر روی سر و گردنش به رنگ نارنجی باز شده بود. پرهایش در زیر اشعه طلایی آفتاب می درخشید. پرهای ظریف و زرد سینه اش، خال خال بود. بعد از آنکه دور سر سلطان فیلها سه بار پرید و سه دایره نارنجی رسم کرد، روی شانه ای که نزدیک خرطوم او بود، نشست. سلطان فیل ها با عجله گفت: - بگو بگو... خوش آمدی، صفا آوردی... بگو از مورچه ها چه خبر؟ چه مژده ای برایم آورده ای؟ شانه بلند خیلی خسته شده بود؛ چهار بار بالهایش را باز کرد و بهم زد. شاخ و برگ چناری که رویش نشسته بود، لرزید... 📖 در کتابخانه‌ی مجازی «جهانِ کتاب». هم اکنون بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1381761456C452427ae59